آری این روزگار پُر پیکار
با هنرمند کار دارد کار
منظومۀ کمالالملک
پس از خواندن این شعر "در جستجوی پدر" ناگهان اندیشه ای در ذهن آدمی سایه می افکند. آن اندیشه در حول وحوش تولد، زندگی و مرگ دور می زند. جا به جا در این شعر، همچون در سراسر دیوان خویش، استاد شهریار نشان میدهد که سرشار از ذخایر ذهنی و حسّی بی پایانی است.
پس از خواندن این شعر "در جستجوی پدر" ناگهان اندیشه ای در ذهن آدمی سایه می افکند. آن اندیشه در حول وحوش تولد، زندگی و مرگ دور می زند. جا به جا در این شعر، همچون در سراسر دیوان خویش، استاد شهریار نشان میدهد که سرشار از ذخایر ذهنی و حسّی بی پایانی است.
واکاوی "در جستجوی پدر" اثر استاد شهریار / اسد رخساریان
پس از خواندن این شعر "در جستجوی پدر" ناگهان اندیشهای در ذهن آدمی سایه میافکند.
آن اندیشه در حول وحوش تولد، زندگی و مرگ
دور می زند. جا به جا در این شعر، همچون در سراسر دیوان خویش، استاد شهریار نشان میدهد
که سرشار از ذخایر ذهنی و حسّی بی پایانی است. شعر و زندگی او تحتِ تأثیر بلافصل
این ذخایر و باری موشکافی و تصویر و ارائۀ گاه واقعی، گاه نمادین و سمبلیک آن ها
هستی و معنا یافته است. او اگرچه انسانی پایبند باورهای دینی خویش است، امّا شاعری
است سخت آزاداندیش؛ در معبد الهه های زیبایی و شعر. این معبد در جهانِ ذهنی او
بنا شده است. و این الهه گان گاه غزلیاتی رمانتیک و عاشقانه و گاه قطعات و اشعاری
آزاد، از جمله "در جستجوی پدر"، را برای شاعر به ارمغان آورده اند.
شعر "در جستجوی پدر" به سببِ حال وهوای درونی اش
و عصبیّتی که در آن سرشته است، با شعر مومیایی پهلو می زند. در چکامۀ
نامبرده نیز، شاعر را برلبۀ پرتگاه و عصیان و ریشخند در برابر معابد خدایان کین و
دشمنی و خودخواهی می بینیم. در این شعرها، شاعر یک سرِ مویی با ارتداد ذاتی
شاعرانه* فاصله ندارد. شاید به همین دلیل بوده است که شهریار، بارها چیزی به این
مضمون گفته است، "بعضی شعرها را من ناآگاهانه نوشتهام". امّا بعدها
تاریخِ ادبی نشان خواهد داد که آنچه شهریار را شهریار کرد، همین ویژگی یعنی نوشتنِ
ناآگاهانه – بیواسطه - بوده است. در این جایگاه است که شهریار شاهکارهای شعری خود
را از چنگِ عقابان تیزپرواز آسمان بلند تخیّل درربوده است. با مروری در این
تخیّلات درمی یابیم، که ققنوسِ خوش آوازِ تخیّل، از سرچشمه های ذخایر ذهنی شاعر،
توش و توانِ پرواز و آواز می گیرد. زندگی شاعرانه، در بسترِ آرمیدن و اندیشیدن و
گلچین کردنِ سنبله های مزرعۀ سبز خاطره معنا پیدا می کند. در این زندگی گاه
حالت های ویژه ای شاعر را دست می دهد که شهریار نوعی از آن را در چهار بیتِ نخست
این قطعۀ دل انگیز تصویر کرده است.
دلتنگ غروبی خفه بیرون زدم از در
در مشت گرفته مچ دست پسرم را
یارب به چه سنگی زنم از دست غریبی
این کلۀ پوک و سر و مغز پکرم را
هم در وطنم بار غریبی به سر و دوش
کوهی ست که خواهد بشکافد کمرم را
من مرغ خوش آواز و همه عمر به پرواز
چون شد که شکستند چنین بال و پرم را ؟
در مشت گرفته مچ دست پسرم را
یارب به چه سنگی زنم از دست غریبی
این کلۀ پوک و سر و مغز پکرم را
هم در وطنم بار غریبی به سر و دوش
کوهی ست که خواهد بشکافد کمرم را
من مرغ خوش آواز و همه عمر به پرواز
چون شد که شکستند چنین بال و پرم را ؟
پیداست که شعر در یک نشست، که به سرعت سپری شده، نوشته شده است.
امّا کی و چه زمانی در ذهنِ شاعر نطفه بسته، موضوع درون - متنی این نوشتار است.
نخست به سادگی می توان حدس زد که ققنوسِ این دام، از همان لحظه ای که شاعر خبر
مرگ پدر را در غربت شنیده، پر˚ در آتش افکنده است. سوختن این پر و خاکسترشدنش سال ها
وقت برده است. در این سالها، کشور یا مسکن مألوف شاعر تکانهایی سرنوشت ساز را
تجربه کرده، و باری طوفانِ یک جنگِ بزرگ جهانی برج و باروی آن را به لرزه واداشته
است. مرگِ پدر در این سال ها به آسانی
می توانست، به دستِ فراموشی سپرده شود، و "بوی صفای" او که نه، بلکه
خاطره اش هم گم وگور شود. این شیوهای از زندگی معمولی است نه زندگی ذهنی. نوع
اول بر نوعِ دوم غلبه دارد؛ امّا تن دردادن به آن هم از سرِ ناگزیری است. با
مردگان زندگانی نشاید. بدونِ مردگان هم نشاید. یعنی مردگان خود می آیند و با
زندگان رابطه برقرار می کنند. در این وضعیت خواب در درجۀ اول اهمیت قرار دارد.
بعد خاطره، بعد احساس دلتنگی، بعد حس نوستالوژیکِ بازگشت به دورانِ کودکی. انسان
در زندگی زمینی، درگیرِ دورِ تسلسلی پارادوکسال و تراژیک است. این مجموعه را
انگورهایی بپنداریم از تاکستان های گوناگون، و شیرۀ آن ها را بگیریم، و سپس همه
را در یک جام بریزیم. شرابی که به دست خواهد آمد هرجرعه اش ساغر و ساقی و مست را
مدهوش خواهد کرد. درهر حالت و هر نظر برای آنها حرف خواهد زد. و آن شراب جاودانی،
که در برخی فرازهای شاعرانه سخن اش به میان می آید، چنین شرابی است. تلخی این
شراب به تلخی زندگی و شهدش به شهد آن مانند است. و چنان که دیدیم عمل آوردن این
شراب زمان برده است. در این زمان شاعر - ساقی میخواران – با اندیشۀ آن زندگی کرده،
از دردانه های تاکستان های دور و نزدیک مزه کرده، تصویر برداشته و تجربه ها
اندوخته است. نیز در این فاصلۀ زمانی، او دستخوش چه طوفانها و ناکامیها که نبوده
است. امّا در همه حال در ذهن او اندیشۀ واشکافی تجربه های واقعی و حسّی سببساز
خلجانها و احساس تنهایی او شده است. در این تنهایی است که پرِ ققنوسِ خوش آوازه،
که شاعر در آتش افکنده، خاکستر شده و خود ققنوس وار از میانِ آن سر برآورده است.
در این تنهایی، در این زمانِ کار و اندیشیدن به، و با ابزارهای حسّی و شعری و معرفتی
بوده است، که رندانِ عالمسوز˚ رندانِ عالمسوز شدهاند، و شاهکارهای شعری از
جمله "در جستجوی پدر" به روی کاغذ آمده است.
شهریار
در این شعر در جستجوی معنایی نیست، امّا خودِ شعر، با آهنگها و حالات عصبی که در
شاعر برانگیخته، این حس را در تمام اندامش انتشار داده است. این حالات عصبیِ را در
چهار بیتِ نخستین که در بالا آوردیم و در ابیاتِ زیر می توان نشانه کرد:
تا قصۀ رویین تنی و تیر پرانی ست
از قلعۀ سیمرغ ستانم سپرم را
با یاد طفولیت و نشخوار جوانی
میرفتم و مشغول جویدن جگرم را.
از قلعۀ سیمرغ ستانم سپرم را
با یاد طفولیت و نشخوار جوانی
میرفتم و مشغول جویدن جگرم را.
در سطور بالا از ارتدادِ ذاتی شاعر سخن به میان
آمد. حافظ در یکی از غزلهایش می گوید:
غلامِ همّتِ آنم که زیرِ چرخِ کبود
ز هرچه رنگِ تعلّق پذیرد آزاد است.
تعلّق ناپذیری در برابر رنگها و دنگها به آزادی
حسّی، فکری و جسمانی انسان راه می برد. انسان از ایدئولوژی ها و مذاهب و قیودِ
دست و پاگیرِ دیگر فرار می کند و می خواهد خود را مانندِ حافظ آزاد و رها احساس
کند. سیر تکاملِ ذهنی انسان در ادوار مختلفِ تاریخی، از سویی شاهدِ الگوبرداری های
او از اساطیر، ادیان و ایدئولوژیها بوده، و درانداختنِ طوقِ بندگی به گردن از
دیگر سوی. ارتدادِ ذاتی شاعر، در حقیقت زیستن و آفرینشِ حس و معنای زندگی درطبیعتِ
آزادِ انسانی است. حافظ در بیت بالا از ارتدادِ ذاتی خویش پرده برمی دارد. از این
لحظات در شعر حافظ و شاعران جهان فراوان داریم. چنان که گفته شد؛ اعتبار شاعری
شهریار نیز در گرو آن است.
برای نمونه می توان به "سرود آبشار"،
"ای وای مادرم"، "دو مرغِ بهشتی"، "هذیانِ دل"،
"در رثای نیما"، "حیدربابایا سلام"، "مومیایی"،
"سلام انشتین" و غزلها و
قطعاتِ فراوانی که در دیوان او درج است، مراجعه کرد. این اشعار یکسره از ذوقِ خودجوش
شاعرانه، عرفان شاعرانه و رهاشدگی در جوارِ عقابان تیزپرواز تخیّل خبر می دهند.
باری آن معنایی که شعرِ "در جستجوی پدر"
در خود نهان کرده و القا می کند، کدام است؟
آیا ممکن است که شعر چیزی را در میانِ ایماء و
اشاره ها و سمبل ها و استعاره ها پنهان کند که خود شاعر از آن بیخبر باشد؟ یا
در صورت زیبا و پیدای آن دیده نشود؟ و همین یک ویژگی سبب شود که بسا داستان ها و
افسانه ها پیرامون زندگی شاعر و همسرایانِ شعرش به وجود آید؟ باید اعتراف کرد که
نه تنها در شعر بل در روایات، قصّه ها، داستان ها و رمانها نیز چنین است.
بنیانِ نقد ادبی از این جا گذاشته شده است. از این جا، که ناقد از سر کنجکاوی در
آناتی که یکدیگر را صدا می کنند، در حروفی که خاصِ خود هستند و در عینِ حال نقّاشِ
زبردستِ شمایلی شبیهِ خودشانند؛ شمایلی که در حالاتِ خاصِ خودشان به سر می برند،
رموزِ نقدِ خود را پیدا می کند. یافتنِ این رموز به ویژه در برگردان شعر هم ممکن
می شود. اگرچه این سخن را جایی دیگر باید، امّا ناگفته نگذارم که برگردان یک شعر
که به واشکافی آن منجر می شود، با نقدِ آن رابطه ای تنگاتنگ دارد.
آنچه در ماورای عصبیّت شاعر در "در جستجوی
پدر" جریان دارد، در نگاهِ نخست سبب می شود که خواننده جذب احساساتِ رمانتیک
و بسیار انسانی شاعر شود. این احساسات بشری و جهانی است. اندوهِ برخاسته از رهگذر
مرگِ پدرِ شاعر تبریزی می تواند بلوچی، نیویورکی، سایگونی، پکنی، گواتمالایی،
مصری، سودانی یا اریتریایی یا ناکجاآبادی باشد. شاعر قائم به ذاتِ آزادی ایستاده،
و شعر را از چنگِ ققنوسانان خوشخوان هدیه گرفته است. پس چون طفلی که ممکن است در
هر کجای جهان زاده شود، می گوید:
پیچیدم از آن کوچۀ مأنوس که در کام
باز آورد آن لذّتِ شیر و شکرم را
چون بقعۀ اموات فضایی همه خاموش
اخطارکنان منزل خوف و خطرم را
درها همه بسته ست و به رخ گرد نشسته
یعنی نزنی در˚ که نیابی اثرم را
مهدی که نه پاس پدرم داشته زین پس
کی پاس مرا دارد و زین پس پسرم را ؟
اخطارکنان منزل خوف و خطرم را
درها همه بسته ست و به رخ گرد نشسته
یعنی نزنی در˚ که نیابی اثرم را
مهدی که نه پاس پدرم داشته زین پس
کی پاس مرا دارد و زین پس پسرم را ؟
شهریار می خواهد بگوید: این سرزمین – مهد – آیندهای ندارد.
امّا همین مسئله رنجِ جاودانی او است.
اشکم به رخ از دیده روان بود ولیکن
پنهان که نبیند پسرم چشمِ ترم را.
باقی داستان را خود بخوانید؛ که بازتابِ ساده و
طبیعی زندگانی در آینۀ عواطف و احساساتِ انسانی است. امّا آیندۀ ایران گسترۀ چشم نوازی
در نزد شهریار ندارد. این مسئله از یکی از عاشقانه ترین شعرهای او نیز قابلِ
دریافت است:
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟
بیوفا حالا که من افتاده ام از پا چرا؟
برداشتی که می توان کرد، این است که زمان از نظرِ
شاعر گذشته است، و دیدارِ یار دیگر میسّر نیست. امّا چرا؟ آیا نه به این خاطر که عاشق˚
معشوق را از دسترفته احساس می کند؟ معشوق کدام است؟
نوشدارویی و بعد از مرگِ سهراب آمدی
سنگدل این زودتر میخواستی حالا چرا؟
دوستی میگفت که من در جایی برای یک دوستِ اروپایی
داستانِ مرگِ سهراب را تشریح کردم. او پساز شنیدنِ داستان گفت: حال وقتی که پدر
پسر را از میان می برد، شما چگونه زندگانی هستید؟
نوشدارویی و بعداز مرگِ سهراب آمدی
سنگدل این زودتر میخواستی حالا چرا؟
این ابیات را مقایسه کنید با ابیاتی که در پایانِ
"در جستجوی پدر" آمده است:
یکباره قرار از کف من رفت و نهادم
بر سینــــۀ دیوارِ درِ خـــانه سرم را
صوت پدرم بود که می گفت چه کردی ؟
در غیبــت من عائـــلۀ دربـــدرم را
حرفم به زبان بود ولی سکسکه نگذاشت
تا باز دهم شــــرحِ قضـــا و قـــدرم را
...
ناگه پسرم گفت چه میخواهی ازین در؟
گفتــــم پسرم بــــوی صفـــای پدرم را.
صوت پدرم بود که می گفت چه کردی ؟
در غیبــت من عائـــلۀ دربـــدرم را
حرفم به زبان بود ولی سکسکه نگذاشت
تا باز دهم شــــرحِ قضـــا و قـــدرم را
...
ناگه پسرم گفت چه میخواهی ازین در؟
گفتــــم پسرم بــــوی صفـــای پدرم را.
آیا پدرِ شهریار، برای او، میهنش را تداعی می کرده است؟ آیا
خاطرۀ پدر با خاطرۀ ایرانِ؛ ایرانی که او در "تختِ جمشید" عزیزش میدارد،
در چکامه ای به نامِ "فردوسی" می ستایدش، در تبریز در مثنوی
"خانقاهِ شمس" گرامی اش می شمرد، در ذهنِ شاعر درهم تنیده و هویّتی
یکسان پیدا کرده است؟ گاهی انسان به خاطر موردی خاص به گریه می افتد. موردهای
دیگری می آیند و به مورد اول می پیوندند. طبیعی است که در این آنات گریه شدّت
پیدا کند. در این شعرهم چنین اتفاقی میافتد. انگار یک سمفونی است که در بستر جاری
ریتمها و ملودی هایی سخت دراماتیک، سوزها و سازهای درونی انسان مرتعش می شوند،
اوج می گیرند، به بم و زیر می غلتند و باز اوج می گیرند و با یکدیگر همنوایی
می کنند.
١٠
فروردین ۱۳۹۳
* ارتدادِ ذاتی شاعرانه، باید یک تجربۀ حسّی شاعرانه
شمرده شود. "شاعر" پدیدۀ شگفتی است. ارتدادِ او، یعنی برگذشتن او از
تمامِ موانعِ فکری و ذهنی ای که در زندگی شاعرانه اش خللی به وجود می آورند و حسهای
درونی اش را کور می کنند. این کار در نزدِ شاعرانِ بزرگ روندی است که در تمامِ
دورانِ زندگانی شان پیوسته ادامه می یابد. و چنین است که میتوانند شعر را به
محکِ تجربه و احساسی انسانی در دوری جاودانی بدل کنند. به زبانی دیگر، شعر به خودی
خود، ایدئولوژی، مذهب و هیچ قیدوبندی حتّی از نوع شعریاش را در جانِ شاعر برنمیتابد.
در حقیقت، شعر، برای نشوونما و گسترش خود،
سرزمینی آزاد و سزاوار آزادی می خواهد؛ آزادی از آن دست که شرمناکی های جسم و
جان را درمینوردد و با غرایزِ بشری رفتاری ویژهی خود برمی گزیند. تنهایی و
انزوای شاعران شاید بی رابطه با آگاهی یا اشرافِ آنها نسبت به این نیازمندی
آزمندانۀ شعر نیست. و چنین است که شعر همیشه دگرگونساز بوده و خواهد بود. همیشه
از نیروی تأثیری خارقالعاده برخوردار بوده و همچنان نیز خواهد بود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر