در متن کوتاهی که پیش رو دارید، روایتهایی از عشق و مرگ در سخنرانیی سوتلانا
آلکسیویچ در آکادمیی نوبل سوئد و سه رمان جنگ چهرهی زنانه ندارد، پسران
زینک، صداهایی از چرنوبیل، نوشتهی سوتلانا آلکسیویچ را به زبان فارسی میخوانیم.
و هنوز از چراییی عشقها و
مرگها سهنقطهها است
گوشهای از جهان سوتلانا آلکسیویچ به زبان فارسی
در متن کوتاهی
که پیش رو دارید، روایتهایی از عشق و مرگ در سخنرانیی سوتلانا آلکسیویچ در
آکادمیی نوبل سوئد و سه رمان جنگ چهرهی زنانه ندارد، پسران زینک، صداهایی
از چرنوبیل، نوشتهی سوتلانا آلکسیویچ را به زبان فارسی میخوانیم. نخست «گزارشهایی» کوتاه از سخنرانی و سه
رمان او میخوانیم. آنگاه برگردانِ فارسیی روایتهایی از عشق و مرگ را میخوانیم. آنگاه چند خطی در مورد رمانهای او
میخوانیم. آنگاه برگردانِ فارسیی یکی از گفتههای او در مورد
رمانهایش را میخوانیم. آنگاه جهان رمانهای او را در یک عبارت میخوانیم.
گزارشی از سخنرانیی سوتلانا آلکسیویچ بخوانیم.
۱
سوتلانا آلکسیویچ سخنرانیی خویش را چنین
آغاز میکند: «من پشت این تریبون تنها نایستادهام. دراطرف من صداها هستند؛ صدها صدا.
آنها همیشه با من هستند.» همهی سخنرانیی سوتلانا آلکسیویچ، جز پژواک
این صداها نیست.
نخست
سه صدا از «صدها صدا» را زیر سه عنوان صدای اول، صدای دوم، صدای سوم میخواند.
صدای اول، گوشهای از خاطرات زنی است که در روزهای جنگ جهانیی
دوم سرباز تانک بوده است. صدای دوم، گوشهای از خاطرات زنی است که همسر آتشنشاناش
را در فاجعهی چرنوبیل از دست داده است. صدای سوم، گوشهای از خاطرات مردی است که در
بحبوحهی جنگ جهانیی دوم کودکی ده ساله بوده است.
بعد سه
دوران از دفتر خاطرات خود را میگشاید. دوران اول سالهای ۱۹۸۵ – ۱۹۸۰ است؛
صداهایی را میخواند که از جنگ جهانیی دوم میگویند. دوران دوم سال ۱۹۸۹ است؛
صداهایی را میخواند که از حضور ارتش روسیهی شوروی در افغانستان میگویند. دوران
سوم سالهای ۱۹۹۷ – ۱۹۹۰ است؛ صداهایی را میخواند که از فاجعهی چرنوبیل میگویند.
سوتلانا آلکسیویچ سخنرانیی خویش را چنین پایان میدهد: «من سه وطن دارم:
بلاروس؛ جایی که پدرم متولد شده است و من همهی عمر در آن زندهگی کردهام.
اوکراین، وطن مادرم، جایی که من در آن متولد شدهام. و فرهنگ بزرگ روسی که نمیتوانم
خود را بدون آن تصور کنم. همهی آنها عشق من هستند.
در زمانهی ما اما سخن گفتن
از عشق سخت است.»[1]
گزارشی از جنگ چهرهی
زنانه ندارد بخوانیم.
۲
در جنگ چهرهی زنانه ندارد، نخست زیر عنوان «انسان از جنگ بزرگتر
است»، گوشهای از دفتر خاطرات نویسنده در فاصلهی سالهای ۱۹۷۸ تا ۱۹۸۵ را میخوانیم.
آنگاه در فصلی با عنوان «هفده سال بعد، ۲۰۰۴
– ۲۰۰۲»، از جمله تکههایی میخوانیم از آنچه که هفده سال پیش سانسور شدهاند. آنگاه
در فصلهایی با عنوانهای «نمیخواهم به یاد بیاورم»، «بزرگ شوید، دختران کوچک ...
شما زیادی جوان و بیتجربهاید ...» «من تنها کسی بودم که به سوی مادرش بازگشت
...»، «در خانهی ما، دو جنگ هست ...»، « با گوشیی تلفن نمیتوان شلیک کرد ...»
«ما مدالهای کوچک پاداش گرفتیم ...» «من نبودم ...» «هنوز آن چشمها را به یاد
دارم ...» «ما شلیک نکردیم ...» «یک سرباز مورد نیاز بود ... من اما نیاز داشتم
زیبا هم باشم» «خانمهای جوان من! یک مهندس فرماندهی گروهان، بیش از دو ماه زنده
نمیماند ...» «تنها یک بار نگاه کن ...» «در مورد سیبزمینیهای بسیار کوچک ...»
«مامان، یک بابا چیست؟» «و او دستاش را روی قلباش گذاشت ...» «ناگهان چنین اشتهای
وحشتناکی به زندهگی پیدا شد.» گفتههایی از بسیاران میخوانیم؛ از سرباز تا
پرستار، از تلفنچی تا نانوا، از آرایشگر تا جراح، از خلبان تا مهندس ساختمان.
گزارشی از پسران زینک
بخوانیم.
۳
در پسران زینک، نخست زیر عنوان «پیشدرآمد» صدای یک مادر را میخوانیم که پسر سربازش
پس از بازگشت از جنگ افغانستان، یک نفر را کشته است. آنگاه زیر عنوان «از
دفترچههای یادداشت در زمان جنگ»، یادداشتهای نویسنده را میخوانیم؛ یادداشتهایی
از ژوئن ۱۹۸۶ و روزهایی از سپتامبر ۱۹۸۸. آنگاه در فصلی با عنوانِ «روز اول: چرا
که بسیاری از مدارس به نام من نامگذاری خواهند شد»، پس از سخن نویسنده، گفتههایی
از بسیاران میخوانیم؛ از سرباز تا پرستار، از پزشک تا خلبان. آنگاه در فصلی زیر
عنوان «روز دوم: یکی دیگر در حال مرگ است؛ با تلخی در روحاش»، پس از گفتوگوی
تلفنیی نویسنده، گفتههایی از بسیاران میخوانیم؛ از همسر یک جنگجو تا فرماندهی
گردان، از سرباز تانک تا مادر یک جنگجو. آنگاه در فصلی با عنوان «روز سوم: در
مدرسه کسی به ارواحی که از
طریق افسونگران و پیشگویان سخن میگویند، استناد نمیکند»، پس از سخن نویسنده، گفتههایی از بسیاران میخوانیم؛
از پرستار تا مادر یک جنگجو، از سرباز تا همسر یک جنگجو. آنگاه در فصلی با
عنوان «پس از مرگ»، نوشتههای هشت سنگ قبر را میخوانیم. آنگاه در فصلی با عنوان
«محاکمهی پسران زینک: اسناد تاریخی» جریان دادگاهی را میخوانیم که در مینسک علیه
سوتلانا آلکسیویچ برگزار شد؛ به دلیل شکایت مادران سربازانی که در جنگ افغانستان
کشته شده بودند. مادران آن سربازان پس از اجرای روایتی از پسران زینک بر
صحنهی تئاتر، که در تلویزیون هم پخش شد، از سوتلانا آلکسیویچ، به خاطر تصویری که
از پسرانشان ترسیم کرده بود، شکایت کرده بودند.
گزارشی از صداهایی از
چرنوبیل بخوانیم.
۴
در صداهایی از چرنوبیل نخست «مقدمهای»
به تاریخ ۲۰۱۱ میخوانیم. آنگاه در فصلی با عنوان «روشنگری تاریخی»،
گزارشی از فاجعهی چرنوبیل میخوانیم؛ برگرفته از روزنامههای اینترنتیی بلاروس
در فاصلهی سالهای ۲۰۰۵ – ۲۰۰۲. آنگاه زیر عنوان «یک صدای تنهای انسانی»، گفتهی
زنی را میخوانیم که همسر آتشنشاناش را در فاجعهی چرنوبیل از دست داده است. آنگاه
زیر عنوان «گفتوگوی نویسنده با خودش در مورد تاریخ نادیدهگرفته شده و اینکه چرا
چرنوبیل تصویر ما از جهان را زیر سئوال میبرد»، سخن نویسنده را میخوانیم. آنگاه
در فصلی با عنوانِ «زمین مردهگان»، تکگوییهایی از بسیاران میخوانیم؛ از روانشناس
تا پدر یک قربانی، از مسافر بازگشته تا مادر یک قربانی؛ هر تکگویی زیر یک عنوان.
در پایان این فصل «همسراییی سربازان» را میخوانیم. آنگاه در فصلی با عنوان «تاجِ
آفریدهگار»، تکگوییهایی از بسیاران میخوانیم؛ از عکاس فیلم تا روزنامهنگار؛
از معلم تا دکتر کشاورزی؛ هر تکگویی زیر یک عنوان. در پایان این فصل «همسراییی
مردم» را میخوانیم. آنگاه در فصلی با عنوان «اشتیاق عزا»، تکگوییهایی از
بسیاران میخوانیم؛ از مهندس شیمی تا مورخ، از معلم تا عکاس؛ هر تکگویی زیر یک
عنوان. در پایان این فصل «همسراییی کودکان» را میخوانیم. آنگاه زیر عنوان «یک
صدای تنهای انسانی»، سخن زنی را میخوانیم که همسر رفتگرش را در فاجعهی چرنوبیل
از دست داده است. آنگاه زیر عنوان «به جای پسدرآمد»، از صنعت جهانگردی در چرنوبیل، پس از
فاجعهی چرنوبیل، میخوانیم؛ برگرفته از رسانههای بلاروسی در سال ۲۰۱۵.
روایتهایی از عشق در سخنرانیی سوتلانا
آلکسیویچ را بخوانیم.
۵
زنی از عشق در بحبوحهی جنگ جهانیی دوم میگوید: «من همسرم را در زمان
جنگ ملاقات کردم. سرباز تانک بودم. به برلین رسیده بودم. به یاد دارم که چهگونه
در کنارِ ساختمان پارلمان ایستاده بودیم، او هنوز همسر من نبود؛ و به من گفت: ما
میتوانیم ازدواج کنیم. دوستات دارم.
از این واژهها اما حال بسیار بدی به من دست داد.
در تمام دوران جنگ در کثافت و گرد و خاک و خون زندهگی
کرده بودیم؛ و اطراف ما تنها دشنام بود. به او پاسخ دادم: اول باید از من یک زن
بسازی: به من گل بده، حرفهای مهربانانه بگو، بهمحض اینکه مرخص شوم، یک پیراهن
برای خودم میدوزم. آنقدر عصبانی بودم که حتا دلام میخواست او را بزنم. او این را
حس کرد؛ یکی از گونههایش سوخته و پُر از زخم بود؛ و از
بالای آن زخمها اشکاش روان شد. گفتم: با تو ازدواج میکنم. خودم هم نمیتوانستم
باور کنم که چنین حرفی زده باشم. اطراف ما دوده و آجرهای شکسته بود؛ کوتاه سخن آنکه
در محاصرهی جنگ بودیم.»
زنی از عشق در بحبوحهی «فاجعهی
چرنوبیل» میگوید: «ما در نزدیکیی مرکز هستهای در چرنوبیل زندهگی میکردیم. من
قناد بودم. کیک درست میکردم؛ همسر من اما آتشنشان بود. تازه ازدواج کرده بودیم.
عادت داشتیم دست در دست هم به فروشگاه برویم. روزی که رآکتور منفجر شد، او در ایستگاه
آتشنشانی نگهبان بود. آژیر که زده شد، آنها با پیراهن، لباسهای معمولی، به آنجا
رفتند. انفجار در مرکز اتمی رخ داده بود، اما لباس ویژه به آنها نداده بودند
[...] میدانید ... تمام شب مشغول خاموش کردن آتش بودند. و با تشعشع رادیواکتیوی
که دچارش شدند، کسی زنده نمیماند.
صبح روز بعد، آنها را با
هواپیما به به مسکو فرستادند [...] همسر من قوی بود. ورزشکار بود. آخرین نفری
بود که مرد. وقتی به آنجا رفتم، در محفظهی مخصوص بود. کسی را به آنجا راه نمیدادند.
ملتمسانه گفتم: دوستاش دارم. سربازان از آنها مراقبت میکنند. تو آنجا می خواهی
چه کنی؟ دوستاش دارم.
تلاش کردند من را
قانع کنند: دیگر انسانی نیست که دوست داشته باشی. یک چیز ضدعفونی شده است. میفهمی؟
من اما همان را با خود تکرار میکردم: دوستاش دارم، دوستاش دارم ... شب از راه
نردبان آتش نشانی پیش او رفتم ...
گاهی به نگهبانان التماس میکردم، به آنها
پول میدادم که من را راه بدهند ... او را تنها
نگذاشتم. تا پایان با او بودم. بعد از مرگ او ... چند ماه بعد، یک دختر کوچک به
دنیا آوردم. او تنها چند روز زنده ماند. او ... ما بسیار دلتنگ او بودیم؛ من اما
او را کشتم. او من را نجات داد. همهی حملهی رادیو اکتیو را به خود گرفت. او خیلی
کوچک بود ... کوچولو ... من اما هر دو را دوست داشتم. آیا با عشق میتوان کشت؟
چرا اینقدر عشق و مرگ به هم نزدیک اند؟
آنها همیشه با هم اند. کسی میتواند این را
برای من توضیح دهد؟ بر زانوانام در کنار گور میخزم ...»
روایتی از عشق در جنگ
چهرهی زنانه ندارد را بخوانیم.
۶
زنی از بوسهی آخر جفتی عاشق میگوید: «ما در یک گِتو پشت سیم خاردار زندهگی میکردیم ... من حتا
یادم میآید که این یک سهشنبه اتفاق افتاد [...] یک سهشنبه. یادم نمیآید چه روز
و چه ماهی بود، اما یک سهشنبه بود ... به صورت اتفاقی به طرف پنجره رفتم ... روی
نیمکت، مقابل خانهی ما، یک پسر و یک دختر نشسته بودند و یک دیگر را میبوسیدند.
تعجب کردم. اطراف آنها کشتار دستهجمعی و اعدام جریان داشت؛ آنها اما یکدیگر را
میبوسیدند .... تعجب کردم از دیدن چیزی چنین صلحآمیز ...
از سر
دیگر خیابان – خیابان ما کوتاه بود - یک پاترول آلمانی ظاهر شد. آنها هم همهچیز
را دیده بودند ؛ از آنجایی که ایستاده بودند، دید کافی داشتند. وقت نکردم که
بفهمم ... البته که وقت نکردم ... فریاد، سروصدا، تیر ... من ... به چیزی فکر
نکردم ... وقت نکردم ... اولین احساسام ترس بود ... تنها دیدم که پسر و دختر
ناگهان برخاستند و افتادند؛ با هم افتادند.
اما
بعد ... یک روز گذشت، دو روز ... سومین روز ... فکری ذهنام را میخورد. فهمیدن
یک چیز سخت بود: آنها در خیابان یکدیگر را میبوسیدند، نه در خانه. چرا؟ بله، آنها
خواسته بودند که این طور بمیرند ... این طور بود ... آنها میدانستند که در این
گتو از بین خواهند رفت، اما میخواستند طور دیگری بمیرند. عشق بود که آنها را
واداشت چنین کنند. چه چیز غیراز این؟ غیراز عشق ... چه دلیلی میتوانست وجود داشته
باشد ...»[2]
روایتی از عشق در پسران زینک را
بخوانیم.
۷
زنی از روزی میگوید که جسد همسرش، را که در
جنگ افغانستان کشته شده است، تحویل گرفته است: «در باند فرودگاه یک تابوت کثیف بود
[...] یکی از تختهها را از جا کندم؛ آنجا که تابوت دریچهی کوچکی داشت. صورتاش
آسیب ندیده بود، اما ریش داشت و نشسته بود. تابوت کوتاه بود. بوی تعفن میآمد؛ بهتمامی
غیرقابل تحمل. نمیتوانستم خم شوم و تابوت را ببوسم ... همسرم را اینطور پس
گرفتم.
به
زانو افتادم در برابر مردی که گرانبهاترین چیزی بود که داشتم؛ عزیزترینام ...»[3]
روایتی از عشق در صداهایی از چرنوبیل را
بخوانیم.
۸
زنی از روزهای آخر زندهگیی همسرش میگوید: «پزشکان تشخیص دادند که همسر من میمیرد.
سرطان خون داشت.
دو ماه پس از آنکه از
چرنوبیل بازگشت، بیمار شد. کارخانهاش او را به آنجا فرستاده بود.
[...]
[... ] به تنها چیزی که فکر
میکرد، این بود: من خواهم مرد. ساکت شده بود. تلاش میکردم به او اطمینان بدهم. التماساش
میکردم؛ او اما چیزی را که میگفتم باور نمیکرد. آنگاه برای او یک دختر به دنیا
آوردم تا باورم کند. رویاهای آن زمانام را نمیتوانم تفسیر کنم. یک بار به سوی
داربستی برده میشدم، بار دیگر لباس سپید به تن داشتم [...] صبح که بیدار میشدم،
به او نگاه میکردم: چهگونه تنها زندهگی کنم. دخترمان بزرگ خواهد شد و او را به
یاد خواهد داشت [...] به سوی او خواهد دوید: باباااااا. تلاش میکنم این افکار را
حفظ کنم.
اگر میدانستم [...] همهی درها را قفل میکردم
و در پاشنهی در میایستادم. ده قفل به درها میزدم.»[4]
روایتی از مرگ در سخنرانیی سوتلانا
آلکسیویچ را بخوانیم.
۹
مردی از کودکیاش در بحبوحهی جنگ جهانیی دوم میگوید: «اولین بار که
یک آلمانی را کشتم ... ده ساله بودم. پارتیزانها من را با خود به مأموریت میبردند. یک آلمانیی زخمی افتاده بود ... به من گفته بودند که
که تپانچه را از او بگیرم. به طرف او دویدم، اما آلمانی تپانچه را با هر دو دست به
طرف صورت من گرفته بود. هرچند که این آلمانی نبود که فرصت پیدا کرد؛ من بودم ...
اینکه کشته بودم، من را نمیترساند ... و در
طول جنگ به او فکر نمیکردم. بسیاری در اطراف من مرده بودند. ما میان مردهگان زندهگی میکردیم.
شگفتزده شدم که سالها بعد رویای این آلمانی ناگهان ظاهر شد. غیرمنتظره بود ... رویا پیوسته به سراغ من میآمد... پرواز
میکردم، اما او رهایم نمیکرد یا اوج میگیرم ... پرواز میکنم ... و پرواز میکنم
... اما او به من میرسد. و با هم سقوط میکنیم. من در یک گودال میافتم. میخواهم
بلند شوم ... قد راست کنم ... اما او مانع میشود ... نمیگذارد پرواز کنم.
این رویا ... دهها سال من
را تعقیب میکرد ...
نمیتوانم این رویا را برای پسرم تعریف کنم.
وقتی کوچک بود، نمیتوانستم این کار را بکنم. برایش قصه میخواندم. حالا پسر من بزرگ شده است، اما باز هم نمیتوانم این
کار را بکنم ...»
روایتهایی از مرگ در جنگ
چهرهی زنانه ندارد را بخوانیم.
۱۰
سوتلانا آلکسیویچ از رمان خود میگوید: «من
کتابی در مورد جنگ مینویسم ...
من،
که هرگز دوست نداشتهام تصویر جنگ را بخوانم، هرچند که جنگ در کودکی و جوانیی من
موضوع مورد علاقهی همهی همسنهای من بود. و این زیاد عجیب نبود. ما بچههای
پیروزی بودیم؛ بچههای پیروزمندان. نخستین چیزی که از جنگ به یاد میآورم؟ وحشت
کودکانهام؛ در میان واژههای غیرقابل فهم و ترسناک. جنگ همیشه یادآوری میشد:
در مدرسه و خانه؛ در عروسیها و نامگذاریها؛ در عیدها و بهخاکسپاریها؛ حتا در
گفتوگو میان بچهها. یکی از پسرهای همسایه یک بار از من پرسید: راستی این همه انسان
زیر زمین چه میکنند؟ بعد از جنگ تعداد بیشتری آن زیر بودند تا روی خاک. ما هم
میخواستیم معمای جنگ را حل کنیم.
هم
آن زمان بود که شروع کردم به مرگ فکر کنم ... و بعد از آن هرگز این فکر را رها
نکردهام. این به بزرگترین معمای زندهگیی من تبدیل شده است.»[5]
یک گروهبان زن از روزهای جنگ میگوید: «بار
نخست وحشتناک بود ... خیلی وحشتناک ...
ما آن
پایین دراز کشیده بودیم و من به روبهرو خیره شده بودم. ناگهان دیدم چهگونه یک
آلمانی از سنگر برخاست. ماشه را فشار دادم و او افتاد، و همهی بدن من شروع به
لرزیدن کرد. سروصدای همهی استخوانهای بدنام را شنیدم. شروع به گریه کردم [...]
من یک نفر را کشته بودم. یک انسان غریبه را کشته بودم. من هیچ چیز در مورد او نمیدانستم؛
با این همه اما او را کشته بودم.»[6]
سوتلانا آلکسیویچ از یک پارتیزان زن میگوید:
«یک زن [...] پارتیزان [...] زمخت، اما زیبا، برای من شرح داد که چهگونه گروه او،
دو پسر به رهبریی او، [...] موفق شده بودند، چهار آلمانی را به اسارت بگیرند. آنها
همراه آلمانیها در جنگل پرسه زده بودند، اما شب سوم محاصره شده بودند. روشن بود که
هرگز نمیتوانستند با زندانیان از محاصره خارج شوند. غیرممکن بود. تصمیم گرفتند آلمانیها
را بکشند. پسرها از پس این کار برنمیآمدند. آنها سه روز با هم در جنگل راه رفته
بودند. انسان پس از سه روز به دیگری عادت میکند، حتا اگر او یک بیگانه باشد. به
او نزدیک میشود؛ میداند او چهگونه میخورد، چهگونه میخوابد، چشمهایش چهگونه
است؛ دستهایش چهگونه است. نه. پسرها هرگز از پس کشتن آنها برنمیآمدند. او این
را فهمیده بود. او بود که باید این کار را انجام میداد. وانمود کرده بود که میخواهد
آب بیاورد؛ با یکی از آلمانها؛ و از پشت به او شلیک کرده بود؛ به گردن او. دیگری
را برای جمعآوریی برنج با خود برده بود ... از آرامشاش هنگام تعریف ماجرا تکان
خوردم.»[7]
روایتهایی از مرگ در پسران زینک را بخوانیم.
۱۱
مادری از پسرش میگوید که از جنگ افغانستان به خانه بازگشته است: «تنها هستم ... مدتها
باید تنها باشم ...
او،
پسر من، یک انسان را کشته است ... با ساطوری که من برای گوشت خُرد کردن استفاده میکنم.
تازه از جنگ بازگشته بود که کشت ... صبح به خانه آمد و ساطور را در کمد گذاشت؛
جایی که من چینیهایم را میگذارم [...]
[...]
در
دادگاه وکیل مدافع توضیح داد که این جنایت را یک بیمار انجام داده است [...] این
یک بیمار است که روی صندلیی اتهام نشسته است. او به درمان احتیاج دارد [...] او
همان کاری را اینجا کرده بود که آنجا؛ که به خاطرش درجه و مدال گرفته بودند ... چرا
فقط او محکوم شد. چرا آنهایی که او را به آنجا فرستاده بودند و به او یاد داده
بودند که بکشد، محکوم نشدند. این من نبودم که این را به او یاد دادم ...»[8]
یک سرباز از روزهای جنگ در افغانستان میگوید:
«مردن بسیار ساده است. کشتن سختتر است. در مورد مردهگان کسی حرف نمیزد. این
قانون بازی بود [...] وقتی میخواستیم به عملیات برویم، ته ساک نامهای برای همسرم
میگذاشتم. مینوشتم: تپانچهی من را برق بینداز و به پسرمان بده.»[9]
یک سرباز از روزهای جنگ در
افغانستان میگوید: «اولین جسد ...
یک پسر افغان، هفت ساله ... با دستهای باز افتاده بود. انگار خوابیده بود. کنار
او اسبی خشکشده با شکم پاره ... این را به شکلی تحمل
کردم. شاید به خاطر این که کتابهای جنگی خوانده بودم.»[10]
یک سرباز از تأثیر جنگ
افغانستان بر زندهگیاش میگوید: « شبها که از خواب بیدار میشوم، نمیدانم اینجا
هستم یا آنجا. اینجا مثل یک ناظر بیرونی زندهگی میکنم ...
من همسر و بچه دارم. آنها را بغل میکنم و چیزی احساس نمیکنم. آنها را میبوسم
و چیزی احساس نمیکنم. پیش از این کبوترها را دوست داشتم؛ صبحهای زود را دوست
داشتم. حاضرم همه چیزم را بدهم تا یک بار دیگر شادیام را به دست آورم ...» [11]
روایتهایی از مرگ در صداهایی
از چرنوبیل را بخوانیم.
۱۲
یکی از اهالیی چرنوبیل از زندهگی در آنجا میگوید:
«اینجا همه چیز زندهگی میکند. درست همین: همه چیز! اینجا مارمولک هست،
قورباغه قورقور میکند و کرم میخزد. موش هم هست. همه چیز هست! اما اینجا در بهار قشنگ است.»[12]
یک پدر از مرگ دختر هفتسالهاش
میگوید: «من میخواهم شهادت بدهم
که دخترم از چرنوبیل مرد، اما از ما خواستند ساکت باشیم. می گویند این هنوز ثابت
نشده است [...] باید صد سال منتظر باشیم، اما من انسانام وعمرم کوتاه است ... من نمیتوانم
منتظر بمانم. این را بنویس ... شما میتوانید بنویسید: اسم دخترم کاتیا بود ...
کاتیوشنکا ... هفت سالاش بود.»[13]
چند خطی در مورد رمانهای
سوتلانا آلکسیویچ بخوانیم.
۱۳
سوتلانا آلکسیویچ در سخنرانیاش از ارج سخن شفاهی میگوید: «فلوبر
عادت داشت بگوید که آدم قلم است. من میتوانم بگویم که آدم گوش هستم. هنگامی که
در خیابانی راه میروم و واژهها و عبارتها و فریادهایی به گوشام میرسند، همیشه به این فکر میکنم: چه بسیار رمانها که بی ردپایی گم
میشوند در زمان؛ در تاریکی [...] من سخن گفتن انسان را دوست دارم. صدای تنهای
انسان را دوست دارم. این بزرگترین عشق و شور من است.»
رمانهای سوتلانا آلکسیویچ
پژواک صداهایی هستند که او صید کرده است؛ گزارشی از صدها صدا.
در رمانهای سوتلانا
آلکسیویچ شخصیتهای واقعی، زاویه دید اول شخص ناظر، زمان خطی، زبان کمتصویر، ابزار
ترسیم زخمها، گمشدهگیها، تنهاییهای رهگذران گمنام تاریخ اند؛ ابزار جبران
سکوتها و فریادهای آثار تاریخی.
در رمانهای سوتلانا آلکسیویچ سخن نویسنده و سه نقطههای بسیار، ابزار تقطیع
و تدوین تکگوییهای بیپایان اند.
رمانهای سوتلانا آلکسیویچ
حاصلجمع نگاه «دیگران»اند؛ پاسخهای «دیگران» به پرسشهای نویسنده.
یکی از گفتههای سوتلانا
آلکسیویچ در مورد رمانهایش را بخوانیم.
۱۴
سوتلانا آلکسیویچ در مرگ چهرهی زنانه ندارد، از تکرار همیشهی
رمانهایش میگوید: «دفتر خاطرات قدیمیام را میخوانم ... سعی میکنم انسانی
را به یاد بیاورم که هنگام نوشتن این کتاب بودم. آن انسان دیگر وجود ندارد؛ و حتا
سرزمینی که آن زمان در آن زندهگی میکردیم، دیگر وجود ندارد [...] مردم شروع کردند
حرف بزنند ... همه چیز را بگویند ... خود را بیان کنند ... آنها هم آزادتر شدند
هم رُکتر. من قانع شدم که تا ابد محکومام کتاب قبلیام را بنویسم. نه این که
دوباره بنویسم، بلکه ادامه دهم. انسان یک نقطه میگذارد و ناگهان این به سه نقطه
تبدیل میشود ...
فکر
میکنم امروز شاید پرسشهای دیگری مطرح میکردم و پاسخهای دیگری میشنیدم
[...] بیشتر چه پرسشهایی مطرح میکردم؟
به چه چیز دیگری اشاره میکردم؟ بسیار علاقهمند بودم به ... دنبال واژه میگردم
... انسان بیولوژیک؛ نه تنها انسان زمان و نظر. تلاش میکردم نگاه عمیقتری به
طبیعت انسان بیندازم؛ به تاریکی؛ به ناخودآگاه.»[14]
و جهان رمانهای سوتلانا آلکسیویچ را در یک
عبارت بخوانیم.
۱۵
و هنوز از چراییی عشقها و مرگها سهنقطهها
است.
فوریهی ۲۰۱۶
پینوشتها:
2- Aleksijevitj,
Svetlana. (2015a), KRIGET HAR INGET KVINNLIGT ANSIKTE: UTOPINS RÖSTER,
Översättning Kajsa Öberg Lindsten, Falun, sid. 295.
3 – Aleksijevitj,
Svetlana. (2015b), ZINKPOJKAR, Översättning Hans Björkegren, Falun, sid. 278.
4 – Aleksijevitj, Svetlana. (2015c), BÖN FÖR TJERNOBYL,
Översättning Hans Björkegren, Falun, sid. 262–263
5 – Aleksijevitj (2015a),
sid. 9.
6 – Ibid, sid. 56–57.
7 – Ibid, sid. 30.
8 – Aleksijevitj
(2015b), sid; 9–16.
9 – Ibid,
sid. 268.
10 – Ibid,
sid. 248.
11 – Ibid,
sid. 249.
12 – Aleksijevitj
(2015c), sid. 71.
13 – Ibid, sid. 78
14 – Aleksijevitj (2015a), sid. 29–30.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر