پیوند سرای نویسندگان، شاعران و هنرمندان سکولار دمکرات ایران

پیوند سرای نویسندگان، شاعران و هنرمندان سکولار دمکرات ایران

۱۳۹۴ اسفند ۱۳, پنجشنبه

خاطرات اقدس منوچهری (نوری‎علا) / بخش دوم : دوران جوانی / شماره ۴

گرایش من به بهائیت۱۷: سیدعلیمحمد شیرازی، ملقب به باب۱۸، که بشارت ظهور مهدی و دین جدیدی میداد، ناگهان خود را همان مهدی اعلام کرد و جانش از جانب حکومت در خطر جدی واقع شد. او به اصفهان، نزد جّدِ ما منوچهرخان معتمدالدوله، پناهنده شد و تا زمانی که منوچهرخان زنده بود، سید باب در امان بود.... کلن اطلاع و مشاهدۀ افکار آزادیخواهانه بهائیان که خیلی جلوتر از زمان ما بود، و بخصوص اعتقادشان به برابریِ حقوق زن و مرد، تحصیل و رفع حجاب زنان، همه مرا به سوی آنان جلب میکرد. حتی صحبتهائی نیز میان من و وحیده خانم برای بهائی شدنم صورت گرفته بود.



خاطرات اقدس منوچهری (نوری علا) دُخت فرهنگ کهن ایران
دست نوشتهها

انتشارات سندباد
لس آنجلس، کالیفرنیا
Sinbad Publications©2016
کلیۀ حقوق برای انتشارات سندباد و نشر الکترونیکی پیوند سرا محفوظ است
نقل برخی قسمت‎ها با ذکر مأخذ آزاد است

آشنائی‎ام با وحیده خانم و دین بهائی

نوشتم که وقتی به سعدآباد نقل مکان کردیم، در خیابان نزدیک به خانۀ ما، چندین خانوادۀ بهائی که از عشق آباد به ایران مهاجرت کرده بودند، خانه داشتند. ما با دو خانوادۀ بهائی۱۷ از این گروه آشنا شده و رفت و آمد داشتیم. یک خانواده، متشکل از خانم پیری بود با دو دختر شوهردار و چند نوه. دخترهایش به نام طاهره خانم و وحیده خانم، و نوه بزرگش قدسیه، دختر طاهره خانم بود که شوهر داشت. همسرِ وحیده خانم آقای سلطانی بود که مغازه بافندگی در خیابان خسروی داشت. آنان دو پسر ۸ ساله و ۱۲ساله داشتند و خودِ وحیده خانم هم شاید ۳۵ یا ۳۶ سال داشت. زنی بسیار خوشرو و مهربان.

من با وحیده خانم، دوست صمیمی شدم. به طوری که همه روزه چند بار یکدیگر را میدیدیم، و یکدیگر را در آغوش میگرفتیم و روبوسی میکردیم. اغلب اوقات، من به منزل آنان میرفتم. کوچکترین خواهرم، مهین، که در همان مشهد به دنیا آمده بود را هم، با خود به منزلشان می بردم.  تمام این خانواده از زن و مرد و پیر و جوان خوب و مهربان بودند، اما وحیده خانم چیز دیگری بود. آن قدر به من اعتماد کرده بودند که مرا به محافل خود میبردند و کتابهایشان را میدادند که من بخوانم. در تمام این ایام که من در دورۀ دوم دبیرستان درس می‎خواندم، رابطۀ دوستی‎ام با وحیده خانم ادامه داشت، و اکثر صحبت‎های ما دربارۀ دین بود. بخصوص چون وحیده خانم فهمیده بود من از خانواده منوچهرخان معتمدالدوله هستم، به من میگفت: تو که دختر تحصیل کردهای هستی و از خانواده منوچهر خانی، نباید گمراه باشی.
تصویر منوچهرخان معتمدالدوله، در موزه بروکلین نیویورک

توضیح اینکه نوشتم اجداد من منوچهر بیک، و دو برادرش منوچهرخان و گرگین خان، بودند. منوچهرخان در دربار قاجار مقام و منصبی یافت و ملقّب به معتمدالدوله، گردید. زمانی که منوچهرخان، حاکم اصفهان بود، سید علیمحمد شیرازی، ملقب به باب۱۸ (به معنیِ در، یا گشاینده) که بانی قدرت بابی شده و ابتدا، بشارت ظهور مهدی و دین جدیدی میداد، ناگهان خود را همان مهدی اعلام کرد و کشتن او از جانب حکومت حتمی شد.

به همین دلیل سید باب، به توصیۀ اطرافیانش از تهران فرار میکند و به اصفهان، نزد منوچهرخان معتمدالدوله، حاکم اصفهان پناهنده میشود و تا زمانی که منوچهرخان زنده بود، سید باب در امان بود. شاید منوچهرخان روی انساندوستی و نوع پروری، سید باب را در کاخ خود پناه داد، اما بهائیان میگویند در ظرف یک سالی که آقا، یعنی سیدِ باب، در منزل منوچهر خان، پنهان شده بود، منوچهر خان به او ایمان آورده و بابی شده بود. نمی دانم کدام روایت درست است.


در کتاب های بابیان آمده که باب با کمال ایمان و صداقت دربارهٔ اسلام و بزرگان این آیین صحبت می‌کند و همه جا با احترام شایسته از آنان نام می‌برد ولی دوره حکومت اسلام را فقط  هزارسال می‌داند یعنی می‌گوید "دویست و شصت سال مدت نزول قرآن و تجلی اخبار معصومین است و پس ازغیبت امام در سال ۲۶۰ هجری قمری که پایان دوره اسلام بود، فرا رسید و من ظاهر شدم." سید علیمحمد باب، در اثبات این عقیده به چند آیۀ قرآن نیز تمسک جسته است


               طرحی از طاهره قرةالعین

سید باب در زمان حیات خود طرفداران بیشماری داشته از مشهورترین آنان طاهره قرةالعین۱۹، میرزا یحیی نوری معروف به صبح ازل۲۰، و برادر ناتنیاش، میرزا حسینعلی نوری، معروف به بهاء بودند. بعد از مرگ سید باب، میرزا یحیی نوری با پیروانش گروه ازلی را راه میاندازد و میرزا حسینعلی نوری، معروف به بهاء۲۱، دین بهائی را. پیروان بهاء الله، او را جدیدترین فرستادۀ خدا و پیامبری همچون موسی و عیسی و محمد معرفی کرده‎‎اند که رسالتش برای ایجاد تمدنی جدید و جهانی است. 

میرزا یحیی نوری معروف به صبح ازل، که از طرف باب، جانشین او شده بود، با پیروانش گروه ازلی را به راه انداخت. 

پس از چندی در سال ۱۸۶۳ میرزا حسینعلی نوری (بهاءالله) که سمت معاونت برادرش صبح ازل را داشت از او برید و خود را "من یظهرالله" معرفی کرد. دولت عثمانی هم از بیم جنگ میان دو فرقه، میرزا یحیی و اتباعش را به  قبرس و میرزا حسینعلی و یارانش را به عکا تبعید کرد. میرزا یحیی (صبح ازل) از آن پس فعالیت چندانی نشان نداد و فشار و تبلیغات بهائیان اندک اندک او و یارانش را به فراموشی افکند. اما حسینعلی که خود را بهاء الله می‌خواند به فعالیت شدیدی دست زد و بهائیت را پدید آورد. 

میرزا حسینعلی نوری (برادر ناتنیِ میرزا یحیی (صبح ازل) و پایه گزار آئین بهائیت


وحیده خانم می‎گفت مهمترین کتاب بهائیان کتاب اقدس است و بعد از آن کتب ایقان و کلمات مکنونه. همچنین جزوه‎ای در بارۀ پنهان شدن سید باب نزد منوچهرخان معتمدالدوله در اصفهان، را از طریق وحیده خانم خوانده بودم و عکس او را هم در آن کتابها دیده بودم.

من چندین جلد از کتاب بهائیان را خوانده بودم. غیر از مسائل دینی، طرز فکر و راه و روش زندگی بهائیان بسیار از عصر و زمانه ما جلوتر بود. آنان به آزادی و برابری زن و مرد عقیده داشتند، معتقد به حجاب زنان نبودند و تحصیل و کسب و کار را همانند مردان برای زنان هم میخواستند. همه این ها من را که دختر تحصیل کرده عصر خود بودم و بخصوص آرزوی کشف حجاب، و کار کردن و بودن در اجتماع داشتم، به خود جلب می کرد.

پدرم از این که من دوست خوب و باسوادی چون وحیده خانم دارم خوشحال بود، اما اختلاف سن ما را در دوستی‎ای چنان گرم و صمیمی درست نمی‎دانست. و از این که کتابهای آنان را میخواندم و به محافلشان میرفتم، خوشنود نبود، البته چیزی به من نمیگفت اما نگران بود که مبادا من با خواندن کتابها یا معاشرت زیاد با آنان، بهائی شوم. وحیده خانم هم روی نَسَبی که من با منوچهرخان داشتم خیلی تاکید میکرد. و اصرار عجیبی داشت که مرا به دین بهائی مشتاق کند.

روزی بیشتر کنجکاوی کردم و تفاوت اسلام و بهائیت را پرسیدم، گفت: ما هر دوازده امام را قبول داریم، ولی معتقدیم حضرت مهدی، ظهور کرده است. شبی هم در یکی از کتابهای آنان خواندم که حضرت مهدی، همان سید علیمحمد باب، فرزند سید رضا بزاز، تاجر شیرازی بود، که پدر در اوان کودکی وی زندگی را بدرود گفته بود و سختیها و رنجهای سید علی محمد از همین زمان آغاز گشت.  

یک مرتبه چرتم پاره شد که یعنی چه؟ از وحیده خانم پرسیدم: مگر نباید حضرت مهدی فرزند بلافصل امام یازدهم حسن عسگری باشد؟ در جوابم گفت: تو که دختر باسوادی هستی، چرا باید آنقدر به این خرافات آلوده باشی که ندانی زمان، بر انسان میگذرد! چگونه ممکن است مهدی از سالهای سال، بعد از مرگ پدرش زنده مانده و روزی ظهور خواهد کرد؟ مقصود از امام دوازدهم آن نیست که فرزند بلافصل امام یازدهم باشد بلکه از نواده امام یازدهم است. اما من قبول نکردم. یکبار هم چون نتوانست مرا قانع کند به من گفت بیا برویم پیش عالِم ما، آقای آذری، او تو را قانع خواهد کرد، ولی من گفتم بدون اجازه پدرم که چنین کاری نمیکنم و اگر هم به او بگویم، اجازه نخواهد داد.  

تردید و تصمیم به تغییر دین‎ام از اسلام به بهائیت  

ارتباط هر روزه با وحیده خانم و محبتهای او، مشاهدۀ افکار آزادیخواهانه بهائیان که خیلی جلوتر از زمان ما بود، و بخصوص اعتقادشان به برابریِ حقوق زن و مرد، همه مرا به سوی آنان جلب میکرد. حتی صحبتهائی نیز میان من و وحیده خانم برای بهائی شدن من صورت گرفته بود. اما از روزی که فهمیدم آنان حضرت مهدی را فرزند بلافصل امام حسن عسگری نمیدانند، کمی مردد شده بودم. گرچه برایم روشن بود که زمان بر انسان میگذرد، اما نوعی تربیت شده بودم که امامان را برتر از انسانهای عادی میدانستم. بهرحال کوشش وحیده خانم برای بهائی شدنم از یک سو، و آن چه از آموخته های پدر داشتم، از سوی دیگر مرا دچار تناقض فکری می‎کرد.

یک تصویر قدیمی از مسجد گوهرشاد
من از کودکی صادقانه به خدا و فاطمه زهرا و امام رضا باور داشتم، و منتظر ظهور حجّت بودم. در من دنیائی متضاد بوجود آمده و سرگشتهام کرده بود. به همین دلیل، چون با تمام وجود، دلم میخواست هر دینی که حقیقت دارد را داشته باشم، شبی به تنهائی به زیارت حضرت رضا رفتم و با گریه از امام هشتم و حضرت صاحب الزمان خواستم که این مشکل، در خواب بر من روشن شود.

همان شب خواب دیدم قسمت بیرونیِ همان حیاطی که در سعدآباد داشتیم، پر است از جمعیت، و منبر چهل پله سبز۲۲ حضرت صاحب زمان، در مسجد گوهر شاد، نزدیک محراب رفت، یا مشابه آن در حیاط، برپاست. واعظین و علماء یکی یکی بالای منبر میروند، وعظ میکنند و پائین میآیند. ناگاه کسی به من که در میان جمعیت نشسته بودم گفت: حالا نوبت توست، برو بالای منبر. من هم رفتم بالا و روی پلۀ یکی مانده به آخر، نشستم.

عکس منبر چهل پله 
در یک لحظه، دست راست خانه ما یعنی روی همان دیوار که در انتهایش خانه وحیده خانم بود، با خطی مثل نور نوشته شد: "دین تو برحق است، منتظر ظهور حضرت باش!" 

باز در این جا از صدای صلوات مردم از خواب بیدار شدم، و مثل آن شب که در حال خواندن نماز فاطمه زهرا، از دیدن نور در جا نمازم سست و بی حال شده بودم، باز تمام وجودم را سستی فرا گرفت. گرچه آن چه دیدم در خواب بود، اما گوئی همه چیز را به رأیالعین دیده باشم. چندی گذشت، تا حالم بهتر شد، و توان نشستن پیدا کردم. انگار تمام تردید و دو دلی ام از میان رفته بود، و من دین خود را بر حق می دانستم.


اتفاقا قرار بود فردای آن شب، مادرم این ها به میهمانی بروند. من از قبل، به وحیده خانم که در خانه، با دست، خیاطی میکرد، خواسته بودم از صبح، کارهای خیاطیاش را به منزل ما بیآورد تا هم آنها را با چرخ خیاطی مادرم بدوزد و هم این که کنار هم باشیم و در باره دین صحبت کنیم. خلاصه فردای شبی شد که آن خواب را دیدم. مادرم اینها رفتند و من در خانه تنها ماندم. حال عجیبی داشتم، حس می کردم دیگر نمی توانم همان ارتباط گذشته را با او داشته باشم.

وحیده خانم آمد و خیاطیاش را هم آورده بود. از در که وارد شد، مثل همیشه آغوش خود را گشود که مرا در بغل گیرد و ببوسد، من به ناچاری در آغوش او رفتم، ولی او را نبوسیدم. اصلا حس میکردم دوستش ندارم. بالاخره نشست و مشغول خیاطی شد. باز شروع کرد به همان تعریفها از دین بهائی و این که بالاخره چه میکنی؟ میآئی پیش آقای آذری برویم؟ 

یکباره، بی هیچ مقدمه ای گفتم: وحیده خانم جان! دوستیمان به جا، ولی به دین یکدیگر کاری نداشته باشیم! با تعجب مرا نگاه کرد و پرسید: مگر چه شده؟ گفتم: دیشب چنین خوابی دیدم. گفت: آن قدر به خوابت ایمان داری؟ گفتم: بله، چون همین طوری خواب ندیدم. با التماس، از درگاه خدا و حضرت رضا و امام زمان، خواهش کردم که حقیقت را در خواب به من نشان دهند. واضحتر از این هم آیا می شود؟ 

متأسفانه از آن ببعد رابطه من با وحیده خانم به سردی گرائید، او هم دیگر آن شوق قدیم را به دیدار من نداشت، یکدیگر را کمتر میدیدیم. یکی از بهترین دوستانم را از دست داده بودم. ایمان من به مذهبم، درست یا غلط، یک امر قلبی و شخصی بود. کاش هر کسی می توانست باور و عقیده و ایمان را برای خودش داشته باشد و آن را به دیگری تحمیل نکند. پدرم همیشه میگفت موسی به دین خود، عیسی به دین خود. آیا الان که همه چیز به نام دین، به گردن همه، با هر عقیده ای، افسار انداخته، روزگار بهتری داریم؟

پانویس:

۱۷بهائیت، دینی است که میرزا حسین‎علی نوری، ملقب به بهاء الله در قرن ۱۹ میلادی در ایران بنیان گذاشت. بهائیان معتقدند که بهاءالله (۱۸۱۷–۱۸۹۲) جدیدترین فرستاده الهی در سلسله پیامبران پیشین چون ابراهیم، موسی، بودا، زرتشت، مسیح و محمد است. شمار پیروان این آئین، حدود ۸ میلیون  برآورد شده‌است. با این که این شمار کمتر از ۲در صد جمعیت دنیاست ولی از نظر پراکندگی در کشورهای مختلف، بعد از مسیحیت، دومین دین جهان شمرده می‌شود. مرکز جهانی بهائیان در حیفا / اسرائیل واقع شده ‌است.

۱۸- سید علیمحمد شیرازی، ملقب به باب، در ۱۲۳۵ قمری در شیراز به دنیا آمد. اگر چه او ادعاهای متفاوتی داشت، اما در مجموع می توان او را شارع آیین بهائی خواند و بهائیان او را مبشر دین بهائی می خوانند، هرچند بعداً او خود ادعای  پیامبری کرد اما بهائیان او را بشارت دهنده آمدن بهاء الله خواندند. باب پس از آزارهای متعدد به اصفهان تبعید گردید اما از طرف حاکم اصفهان منوچهرخان معتمدالدوله با احترام پذیرفته شد. منوچهر خان مدت یکسال (تا زمانی که زنده بود) حامی و مهماندار او بود. اما در اوایل سال ۱۸۴۷ حامی او فوت کرد و گرگین خان که جانشین دولت اصفهان شد حس مشابهی با حاکم قبلی نداشت و فوراً باب را تحت یک همراهی مسلحانه به تهران که در آن زمان تحت حکومت محمد شاه و وزیر او حاج میرزا آقاسی بود فرستاد. باب شش سال پس از اظهار پیامبری در تبریز به فرمان امیرکبیر تیرباران شد. از القاب او میتوان به «نقطه اولی» و «مبشر امرالله» و «سید ذکر» اشاره کرد. به «نقطه اولی» و «مبشر امرالله» و «سید ذکر» اشاره کرد.

۱۹- فاطمه بیگم، اُم سلمه، زرین تاج برغانی قزوینی، که هوادارانش او را قرة العین و طاهره لقب داده اند، زنی صاحب جمال از خاندانی متشخص، بهره مند از کمالات علمی، خوش نطق و بیان و ادیب و شاعر بود. او مانند سایر حروف حی از پیروان طریقت شیخیه بود و ازطریق شوهر خواهرش میرزا محمد علی قزوینی، به جریان بابیه پیوست. او در تاریخ بابیگری و بهائیگری، نقشی عمده و فعال ایفا کرد. وی در اجتماع بَدَشت- که نقطۀ انفکاک و جدایی بابیان از مسلمانان شد- بدون حجاب، به مجلس وارد شد و حاضران را مخاطب ساخت که « امروز، روزی است که قیود تقالید سابقه شکسته شد.»  پس از چندی او را به تهران آوردند و در خانۀ میرزا محمد کلانتر محبوس ساختند. حبس او ۳ سال طول کشید و در ذیقعدۀ ۱۲۶۸ قمری، او را با دستمالی که به دور گردن داشت، در ته باغ ایلخانی، خفه کردند و جسدش در همان باغ به چاه انداخته شد. شوقی افندی، نویسنده، تاریخ‎نگار و ولی امر و سرپرست جامعه بهائی در سراسر عالم، در کتاب "قرن بدیع" دربارۀ قرة العین می نویسد: « ... نخستین زنی که در راه ترقی و تعالی نسوان شهید گردید ... دلاوری که در حین شهادت خطاب به نفسی که در توقیف او قرار داشت به کمال شجاعت اظهار نمود : قتل من در دست شماست ... ؛ ولی به یقین مبین بدانید هرگز تقدم و آزادی نسوان را ممکن نیست متوقف سازید.»

۲۰- میرزا یحیی نوری معروف به صبح ازل، جانشین سید علی محمد باب بود

۲۱- میرزا حسینعلی نوری، معروف به بهاء، برادر ناتنی صبح ازل بود که ادعای پیامبری کرده بود و سرانجام آئین بهائی را مستقر کرد.

۲۲ - در مسجد گوهرشاد، در زاویه جنوبی ایوان مقصوره نزدیک به محراب، منبر بلندی معروف به منبر صاحب‌الزمان قرار دارد. ارتفاع منبر از زمین تا عرشه (جای نشستن) ۷/۵ متر و دارای ۱۴ پله است. این منبر در سال ۱۲۴۳ هجری قمری به دستور فتحعلی شاه قاجار به دست محمد نجار از چوب گردو و گلابی ساخته شده‌است. از خصوصیات بارز این منبر، شیوۀ منبت‌کاری و قلم‌زنی آن و همچنین عدم استفاده از آهن و میخ در ساختش می‌باشد. بازساخت این منبر در سال ۱۳۲۵ آغاز شد که پس از ۵ سال متوقف گردید که بعداً توسط محمد نجار به اتمام رسید. برخی معتقدند قدمت این منبر به دو قرن پیش میرسد.



دوران کودکی

۸ نظر:

محسن قائمقام گفت...

خانم پرتو نوري علا ي گرامي.
صحبت شما مربوط به بابي ها ميشود نه بهائي ها كه بعد از ايشان آمدند. بابي ها براي آزادي در ايران مبارزه كردند و در نهضت مشروطه نقش داشتند بهائي ها خود را تمامآ از سياست كنار كشيدند. كه فرق بسيار عمده اي ميان ايشان است.گوئي سياست و شركت در مبارزات سياسي مردم خارج از وظائف شهروندان ايران است.در كنار اين ايراد بزرگ بايشان سركوب ددمنشانه جمهوري اسلامي از ايشان شديدآ محكوم است

پرتو نوری علا گفت...

آقای دکتر قائمقام عزیز،
ممنون از ابراز نظرتان. البته مادرم در خاطراتش از دخالت یا عدم دخالت بهائیان در سیاست صحبتی نکرده، اما سیر سرگذشت باب و جانشین او صبح ازل، و سپس قدرت گرفتن بهاء الله را متذکر شده است. اگر متن خاطرات را ملاحظه کرده باشید، او به روشنی بابی ها و بهائیان را تفکیک کرده و من هم تصویر هر یک از مبشرین این دین را جداگانه در میان خاطرات گنجانده ام. بهرحال من فکر می کنم، بیش از این اجازه ندارم که در خاطرات مادرم دست ببرم. ممنون که پیوند سرا را می خوانید.

مسعود چمآسمانی گفت...

زنده یاد هما ناطق مورخ معاصر در کتاب ایران درراه یابی فرهنگی در مورد نهضت باب و خدماتی که از نظر روشنفکری کردند شرح مبسوطی داده است که اصلا هدف این نهضت یک نهضت مترقی بوده است .

پرتو نوری علا گفت...

دوست گرامی، آقای چم آسمانی، بله من کتاب خانم ناطق را خواندم، و در باره تفاوت و اختلاف عقیده باب و بهاء الله، حتی بطور مفصل و شفاهی از مادرم شنیدم. اما فکر می کردم این حق من نیست که اطلاعات خود را در خاطرات او بگنجانم. شاید قدری بصورت پانویس اضافه کنم. با تشکر از توجه شما

شاهین سرابی گفت...

من دوستان یا بهتر بگویم همکارانی داشتم که بهایی بودند ... در اصل انسان واقعی بودند هرگز فراموشش نمیکنم که چقدر از نظر معن.ی از انان منتفع شدم یادشان بخیر....

دخی کتیراچی گفت...

زيبا و اموزنده مثل هميشه..

میم گفت...

خانم نوری اعلا گرامی
به عنوان خواننده وبلاگ از شما در خواست دارم در صورت امکان یا از نوشتن پاورقی پرهیز کنید یا کامل و درست بنویسید. بابی وبهایی اصلن موجودیت دین را ندارند یعنی ظرفیت دین بودن را ندارند. در ضمن آنها بای و بها دو مقوله جدا از هم هستند. باب طبق اسناد در نامه ای به ناصرالدین شاه از تمام کارهای خود توبه کرده...بعد از اوهم صبح ازل منتخب بوده اما بها با ترور یاران برادرش وگریختن سر هم کردن مهملاتی بیشتر از مردم استفاده مادی برده...آنها به واقع به آزادی زنان اعتقاد ندارند وبر همین اساس هم حتی یک نفر زن نمی تواند به بیت العدل وارد شود.این بیشتر یک فرقه سیاسی ست تا دینی که به معنویات بپردازد...اطلاعات پیوست شما بسیار ناقص است.

با سپاس

Partow, Literature, Art and Culture گفت...

دوست گرامی خانم یا آقای میم. من فکر می کنم در متن نوشته و در پانویس میان باب و بهاءالله تفاوت ها آشکار است. حتی در پانویس شماره 20 و 21 آمده
۲۰- میرزا یحیی نوری معروف به صبح ازل، جانشین سید علی محمد باب بود

۲۱- میرزا حسینعلی نوری، معروف به بهاء، برادر ناتنی صبح ازل بود که ادعای پیامبری کرده بود و سرانجام آئین بهائی را مستقر کرد.

موارد مورد نظر شما آمده. معذالک شما اگر پانویس "غلط" مرا تصحیح کنید بسیار ممنون می شوم.