غافلگیرم کردی آزاد!
ناخواسته نطفه بستی
نارسیده چشم گشودی
و پیکرِ کوچکت را
در گهواره ی آغوش من نهادی:
"
اینک من پسر و تو پدر.
تا چند می خواهی
کودکِ نافرمانِ خانه باشی؟"



پنج پاره ی یک میلاد / مجید نفیسی 
پاره ی یکم
غافلگیرم کردی آزاد!
ناخواسته نطفه بستی
نارسیده چشم گشودی
و پیکرِ کوچکت را
در گهواره ی آغوش من نهادی:
"اینک من پسر و تو پدر.
تا چند می خواهی
کودکِ نافرمانِ خانه باشی؟"
من بر خطوطِ ناخوانای تنت خم شدم
با موی خیس و پوستی نوچ
به ماهی کوچکی می مانستی
که از دریاهای دور آمده است
تا این نهنگِ پیر و خسته را
به گردابهای سهمگین بکشاند.
خواستم بند ناف را ببُرم
ولی قیچی در گوشت پیش نمیرفت.
از پشتِ پلکهای بسته فریاد کشیدی:
"پدر! من اینجا هستم
نوچِ پوستم را
بر سرانگشت های خود حس نمیکنی؟"
پرستار گفت: "اینَف دَدی!
ایت هز اونلی اِ سیمبالیک مینینگ."*
عصمت در زیرِ نور زرد
لبخند می زد
و به معمای شگفتی می نگریست
که در برابر من نهاده بود:
آیا اینک
به مرگ نزدیکترم
یا دورتر؟
در خانه
معمای فلسفی را رها می کنم.
بوی تن تو
تنها جوابِ دلخواه من است.
چشمان زیبایت
با من حرف می زنند
کاکل سیاهت
نشانِ گردنفرازی توست
لبخندت از روی ریا نیست
گریه ات اعلامِ ساده ی درد است
و خمیازه ات
سهمی که خوابت از بیداری میرباید.
در آروغهای دلگشایت
به هوای تازه ی دمِ صبح پنجره میگشایم
و در گوزهای دلنشینت
بر بعدازظهرهای خنک تابستان غلت میزنم.
ای بادهای بد, بیرون شوید
بگذارید کودک من, آرام گیرد.
"لالای لای لای, گل بادوم!
بخواب آروم, بخواب آروم.
لالای لای لای, گلم باشی
همیشه همدمَم باشی.
لالای لای لای, گل انجیر!
مامان داره بپاش زنجیر
بپاش زنجیرِ صد خروار
چشاش خوابو دلش بیدار."
به ایران که زنگ زدم
مادر گفت: "عاقبت پدر شدی."
ولی صدای پدر را که شنیدم
گریه امانم نداد.
پدر! این چه باریست که از دوش تو
بر شانه های خسته ی من نهاده میشود؟
سی و شش سال یاغی بودم
و اینک باید نقشِ میرغضب را بازی کنم
بگویم که این خوب است آن بد
این حق است آن باطل
این خداست آن شیطان
این نظم است آن طغیان.
آزاد جان! آیا میخواهی از من
دستاربند و زندانبان بسازی
دستِ مرا رو کنی
و بگویی که بازی تمام شده است؟
نه! من با تو خواهم آمد
و با چشمان تو خواهم کاوید
تا در تمامِ "باید"های جهان
"اما"یی بیابم.
من همراه با تو
در پسِ تلی از شیشه های خالی شیر
پوشکها و پیشبندهای کثیف
و رختهایی که هر ساعت, تنگتر میشوند
سنگر می گیرم
و اعلام می کنم
که ای بسا پدر که با پسر ماند
ای بسا پدر که بر پسر شورید.
من نیز باید این جهان را
از نو جستجو کنم
گَرد آن را بگیرم
چرک آن را بشویم
و در سرچشمه اش شستشو کنم.
تو در اندیشه ی پدر مباش
و من در اندیشه ی پسر نخواهم بود
دوست من!
دلهای ما کافیست.
اکنون وقتِ شیر توست.
در یخچال را باز می کنم
شیشه ی شیر را بر می دارم
در آبگرم می گذارم
پیش بند سفید را
بر گردنت می آویزم
و قطره های شیرِ تازه را
بر لثه های بهم فشرده ات میدوانم.
آزاد من! همزاد من!
نازُک من! نازَک من!
بگذار زندگی و مرگ
در لبهای ما
لبخندی بگیرند.

پاره ی دوم
گهواره ی قدیمی گواهی می دهد
که صورتِ پدری که روی من خم شده بود
اینک بر فرازِ سر تو دیده میشود.
این همه سال کجا بودی؟
می دانستم تویی.
چشمانِ روشنت را می شناسم
چالِ زیبای گونه ات را
سیبِ تُربتیِ چانه ات را
و آن مشتهای رازدار را
که تنها بهنگامِ خمیازه های شیرینت
راز خود را آشکار میکنند.
ترا در بر می گیرم.
سر بر سینه ام می گذاری
پا بر نافم می سایی
دست بر دو سویم می رانی.
می خواهم با هر لحظه ی حیاتت زندگی کنم
با هر صدای تن تو از جا بپرم
و با هر فشار بر خود بپیچم
تا شَتَک بزنم.
دال –لی! دال – لی!
بس کن این بازی کودکانه را.
گهواره ی قدیمی گواهی می دهد
که تو یکبار این راه دراز را
با من آمده ای.

 
پاره ی سوم
می دانم که مرا با دستهای خود به گور خواهی سپرد
جسد من از هم اکنون بر شانه های کوچک تو سنگینی میکند.
انگشتان بیقرارت که امروز حمایلِ شیشه های شیر توست
فردا دسته ی بیلِ دفن مرا خواهند فشرد.
ناله هایت که این بار از دردِ عرق سوزِ پا برمیخیزد
در گوش من به شیونِ روزی میماند که در سوگ من خواهی گریست
و فواره ی آبت که این چنین غافلگیرانه از نرگی کوچکت پاشیده میشود
و سراپای مرا خیس می کند
در چشم من به آب کوزه ای میماند که بر گور من خواهی ریخت.
نمی خواهم خود را به مرگ واگذارم
ولی یکدم به چشمان نافذ این کودک بنگرید
آیا همو نیست که در یک بعدازظهر گرم تابستان
بر خاک من خیره خواهد شد؟
من بوی این شیر تازه را با بوی خاکِ نوگشوده اشتباه میکنم
کنف را با کفن
و ننو را با تابوت.
با اینهمه شاید پس از مرگ زندگی کنم
از همین راه بازگردم
و هر جمعه عصر بعادتِ پدر
که به سر خاکِ پدر بزرگ می رفت
در تنِ این پسر به سر خاک خود بیایم.
پس چرا اکنون گوش به زندگی نبندم؟
تو سراپا دهانی
و ترنمِ شیر خوردنت زیباترین سرودِ زندگیست.
هر قطره ای که فرو می بری
با نَفَسی جواب می دهی
و در میانه ی هر بطری
گریزگاهی می جویی
تا لثه های خسته و زبان بیقرارت را
آسایشی دهی.
ایکاش انگشت کوچکی بودم
در دهانِ خواهشهای ساده ی تو.
ایکاش لبخندی بودم
بر لبهای شکفته از رضایت تو.
پاهایت انتهای آرزومندی من است
و دستهایت چفته ی بی شکستِ اعتمادها.
هر شب که به صدای تو از خواب میجهم
تا شیشه ی شیرت را گرم کنم
بیداری خود را در تو می یابم.
این شیشه ها بیهوده پُر و خالی نمی شوند.
صدای نفسهای تو گواهی میدهند.
ای مرگ! گوش کن!
من انتقام خود را از تو
این چنین برمیگیرم.
پاره ی چارم
آیا در آن بیشه زار مه آلود
یادگاریهای من هنوز پیداست
بر پوستِ کبوده ها
نزدیکِ تابِ درختیَم؟
ترا بغل کرده ام
شکُفته بر سینه ام
چونان گُلی از کودکیم
و هر دو تاب می خوریم
کنار اسکله ی ونیس
با مِه بامدادیش.
آزاد جان!
چشمانت را ببند
و خود را رها کن:
"نی نی, نونا
نی نی, نونا"
آرام باش
بی تابی مکن کوچک من!
بگذار این تاب شتاب بگیرد
راهِ درازی نیست
تا آن بیشه زار مه آلود
نزدیک زاینده رود
در شهر کودکیم.

پاره ی پنجم
دريا گفت: "كودك را به من بسپار!
گهواره ي امواج من
از دستهاي خسته ي تو زيبنده تر است."
"آزاد" در پتو و كلاهِ پُرچينَش
چون گُلي مي نمود
شُكفته بر سينه ي من.
خم شدم تا به صدفي
اين هرزه گوي پير را از خود برانم
شگفتا! بر سينه ي شني خاك
شيشه ي خالي آبجويي يافتم.
"آه اي دريا، دريا، دريا!
آيا ارمغان تو اين است؟
اين است آن موسايي كه از بارگاه فرعون برگرفتي
تا اين سوي اقيانوس
در پيش پاي من زمين بگذاري؟
از دستهاي هميشه گشوده ي ميهن
و شهرهاي شلوغ هند
و بيشه هاي بكرِ سرانديب
و آبهاي سبز گذشتي
تا اينچنين به ريشخندم بگيري؟
تُفي به ريش سفيدت!"
"آزاد" تكان نمي خورد
انگار به مكالمه ي من و دريا گوش مي داد.
شيشه ي خالي را پرتاب كردم
تكاني خورد و در موج ناپديد شد.
"من راهِ درازي آمده ام
از آبهاي گرم اقيانوس هند
تا تبعيدگاهم درين كرانه ي "آرام"
و اينك تو
كه ساحل را به ساحل پيوند ميدهي
چنين نمك به زخمَم مي پاشي؟
آخر اي هرزه گوي پير
در دستهاي خالي خود چه داري
كه به آن مي بالي؟
جز گوش ماهيهاي لب شكسته
جز شيشه هاي خالي؟
در گهواره ي امواج تو
از كودكانِ زندان و تبعيد خبري نيست
از قبر گمشده ي برادرم
از قلبِ تير خورده ي همسرم اثري نيست
نه نشاني از چشماني كه پژمرد
نه يادي از انقلابي كه افسرد.
بهارِ آزاديِ من كو؟
شورشِ خانه سازي
و جوششِ نفتگران كو؟
بستنِ كاخها
و گشودنِ آغوشها كو؟
شكستنِ وهم كهن
و ريختنِ طرح نو كو؟
از بنديانِ اوين چه خبر؟
از آوارگان جنگ
از آرزوهاي بي حاصل
از شهرهاي ويران
از كُردِ خون چكان
از زنِ كفن پوش؟
مرا بگو
كه اينهمه به انتظارت نشستم
مرا بگو
كه هر عصر به پيشوازت آمدم
تا بر زخمهاي خود مرهمي بيابم
ولي جز رفت و آمدِ امواجِ بي اعتناي تو
چه يافتم؟"
"ازاد" تكاني خورد
پتوي او را گشودم
چشمانش از هميشه درخشنده تر مي نمود.
"آه آزادِ من، آزاديِ من!
در سرزمين بيگانه به دنيا آمدي
در چشمانت اما
سوسويي از آن سرزمين دور مي بينم.
بر زخمهاي من مرهم خواهي گذاشت؟
از آرزوهاي من سخن خواهي گفت؟"
دستهايش را به اطراف مي چرخاند
گويا مي خواست چون رهبر اركستري توانا
به امواج خشمگين دريا
و حرفهاي ديوانه وار من
هماهنگي دهد.
"نه! اين سزاوار نيست
از آن همه آرزوهاي بربادرفته
شيشه ي خالي آبجويي به ارمغان آورده است
و اكنون از من مي خواهد
كه ترا اي كودكِ آرزوهاي آينده
به گهواره ي امواج او بسپارم.
اگر به آبت افكنم
ترا به بوشهر يا معشور خواهد رساند؟
در صندوقِ سربمُهرت
به تو شير خواهد داد؟
و آروغت را به موقع خواهد گرفت؟
ترا چون موسايي
به فرعون گِزيدگانِ آنسوي ساحل
به هديه خواهد داد؟
آه آزادِ من!
آيا ترا به كوچه هاي گرمازده
به باغهاي گُر گرفته
به دشتهاي خالي
به كوههاي خاموش خواهد برد
تا به پژواكِ قيل و قالِ كودكانه اي گوش دهي
كه روزگاري محفل دوستانه ي ما را آكنده بود
و اكنون در ميدانهاي تير
به خاموشي گرائيده است؟
آيا جوانه هاي تازه را خواهي ديد
و به كودكانِ نورسيده خواهي گفت
كه اين تبعيدي نخفته است
كه قلبِ او هنوز
با قلبِ آنان مي زند؟
بگو اگر چنين است
ترا به گهواره ي امواج او بسپارم
كه شايد فرعون، خود منم
و تو موسايي كه مرا وامي گذاري
تا طرحي نو دراندازي."
با دستهاي ناتوان خود
بر سينه ي شني خاك گودالي كندم
"آزاد" را در آن نهادم
و به آب زدم.
در هياهوي موج
فريادِ بچه ها را مي شنيدم
كه در تپه هاي اوين تيرباران شدند.
"نه اي دريا!
چرا گُلِ سينه ي خود را
به سوي تو پرتاب كنم؟
چرا خود موسايِ تو نباشم؟
مرا در گهواره ي امواج خود بپيچان
از نهنگها و كوسه هاي خود مترسان
از سرانديب و چين و ماچين بگردان
تا آبهاي خليج
تا دستهاي هميشه گشوده ي ميهن
تا آفتابِ عريان
تا سلامها و خسته نباشيها
تا كاسه هاي آبِ خنكِ دوستي؛
اي هرزه گوي پير!
اگر ترا اندك تواني هست
مرا فروبَر و به آنسو بازگردان."
به آبِ سبز كه رسيدم
برگشتم و نگاه كردم
"آزاد" در پتو و كلاهِ پُرچينَش
خفته مي نمود.
در موجِ خشمگين
ديگر چيزي نديدم.
مجید نفیسی
مه تا ژوئیه ۱۹۸۸

*- "بس است بابا! اینکار تنها جنبه ی نمادین دارد." Enough Daddy! It has only a symbolic meaning.”