گلهای مصنوعی را از گلدان در میآورد، تور قلاب دوزی زیر گلدان را بر میدارد و دو باره به وسط اطاق میاید وانگار که پنجره ای باز روبرویش باشد آنها را بیرون پنجره تکان میدهد .
اطاق بزرگی است .گوهر، پیر زنی با
موهای سفید روی تختی بهم ریخته، انباشته از لباسهای قدیمی و چند بقچه بزرگ نشسته
است. او پیراهنی مانده از دوران جوانی در بر دارد که برایش تنگ شده است.
گوهر با دقت لباسهایش را یکی یکی وارسی میکند و نوری که
برچهره اش میتابد دگرگونی عاطفه هایش را نسبت به هر یک آشکار میسازد. روی دیوار
بالای تخت ساعتی بزرگ وقدیمی با یک پاندول بلند آویخته شده است. کمدی چوبی در سمت راست تخت ایستاده است و روی آن یک سماور
وتعدادی فنجان و نعلبکی و مقداری نعنای تازه در لیوانی آب قرار گرفته اند. آن طرف
تر دو صندلی و میزی کوچک با چند شمع خاموش
و شیشه ای گلاب رویش بچشم میخورد. در سوی دیگر اطاق در خروجی واقع شده که بردیوار
مجاورش آینه ای در قابی چوبی و کنده کاری شده
آویزان است. گوهر پس از مدتی تا کردن لباس، یک بقچه آماده میکند وآنرا در کمد جای میدهد. آنگاه
به وسط اطاق کنار میز میرود وبا نگاهی خیره به روبرو، روسریش را زیر چانه گره
میزند.
"خیلی خسته ام..." چند
لحظه ساکت وبیحرکت می ماند و با روسریش بازی می کند. " اما خوابیدن بسه، دیگه
باید حاضر بشم ..."
گلهای مصنوعی را از گلدان در میآورد، تور
قلاب دوزی زیر گلدان را بر میدارد و دو باره به وسط اطاق میاید وانگار که پنجره ای
باز روبرویش باشد آنها را بیرون پنجره تکان میدهد .
"چه
غباری! انگار صد سال زیر خاک مونده. من چشمم را سربافتنش برای جهازم ازبین بردم."
گوهر پنجره را می بندد و بطرف کمد برمی گردد،
توری را روی آن پهن میکند و گلهای مصنوعی
را در گلدان جای میدهد. چندین فنجان را توی کمد برمی گرداند و فقط دو فنجان
و نعلبکی لب طلائی در سینی باقی می گذارد.
" همین دو تا بسه، بیشتر از این لازم
نداریم... باید چای دم کنم..."
در این لحظه چشمش به ساعت دیواری می افتد و
شروع به خاک گیری آن میکند. پس از چند
لحظه سرش را روی شیشه ساعت می گذارد و گوش می دهد. عقربه ها حرکتی نمی کنند و ساعت
خاموش است.
"داره
دیرمیشه... کاش می رفتم یک خرده میوه و آجیل می خریدم، اما نا ندارم، کسی هم نیست
کمکم کنه... اگر حالا برسه چکار کنم؟"
به طرف آینه میرود و خود را در آن تماشا
میکند. به نرمی روی جامه و تنش دست می کشد و لبخند می زند. " خیلی این لباس
را دوست داره، خودش برام خرید. گفت گوهر مثل ماه شدی."
صدای ضربه و باز و بسته شدن دری را پشت سرش
می شنود. به سمت در خانه بر می گردد که زنی از آن وارد می شود. زن لباسی رنگین و
پاکیزه به تن دارد و یک روسری ابریشمی شانه ها و کمی از موهای بلند خاکستری اش را
می پوشاند. گوهر با تعجب خیره به او نگاه میکند.
" توئی باهره ؟ توئی دختر عمو ؟ چه
عجب! من چشم انتظار مهمانم بودم، اما در عوض تو آمدی. آفتاب از کدوم سو درآمد که
تو بخودت زحمت دادی؟ همه این سالها چشمم به درماند تا یکی از شماها از آن درآیید.
خوش آمدی دختر عمو بیا تو... بشین تا چای دم کنم." یک صندلی به او تعارف
می کند و خودش بطرف کمد می رود.
" راضی به زحمتت نیستم، توقعی ندارم. فقط آمدم حالت را بپرسم. صاحبخانه ات را
توی بازار دیدم، گفت حالت خوش نیس، چند وقته از اطاق هم بیرون نمی آئی. یک کاسه آش
شلغم آوردم، برات خوبه. سینه ات را نرم میکنه. گفتم هر طور شده بیام دیدنت... هر
چی باشه صواب داره." ظرف آش را بسوی
گوهر درازمیکند.
گوهر ظرف را می گیرد و کناری می گذارد. " البته که صواب داره، چرا که
نه! برای سلامتی خودت و بچه هات." بعد برای دخترعمویش که روی صندلی
نشسته یک چائی پر رنگ در فنجانی معمولی می ریزد.
"دستت درد نکنه، من که برای چای نیومدم. دلواپس سلامتی توبودم." " آره، گمونم سرما خوردم. آرزو
داشتم یکی بیاد یک آب دستم بده اماهیچکس در خونه ام را نزد، انگار که من جذام
داشتم ... ماشاالله تو خوب جوون موندی! شوهرت چطوره، بچه هات، نوهات؟ انشاالله که
همه سالم باشن. راستی حال پدرت چطوره ؟ " روی لبه تخت می نشیند. " آخ ... پاهام پر درده...
نشد برم دید نش، هر چه باشه عموست گر چه
هنوز مدیون من..."
باهره روی صندلی عقب و جلو می شود و
روسریش را روی موهایش می کشد.
" گمونم یادت رفته ... یادت نیست چی شد؟ بگذر ... من فقط اومدم
ببینم تو چطوری، بیا بشین استراحت کن. من زیاد نمی مونم."
گوهر
روی صندلی کنار او می نشیند و دامن لباسش
را با انگشت چین می دهد. " راستی خیلی فراموشکار شدم، سرم پراز فکر و خیاله، حواسم
پرته، دست خودم نیست." دوباره از جا
بلند میشود و داخل کمد را جستجو میکند.
" خوب نگفتی چی شده پا سبک کردی؟ انشااله که برای خوبی و خوشی اومدی! بلکه
عروس یا داماد آوردی؟ انشااله خوشبخت باشن." بطرف میز می آید. " دلم وا شد که اومدی، داشتم دق می آوردم،
نمی دونم چکار کردم که این جور منو طرد کردین و باید کفاره پس بدهم."
باهره چائی اش را
هورت میکشد و جوابی نمیدهد.
گوهر لباسی را بدست میگیرد، تکانش میدهد،
زیرو رویش را نگاه میکند. " چرا جواب نمیدی؟ خیال کردین چشمم پشت مال و دارائی شماست،
من که حسود نیستم. من به خوشی شما خوشم. خیال میکنم بچه هاتون بچه های خودم
هستن. اما شما همیشه خوشی هاتون را از من قایم کردین. آنها را از در و همسایه
شنفتم. با من فقط از درد و بیماری حرف زدین."
لباسهائی را که تا کرده توی بقچه میگذارد. "
عیب نداره، من بدل نمی گیرم. اما نمیدونی چه دردی داره ! مثل زخم خنجر."
باهره به نوشیدن چای ادامه می دهد."
گوهر، یک ذره بشین و استراحت کن. من
هیچوقت نیت بدی نداشتم. تو هم از خود ما بودی. در خونه ما همیشه بروت باز بود."
گوهر هم چنان سر گرم لباسهاست.
"من هیچوقت ناراحت نشدم. من خیلی سر سفره شما نشستم، نون و نمکتون را خوردم.
همه را به چشم دارم. بی خبر میومدم خونت و چند روز میموندم. چه کنم؟ تنها بودم،
هیچکس را نداشتم، تو خونه دلم می پوسید. شما همه کس من بودین. خوب یک وقت خسته
میشدی، یک چیزی به همسایه ها می گفتی، اما من به روی خودم نمی آوردم. تو می گفتی..."
باهره به پا می شود و دست به دسته صندلی می گیرد.
"من می گفتم، واله من حرفی ندارم که
بیاد خونه ام، راه رضای خدا می کنم، قبل از شوهر و بچه هام براش غذا می کشم مبادا
خونش بریزه، اما دوباره ظرف خوراک را میکشه جلوی خودش و با انگشتهای لچرش خوراک
میکشه، من از خجالت می میرم. شوهرم چپ چپ نگاه میکنه تا سر موقع تلافی اش را از
شکمم در آره و بگه از خانواده گداها زن برده و همۀ ما گدا صفتیم. توی کلۀ این
پیرزن هم نمیره که من را جلوی شوهرم مثل یک پول سیاه نکنه."
" آره میدونم حق داشتی، شوهرت زیاد دل رحم نبود، اما من هم بی فکر بودم. دلم
خوش بود یک خونه هست که درش به روم بازه. آه، باهره، ایشااله هیچوقت درد تنهائی
نکشی."
باهره که هنوز صندلی را
نگهداشته است بطرف او بر می گردد. " من باید برم."
" بشین باهره، به این زودی کجا ؟ من
گشنه آش نیستم. دلم میخواد بمونی، با من حرف بزنی دختر عمو، بعد از صد سال که قدم رنجه کردی، اقلا بشین عرقت
خشک بشه."
باهره فنجان را روی میز می
گذارد وگره روسری اش را محکم میکند. بسمت تاریک اطاق پشت سر گوهر می رود وفقط
صدایش شنیده می شود.
" نوه هام میآن، باید شام براشون درست کنم. تازه تو مهمون داری، وقتت را نمی
گیرم. شاید یک روز دیگه بیام ببرمت دکتر. خدا حافظ گوهر، منو حلال کن."
گوهر بی آنکه به او نگاه کند روی صندلی می نشیند وبه چیزی در دامنش خیره می شود.
" نگفتی پدرت چطوره. من که دیگه جون ندارم برم دم دکونش. گفت با دست
پر به من سر میزنه ... خدا از سر تقصیرت نگذره عمو، که چقدر حق منو خوردی. عمو! چه
عموئی ؟ بدتر از دشمن!"
از جای بلند می شود و فنجان چای
نیمه خالی را درکاسه ای آبکشی میکند و در قفسه می گذارد و دوباره دو فنجان لب
طلائی را توی سینی بر می گرداند.
گوهر در صندلی آرام گرفته است که صدای کوبش چند ضربه تند را به در می شنود
و با حیرت به آنسو خیره می شود. "خودشه، می دونستم میاد. خودش قول داد."
با نگرانی توری روی شانه اش را روی
موهایش میکشد. با دست روتختی را صاف میکند. بطرف در میرود. به تصویر خود در آینه
نگاهی می اندازد و تور سرش را دوباره مرتب میکند. با لبخندی کمرنک و با تردید در
را باز میکند، اما لبخندش محو می شود و خود را کنار می کشد. پیر مردی با ابهت، بلند قد اما خمیده که به
عصائی تکیه دارد وارد میشود. او از کنار گوهر می گذرد و انگشتان بلندش را
لابلای ریشهای سفیدش می کشد و روی صندلی می نشیند.
" چی میگی گوهر ؟ چته زبون گرفتی و نفس خسته میکنی ؟ یک خرده بس کن تا نفس
تازه کنی. حرف حسابت چیه ؟ می خواستی منو ببینی؟"
گوهر با نگاه او را تا آنسوی اطاق دنبال
میکند و بعد در را می بند د.
" تو هستی عمو ؟ منتظر کسی بودم، خیال کردم اونه. اما توئی. عاقبت پیدات شد
بعد از اینکه من دورت را خط کشیدم. چقدر دیراومدی، من بهاران منتظرت بودم. اما
حالا که سرما و زمهریراست پیدات شده ؟ چی شده یکهو یاد من افتادی؟"
عمو
روی صندلی جابجا میشود و سینه اش را صاف میکند. بعد چند شمع روی میزرا می افروزد، عقب می نشیند، دستهایش را روی عصا می
گذارد و آنگاه نگاهش را به روبرو می دوزد.
" میدونم دیر شده، اما بیکار که نبودم. هزار جور گرفتاری دورم را گرفته بود،
اگرنه زودترمیومدم. تو هم مثل بچه هام برام عزیزبودی."
گوهر دستمالی بر می دارد و با حرکتی
شتابزده و دست پاچه کمد را گرد گیری میکند.
" یعنی ممکنه؟ سالها،
هرهفته درت را کوبیدم. یادته عمو، چقدر خفتم دادی. هر بار از سر چشمه پای پیاده میومدم
تا آشیخ هادی، میومدم دست بوست، می گفتی باید دستتو ماچ کنم چون بزرگ خانواده ای.
بعد سرتو با این و اون گرم می کردی، انگار نه انگار که من آدم بودم، صدام هم اگر
بلند میشد جلو دوست و دشمن با نیش زبونت خونمو می ریختی. یادته چی می گفتی؟"
" می گفتم ...، پاشو، مشنگ بازی در نیار. تو هم اگر خل نبودی
روز وروزگارت بهتر از این بود. همین کارها را کردی که مرتیکه محلت نذاشت. برای
خودش مقام و آبرو داشت، با وزیر وزرا دمخور بود. قرار بود بره تو مجلس مشروطه چیا،
ترا می خواست چکار؟"
گوهر روی صندلی می نشیند.
"
گفتم دلم را نشکن، مرد، تو یک ذره انصاف نداری ؟ البته که نداشتی. این ها را میگفتی
که آن سه شاهی صنار پولم را ندی. همه سهم
پدریم را دو دستی دادم به تو. یادته چطوری گولم زدی ؟یادته چی گفتی؟"
"گفتم... تو زن ضعیف و دست و
پا چلفتی که کاری ازت بر نمی آد. اگر همین جوری خرجش کنی سر سال تمام میشه. باقی
عمرت چی میخوری ؟ باد هوا ؟ من عموتم، بابات تو را دست من سپرده. پولت را
برات سرمایه می کنم. زحمتش هم پای من. سر ماه بیا سودش را بگیر و برو. دیگه برای
همه عمرت تأمینی."
گوهر
بلند میشود و جلو میاید. "من گفتم که دیگه زندگی ندارم، نه پیرهن میخوام نه
کفش، فقط میخوام سر بذارم و دیگه بر ندارم،
اما تو اصرار کردی و گفتی،"
" گفتم نه، هنوز اول جونیته، سر و رو
دارهم هستی. شاید یکی پیدا بشه بگیردت. خدا را چه دیدی؟ به خاک برادرم می خواستم
سهمت را با نزولش تا شاهی آخر بهت بدم. من به بابات دین داشتم."
گوهر با صورتی در هم ریخته و با انگشت به
او اشاره میکند.
" پولها را توی دستمال دادم دستت. آنها را گرفتی، دستمال را انداختی دور و
پولها را چپوندی تو جیبت، این نشون به اون نشون هر بار پای پیاده تا آشیخ هادی
آمدم یک قران دوزار گذاشتی کف دستم و با چشم گریان پسم فرستادی."
"
بازار کساد بود دختر. همش ضرر میدادم. خرج دکانم هم در نمیامد. خودم هم صنار خونه
نمی بردم. خجالت زن و بچه هام را داشتم. اما اگر پول دستم میامد اول از همه به تو
می دادم."
"
این نشون به اون نشون، عمو، که تازه یک خونه بزرگ تو محله اعیون نشین خریده بودی،
وسط پولدارها. دست هیچکس بهت نمی رسید. برای بچه هات عروسی هائی گرفتی که شاه از
پسش بر نمی آمد. لامصب، توهر دفعه منو آن
همه راه نکشیدی تا سر کارت که پولم را بدی؟ همه می گفتند با چه جرئتی به تو بی
احترامی می کنم. می گفتند تو با تقوا و مرد خدائی و پول مرا نمی خوری. اما کدام
مرد خدا عمو! خدا چیه؟ خدا کجا بود وقتی تو مرا فریب می دادی؟"
عمو بطرف او میرود.
" کفر نگو، زن. هر چه کردم برای مصلحت تو بود. خیرت را می خواستم. دستم خشک
بشه که نمک نداشت. چه فایده؟ توکه نمی
فهمی و من خسته ترین مرد دنیام."
گوهر چند قدم از او دور می شود و روسریش
را محکم تر گره میزند. پشتش خمیده است.
" بهت گفتم خرجی ندارم، باید سر سفره مردم بنشینم و زخم زبونشون را تحمل کنم،
حسرت زندگی و خوشبختی شون را بخورم. حتی وقتی علیل و تنها بودم یک سر به من نزدی.
قرضت یادت رفت و پشت سرت را هم نگاه نکردی."
عمو به عصایش تکیه میدهد تا تعادل
پاهایش را حفظ کند.
" آنوقت شروع کردی نفرین کردن. پشتم زیر بار نفرین های تو شکسته، گوهر. صدای
تو شبانه روز بند بند تنم را از هم می پاشه. کاش صدات خاموش میشد. کاش ولم می کردی
تا بخوابم، کاش دست از روح من بر می داشتی تا آرامش گدائی نکنم. بگذار بخوابم،
گوهر. نمی دونی چه سخته که آن زیر دراز بکشی، شب و روز بدون آرامش، بدون خواب و
بدون فراموشی. آزادم کن گوهر، آزادم کن، جادوگر." و به سمت تاریکی اطاق راه می افتد.
گوهر حرکت او را با نگاه دنبال میکند.
" چاره ای نداشتم، دستم به جائی نمی رسید. کجا میری ؟ حالا چه عجله ای داری ؟
بهت بر خورد ؟ بهترکه بری. حالا هم برای احوالپرسی من نیومدی. برای آرامش روحت
آمدی، اما هیچ وقت آن روز را نمی بینی."
عمو با لبخندی زهرآلود به درون تاریکی
فرو می رود.
"منتظری؟ ها منتظر بمون. آنروز
که جوون خوشگل بودی ولت کرد. فکر میکنی حالا که پیرو عجوزه شدی میآد ؟ حالا که بوی
میت میدی ؟" عمو در سیاهی نا پدید
میشود.
گوهر با فریاد او را دنبال میکند.
" لعنت به روحت، ای پیر سگ ملعون، هنوز هم زخم زبون میزنی ؟"
گوهر سر میز نشسته است و شمعها را با
انگشت می کشد.
" مادر کجائی ؟ چرا کمکم نمی کنی، چرا دستم را نمی گیری ؟ پس تو چه مادری
بودی ؟ نمی بینی چطور هنوز این گور به گور شده لعنتی مرا شکنجه میکند!"
لحظاتی بعد پیر زنی در چادر سفید از
درعقبی وارد میشود. پشتش خمیده است و چراغی خاموش در دست دارد.
" گوهر تو صدام کردی ؟ چکار داری ؟ خیلی وقت بود بین خواب و بیداری آواره
بودم. سرم درد میکرد. همه اش کابوس می دیدم. خیال کردم تو صدام میکنی، دلواپست
بودم. چقدر دلم شور میزد." چراغ نفتی را از دستی به دست دیگر می دهد.
" کجا بودی مادر ؟ نمی بینی دیره ... من هنوز حاضر نیستم. اون هر لحظه ممکنه
برسه."
بطرف قفسه ها میرود، کشوها را باز میکند
و جعبه ها را بیرون می کشد. آنها را باز میکند تویشان را می گردد و دوباره سر
جایشان می گذارد بی آنکه چیزی بر دارد. مادر با چادر آویخته بسوی تخت می رود.
" چته گوهر؟ چرا این قدر تو هول و ولائی ؟ دیر وقته شبه، چرا نمی خوابی
؟ دنبال چیزی می گردی ؟"
" خودم هم نمی دونم چی میخوام. تو واقعا دلت می خواد من بخوابم؟ یا دلت می
خواد خوابیده باشم تا دیگه سر زنشهایم را نشنوی ؟ اصلا چرا آمدی ؟"
" تو بیدارم کردی، فریادت را شنیدم، دل نگران توشدم. یک کرور سال است که
صدایت آروم نمی گیرد."
گوهر روی زمین می نشیند.
" عمو اینجا بود، از غیض می لرزیدم. اصلا بیخودی صدات زدم. روزی که روزش بودی
کاری برام نکردی، چه برسه به حالا که شب تاره. خدائیش کاری هم از دستت ساخته نبود.
یک زن بیوۀ پیر. تازه آنقدر دست روی دست گذاشتی که کار از کار گذشت. من موندم و
تنهائی."
پیر زن روی تخت می نشیند و چشمهایش را
پاک میکند. " من که زورم به کسی نمی رسید، دختر."
" زورت به خواهرت هم نرسید. می خواستی عصای دست روزهای پیری ات باشم. کهنه و
جل زیرت را عوض کنم و بشورم. صامت نشستی و تماشا کردی که چطوری خوشبختی ام پر زد و
رفت."
گوهر یک پیراهن دیگر بر میدارد تا
وارسی کند. مادرروی تخت جا به جا می شود و چراغ را پیش پایش می نهد.
" منو نرنجون دختر. یک ذره انصاف نداری. چه کارها که نکردم تا تو سر و سامونت
ازهم نپاشه. دار و ندارم را دادم. پیش همه
و آن خواهر جگر سوخته ام رو انداختم."
" نه، هیچوقت چیزی به او نگفتی. خدای نا کرده اون خواهرت بود، دکتر هم پسرش بود.
باید میرفتی زانو میزدی، التماس می کردی، می گفتی دخترم جوونه، خوشگله. اون با پسرت
با هم بزرگ شدن، عاشق هم هستن. خدا را خوش نمی آد از هم جدا شون کنی. گناه داره.
یعنی تو مادرمن بودی. اما فقط رفتی جُل گِل
درخت گره زدی که بختم باز بشه."
" میدونی که التماس کردم. زجرم نده.
پیشش گریه کردم. طلاهام را تو دامنش ریختم اما به چشمش نیومد. گفتم دخترم خواستگارهای
اعیون داشت، مردهای جوون چشمشون دنبالش بود وخواستگارش بودند. اما اون گفت که تو
قاعدگیت نا مرتبه، معلوم نیست بچه دار
بشی، تازه، چون با هم فامیل نزدیک هستین ممکنه بچه هاتون کور دنیا بیآن. گفتم جدا
کردن دوتا عاشق گناهه و دامن آدم را می گیره، اما اون محل نگذاشت. چه کنم ؟ قسمت
نبود. خدا نخواست، دختر. چرا قبول نمی کنی؟"
گوهر روی زمین می نشیند و دو باره جعبه
ها را در جستجوی چیزی زیر و رو میکند.
" دیگه قوت آنروزها را ندارم. نمیتونم روی پا وایسم. اون گفت ما مال هم
هستیم، سرنوشتمون را با هم نوشته اند. قدش بلند بود. موهاشو به عقب شانه می زد و
صورتش مثل ماه می درخشید. آن روز غروب را یادت میاد ؟ نذاشتی از اطاق برم بیرون.
می ترسیدی از غصه دق کنم."
" بله، بهت گفتم مبادا امروز از خانه بری بیرون، دندون رو جیگر بذار، خدا
بزرگه شاید قسمت بهتری نصیب تو کرد."
گوهر بلند می شود و چادری میان لباسها یش
پیدا میکند و به سرش می اندازد.
" بهت گفتم نه، مثل اون دیگه پیدا نمی کنم. اون همه چیز من بود. مردم
صداش می کنند جناب آقای دکتر ، امشب عروسیه، اون داماد میشه. باید ببینمش، عروسش
را ببینم. قول میدم جنگولک بازی در نیارم. صورتم را با چادر می پوشونم، هیچکس منو
نمی شناسه، پشت دیوار کوچه می ایستم تا وقتی با کالسکه میگذرند ببینمشون."
گوهر بطرف در میرود.صدایش بلندتر می شود."
دلم برایش تنگ شده. لامصب، بذار برم. خودش گفت ما مال هم هستیم... اما تو و آن
آژان مهلتم ندادید."
در باز میشود و مردی در لباس پاسبانی
به درون میاید.
" چه خبره گوهر ؟ بازهم از سر گرفتی ؟ هنوز هم منتظری؟"
" تو اینجا چکار میکنی، آژان ؟ از کجا پیدات شد؟"
" تو صدام کردی، فکر کنم یاد من افتادی."
" تنهائی بد دردیه آژان. یادته شب عروسیش، مثل یک شازده تو
کالسکه نشسته بود کنار عروسش؟ افراشته و سربلند بیرون را تماشا می کرد. من صورتم
را پوشوندم تا مرا نبینه و ناراحت نشه. دنبال کالسکه تمام راه تا دم قلعۀ جادو دویدم و پشت دیوارهای بلند آن
نشستم. اما تو همه چیز را بهم ریختی. من یک زن وامونده و تو، توی آن شلوغی فقط فکر
آن بودی که حجابم را از سرم برداری!"
پاسبان جلوتر می آید تا چادرش را
بگیرد.
" به تو گفتم چادرت را از سرت بردار. فرمان شاه بود. هیچ زنی حق نداشت چادر
سر کنه. من چادرت را کشیدم. صورتت پیدا شد، جوون و زیبا بود. متعجب موندم. آنوقت
شب توی کوچه چکار می کردی؟ مگر خونه و زندگی نداشتی دختر!"
گوهر دامن چادرش را دور بدنش می پیچد.
به آینه نگاه می کند و نیمی از صورتش را با توری سرش می پوشاند.
" کدوم خونه، کدوم زندگی ؟ گفتم آقای آژان انشااله هیچوقت دلت نسوزه. خواهش
می کنم چادرم را پس بده، بگذار خودم را قایم کنم. او نباید منو ببینه. حالا یکی
دیگه صاحب اون شده. دیگه منو تو خونه راه نمیدن. خونه خودم. یک غده به
اندازه تخم مرغ تو گلومه، نه میتونم گریه کنم نه میتونم نفس بکشم."
گوهر دامن بلند چادرش را محکمتر بخود می پیچد و
کنار دیوار روی زمین می نشیند. پاسبان کنار او خم می شود.
" گفتم، خواهر پاشو
ببرمت خونه، این وقت شب خوب نیست دختری با این سر و رو تو کوچه باشه. حیف تو نیست؟
با آن صورت مثل ماه ... اما تو حواست جای دیگری بود."
" از توی قلعه صدای ساز و آواز می آمد. زنها کل کل میکردن. یک عروس دیگر جای
من نشونده بودن، صورتشو با تور پوشونده بودن، مادرش جادو جنبل بلد بود، هر چه جز
زدم صدامو کسی نشنید. آهنگ مبارک باد خاموش نمیشد. باید بهش می گفتم باید به او می
گفتم که عروسش عوض شده."
پاسبان کنار او می نشیند. " گفتم
پدر عشق بسوزه." کنارت نشستم شاید راضیت کنم بر گردی."
" بوی گلاب نفسم را پر کرده بود، صدای شاباش شاباش میآمد. چه جور میتونستم ول
کنم یا گذشت کنم. خانه من پشت اون دیوار بود. اگر تو نبودی توی اشکم غرق میشدم.
چقدر بیرحم بودی آژان. مجبورم کردی برگردم بی آنکه با او حرف بزنم و بگویم عروسش
را عوض کرده اند. مرا سپردی دست مادرم. کار خوبی نکردی آژان."
مادر که حالا به طرف میز ونزدیک او می آید،
روی صندلی می نشیند و از شیشه ای که در دستش هست گلاب به اطراف می پاشد.
" چه شبی بود ؟ همه کوچه ها را به دنبالت گشتم و سراغت را از همه گرفتم و
عاقبت دست از پا درازتر پای درگاه خانه نشستم تا بیائی. وقتی آژان آوردت دلم آروم
گرفت. در اطاق را پشت سرت قفل زدم . کلیدش را قایم کردم مبادا دوباره سر به کوچه
بگذاری."
گوهر بطرف مادر میرود و پهلوی پایش روی
زمین می نشیند.
"
من التماست کردم اما در را باز نکردی تا صبح پای در نشستم و برای دکترم شعر، شدی
داماد، را خوندم."
مادر سراو را نوازش میکند. "
از اون شب به بعد دیگر نخوابیدم. صدای آوازت دلم را تکه تکه می سوخت. حسرت مرگ را
می خوردم تا آن صدا را نشنوم. اما پس از آن هم هرگز از کابوس آواز تو خلاصی
نداشتم. از دست من ناتوان چه ساخته است ؟ شب
و روز از درگاهش برایت طلب آرامش میکنم. حالا
دیگر بگذار بروم که سرم پر از صداست."
مادر بلند میشود و لحظاتی دستش را روی
سرگوهرمیگذارد، بعد بسوی تاریکی میرود و درآن گم میشود.
گوهر چادر از سر بر می دارد. شمعی روشن
می کند، کف دستش را از گلاب پر می سازد و به دور اطاق می پاشد و شاخۀ نعناع را بو
می کند.
"هنوز اینجائی آژان؟ من و او عا قبت بهم
می رسیم.حالا کسی را دارم که مواظبم باشد. تو هم باید بری، دیگه مجبور نیستی نگران
من باشی."
گوهر چند تکه ذغال توی سماور می اندازد و
آنرا فوت میکند. سینی چای را مرتب می چیند و یک کاسه چینی کوچک را بدست میگیرد.
" آه یادم رفت نقل بخرم."
پاسبان بطرف در میرود. از درون آینه گوهر
را می بیند که خاک ساعت را می گیرد. از در خارج میشود. چند دقیقه طولانی می گذرند
تا او دو باره در را می گشاید و خودش را عقب می کشد تا کسی وارد شود. " گوهر
یک مهمون نا خوانده داری."
زنی پیر و خمیده با سرو لباسی ژولیده و
غبار آلود وارد می شود و لنگان بسوی گوهر می رود. پاسبان در را پشت سرش می بندد و
گوهر پشت به زن از او دور می شود.
" به من پشت نکن گوهر."
گوهر دور تر میشود.
" توئی خاله ؟ تو کجا اینجا کجا ؟ چه فکری کردی که به دیدن من آمدی ؟ با چه
روئی در خونه من را زدی ؟ از من دور شو ساحرۀ شوم. یک بار کافی نبود؟ فهمیدی که او پیش من برمی گردد، آمدی دو باره او را از من بگیری؟"
" نه، گوهر، هر چه باشه من هنوز خاله توام. هیچوقت بد تو را نخواستم. قسمت
نبود. سر نوشت آنجور خواست."
" تو ... تو ؟ مگر من از خون تو نبودم ... بچۀ
خواهرت ؟ مگر چه عیبی داشتم ؟ از روز اول منو نخواستی. راه افتادی اینطرف و آنطرف
و با حرفهای شیطانی ات، مرا در نظر عالم و آدم خوار کردی. خودت را گم کردی چون پسر
داشتی. به همه گفتی..."
پیرزن دو دست به صندلی می گیرد.
" گفتم، پسرم. پسرم آقاست، دکتره، قد
بلنده، مثل شاخ شمشاد. دخترای اعیان از خانواده های اسم و رسم دار دنبالش هستن.
میگن هر چه بخواهی روی دخترمان میگذاریم.
یک کرور بهش جهاز میدیم، کاسه قند، سینی و جام نقره، قالی ابریشمی، چند دنگ
خانه...، اما تو دختر سبک عقل آب جادو بخوردش دادی، پاشو تو یک کفش کرد که تو را
میخواد. گفت اله بلاه بجز تو زن نمی گیره. چه امید ها براش داشتم. اما تو هر چه تو
زندگی رشته بودم پنبه کردی. پسرم را از من گرفتی."
پیر زن سعی دارد روی صندلی بنشیند. گوهر
فریا میزند.
". نه آنجا نشین... برای همین نگذاشتی زندگی ما پا بگیره. مثل یک عجوزه، شب و
روز توی گوشش خوندی تا از من بر گشت. طلسمش کردی تا منو از چشمش انداختی. یادت
میاد چی بهش گفتی؟"
" بله یادم میآد. بهش گفتم. این دختره خله، لق و لوسه، با همه میگه و می
خنده، محرم و نا محرم سرش نمیشه. خدا میدونه من دوستش دارم، اما جلوی مردم آبروتو
میبره. زنهای بهترازاون قربونت میرن. جهازیه هم که نداره. پدر گور به گور شده اش
ارثی براش نگذاشته. اصلا قدمش نحسه، رو خشت که افتاد سر باباش رو خورد. شلخته است،
دست به سیاه و سفید هم نمیزنه. قاعده گی اش هم مرتب نیست، شاید بچه دار هم نشه.
گفتم این دختره پاکی و نا پاکی سرش نمیشه، فردا هزار درد و مرض میگیری. زنده نباشم
عمرت کوتاه میشه."
دستهای پیر زن بر صندلی به لرزه می افتد. " حالا بذار راحت باشم، خسته ام،"
گوهر لباسی از میان لباسها در می آورد،
روی سینه اش می گذارد و آنرا نوازش میکند.
" اما اون هنوز منو می خواست. عید
بود. رفتیم باغ ... همه جا پر از گل ... چقدر خوش بودم، هر طرف می رفتم و گلها را
بو می کردم. دکتر به کارم می خندید. گفت گوهر تو از همه این گلها قشنگتری. نمی گذارم
هیچکس ما را از هم جدا کنه. اما تو نگذاشتی، حسودیت میشد. اونو فقط برای خودت می
خواستی.شب و روز … ذره ذره … زهر جادو را به خوردش دادی و وقتی حرفهای تورا باور نکرد، زهری تازه بخوردش دادی …"
خاله روی صندلی می نشیند و شمعی دیگر
روشن میکند.
" عمرم را فدایش کردم. جوانیم را به پایش ریختم. گفتم شیرم را حلالت نمی کنم.
روز خوش نمی بینی. من، یک زن دست تنها با بدبختی بزرگش کردم، از سلامتی خودم گذشتم
تا دکترش کردم این بود مزد دستم؟"
گوهر بطرف او میرود و شمع را با
انگشتهایش خاموش میکند.
" شبانه روز صدات را مثل پتک توی سرش می کوبیدی. از تو و نفرین هات می ترسید.
گوشهاش را می گرفت، اما فکر گناه مغزش را می خورد. خودش را نمی بخشید. دیگه به من
لبخند نمی زد. با من رو در رو نمی شد. چرا حالا خوشحال نیستی ؟ تو بردی، یادت هست چه عروسی بزرگی براشون گرفتی. رقاص و مطرب
آوردی، صدای ساز و آوازشون محله را پر کرد. فکر نکردی چه بر سر من میآد، که من دق
میکنم ؟ دلم سوخت ... بد جوری هم سوخت. همه عمرم آه کشیدم."
" تو ولم نکردی. یکروز هم راحتم نگذاشتی. هر روز توی گور من را لرزوندی.
سالهاست چشمام روی هم نرفته، نه در گرمای روز و نه در سرمای شب. بگذار نفس بکشم
گوهر. بگذار بخوابم."
گوهر شاخه سبز نعناع را بو میکند و لبخند
میزند.
"خندۀ آخر مال بود. مردم خبر آوردند. که عروس تازه ات کاری کرده کارستون.
مجبورت کرده بری تو انباری ته حیاط زندگی کنی، همانجا که هر وقت من قاعده بودم می
فرستادی بخوابم... گمونم قصاص مرا پس دادی."
" هر روز هزار بار توی گور می لرزم، وقتی کرمها توی کاسه سرم می لولند هول
میکنم. نفرین هات توی گوشم هو هو می کنن. اینقدر آه نکش گوهر. زبون به دهن بگیر تا
سر راحت روی زمین بگذارم."
گوهر روی تخت می نشیند و دستهایش را روی
شکمش می گذارد و آنرا نوازش میدهد.
" شبها دستها ش را می گذاشت روی شکمم، می گفت گوهر یک کاری بکن، زود باش تا
دیر نشده، چه دستهای نرمی داشت... اما تو عروس تازه براش آوردی، سر ماه که شد نقل
و نبات پخش کردی، زمین و زمان را پر کردی تا خبر خوش به گوش ما هم برسد، که عروس
حجله گیر شده. روی من که سیاه بود. رفتم توی زیر زمین تا برای اقبالم گریه کنم.
توی شکمم زدم، گفتم مرده شورت را ببرند که لیاقت یک بچه را هم نداشتی. آنقدر زدم
که پر از درد شدم، خیس شدم، روی خون افتادم، یک لخته سرخ که هنوز دم میزد توی دستم
افتاد. چنان شیونی زدم که سارا برای پسر قربانیش نزده بود."
بالش کوچکی را در بغل میگیرد و مثل بچه
ای آنرا نوازش میکند و تکان میدهد.
پیر زن روی پا می ایستد.
" هر چی بوده دیگه گذشته. بد کردم،
تقاصش را هم پس دادم. مردم یکبار می میرند اما من هر روز می میرم. هر شب با حُناقی
می میرم و هر روز با حناقی تازه شروع میکنم. خدا بخشید، تو هم بگذر، روحم را آزاد
کن."
گوهر بالش را می اندازد و با فریاد و حرکت
تند دو دست او را به عقب رفتن وا میدارد.
" پس روح من چی ؟ تو شبهام را خالی و تنها، روزهام را پر از خفت و زهدانم را
خشک کردی، تو َمرَدم را از من گرفتی، بچه ام
را گور کردی، برو، چطور جرات کردی ؟ چطور تونستی ؟"
خاله با چشمهای از حدقه در آمده عقب عقب
می رود و در تاریکی محو می شود.
پاسبان
بار دیگر به داخل اطاق سر میکشد و در مرز تاریکی می ایستد.
" باز دیگه چه
خبره؟ چقدر بخودت زجر میدی ؟ بگذار بره، بگذار گم شه."
دست گوهر را میگیرد و کنار صندلی میآورد.
" بنشین گوهر، اینقدر خودت و دیگران را عذاب نده. فایده اش چیه ؟
گوهر روی صندلی می نشیند.
" توئی آژان ؟ هنوز اینجائی، خدا حفظت کنه. بیا، بیا یک
فنجان چائی برای خودت بریز تا گرم بشی، خسته شدی از بس توی کوران ایستادی. یک چائی
هم برای من بریز. دیگه نفس برام نمونده... چرا نمیری، چرا فکر خونه و زندگیت نیستی
؟ تو هم مثل من پیرو خسته شدی آژان."
پاسبان یک چائی میریزد و بدست گوهر
میدهد. چای دیگری برای خود می ریزد و کنار صندلی روی زمین می نشیند و آنرا کنارش
میگذارد.
" کاش پاسبان نشده بودم. کاش هیچوقت دور آن قلعه نگهبانی نداده بودم. غم تو
پیرم کرد. همه این سالها صدای ضجه تو هرجا رفتم دنبالم آمد. حالا دیگه بس کن...
زن."
" هیچکس توی در و همسایه چشمهای آبی من را نداشت. خواستگار ها در خانه را می زدند.
اما وقتی قصه ام را می شنید ند می رفتند. من همه این سالها منتظر موندم. چرا یادم
انداختی، آژان ؟ امشب شب خوشی من است. تنهائی، چشم براهی، دیگه تمام شد. دیگه
وقتشه، حالا باید پیداش بشه ."
صدای کوران و ولوله باد در میان شاخه ها
به گوش میآید. شاخه ها شلاق وار می کوبند. صدایی شبیه کوبش در بگوش میرسد. گوهر
لحظه ای به در خیره می شود. بعد نا گهان از جای می پرد و بطرف آینه می رود.
" می دونستم میآد، خودشه .... به من قول داده بود."
پاهای بخواب رفته اش را به
دنبال میکشد.
" این پا درد هم راحتم نمی گذارد. حالا که وقت درد نیست."
در آینه به خود می نگرد وموهای سرش را با
انگشتهایش به عقب می راند. چینهای لباسش را مرتب میکند، سرش را با توری سفید می پوشاند
و نفسی عمیق می کشد.
" زود باش آژان، کمی جمع و جور کن.
باید خودش باشه... دارم می لرزم، پاهام مال خودم نیست. چی بهش بگم؟"
پاسبان به او نزدیک میشود و شانه هایش
را می گیرد.
"آرام باش، بس است. هیچ کس پشت در
نیست. صدای باد است در شاخه ها... با من بیا ... آرام بگیر گوهر ... دیگر دم
خوابست."
گوهر آرام می شود و چون کودکی خودش را
بدست پاسبان می سپرد که او را بطرف تخت هدایت میکند. کنار تخت می ایستد و چشم به
در می دوزد.
" راست میگی، آژان، از انتظار آشفته ام.
کمی دراز می کشم حالم بهتر میشه."
باهره ، عمو ، مادر
، و خاله از درون تاریکی بیرون می آیند و کنار هم در مرز نور و تاریکی می ایستند.
باهره طاقۀ بلند
پارچه سفیدی را که در دست دارد، تا به تا باز میکند و سر آنرا بدست عمو می دهد تا
دست به دست بگرداند. عمو سر پارچه را به مادر میدهد و خود میان آنرا نگه میدارد.
مادر نیز همچون او سر پارچه را به دست خاله میدهد و خود دنباله اش را می گیرد.
خاله نیز به نوبت پارچه را به پاسبان می رساند و او آنرا بسوی گوهر که هنوز
ایستاده است می برد و بدور بدن او می پیچد.
گوهر می چرخد، پارچه دور بدنش پیچیده
میشود و باهره به آرامی، تا به تا، طاقه سفید را ازهم میگشاید تا به انتها می رسد
و دیگران این انتها را دست به دست به گوهر می رسانند تا کاملأ همۀ تنش را می
پوشاند. آنگاه که طاقۀ سفید پارچه به ته
می رسد، همگی یک به یک در تاریکی اطاق فرو می روند.
پاسبان چند شمع روشن می کند و گوهر را روی
تخت می خواباند. اطاق خاموش میشود و فقط نوری کم رنگ از شعلۀ شمع های روشن باقی می
ماند که بر صورت گوهر می تابد.
" خسته ام. خیلی خسته ام."
صدای باد اوج میگیرد و آوای گوهر ضعیف
تر می شود.
" منو ببخش آژان... حالا دیگه برو ... یادت باشه که چفت در را نیندازی، می ترسم
خوابم ببرد و صدای در زدنش را نشنوم."
صدای قدمهای آهستۀ پاسبان، باز و بسته
شدن آرام در و زوزۀ تند کوران باد شنیده می شود.
گوهر چشمهایش را می بندد. نور لرزان شمعها
سایۀ بی آرام نیمرخش را بردیوار نقش می زنند. عطرگلاب و نعنا سر تا سر اطاق را
انباشته اند.
صدای وهم انگیز بر خورد شاخه ها و کوبش در در میان خشم شتاب آلودۀ باد بگوش می رسد.
۲ نظر:
بسیار خواندنی و دلچسب
▁ ▂ ▄ ▅ ▆ ▇ █ فوق العاده زیبا نوشته شده █ ▇ ▆ ▅ ▄ ▂ ▁
ارسال یک نظر