ستیزهجویان خاورمیانهای عملاً مفتون یک قصه
اند و، به رغم تمام شواهد، از ادبیاتی افسانهای الهام گرفتهاند: روایتی از یک
حکومت دینی آنچنان که، «روزی، روزگاری»، سدهها پیشتر، برای برقراری عدل الاهی
به وجود آمده بود و در سایه آن بدان به مجازات و مکافات و خوبان به سعادت و منزلت
میرسیدند."
در مجموعه داستان اولم، «شب به خیر یوحنا»، داستان کاملاً کوتاهی
دارم با عنوان «رؤیای روز سان کریستوبال در لیما». در دسامبر ۱۹۹۶، گروهی از اعضای «جنبش
انقلابی توپاک آمارو»، به سرکردگی نستور سرپا کارتولینی، افرادی را در اقامتگاه
سفیر ژاپن در پرو به گروگان گرفته بودند.
در ادامه، با طولانی شدن دوران گروگانگیری، گروگانگیرها از دولت
درخواست ارسال تعدادی کتاب کردند؛ از جمله آثار درخواستیشان «بینوایان»، رمان
پرماجرای ویکتور هوگو، بود. داستان من راوی روزی از روزهای پایان بحران در آوریل ۱۹۹۷ در فضایی خیالی است، پیش
از آن که توپاک آماروها در جریان حمله نیروهای نظامی برای آزادسازی گروگانها در
لیما، پایتخت پرو، کشته شوند: نستور در اتاقی سرگرم خواندن «بینوایان» است و به
سرگذشت پیچیده و سرنوشت پرمخاطرهاش فکر میکند.
سالها بعد از این ماجرا، با اوج گرفتن کشتارها، گروگانگیریها،
حملات انتحاری، و فعالیتهای تروریستی در سراسر دنیا، و به ویژه در خاورمیانه،
ذهنم دوباره درگیر آن داستان شد: ستیزهجویان معاصر هم آیا کتابهای ادبی، و
مشخصاً رمان، میخوانند؟ داستانک من در مورد توپاک آماروها با تردید نستور در
سرگذشت و سرنوشت خودش به آخر میرسید، و همین «تردید» نهایی به نظرم بنمایه
ارتباط (معکوس) ادبیات و اقدامات ستیزهجویانه، خشونتورزانه، و تروریستی بود.
تصور میکردم ادبیات، و
البته رمان، به دلایل مختلف میتواند مانع محکمی در مسیر ایمان و ایقان ضروری برای
دست زدن به اقدامات تروریستی باشد. در دنیایی که لشگری از مستبدان فرهیخته، جلادان
بامعلومات، و تروریستهای تحصیلکرده را به خود دیده، این ایده البته بیش از
اندازه رمانتیک، بیش از اندازه رؤیایی، و بلکه بیربط به نظر میرسید. در عمل هم
ادله چندانی در ابطال و اثبات ادعایم نیافتم: مستنداتی مبنی بر اشتیاق ستیزهجویان
به مطالعه داستان و رمان وجود نداشت و، از سوی دیگر و یا از همین رو، ستیزهجویی
با خواندن رمان و داستان از راه خود برنگشته بود.
این ناکامی اما با کشف
نامنتظری همراه بود، این که ستیزهجویان خاورمیانهای عملاً مفتون یک قصه اند و،
به رغم تمام شواهد، از ادبیاتی افسانهای الهام گرفتهاند: روایتی از یک حکومت
دینی آنچنان که، «روزی، روزگاری»، سدهها پیشتر، برای برقراری عدل الاهی به وجود
آمده بود و در سایه آن بدان به مجازات و مکافات و خوبان به سعادت و منزلت میرسیدند.
تا آنجا که به ستیزهجویان اسلامگرا (از طالبان در افغانستان تا دولت اسلامی در
عراق و سوریه) مربوط میشود، اقدامات ستیزهجویانه چیزی جز تلاش مؤمنانه برای
بازبرپایی این حکومت، و بازآفرینی آن افسانه در واقعیت، نیست.
این روایت افسانهای -
آرمانی اصل و اساسِ قصهای است که رهبران شورشیان مسلمان برای مخاطبان خود میگویند،
و پیروانشان را به نقشآفرینی در این قصه وا میدارند، دقیقاً به همان شکل و
شمایلی که بزرگترها برای بچهها قصه میگویند و بچهها، به یمن تخیل کودکانه، خود
را به قامت قهرمانان قصه در میآورند.
حکومت دینی یا خلافت
اسلامی در گذشته البته سراسر افسانه نبوده، بهرههای فراوانی از واقعیت دارد. اما
گذشت زمان و وفور وقایعنگاران در این میانه هر نقل واقعیتی را به روایتی مبدل میسازد:
واقعیت بدون روایت ممکن نیست، واقعیتهای تاریخی عملاً همان روایتهای تاریخی اند.
از این جهت، به نظر میرسد شورشیان مسلمان و همدلانشان بیش از آن که قربانی یک
«قرائت» افراطی از اسلام شده باشند، مسحور یک «روایت» آرمانی از اسلام شدهاند:
روایتی که رؤیای جامعهای بهینه، بر اساس شریعت و در چارچوب خلافت اسلامی، را پیش
چشم آنان گذاشته، بهشت گمشدهای را در گذشته خاورمیانه ترسیم میکند و واقعیتیابی
دوباره آن در این زمان و مکان را وعده میدهد؛ همچون هر بهشتی در ادبیات افسانهای،
این خلافت نه اوتوپیایی آیندهنگر که آرمانشهری گذشتهگرا است. در عین حال، و با
توجه به انبوه روایتهای مختلف از اتفاقات و «واقعیت» آن دوره، این «کلانروایت»
مؤمنانه روایتی کودکانه، با قهرمانان سیاه و سفید، و مبتنی بر تقابل خیر و شر،
منطبق بر منطق یا این / یا آن، و بیشباهت به روایتهای رمانوار به نظر میرسد.
این روایت برجسته اما به
باور انبوه ستیزهجویان یک قصه، یک روایت سادهانگار و افسانهآسا، نیست. این
اختلاف عقیده البته جای تعجب ندارد: تا آنجا که تخیل ما اسیر یک روایت از واقعیت
بوده، تصور ما از حقیقت در انحصارِ یک روایت از آن باشد، آن روایت به باور ما تمام
واقعیت و کل حقیقت خواهد بود – باور افرادی که تنها یک کتاب خواندهاند و اصولاً
تمام حقیقت و واقعیت را در آن یک کتاب میجویند. اینجا است که کارکرد اصلی
ادبیات، و به ویژه رمان، به دید میآید: تردید و تکثر در روایت داستانی.
میخائیل باختین، نظریهپرداز
ادبی روس، ادبیات داستانی را عموماً عرصه درهمتنیدگی، پیچیدگی، و چندگانگی میشمرد،
بنیان رمان را «منطق مکالمه» میدانست، و بر وجود منظرهای متفاوت در متنهای ادبی
تأکید میگذاشت. به علاوه، در تحلیل مشهوری، رمانهای تولستوی را تکرگهای، تکگویشی،
و تکآوایی، و رمانهای داستایفسکی را چندرگهای، چندگویشی، و چندآوایی ارزیابی
کرده، رمان مدرن را یک کارناوال کلامی و انعکاس این چندآواییِ چارهناپذیر میدانست:
آواهای چندگانه، روایتهای چندگانه، واقعیتها و حقیقتهای چندگانه، چیزی که در
ادبیات افسانهای یا قصههای کودکانه ممکن نیست.
رولان بارت، نظریهپرداز
ادبی فرانسوی، از این هم پا فراتر گذاشته، به چندآوایی هر متن مدرنی، و ای بسا هر
متن ادبی، باور داشت. به دید او، این خواننده بود که معناهای متعدد متن را معین میکرد:
هر متن ادبی عملاً با مشارکت یک خواننده معنا مییابد و در نتیجه هر متن ادبی
معناهای متکثر، معناهایی به کثرت خوانندگان خود، دارد. در نگاه کلیتر و در «نظریه
متن» معاصر، چنین رویکردی نشانه رویآوری از اخلاق به روایت، از الاهیات به ادبیات،
از آسمان به انسان، و از فلسفه به رمان بوده، تقابل ایمان و ادبیات را برجسته میکند.
از همین رو، به گمان
میلان کوندرا، نویسنده چک، «روح رمان» در اندیشهانگیزی و پرسشگری، و نه موضعگیری
اخلاقی، است: شک کردن و فهم کردن، نه فقط قضاوت کردن و محکوم کردن. این نگاهی نسبینگر،
چندگانهگرا، و چندآوا است که نسبتی با نگرههای ایدئولوژیک ندارد: رمان «زیستجهانهای
ممکن» را نشان میدهد و، برخلاف افسانهها، نویدبخش آرمانشهرهای ارتجاعی نیست. و
دقیقاً همینجا است که بنیادگرایی روایی در افسانههای اخلاقی در برابر تاریخنگری
بنیادی در روایتهای رمانگونه قرار میگیرد.
کارلوس فوئنتس، نویسنده
مکزیکی، نقش روایت در رمانها را «بدل کردن زندگی به تاریخ» میدانست؛ چنین درکی
از روایت، تاریخ، و زندگی در تباین آشکاری با آرای ستیزهجویان دینی و ایدئولوژیهای
افسانهگرا قرار میگیرد، ایدئولوژیهایی که کلیت زندگی را در جزء کوچکی از تاریخ
تعارضات میجویند: ادبیات داستانی از جمله نشان میدهد که ستیزهجویی تنها شکل
ممکن – یا مجاز و مصوب – برای مسلمان بودن (یا دینی، اخلاقی، و عادلانه زیستن) در
زمانه ما نیست، همچنان که در گذشته نبوده، در آینده نیز نخواهد بود.
افسانه مطلوب ستیزهجویان،
آن ایدئولوژی تمامتخواه و خصم تفاوتها، در قالب یک حکایت همسانساز و یگانهگرا،
اعتنایی به این تکثر و تردید روایی ندارد. آنچه در آن روایت اسطورهای عرضه میشود
ایمانی عملاً نافی نسبینگری، چندگانگی، و چندآوایی است – و، در نهایت، نافی حق
حیات کسانی که به روایتهای دیگری دلخوش اند و به حقیقتهای دیگری باور آوردهاند.
قابل پیشبینی است که رمانها، این انبارههای تردید و تکثر، خوشآیندِ ستیزهجویانِ
مصمم و مؤمن نباشند؛ و از همین جهت میتوان و باید بر اهمیت آنها به عنوان سدی در
برابر ایمانِ منتهی به ارعاب و آرمانِ متکی به خشونت تأکید گذاشت.
چنین رویکردی البته
همچنان بیش از اندازه احساساتی جلوه میکند، بیش از اندازه خوشبینانه. واقعبینانه
بنگریم: ادبیات الزاماً از ارعاب نمیکاهد، و هر خوانشی سد خشونت نیست؛ باورنکردنی
است که هیچ تروریستی به عمرش رمان نخوانده باشد. با این همه، این هم حقیقتی است
که، با تن دادن به تشکیک و تفاوت، آنچنان که در رمانها تبلور یافته، با جدی
گرفتن گفتمان آنها، جایی برای ارعاب و اجبار دینمحورانه یا فرقهگرایانه نمیماند:
در گفتمان رمان، هیچ حرفی حرف آخر به شمار نمیرود، هیچ کلامی ختم کلام نیست.
برخلاف افسانههای
متعصبانه، رمانها روایتهای روادارانه اند: بعید به نظر میرسد که ستیزهجویی با
خواندن آنها، با مجدانه خواندن آنها (نه فقط رمانهای راجع به جنگ و جنایت و
ارعاب، نه فقط رمانهای داستایفسکی و دیکنز و هوگو، یا مارکز و کامو و کالوینو، نه
فقط رمانهای امروزی که حتی آثار کلاسیک و حتی «هزار و یک شب»)، همچنان ستیزهجو
بماند و همچون گذشته تمام حقیقت و واقعیت را در آن روایت افسانهای - ایدئولوژیک
از یک «بهشت بربادرفته» در هزارههای گذشته بجوید، و همزمان درهای جهنم را به روی
همسرشتان و هموطنان خود بگشاید.
ماریو بارگاس یوسا،
نویسنده پرویی، در «چرا ادبیات» مینویسد: «چیزی بهتر از ادبیات نمیتواند ما را از جهل تعصبات، نژادپرستی، فرقهگرایی
مذهبی و سیاسی، و ملیگرایی افراطی برهاند، و این حقیقتی است که همواره در ادبیات
عالی نمودار میشود: مردان و زنان هر ملت و هر مملکتی اساساً با هم برابر اند و
تنها بیداد و ستمگری است که بذر تبعیض و ترس و بهرهکشی میکارد. چیزی بهتر از
ادبیات نمیتواند به ما بیاموزد که، تفاوتهای فرهنگی و قومی را تبلوری از غنای
میراث انسانیمان بیانگاریم و این تفاوتها را به عنوان جلوهای از آفرینشهای
گونهگون انسانی ارج بگذاریم.»
ادبیات و رمان شاید از ما
انسانهای بهتری نسازد، اما قطعاً انسانهای بلندنظرتری میسازد: نه مؤمنتر، که
مرددتر؛ نه راسختر، که روادارتر. در دنیای آشفته از ایدئولوژیهای دینی، دنیایی
که همچنان زیر نفوذ ایمانهای ستیزهجویانه به عنوان اسباب آزاررسانی به دیگران
مانده، این رهآوردی استثنایی است: ارمغان رمان برای آنان که شهامت گام گذاشتن به
عرصه تردید و تکثر دارند – از این رو است که ادبیات میتواند آزادیبخش باشد، و
هست.
منبع:
بی بی سی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر