پیوند سرای نویسندگان، شاعران و هنرمندان سکولار دمکرات ایران

پیوند سرای نویسندگان، شاعران و هنرمندان سکولار دمکرات ایران

۱۳۹۳ آذر ۱۸, سه‌شنبه

زندگی در کوچۀ آبانِ غربی / داستان کوتاه / بابک اسماعیلی

به دستور دولت ناگهان و بدون خبر قبلی سه روز پشت هم تمام کشور تعطیل می‌شود. ادارۀ پست مرسولات پستی را به جای اینکه چهل و هشت ساعته تحویل دهد نود و شش ساعته تحویل می‌دهد. برای اینکه به یک ایمیل جواب دهی دو سه روز باید صبر کنی تا شاید سرعت اینترنت به اندازه‌ای باشد که بتوانی وارد سایت یاهو شوی. قيمت‌ها يك شبه ممكن است دو سه يا صد برابر شوند.

زندگی در کوچۀ آبانِ غربی 

ازساعت شش صبح مامان بيدار شده و سروصدا راه انداخته بود. يكبار قابلمه افتاد. چند دفعه قاشق چنگال‌ها ریخت روی زمین. من هی لحاف را روی سرم می‌کشیدم که صداها را نشنوم.
این شیوۀ از خواب بیدار کردن مختص پدرم بود. صبح‌ها آنقدر سر و صدا راه می‌انداخت تا مجبور باشی از خواب بیدار شوی.
ساعت هفت صبح، مامان با يكي از دوستانش، تماس گرفت و تلفن را گذاشت روي آیفون.
من یکبار دیگر لحاف را روی سر و گوش هایم کشیدم تا بلکه صداها را نشنوم.
 بعد، تا ساعت هفت ‌و نیم چند بار من را صدا کرد: - بابک پاشو. مگه نمی‌خوای بری تهران. پاشو دیرت میشه.
من از صبح زود بیدار شدن و از اینکه خوابم را بهم بزنم به خاطر موضوعاتی که در ظاهر مهم هستند، بدم می‌آید. اين روزها هيچ امر مهمي در زندگیِ من وجود ندارد كه بخواهم به خاطرش صبح زود از خواب بيدار شوم. چرا بيدار شدنم بايد از خوابيدنم مهم‌تر باشد. چرا تهران رفتن و شركت در يك مناقصه بايد برايم از احساس آرامشي كه در رختخواب دارم مهم تر باشد. اگر ترتيب اهميت دادن به موضوعات را عوض كنم چه چيزي به دست مي‌آورم؟
اهميت. اصلا چرا ممكن است يك موضوع براي من اهميت پيدا كند؟  
در ایران، زمان، فاقد اهمیت است.
من مدتهاست درست برعکس زمانی که جوان بودم دارم به شیوۀ سرخپوستان کالیفرنیایی که هیچکدام از سن خود خبر نداشتند زندگی می‌کنم.
 تا همین چند سال قبل همه چیز برایم مهم بود. سروقت بودن و همین طور انجام دادن کارها در زمانی کمتر. جزئيات به همان اندازه برايم مهم بود كه كليات. اما الان هیچ چیز برایم مهم نیست. انجام دادن يك کار با سرعت هرچه تمام‌تر برایم لزومی ندارد.
نمی‌دانم چنین رویکردی در من و زندگی باعث چه می‌شود.  به خاطر اراجیفی که برای دیگران مهم است من کارهایی که دوست دارم انجام دهم را رها نمی‌کنم.
به دستور دولت ناگهان و بدون خبر قبلی سه روز پشت هم تمام کشور تعطیل می‌شود. ادارۀ پست مرسولات پستی را به جای اینکه چهل و هشت ساعته تحویل دهد نود و شش ساعته تحویل می‌دهد. برای اینکه به یک ایمیل جواب دهی دو سه روز باید صبر کنی تا شاید سرعت اینترنت به اندازه‌ای باشد که بتوانی وارد سایت یاهو شوی. قيمت‌ها يك شبه ممكن است دو سه يا صد برابر شوند.
خيابان‌ها بدون اطلاع رساني يك طرفه مي‌شوند. بعد براي اينكه به مقصدت برسي بايد يك ساعت ترافيك را پشت سر بگذاری. در چنین شرایطی، احمقانه‌ترین کار این بود که بابت سرِ وقت نبودن دیگران عصبانی بشوی که من می‌شدم.
سالها قبل من مدير اجرايي يك موسسۀ چند منظوره بودم. چند روزي به افتتاح نمايشگاه بين‌المللي كتاب مانده بود و من و همكارانم مي‌خواستيم هر طور شده يكي از كتاب‌ها را كه مراحل آخر ويرايش را مي گذراند به نمايشگاه برسانيم. خانم نويسنده بيست و چهار ساعت آخر را شبانه روز كار كرد تا آخرين ويرايش كتاب تمام شد. وقتي كار او تمام شد گريه‌اش شروع شد. مي‌گفت پدرم از اينكه دو شب خانه نرفته‌ام عصباني است!
ويرايش و صفحه ‌بندي كتاب و طراحي جلد همزمان انجام شد و من مراحل چاپ را به يكي از بزرگترين چاپخانه‌هاي تهران سپرده بودم. آن روزها ليتوگرافي يعني تهيه فيلم و زينك به صورت دستي انجام مي‌شد و هنوز از دستگاههاي چاپ ديجيتالي در ايران اثري نبود. شبي كه فرداي آن مي‌خواستم پرينتِ كتاب 400 صفحه‌اي را به چاپخانه بفرستم مدير چاپخانه با من تماس گرفت و گفت انفجار بزرگي در سيستم برق رساني چاپخانه رخ داده و نمي‌توانند در روزهاي آينده، چاپ كتاب جديدي را به عهده بگيرند.
همان شب با يكي از دوستانم كه ليتوگراف‌‌كار بود تماس گرفتم و مشكل را مطرح كردم. ليتوگرافي كتاب 400 صفحه‌اي 3 شبانه روز طول مي‌كشيد.  به اندازه ي كافي فرصت داشتم تا يك چاپخانه پيدا كنم. روز بعد با صدها چاپخانه تلفني صحبت كردم. حداقل يك هفته طول مي‌كشيد تا يكي از دستگاههايشان براي چاپ كتاب جديد خالي شود.  در هر صورت نمايشگاه را از دست مي‌داديم.
عصر همان روز براي همكارانم توضيح دادم كه با چه مشكلي روبرو شده‌ايم. يكي از آنها  سركلاس به شاگردانش مشكل را گفته بود.
يكي از شاگردانش گفته بود "عموي من مدير يك چاپخانۀ دولتي است".
همان موقع دختر با خانواده‌اش تماس گرفت و ساعتي بعد مدير چاپخانه به من قول داد كه فردا صبح دو تا از دستگاه‌هاي چاپشان را خالي مي‌كند تا كتاب ما يك روزه چاپ شود. قرار شد من به كمك ليتوگراف بروم و شب تا صبح كمك كنم تا كار تهيه زينك‌هاي فلزي كه بايد دور استوانه‌هاي دستگاه چاپ قرار مي‌گرفت سريعتر انجام شود.
به يكي از همكارانم گفتم تا صبح زود به چاپخانه‌اي كه سيستم برق رساني‌اش مختل شده بود برود و كاغذهايي كه متعلق به ما بود را به چاپخانه جديد منتقل كند.  قرار ما با چاپخانه دولتي براي شروع كار چاپ ساعت 9 صبح بود . تعدادي از زينك‌هاي آماده شده را از ساعت 8 صبح به چاپخانه بردم و منتظر ماندم تا كاغذها هم برسد. كاغذها ساعت 12 رسيد.
 قبل از آن مدير چاپخانه به من گفت: - نمي‌توانم دستگاه‌ها را ساعت‌ها بيكار نگه دارم. اينجا يك چاپخانۀ دولتي است و اگر بيشتر از اين دستگاه را خالي نگه دارم توبيخ مي‌شوم.
چاپ كتاب به سه روز بعد موكول شد و ما نمايشگاه را از دست داديم.
من تا چند روز گلولۀ آتش بودم . تمام شب بيداري‌های من، نويسنده، تايپيست و ليتوگراف بابت دير از خواب بيدار شدن همكارم تبديل شد به كاری بيهوده.
بعد از اينكه انتقام سختي از همكارم كه دوستان خوبي بوديم در جلسۀ مديران گرفتم ديگر هيچ كار با اهميتي را به همكارم نسپردم. ديگر او را جدّی نگرفتم. آرام آرام رابطه من و او كه دوستان خوبي بوديم كم و كمترشد.
الان مدتهاست آن چنان رفتاری را ترک کرده‌ام.  اگر امروز قراری با کسی می‌گذارم شاید هفتۀ بعد به سراغش بروم و یا اگر امروز ساعت پنجِ عصر قراری دارم ممکن است دو سه روز بعد در همان ساعت دوستم را ملاقات کنم.
دیشب هم دلم می‌خواست یک فیلم سینمایی که تا نیمه‌های شب طول می کشید را نگاه کنم. اتفاقا فیلم، داستان مردی را روایت می کرد که تشابه زیادی با من داشت و من بعد از مدتها یعنی بعد از ده دوازده سال داشتم خودم را در يك فيلم می‌دیدم و خوشم آمده بود.
آخرين بار ده دوازده سال قبل خودم را در فيلم روز هشتم ديده بودم. مردي كه به جز كار، چيزي ديگری در زندگی برای خودش نگذاشته بود.
اين بار داستانِ فیلم دربارۀ مردی سخنران بود که یک فلسفۀ شخصی داشت. هیچ تعهدی به هیچ کس و هیچ چیز احساس نمی‌کرد. مردی بدون وابستگي و دلبستگي. به همین دلیل هم ازدواج نکرده بود. خودش بود و یک چمدان. اواسط فیلم با زنی مثل خودش آشنا شد و چند روزی را با هم بودند.
مدتی بعد تصمیم گرفت سراغ زن برود. عاشقش شده بود. وسط یک سخنرانی ول کرد و رفت. به زن که رسید، فهمید زن شوهر و دو بچه دارد. زن به او گفت تو زنگ تفریحی بین زندگی جدّی من بودی. مرد با فلسفه‌اش تنها ماند. بعد از آن هم یک فیلم دیگر نگاه کردم. تا خود صبح نخوابیدم .
درچنین شرایطی مادرم اصرار داشت از خواب بیدار شوم، اما من ترجیح می‌دادم بخوابم.
هیچ دلیلی برای اینکه در لحظه زندگی نکنم ندارم. سالها برای آب خوردنم هم برنامه ریزی می‌کردم. بی‌حساب و کتاب نه کاری می‌کردم و نه حرفی می‌زدم. اما وقتی دیدم زندگیِ ديمی خیلی راحت‌تر از اینها جریان دارد، دیگر برای هر چه پیش آید خوش آید دارم زندگی می‌کنم. بدون دلبستگی و بدون وابستگی و بدون هیچ تعهدی به کسی یا چیزی. همه چیز را به مرور رها کردم تا به این وضعیت برسم. هیچ چیز برای من مهم نیست. همه کارها و اندیشه‌ها و تصمیمات در لحظه، خلق می‌شوند و یا اجرا می شوند یا به دورانداخته می‌شوند.
حتی نوشتن .
 بارها به اینکه داستان یا رمانم را چطور شروع کنم و چطور ادامه دهم فکر کرده‌ام. یکی دوبار برای رمانی نقشه کشیده‌ام و پازل درست کرده‌ام. اما دست آخر هر بار ترجیح دادم نوشتن را به ناخوداگاه ذهنم بسپارم. بعد در زمان بازنویسی اگر دلم بخواهد تغییراتی می‌دهم. اگر هم خوشم بیاید همان متن اولیه را حفظ می‌کنم.  اين روز ها تمام لحظاتم سرشار از خلاقيت است.
ساعت هفت‌ونیم صبح رعنا که به قصد مدرسه رفتن بیرون رفته بود، زنگ اف اف را زد. صدای ناقوس مانند زنگ اف اف کمرم را لرزاند.
سالهاست صدای زنگ‌ها آزارم می‌دهد. جوان‌تر که بودم یک بار صبح كه می‌خواستم سرِکار بروم، کت و شلوار پوشیده بودم، چای خورده بودم و آماده شده بودم برای بیرون رفتن، به رسم همیشگی زن و شوهرهای مدرن رفتم کنار تختخواب تا از زنی که آن روزها همسرم بود با یک بوسه خداحافظی کنم. او با دیدن من زد زیر گریه و من مات و مبهوت مانده بودم. می‌گفت تنهاست و من به او توجه نمی‌کنم. آن روز با کت و شلوار کنار تخت خواب نشستم. دو سه ساعتی نشستم و حرف زدیم.
بعد تلفن‌ها به صدا در آمد. از همان موقع از صدای هر زنگی گریزان شدم. آن روز صدها تماس تلفنی از محل کارم داشتم. بساط خنده‌ای در خانه درست شد. من مانده بودم خانه که سرکار نروم. کارها از پشت گوشی تلفن به خانه می آمدند.
 فردای آن روز سرِ کار با همه دعوا کردم. بدون من نمی توانستند تصمیم بگیرند. از آن به بعد تلفن خانه را قطع کردم. چند سالی خانه بدون تلفن بود. پروژۀ توانمند سازی پرسنل و مدیران را هم اجرا کردیم تا بلکه در نبود من بتوانند برای موضوعاتی که پیش می‌آید تصمیم بگیرند. صدای زنگ تلفن‌ها و زنگ‌های مشابه از همان موقع آزارم می‌دهد
مثل اینکه اتوبوس نیامده بود و رعنا به مادرم گفته بود "بیا من رو برسون". این هم البته جزو قرارهای همیشگی است. هر روز که اتوبوس نیاید مادرم رعنا را می‌رساند. من باز پتو را روی سرم کشیدم و اخم هایم را درهم کردم. اگر بیست سال پیش بود عصباني مي‌شدم، اما الان سالهاست که ديگر خشمگین نمی‌شوم.
می‌خواستم بگويم من نمی رم تهران. خودت برو. گور بابای دانشگاه.
بالاخره با آن همه سرو صدا، از خیرِ خوابیدن گذشتم. رفتم حمام. کت و شلوار پوشیدم. مادرم هم که رعنا را رسانده بود آماده شد.
از کرج تا تهران را رفتیم تا رسیدیم به دانشگاه. نامه‌ای که برای رئیس دانشگاه نوشته بودم را به منشي رئيس نشان دادم.
 منشی رئیس  گفت : - باید به ساختمان اداری دانشگاه بروید.
دوباره حرکت کردیم. از جنت آباد رسیدیم به اتوبان شهید باکری. تهران پر شده از اتوبان‌هایی به نام شهدای جنگ. همت، باکری، ستاری، آبشناسان.
 آدرسی که در دست داشتم را تا آخر آمده بودیم. تا میدانی به نام میدان دانشگاه. اطراف میدان چند ساختمان بلند ديده مي‌شد.
در پياده رو دختر بلند قامتی راه می‌رفت. حدس زدم ممکن است دانشجو باشد و ساختمان‌های دانشگاه را بشناسد. کنار کشیدم و برگه‌ي آدرس را به دختر دادم. دختر خط اول را خواند و گفت : - باید بروید ...
من گفتم : - شما خط آخر آدرس را بخوانید.
 دختر دوباره خواند. هر بار نگاه می‌کرد چشمانش پر از صمیمیتی بود كه باید می‌گذاشتش و میرفت. یک چیزی در چشم‌هایش بود که مرا می‌کشید به طرف خودش. دختر دستش را بلند کرد و ساختمانهایی را نشان داد و گفت اونجاست. برگۀ آدرس را داد و رفت. دوباره صدایش کردم و از او خواستم دقیقتر نشانم دهد. دختر با چشمانش حرف می زد. دوباره دست بلند کرد و گفت اونجاست. بعد کمی مکث کرد و اسم مادرم را صدا کرد.
مادرم هم او را نمی‌شناخت.
گفتیم :- شما ؟
گفت :- من ویدا هستم .
من در ذهنم جستجویی کردم ولی هیچ ویدایی نمی‌شناختم. مادرم ناگهان از ماشین پیاده شد و ویدا را در آغوش کشید. من حدس زدم باید از دوستان مادرم باشد.
زنی زیبا با اندامی موزون. پر از شوق در چشمانش. من گفتم :  - خب معرفی کنید تا من هم آشنا بشم. دختر گفت: - همسایه بودیم.
مامان گفت :- خیلی وقت پیش‌ها ... و من یادم افتادم.
پرسیدم : - چطوری شناختی ؟
رو به مامان گفت: - هم شما رو شناختم هم آقا بابک رو.
نزدیک به بیست سال قبل، آخرین بار دختر را دیده بودم. آخرین بار من شانزده سالم بود و ویدا دختری هشت یا نه ساله. لوند با موهایی به رنگ خوشه‌های گندم وقتی با باد می رقصند. هفت سالی با آنها همسایه بودیم. دیوار به دیوار نه. در یک کوچه می نشستیم. ویدا همبازی خواهرهای کوچک من بود.
به دوران كودكی رفتم و نوجوانی‌هام؛ در کوچه‌ای به نام آبانِ غربی. دورانی که بخشی از آن در جنگ سپری شد. دورانی که شاخصه اش بیش از همه ممنوع بودن عشق بود. هیچ دختری با هیچ پسری حق حرف زدن نداشت. هرگونه هم صحبتی یک دختر و پسر ممنوع بود و در صورت مشاهده یا پاترول‌های کمیته دستگیرشان می‌کرد یا اگر خانواده دختر آنها را می‌دیدند دختر کتک می‌خورد و پسر باید برای کشته نشدن فرار می‌کرد. دورانی که پسرها برای دیدن ساق پای زنهایی که سوار مینی بوس یا تاکسی می‌شدند سر کوچه ها کمین می‌کردند. دهۀ شصت....
در کوچۀ آبان غربی، تنوع فرهنگ‌ها ساکن بود. با اسامی عجیب و غریبی که من از بدو ورودم به آنجا با همۀ آنها آشنا شدم. كاظم سگه. نادر شلنگ. سعيد قصاب. حسن یره. اکبر تِرتِر. حسین کچل. محمد پشندی. محمد استانبولی و اسم های دیگری نظیر آنها.
آذری، لُر، فارس، اصفهاني، سمناني، يزدي، رشتي، قمي، خوزستاني در كوچه‌اي  كه روي ديوار اولين خانه آن با رنگ نوشته شده بود آلمانِ غربي زندگي مي‌كردند.
در هفتۀ اول که از محلۀ قبلی اثاث کشی کرده بودیم و آمده بوديم به خانۀ جدید و من هیچ یک از بچه محل‌ها را نمی‌شناختم یک مسابقۀ فوتبال گل کوچک داخل کوچه برگزار شد و مثل همیشه فوتبال شد بهانۀ دوستي
هر غروب چند تا از زنهای محل، با چادر کُدری جلو در خانه‌ای جمع می‌شدند و با هم حرف می‌زدند یا سبزی پاک می‌کردند. دخترها با چادر یا روسری، گِردِ هم، جلو درخانه ای ديگر جمع می‌شدند و پچ‌پچ و هر و کره می‌کردند. بازی کوچکترها لی‌لی بود و نوجوان‌ها فوتبال، هفت سنگ، الك دولك، قايم‌ باشك. من در مدرسه دوران راهنمایی را می‌گذراندم. دورانی سه ساله بین پنج سال ابتدایی و چهار سال دبیرستان.
جنگ بود.
بخاری‌ها عموما نفتی یا گازوئیلی. گاز در كپسول‌های فلزی توزيع مي شد و معمولا غذا روی چراغ های نفتی پخته می شد. اقلام ضروری هم کوپنی یا به عبارتی جیره بندی بود. هر هفته ساعت‌ها وقت همۀ همسایه‌ها در کوچۀ آبان غربی، صرف ایستادن در صف نفت می‌شد. یک تانکر پر از نفت هر هفته می‌آمد و با دریافت کوپن از هر خانواده به آنها در گالن‌های بیست لیتری نفت می‌داد. برنج، شیر، بیسکوئیت، تخم مرغ، مرغ، گوشت، تيغ، صابون، پودر رخت شویی ... و در واقع همۀ اقلام ضروری، حتی غير ضروری جیره‌بندی شده بود. سبزی، ميوه، نان و پارچۀ سياه برای دوختن چادر، تنها اقلام بدون جيره بندی بودند.
موز که در اوایل انقلابِ ایران میوۀ پر مصرفی بود، تا مدتها بعد از اتمام جنگ هم، میان میوه ها دیده نمی شد. آناناس هم جزء خاطره‌های دورمان شده بود. براي بدست آوردن نان هم هر روز لازم بود تا حماسه‌ای خلق شود.
این طور به نظر می‌رسید که به ازای هر صد هزار نفر، یک نانوایی وجود دارد. هر دفعه رفتن به نانوايي چند ساعتی طول می‌کشید. معمولا سه صف موازی شکل می‌گرفت. صف مردها، صف زن‌ها، و در بين اين دو گروه افرادی صف يكدونه‌ای ها را تشكيل مي‌دادند.
کسانی که هميشه و به تعداد زیاد، در صف نان ديده مي‌شدند افغانستانی ها بودند. آن سالها ایران پناهگاه افغانستانی‌هایی بود که به سبب جنگ داخلی و تهاجم روس‌ها، از خانۀ خود آواره شده بودند.
من به دليل صف‌های بزرگ جلوی نانوایی‌ها و تعداد زیادِ نانی که هر یک از افغانستانی‌ها می‌گرفتند دلِ خوشي از آن‌ها نداشتم. به طور عادی هرکدامشان در هر نوبت بین ده تا بیست نان می‌گرفت و این تعداد تقریبا معادل نیمی از نان‌های بربری یک تنور مي‌شد و همینطور معادل تعداد نان مصرفی سه چهار خانوار ایرانی در یک روز.
 آن روز‌ها من برخلاف پدرم درک درستی از وضعيت افغانستانی‌ها نداشتم. آنها حاضر به انجام دادن هر کاری در اِزای پول بودند و من واقعن نمی‌دانستم ایرانِ در حال جنگ، بهشت افغانستانی هاست و نان بربری که آن روزها دو تومان قیمت داشت تقریبا بخش عمده ای از غذای افغان های مهاجر به حساب مي آمد. من از آن‌ها مي ترسيدم اما پدرم باهاشان محترمانه رفتار مي‌كرد.  افغانستانی‌ها معمولا در گروه‌های چند نفره با هم کار و زندگی می‌کردند. بین آن ها و ایرانی ها به ندرت گفتگوئی رد و بدل می شد. شاید یکی از دلایلش آمار زیاد جرم و جنایت در ایران بود.
روزی نبود که صفحات دو سه روزنامه موجودِ آن ایام از حوادثی که مهاجران افغانستانی به وجود می‌آوردند پر نباشد. قتل همۀ اعضای یک خانواده، یا دزدی از خانه‌ها ... تقریبا همۀ جرم و جنایت‌ها را یا افغانستانی‌ها انجام می‌داند یا به اسم آنها تمام می‌شد.
پدرم مي‌گفت: - خيلي از اين‌ها نه مي‌خواهند سربازهاي روس را بكشند و نه هم ميهنان خودشان را. اين‌ها آدم‌هاي شريفي هستند كه مجبور به مهاجرت شده‌اند. الان مهمان ما هستند. ما هم كه در شرايطي نيستيم كه بتوانيم كمك‌شان كنيم. حداقل لازم است با آنها محترمانه رفتار كنيم
رابطۀ خانوارهائی که در کوچۀ آبان غربی زندگی می کردند هم تماشائی بود. همسایه‌ای از همسایۀ دیگر گوشت کوب قرض می‌گرفت تا محتویات آبگوشتی که بار گذاشته بود را بکوبد. بعد گوشت کوب را با گوشت کوبیده پیچیده در یک نصفه نان، پس می آورد. یک همسایۀ دیگر از آن یکی، پیاز و سیخ کباب می خواست و چند ساعت بعد سیخ کباب ها با دو سه کباب کوبیده و گوجه، لابلای نان لواش،  به صاحب سیخ کباب ها برمی گشت. قرض کردن روسری و مانتو و کت و شلوار هم برای میهمانی های اعیانی، کار بلاعوض و همیشگیِ همسایه ها بود.
در کوچه ما، چند همسایه، ویدیو داشتند. البته داشتن جعبۀ ویدئو خودش ممنوع بود چه رسد به فیلم های ویدیوئی که بطور زیرزمینی فروخته یا اجاره می شد. اغلب شب ها، اهل محل در خانه ای جمع می شدیم، پرده های اتاق را می کشیدیم و دسته جمعی فیلمی را تماشا می کردیم. اگر ماموران کمیته می‌فهمیدند که در خانه‌ای ویدئو هست، بی اجازه داخل خانه می شدند، ویدئو و صاحب ویدیو و فیلم ها را می بردند. فیلم اجاره دادن یا داشتن فیلم در خانه، در روزگاری که جوانان این مرزو بوم را زوری روانۀ جبهه‌ها می‌کردند، جرم بزرگی بود.
اما عشق به سینما، ترس را در ما کمرنگ می کرد. هر شب جمعه من با چند تا از بچه محل ها، که کاری جز فوتبال بازی نداشتیم، مسافتی طولانی می‌رفتیم تا دو سه فیلم اجاره کنیم. فیلم‌هایی از بوداسپنسر و پرنس هیل، آقای چهارصد و بیست، مامور 007  ، سنگام، شعله، ممل امریکایی و شوهای رقص و آواز که معلوم نبود چطور از لوس‌آنجلس سر از تهران درآورده بودند.
هر از گاهی فردی که در خانه‌اش فیلم‌ها را نگه می‌داشت و آنها را می فروخت یا اجاره می‌داد، دستگیر می‌شد و وقتی به در خانه‌اش می‌رفتیم، یا در را باز نمی کرد یا از لای در، آرام می گفت: - برو وُ دیگه پیدات نشه.
یکی از اجاره دهنده‌های فیلم را بعد از مدتی که از دستگیری و آزادای‌اش می‌گذشت دیدم. برایم تعریف کرد که تمام فیلم‌ها و ویدئوی خانگی‌اش را ضبط کرده‌اند و خودش را نیز آنقدر کتک زده‌اند که بارها از هوش رفته است. در آخرین بارِ شکنجه به قصد ادب کردن، یکی از پاسداران با لگد به آلت تناسلی‌اش می زند، او از درد خم می‌شود و پاسدار بعدی در حالي كه داشته مي‌گفته : - بچه‌های مردم در جبهه دارن كشته مي‌شن، اونوقت تو فيلم اجاره میدی پفيوز ...، از پشت، با نوکِ پوتین به مقعدش می‌کوبد.  پاسداران او را به بیمارستان منتقل می‌کنند و به خاطر ترس از میزان جراحت‌های وارد شده او را آزاد می‌کنند. از آن به بعد او نمی‌توانست راه برود. بیضه‌هایش آنقدر متورم بود که مجبور بود شلوار سفارشی بدوزد و به خاطر درد همیشگی همیشه دولا دولا راه می‌رفت.
همزمان با پیشرفت کمیته، فروشندگان قاچاق هم وارد تر می شدند. هر چند وقت یکبار، سر زده به درِ خانۀ مشتری های قدیمی شان می رفتند و فیلم ها را همانجا تحویل می دادند.
دهۀ شصت، ویژگیِ بارز دیگری هم داشت.  لواط.
جنایاتی که به این ترتیب شده، راز سر به مهری دارد. بیشترین اخباری که از تجاوز به پسر بچه‌ها خبر می‌داد مربوط به افغانستانی‌ها بود. گویا آنها به محض اینکه پسر بچه‌ای را تنها پیدا می‌کردند ترتیبش را می‌دادند. اما این کار تنها مختص آنها نبود. لواط در مدارس و بیرون از مدارس هم رواج داشت. گویا نسلی از سدوم و عموره همچنان باقی بود.
هرگز هیچ دستگاه یا فردی، به آزارهای جنسی از این دست، نپرداخت. خاطرات در پنهان ترین لایه های ذهن طرف‌های درگیر مدفون شده است. در مدارس پسرانه، ذکر تجربیات کسانی كه ترتيب پسر بچه‌های كوچكتر را داده بودند شایع بود و از یک کلاس به کلاس دیگر سرایت می‌کرد. چنین رابطه‌ای یک کار عادی شده بود که دائم همه و همه جا حرف آن بود، و هیچکس کاری هم نمی کرد. موضوع فراتر از همجنسگرائی بود.
جوان ها می گفتند، وقتی محدوديت وجود دارد همیشه راهی برای ارضای غریزه پیدا می‌شود. همانطور که دختران لوط بعد از نابودی سُدوم و عَموره راهی پیدا کردند.
"دختر بزرگ به کوچک گفت پدر ما پیر شده و مردی به روی زمین نیست که بر حسب عادت کل جهان به ما درآید. بیا تا پدر خود را شراب بنوشانیم و با او همبستر شویم تا نسلی از پدر خود نگاه داریم. " عهد عتیق - پیدایش

رابطه‌ي دوستي بين من و بچه‌ محل‌هاي جديد زود شكل گرفت.
سعيد به این دلیل به سعيد قصاب شناخته می‌شد که پدرش قصاب بود. درس می‌خواند و شاگرد متوسطی بود. تنها پسر یک خانواده‌ي هشت نفری.
پدرش مرد قد کوتاهی با شکم بر آمده و سبیل‌های تا بناگوش در رفته بود. هیچ وقت هم در چشم هیچ بچه‌ای نگاه نمی‌کرد و گمان می‌کردی او اصلا بچه‌ها را نمی بیند.
جواب سلام بچه‌ها را هم نمی‌داد.
پدر سعيد با همسر دوم خود كمي قبل از آمدن ما به کوچه‌ي آبان غربي ازدواج كرده بود و گه گاه بچه محل‌ها از دعواهای مادر و پدر سعيد حرف می‌زدند.
از اینکه هر روز شیشه‌های خانه می‌شکسته. مرد برای همسرش چاقو می‌کشیده و او را تهدید می‌کرده که می‌کشمت. یا مادر چاقو بر می‌داشته تا گلوی خودش را بشکافد. بالاخره هم نتیجه‌ي همه‌ي این جنگ‌ها به این ختم می‌شود که پدر سعيد با همسر دوم ازدواج مي‌كند.
سعيد هم بین دوستان قسم مي‌خورد که روزی از پدر و همسر دوم پدرش انتقام مادرش را خواهد گرفت.
آن روزها در سبد هزینه‌های خانواده کتاب وجود نداشت. جزو اقلام جیره بندی شده هم نبود که اگر بود خیلی خوب می‌شد و ما زودتر مي‌فهميديم كه در اين موارد نبايد به انتقام فكر كنيم.
من البته کتاب‌هایی داشتم با این اسم‌ها : شنل قرمزی. گربه‌ي چکمه پوش. هانسل و گرتل ... و یک دیوان حافظ نفیس با ورق‌های گلاسه و مینیاتورهای محمد تجویدی که حکم یک گنج را برایم داشت. یک بوستان و یک گلستان سعدی هم در کنار کتاب رباعیات خیام در خانه ما وجود داشت.
 تنها کتاب حافظ موجود در کوچه‌ي آبان غربی کتاب من بود و گه گاه به آن مراجعه می شد تا شعر عاشقانه‌ای برای منظوری استخراج شود.
 هر روز سعيد با نقشه‌های جدیدش براي انتقام می‌آمد و ما نقشه‌هایش را کامل می‌کردیم اما دست آخر به این نتیجه می‌رسیدیم که نمی‌شود. سالها بعد كه از کوچۀ آبان غربی به محله دیگری رفتیم هم هنوز سعيد موفق به انتقام از نوعی که می‌خواست نشده بود.
در کوچۀ آبان غربی، كاظم، به این دلیل معروف به کاظم سگه شده بود که در بچگی در یک دعوای خیابانی طرفش را گاز گرفته بود. كاظم به داشتن چنین پسوندی افتخار می‌کرد، اما بخاطر نمره‌های بد درس هاش، آنقدر از پدر و مادرش و مسئولین مدرسه، کتک خورد که درس خواندن و مدرسه رفتن را ترك كرد.  مدتی بعد رفت سرِکار. منبت کاری. کنده کاری روی چوب. تا مدتها كاظم پسر خوب محل شده بود. لباس‌های شیک می‌پوشید و عصرها از سرِ کار بر‌می‌گشت و برای ما که از مدرسه برگشته بودیم از اتفاقات محل کارش حرف می‌زد.
.
 من و سعيد و كاظم با گروه دو نفره نادر و مرتضی رابطۀ خوب و نزدیکی داشتیم. دو سه نفری هم که چند سالی از ما بزرگتر بودند، یا سرِ کار می رفتند یا سرباز فراری بودند. با آنها جز سلام و علیک کار دیگری نداشتیم. کوچکتر‌ها را، در یک کلام تحویل نمی‌گرفتیم .
نادر و مرتضی هم بعد از مدتی از بس در مدرسه مردود شدند به کلاس‌های شبانه رفتند و بعد از چندی آنها هم درس و مدرسه را رها کردند. در مسابقۀ درس خواندن، مسن‌ترین افراد کوچه من و سعيد بودیم.
دخترهای کوچۀ آبان غربی هم یکی یکی بزرگ می‌شدند. اولین شان هم دختری بود به نام ليلا که وقتی به سال اول دبیرستان رسید در  كنار یکی از پسران کوچۀ دی غربی در راه مدرسه دیده شده بود.
من و سعيد بعد از شنیدن این خبر، حسابی پسره را کتک زدیم. بیچاره  قسم خورد که مزاحم ليلا نشده و اولین بار خود ليلا به او نامه داده است .
 من و سعيد در طی دورانی که با هم بودیم هر جنایتی مرتکب شدیم.
در صف نانوایی جا می‌زدیم. وسط زمستان و زیر برف سر کوچه می‌ایستادیم و بستنی می‌خوردیم. تا حد مرگ فوتبال بازی می‌کردیم. به دخترهای خارج از کوچۀ آبان غربی نامه می‌دادیم. کتانی چينی سفید با شلوار و پیراهن مشکی می‌پوشیدیم و سرکوچه می‌ایستادیم. از عاشقی‌های خودمان حرف می‌زدیم و برای معشوقه‌هایمان که حتی یک بار هم با آنها حرف نزده بودیم نامه‌های پر سوز و گداز عاشقانه می‌نوشتیم؛ بی آن که جرأت کنیم نامه ها را به آنها بدهیم.
همه چیز روالِ عادی خود را داشت تا اینکه دختری به نام مريم، هم سن و سال خودم، در یکی از سال‌های تابستان مدتی را در خانۀ برادرش، که یکی از همسایه‌های محترم محله بود، گذراند. من و سعيد و مرتضي و نادر قرار گذاشته بودیم که کسی به مريم کاری نداشته باشد.
روزهای اولی که مريم با چشم‌های میشی و موهای طلایی و چادر سفید به جمع دخترهایی پیوست که دو سه نفری، عصرها کنارِ درِ خانه‌ای می نشستند و حرف مي‌زدند گذشت. دخترها جلو خانه‌ها را آبپاشی و جارو می‌کردند و پسرها وسط کوچه، گل کوچک ‌بازی می‌کردند. این وسط نگاه‌ها زیاد با هم تلاقی می‌کرد. بی‌هیچ گفتگویی.
چندی بعد سعيد خبر آورد که مريم یک دل نه صد دل عاشق من شده است. از آن عشق‌هایی که مريم با دخترها در موردش حرف می‌زد و من با سعید. کل تابستان نگاه های عاشقانه بین من و مريم برقرار بود. بدون هیچ کلامی.
تابستان تمام شد و مریم از خانه برادرش رفت. بعد از آن، گه گاهی نامۀ عاشقانۀ بی کلام، اما تصویری، مثل قلبی که با تیری از وسط، سوراخ شده، یا ضربدرهائی به معنای بوسه عاشقانه، یا در کاغذی مچاله شده با حروف دوستت دارم در حاشیه، از دخترهای محل به دستم می رسید. در واقع نامه‌های عاشقانۀ دهۀ شصت عموما مثل نقشه‌های گنج بود. چیزی بیش از علامت ابراز علاقۀ دختری به پسری، از آنها فهمیده نمی شد. چند تا از نامه‌ها به خاطر ناشی‌گری نویسنده‌ها به جای اینکه به دست من برسد به دست مادرم افتاده بود. مادرم هم یکی از کارهای روزانه‌اش این شده بود که قبل از رسیدن من از مدرسه، لای در و پنجره‌ها را بازدید می‌کرد تا نکند نامه‌ای برای پسرش نوشته شده باشد. من هم گاهی برای خودی نشان دادن، اگر نامه ای می‌گرفتم، آن را جلو مادرم یا دختری که آن را فرستاده بود، نخوانده پاره می کردم. مادرم می ترسید پاسدارها، متوجۀ این نامه نگاری ها بشوند و  دردسری برایم درست کنند. کاش گنده ترها می دانستند که اگر دختر و پسری بطور عادی با هم حرف می‌زدند، هیچ نگاهی عاشقانه نمی شد و رابطۀ خلافی پیش نمی آمد.
یکی از اتفاقاتی که عشاق کوچۀ آبان غربی را مدتها از هم جدا کرد، عوارض جنگ، و بمباران و موشک باران تهران بود. تا مدتی، هرشب، یکی دو هواپیمای عراقی از بالای سر تهران رد می‌شد و یکی دو بمب می‌انداخت. تقریبا تمام محله‌های تهران از این بمباران‌ها نصیب بردند. حتی محلۀ ‌ما. هر بمب یک خانه را تمام و کمال  ویران می‌کرد و بعد از گذشت ساعاتی، گویی هیچ خانه‌ای در آن نقطه نبوده است. بیابانی یکدست صاف.  
بعد از چند سال، بمباران‌ها جای خود را به موشک باران داد. معمولا روزها دو سه موشک هم زمان پرتاب می‌شد و به نقطه‌ای از تهران اصابت می‌کرد. به نظرم این یک تکنیک جنگی است که بمباران با هواپیما باید شب انجام می‌شد اما موشک باران در روزِ روشن. هر موشک یک یا چند آپارتمان را یک جا ویران می‌کرد و خانه‌های اطراف را هم بی نصیب نمی‌گذاشت. در محل اصابت موشک همه در دَم می‌مردند و در خانه‌های مجاور برخی بر اثر اصابت شیشه‌های شکسته تلف می‌شدند. بمب‌ها و موشک‌ها کار را به جایی رساندند که تهرانی‌ها هم مثل اهوازی‌ها و آبادانی‌ها و خرمشهری‌ها و دزفولی‌ها و ... آواره شدند.
در شب‌های بمباران، تهران شبانه کوچ می‌کرد.
سیلی از مردم روانۀ حاشیه‌های تهران مثل دماوند و رودهن و خاورشهر و کرج می‌شدند. بعضی‌ها به خانۀ اقوامشان در این حاشیه‌ها پناه برده بودند و بسیاری شب‌ها کنار خیابان‌ها و اتوبان‌ها می‌خوابیدند.
کمی که از تهران دور می‌شدند خانواده‌ها زیر اندازها را کنار هم پهن می کردند، بساط چای به راه می انداختند و شام و میوه آماده می‌کردند و دست آخر می‌خوابیدند. همه در کنار هم. صبح هم همه به سر کار و مدرسه بر می‌گشتند.
وقتی بمباران‌ها بيشتر شد و کار به موشک باران رسید مدارس تعطیل شدند و کوچ اجباری تهرانی‌ها برای مدت بیشتری ادامه یافت. خانوادۀ من هم برای زنده ماندن به روستایی در بین قزوین و همدان رفت. روستایی به نام پناه آباد. روستایی که همۀ ساکنان آن یک نام خانوادگی داشتند. قهرمانی .
پروندۀ عشق و عاشقی در کوچۀ آبان غربی هم به این ترتیب بسته شد. كارگاه صنعتي پدرم هم كه يك روز در هفته در آن برای جنگ قطعات تانك يا پوكه فشنگ ساخته می شد تعطيل شد.
بین آنچه ما از جنگ می‌دیدیم و آنچه سعي مي‌كردند نشانمان بدهند دنیایی تفاوت بود. در مدرسه روزی نبود که تبلیغی برای جنگ نشود. آمادگی دفاعی نام یکی از کتاب‌های درسی در دوره راهنمایی بود. هر از گاهی عده‌ای با لباس‌های نظامی خاکی رنگ به مدرسه می‌آمدند و کلاس‌ها را تعطیل می‌کردند و گاز اشک آور می‌زدند و سر و صدا را می‌انداختند. شاگردان مدرسه را در حیاط مدرسه به بهانۀ اینکه باید برای هر شرایط جنگی آماده شد سینه خیز می‌بردند. باز و بسته کردن کلاشینکوف را یاد می‌دادند و همین طور پرتاب نارنجک را.
من در تمام دوران تحصیل، به یاد ندارم که کسی از همدوره‌ای‌ها یا بچه محل‌ها و یا افراد فامیل داوطلبانه به جبهه رفته باشند.
معمولا در سر هر چهار راه و تقاطع‌های پر رفت و آمد کامیون‌هایی ایستاده بود و تعدادی همیشه در حال سربازگیری بودند. هرکسی که قیافه‌اش سني در حد هجده سال نشان مي‌داد دستگير مي‌شد و خِرکشان او را سوار کامیون می‌کردند. به جِز و التماس‌های مادر یا همراهان او نیز توجه نمی‌کردند.
سالها چنین روشی برای سربازگیری برای اعزام به جبهه‌ها رواج داشت و بالاخره در روزی که جنگ تمام شد چنین شیوه‌ای هم از مد افتاد. اما در همان زمان  همۀ مکتوباتی که در مدرسه به در و دیوار آویزان بود و فیلم‌هایی که تلویزیون، از جنگ، که نامش را گذاشته بودند دفاع مقدس پخش می‌کرد برخلاف مشاهدات من و ما بود. در تصاویر تلویزیونی و در مصاحبه‌ها، افرادِ جبهه همه داوطلبانه در جنگ شرکت کرده، و شهدا هم به روایت یک سریال مستند هفتگی، به نام روایت فتح، همه از قدّیسین بودند.
در دهۀ شصت، عموی من به جرم داشتن چند جلد کتاب دستگیر شد و چند روزی را در زندان اوین گذراند و بعد از اینکه كشيده اول و دوم را خورده بود و خودش را به غش زده بود، مشخص شد جزو هیچ فرقۀ سیاسی نیست و آزاد شد.
من مي‌شنيدم كه تعداد زيادي از مردم عادي و بيشتر جوان ترها، آن روزها دستگير شدند. پسرعمۀ مادرم كه يكي از اعضاء فعال مسجد محلشان بود یکی دو روز قبل از دستگیری، تمام کتاب‌هایش را در کانال کولر جاسازی کرده بود، پس در تهاجم پاسدارن انقلاب اسلامي به خانه‌اش هیچ كتابي پیدا نشد. پسر عمۀ مادرم که قبلن در گزينش ارتش جمهوري اسلامي رد شده بود، پس از آزادی، به سربازی رفت. او را به جبهه بردند و مدتی بعد در آنجا کشته یا به عبارتی شهید شد.
 نام کوچه شان تغییر کرد و نام شهید را به خود گرفت. تا چهل روز یک استوانۀ فلزی که جای یک اتومبیل را می‌گرفت با صد‌ها لامپ رنگی سر کوچه‌شان قرار داده شد. مبلغی پول از طرف دولت به خانواده‌اش پرداخت شد. افراد فامیل تا هفت روز، سیاهپوش،  در خانۀ آنها ماندند.
مادرش می‌گفت جنازه‌ای که به او نشان داده‌اند شکل پسرش نبود، اما پاسداران می‌گفتند این همان است که با رشادت خود جان یک گُردان را نجات داد و خود شهید شد.
بیست سال بعد از پایان جنگ يكي از اعضاي خانوادۀ شهید می‌گفت او داوطلبانه به جبهه رفته بود.
در آن روزگار یکی از دلایل دیگر برای رفتن به سربازی که معنی‌اش شرکت در جنگ بود این بود : مدارس در صورتی دیپلم می‌دادند که پسرها بعد از اتمام دورۀ دبیرستان به سربازی می رفتند
بعد از آتش بس بین ایران و تمام جهان بود که، من طیفی از هم سن و سالان خودم و همین طور کسانی که بزرگتر از خودم بودند را دیدم که داوطلبانه به جبهه‌ها می‌رفتند. وقتی دلیلش را پرسیدم گفتند اگر سه ماه و چند روز در جبهه باشی امکان استخدام در ادارات دولتی را پیدا می‌کنی و همین طور برای قبولی در دانشگاه می‌توانی از امتیاز این سه ماه و چند روز در جبهه بودن استفاده کنی.
بعد از اینکه جنگ تمام شده بود، به جز میدان مین خطر چندان دیگری وجود نداشت.
نادر كه در گفتگو با بزرگترها تمام قواعد مناسب حرف زدن و تعارفات را به كار مي‌برد قد بلندی داشت و در سنی بود که به طور متوسط هر روز یک تا دو سانتی متر قد می‌کشید، معروف شده بود به نادر شلنگ.
یک بار نادر را سر یکی از چهار راه‌ها دستگير كرده بودند تا اعزامش کنند به جبهه. یکی دو روزی طول کشید و بالاخره مادر و پدر نادر با ارائۀ شناسنامه ثابت کرده بودند که فرزندشان هنوز به سنی که بخواهند او را به جبهه بفرستند نرسیده است. نادر چند روز بعد از اين دستگيري و آزادي، وقتي در كوچه راه مي‌رفت سيگار در دست مي‌گرفت، ديگر براي اتو داشتن لباس‌هايش ارزش قائل نبود و غمي در ته چشمانش مشاهده مي‌شد.
پسرهای بزرگ محل عموما سربازی نمی‌رفتند. یعنی از ترس کشته شدن در جنگی که جنگ ما نبود سربازی نرفتند و فراری به حساب می‌آمدند. نه می‌توانستند ازدواج کنند. نه می توانستند دسته چک داشته باشند. نه می‌توانستند استخدام شوند. نه می‌توانستند ادامۀ تحصیل بدهند. نه مي‌توانستند گواهينامه رانندگي داشته باشند. چنین گروهی که در واقع آدم‌های غیر رسمی به حساب می‌آمدند تعدادشان روز به روز بیشتر می‌شد.
در اين شرايط، برخی از جوان‌ها هم کشور را به طور قاچاق ترک می‌کردند. یکی از روش‌های شایع این بود که رانندگان ماشین‌های سنگین، جایی را زیرِ ماشین‌هایشان تعبیه می‌کردند و پسرهای فراری از جنگ را داخل آن می‌گذاشتند و از کشور خارج می شدند.
ابتدا رانندگان ماشین‌های باری و ترانزیت چنین راهی را برای فرار فرزندان خودشان اختراع کردند ولی مدتی بعد انتقال جوانان فراری از سربازی، از کشور، به یک فعالیت سود آور تبدیل شد. همین طور ساختن مخفیگاه‌هایی برای پنهان شدن افراد در زیر یا داخل کامیون‌های بزرگ.
چندماهي بعد از اينكه بمباران تهران به موشک باران تبدیل شد پدر من تصمیم گرفت در روستایی که در آن پناه گرفته بوديم کارو کاسبی راه بیاندازد.
ما در مدت اقامتمان در "پناه‌آباد" در دو اتاقِ گوشۀ حیاطِ خانۀ یکی از روستائیان ساکن شدیم. محل اقامت ما، تنها خانه در روستا بود كه شير آب هم داشت اما چون فقط در يك تا دو ساعت از روز، آب در لوله جريان پيدا مي‌كرد، آب را باید از قناتی که از زیر حیاط بعد از چند پله رد می‌شد برمی داشتیم. شستن دست و صورت و دندان و لباس و ظرف همه بعد از پله های قنات در کنار آب روانی که ماهی‌های کوچک قرمز هم در آن دیده می شد انجام می‌گرفت.
در زمستان‌، حیاطِ خانه و تمام کوچه‌های روستا پر از گِل بود. برای رفتن به مدرسه کیلومترها باید پیاده می‌رفتم و سر کلاسی می‌نشستم که از شاگرادان اول تا سوم راهنمایی در آن بودند. بعدها فهمیدم به چنین کلاس‌هایی می‌گویند کلاس‌های چند پایه.
معلم مدرسه از حضور من و یکی دیگر از پسرهای شهری در کلاس به وجد آمده بود و سعی می‌کرد اطلاعات و دانسته‌های این بچه شهری‌ها را به رخ بچه دهاتی‌ها بکشد تا بلکه رقابت ایجاد کند و بچه دهاتی‌ها بیشتر درس بخوانند.
بچه درسخوان های دهاتی از مطالب مربوط به متن کتابهای درسی، از ما مطلع تر بودند، اما برتری ما بچه شهری ها در حل مسائل ریاضی بود و اطلاعات عمومی. در هر حال بچه دهاتی‌ها از بچه شهري‌ها برای زندگی کردن آماده‌تر بودند. از کار پدرانشان خیلی زیادتر از ما می دانستند. در مورد زمین، روش‌های کاشت و برداشت، بیش از یک فارغ التحصیل کشاورزی اطلاعات داشتند. بلد بودند که چطور باید زمین را آبیاری کنند تا فشار آب بوته‌های توت فرنگی را با خود نبرد. تنهایی در وسط بیابان از این تپه به آن تپه می‌رفتند و از هیچ چیز و هیچ کس هراسی نداشتند.
آوارگی ناشی از جنگ برای من سخت نبود. همۀ دغدغه‌ها برای پدر و مادرم بود. مشکلی به من منتقل نمی شد. حس می کردم باید یک شبه بزرگ می شدم و نه به مرور.
من و همكلاسي‌هايم هر روز، از باغی که داخل آن پر از درختان بزرگ بادام بود می‌گذشتیم. در فصل بهار، از درخت ها که چاقاله داده بودند، بالا می رفتیم و آنها را می کندیم و می خوردیم تا پوست بادام ها سفت شد. اما میوه سایر درخت ها تمامی نداشت. بعد از بادام نوبت هلو و هلو انجیری و شلیل و سایر میوه‌های درختی رسید. هر هفته یک نوع میوه می‌رسید و جشن باشکوهی از میوه‌های آبدار و خوش رنگ و بو هرروز در مسیر برگشت من از مدرسه بر پا می‌شد.
وقتی هوا به اندازه کافی گرم شد کشف پرشكوهي کردیم. تعداد زیادی استخر در باغ‌های اطراف روستا وجود داشت. استخر برای بچه‌های شهر معنی‌اش آبتنی است اما برای بچه‌های روستا معنی‌اش آبیاری زمین‌های کشاورزی است. آب ابتدا وارد استخرهای کنار زمین‌های کشاورزی می‌شود و بعد کشاورزان آن را از استخر وارد زمین می‌کنند.
در تابستان هر روز می‌رفتیم کنار استخری و از طبیعت لذت می‌بردیم. تنی هم به آب می‌زدیم. خواهر و برادرهای کوچکتر من هم که یکی شان پنج ساله، دیگری چهار ساله و آن یکی سه ساله بود دور باغ و استخر می‌دویدند و بهترین دوران زندگی شان را می‌گذراندند. روزهای زیادی هم به این شکل گذشت.
تلاش‌های پدرم  برای راه اندازی مرغداری در روستا بی نتیجه ماند. پدرم يكبار در زمان انقلاب، و بعد هم بلافاصله پس از صلح بين ايران و عراق همۀ دارو ندارش را از دست داد. و آخرين بار، جسارت شروعی دوباره را هم. غمي تلخ از آن به بعد در ته چشمانش مي‌ديدم.
بعد از جنگ یعنی در زمانی که صلح شد و آوارگان كوچۀ آبان غربي به خانه‌هايشان برگشتند من احساس مي‌كردم عقربه ساعت با سرعت زيادتري به نسبت قبل حركت مي‌كند.
یک روز ناگهان همه چیز تغيير كرد.
كاظم زودتر از موعد هر روز به زمین خاکی پشت کوچه آمد و من و سعيد را که در حال تمرینِ شوت کردن توپ چهل تکه با پای چپ بودیم غافل گیر کرد.
كاظم كه آن روزها آرايش موهايش شبيه بروسلي بود گفت که یکی از همکارانش را در محل کار زده است. با هم دعوا کرده‌اند، همکارش لج او را در آورده و كاظم هم با اسکنه وسیله‌ای فلزی شبیه پیچ گوشتی که با آن چوب را خراش می‌دهند و روی چوب کنده کاری می‌کنند، صورت همکارش را جر داده است.
من و سعيد اصلا درک درستی از حرف‌های كاظم نداشتیم. گمان می‌کردیم او دروغ می‌گوید یا نهایتا ممکن است دعوایش با همکارش از جنس همان دعواهای‌ همیشگی بچه محل‌ها بوده باشد.
چند روز بعد همکار كاظم را در جلوی خانه آنها دیدیم. پسر نوجوانی که هر دو طرف صورتش باند پیچی شده بود و روی هر گونه‌اش دهها بخیه داشت. من تازه فهمیدم که چرا به كاظم می‌گویند كاظم سگه. خانوادۀ كاظم برای اینکه پای كاظم به زندان باز نشود جریمۀ سنگینی دادند.
از آن به بعد بین كاظم و ما فاصله‌ افتاد. دوستان تازۀ كاظم از قماشی بودند که با ما زمین تا آسمان فرق داشتند. من و سعيد هم به این نتیجه رسیده بوديم که كاظم برخی اوقات واقعا دیوانه می‌شود.
پدر صادق، دو سه سال قبل از پايان جنگ از يك روستا به اتفاق تمام خانواده‌اش به تهران آمده و در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، پاسدار شده بود و با پاترولی که پشت آن نوشته شده بود فور دبلیو دی، این طرف و آن طرف می‌رفت، بعد از جنگ هم در همان سمت باقی ماند. کارش شده بود گشت شبانه یا روزانه و دستگیری پسران و دختران جوان که کنار هم راه می رفتند، یا اجاره دهندگان و فروشندگان فیلم های ویدیویی. صادق پسر بزرگ خانواده، بعد از اینکه سه چهار بار کار عوض کردن، بالاخره دزد شد. بار اول مغازه مکانیکی که در آن کار می‌کرد را به بهانۀ اينكه حقوق كمي به او ميدهند، شبانه خالی کرد. دفعه بعدی که در یک مغازۀ لوازم یدکی فروشی کار می‌کرد یک روز دلر با مارک بوشِ آلمان غربی و یک روز جعبه بوکس و یک روز رینگ و پیستون‌های انگلیسی و یک روز آچار و پیچ گوشتی  سر كوچه مي فروخت. هر چه صادق حرفه‌ای‌تر می‌شد مراوداتش با من و سایر بچه محل‌ها کمتر می‌شد. روز به روز موضوعات مشترک‌مان را با هم از دست می دادیم.
پدر نادر که قبلا از محافظین شاه بود، بعد از انقلاب تمام هست و نیستش را از دست داده بود و پرت شده بود در خانۀ کوچکی در کوچۀ آبان غربی و گه گاه خدا را شکر می‌کرد که خودش و خانواده‌اش اعدام نشده‌اند. ساکت و افتاده، نبش كوچۀ مِهر شرقي در يك بنگاه معاملات ملکی کار می‌کرد. بعد از جنگ هم همان کار را ادامه داد.
نادر هم بالاخره بعد از جنگ در میان ناله‌های مادرش سرباز شد. سربازي اجباري ميل به زندگي و انگيزه‌هايش را در او كشت و او روز به روز تکیده‌تر و لاغرتر شد.
پدر مرتضي که یک دو جین بچۀ قد و نیم قد داشت هم بعد از سالها بیماری مرد. بعد از چهلم آقا رضا همسرش صیغۀ مرد دیگری شد. مرتضي بعد از مرگ پدر، به ندرت در كوچه ديده مي‌شد. مصطفي برادر کوچکتر مرتضي هم که دیگر بزرگ شده بود درس و مدرسه را ول کرد و رفت سرکار.
کمی بعد كاظم گم شد. یعنی خبری از او نداشتیم تا یکسال بعد که آمد و گفت در زندان بوده است. به جرم اقدام برای دزدی از انبار یک کارخانه. همدست كاظم مسئوليت کل ماجرا را به عهده گرفته بود و كاظم بعد از مدتی آزاد شده بود. كاظم دوباره بعد از مدتی به اتفاق همسر همدستش كه دختر نوجواني بود غیب شد.
صادق که در دزدی پیشرفت قابل توجهی کرده بود و لات‌ها و گردن کلفت‌ها برایش احترام ویژه‌ای قائل بودند درجه‌ای دیگر رشد کرد و برای اولین بار من و سعيد را با حشیش آشنا کرد. سركوچه مي‌ايستاد، سیگاری در دست می‌گرفت و ته آن را به ناخن شصت دست چپش می زد.
من و سعيد با آنچه دور و برمان به سرعت تغییر می‌کرد بیگانه بودیم.
حبیب، بچۀ سر به راه محله هم سیگاری شد. اوایل من و سعيد نمی‌گذاشتم در حضور ما سیگار بکشد اما بعدها چاره‌ای نبود. کمی بعد حبیب هم که در یک خیاطی کار می‌کرد وقت سربازی رفتنش شد و از من و ما و محل جدا شد.
سال سوم دبیرستانِ من تمام نشده بود كه من یک شبه از دنیای نوجوانی بیرون آمدم. تا قبل از اینکه پدرم بيمار شود عصرها با سعيد فوتبال بازی می‌کردم. روز‌های بدون سعيد هم وقت من به دوچرخه سواری می‌گذشت. اما بعد از بيماري پدرم، يك شبه بزرگ شدم
امتحانات سال سوم که تمام شد، برای اینکه پدر در هوایی غیر از هوای تهران نفس بکشد خانه را فروختیم و از کوچۀ آبان غربی برای همیشه رفتیم. به جایی خیلی دورتر. شهری دیگر. جایی که هیچ وقت در آن محله و کوچۀ جدید، دوستی پیدا نکردم.
آنقدر از گذشتۀ خودم دور شدم که بیست سال باید طول می‌کشید تا خاطراتش زنده شود.
گذشته ای گم شده در دهۀ شصت.
زنها همیشه منبع الهام هستند.
حتی آنهایی که تنها چند کلمه باهاشان حرف زده باشی.
چشمان مشتاق ویدا مرا یک سره پرت کرد به دنیای بیست سال قبل.
برق غم تلخي كه ته چشمانش ديدم، نشان مي‌داد كه چقدر مشتاق است.
همان قدر که من برای زنده کردن دوستی‌های قدیمي.

بابك اسماعيلی
www.babakesmaeili.blogspot.com