اگر
هم مى خواست زمين به آسمان دوخته نمى شد. همچون قدم هايش كه در همين نزديكى هاى
دور افتاده مى ايستد تا در تنهايى نفس بكشد. إز پله ها به تندى پايين مى آيد تا
فراموشى عشق را برايش بى معنى كند.
اگر
هم مى خواست زمين به آسمان دوخته نمى شد. همچون قدم هايش كه در همين نزديكى هاى
دور افتاده مى ايستد تا در تنهايى نفس بكشد. إز پله ها به تندى پايين مى آيد تا
فراموشى عشق را برايش بى معنى كند.
پله
ها پايين مى رفتند و فراموشى تمام حركات بدنش را تكرار مى كرد. بيش از اين دور
افتاده اى نبود .
تنها
با خودش خداحافظى مى كند
چون
مارمولكى كه زير آفتاب نيمه روز از لاى جرز ديوار بالا مى رود وبراى كسى مهم نيست
.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر