برگرفته از سایت سیولیشه
http://siolishe.blogfa.com/ post/728
خیالباف تر از واقعیت ما بود
زنی که با همه، اما همیشه تنها بود
میان آینه ها مینشست و میخندید
چه خندهای که دلش عین گریهی ما بود
شبانه همسفر ماه در خیابان ها
سحر سپیده صفت بکر و پاک و برنا بود
در این حراجی پر زرق و برق دیوانه
همان الههی بازار و بیع و کالا بود
چو آفتاب مه اندود روز بارانی
میان گمشدگیهای خویش پیدا بود
چو درد مشترک ازدحام و خلوت محض
سکوت داشت سکوتی که ناشکیبا بود
چو آب در رگ این شهر گنگ می لغزید
چو باد در سر آن در هرا و هُرّا بود
http://siolishe.blogfa.com/
زنی که با همه، اما همیشه تنها بود
میان آینه ها مینشست و میخندید
چه خندهای که دلش عین گریهی ما بود
شبانه همسفر ماه در خیابان ها
سحر سپیده صفت بکر و پاک و برنا بود
در این حراجی پر زرق و برق دیوانه
همان الههی بازار و بیع و کالا بود
چو آفتاب مه اندود روز بارانی
میان گمشدگیهای خویش پیدا بود
چو درد مشترک ازدحام و خلوت محض
سکوت داشت سکوتی که ناشکیبا بود
چو آب در رگ این شهر گنگ می لغزید
چو باد در سر آن در هرا و هُرّا بود
هزار سال پس پرده بردهبودندش
هزار سال ز هر روزنی هویدا بود
اسیر ناز و ادای دو چشم آزادی
کنار پنجرهی عصر خویش تنها بود
نمینشست ز پا انتظار دیرینش
که در تمام افق ها غبار برپا بود
دلش هوایی مردی صریح و صاعقهوار
سرش در آرزوی خوابگاه عیسی بود
نسیم بود و به ما میوزید شام و سحر
شراب بود و سیه مستی شما را بود
زنی خراب تر از اصفهان و نیشابور
پس از تجاوز غول مغول و غلجا بود
به کومههای نیین نیز ره ندادنش
زنی که مادر بلخ و بم و بخارا بود
هزار بار به تاراج بردهبودندش
هزار سال به تاراج رفته، برجا بود
زنی شریفتر از شوش داریوش بزرگ
زنی که شاعر آیات یشت و یسنا بود
زنی که فروَهرش دختریست آبستن
شراب پیرمغان، آتش اهورا بود
زنی که از بن ریواس میدمید بهار
همان تولد خورشید صبح یلدا بود
هزار سال ز هر روزنی هویدا بود
اسیر ناز و ادای دو چشم آزادی
کنار پنجرهی عصر خویش تنها بود
نمینشست ز پا انتظار دیرینش
که در تمام افق ها غبار برپا بود
دلش هوایی مردی صریح و صاعقهوار
سرش در آرزوی خوابگاه عیسی بود
نسیم بود و به ما میوزید شام و سحر
شراب بود و سیه مستی شما را بود
زنی خراب تر از اصفهان و نیشابور
پس از تجاوز غول مغول و غلجا بود
به کومههای نیین نیز ره ندادنش
زنی که مادر بلخ و بم و بخارا بود
هزار بار به تاراج بردهبودندش
هزار سال به تاراج رفته، برجا بود
زنی شریفتر از شوش داریوش بزرگ
زنی که شاعر آیات یشت و یسنا بود
زنی که فروَهرش دختریست آبستن
شراب پیرمغان، آتش اهورا بود
زنی که از بن ریواس میدمید بهار
همان تولد خورشید صبح یلدا بود
زنی تلاقی ایمان و کفر، دانش و
جهل
زنی که شک و یقین بود و شرح و ایما بود
میان شعلهی مست کتابها میسوخت
زنی که پرسش و برهان پورسینا بود
همان که عطر تنش در تخیل عطار
چراغ هادی هدهد به قاف والا بود
زنی که شک و یقین بود و شرح و ایما بود
میان شعلهی مست کتابها میسوخت
زنی که پرسش و برهان پورسینا بود
همان که عطر تنش در تخیل عطار
چراغ هادی هدهد به قاف والا بود
زنی که، نه. زنی از جنس خاک
و خاکستر
زنی که آتش و ققنوس و موت و احیا بود
زنی که پهلوی خونین نازنینانش
نشان سرخی خورشید صبح فردا بود
زنی معدل گرد آفرید و تهمینه
زنی حماسهغزل، عین صبح دریا بود
ربوده بود دل از چشم مست زیبایی
زنی که آینه و صورت و تماشا بود
درون واژه چنان مینشست پنداری
که استعارهی معنای ناز لیلا بود
زنی که چنگ به قانون رودکی می زد
زنی که فرخی از فر او فریبا بود
زنی که آتش و ققنوس و موت و احیا بود
زنی که پهلوی خونین نازنینانش
نشان سرخی خورشید صبح فردا بود
زنی معدل گرد آفرید و تهمینه
زنی حماسهغزل، عین صبح دریا بود
ربوده بود دل از چشم مست زیبایی
زنی که آینه و صورت و تماشا بود
درون واژه چنان مینشست پنداری
که استعارهی معنای ناز لیلا بود
زنی که چنگ به قانون رودکی می زد
زنی که فرخی از فر او فریبا بود
زنی که روی تنش جای دست سعدی
داشت
زنی که مولوی از جان او شکوفا بود
زنی که خاطره اش جام جم به کی می داد
زنی که در غزل خواجه پیر دانا بود
زنی که در شب باغ و ایاغ فردوسی
منیژه بود و نماد هزار معنا بود
زنی که مولوی از جان او شکوفا بود
زنی که خاطره اش جام جم به کی می داد
زنی که در غزل خواجه پیر دانا بود
زنی که در شب باغ و ایاغ فردوسی
منیژه بود و نماد هزار معنا بود
زنی تجسد آمیزش بهشت و گناه
زنی که وسوسهی طعم سیب حوا بود
شبی به دیدنم آمد خیالوار و خموش
شبی که پنجرهی بستهی دلم وا بود
به پای پنجره نیلوفرانه می پیچید
گمان کنم زن پیچان شعر نیما بود
زنی که وسوسهی طعم سیب حوا بود
شبی به دیدنم آمد خیالوار و خموش
شبی که پنجرهی بستهی دلم وا بود
به پای پنجره نیلوفرانه می پیچید
گمان کنم زن پیچان شعر نیما بود
خرداد 1393 ونداربن
نامهی زندانی درهی رودبارک به سُمجنشین درهی یمگان
سعید سلطانی طارمی
ای پیر به یمگان دره زندانی!
تنها تو غم سوتهدلان دانی.
تنها تو غم سوتهدلان دانی.
تنها تو که با اسم شب ایمان
در کفر نشین سمج یمگانی
در کفر نشین سمج یمگانی
تنها تو که در محاق انسانی
ناگاهْطلوعِ ماه را مانی
ناگاهْطلوعِ ماه را مانی
تنها تو که در ولایت شیطان
دلواپس حال و فال ایمانی
دلواپس حال و فال ایمانی
تنها تو که در قیاس و استقرا
شیدایی عقل سرد میخوانی
شیدایی عقل سرد میخوانی
ای حجت داعیان آواره
سرشاخهی شاعران برهانی
سرشاخهی شاعران برهانی
ای شور کبود گشته در غربت
آزادی شعرهای زندانی
آزادی شعرهای زندانی
ای شیعهی عشق در خردمندی
دشواری زیستن به آسانی
دشواری زیستن به آسانی
یک راه نظاره کن مرا اینجا
در گوشهی لانههای سیمانی
در گوشهی لانههای سیمانی
افسردهتر از درخت در پاییز
آشفتهتر از شب زمستانی
آشفتهتر از شب زمستانی
تنهاتر از آفتاب در ظلمت
بیهودهتر از شن بیابانی
بیهودهتر از شن بیابانی
مایوستر از طلوع بیخورشید
منحوستر از رواج نادانی
منحوستر از رواج نادانی
نفرینشده چون دعای ایوبم
گمگشتهتر از غلام کنعانی
گمگشتهتر از غلام کنعانی
میجویم و خویش را نمییابم
در آینههای تار تهرانی
در آینههای تار تهرانی
شادا تو که میروی صمیمانه
با خویشتنت به گشت و مهمانی
با خویشتنت به گشت و مهمانی
من سنگ رهاشده در اعماقم
اعماق چه؟ اجتماع فردانی
اعماق چه؟ اجتماع فردانی
افسونزده، بیپناه، کالاوار
بازاری و خوشنما و ارزانی
بازاری و خوشنما و ارزانی
دستم به خودم نمیرسد دیگر
چون سایه که در هوای بارانی
چون سایه که در هوای بارانی
پیچیده مهی غلیظ در چشمم
یادا افق بلندْ پیشانی
یادا افق بلندْ پیشانی
از رفتهی خویشتن فراموشم
از نامدهام نیامده آنی
از نامدهام نیامده آنی
اکنونزده، بیمناک، بیرؤیا
غارتشده، سربهزیر، قربانی
غارتشده، سربهزیر، قربانی
محبوس مجازهای بی پایان
دلواپس سنگ و سار پایانی
دلواپس سنگ و سار پایانی
میمیرم و مرگ در نمییابد
این نکته که مرده مرگ میدانی
این نکته که مرده مرگ میدانی
مرگی که شکوهمند و زیبا بود
دیگر شده یک زن خیابانی
دیگر شده یک زن خیابانی
تنهاست در انتهای تاریکی
بانوی حماسههای وارطانی
بانوی حماسههای وارطانی
ای پیر به یمگان دره زندانی
گنجور فصاحت خراسانی
گنجور فصاحت خراسانی
برخیز که بر جهان بی ایمان
سیلاب سزای ناسزا رانی
سیلاب سزای ناسزا رانی
دنیایی که خرید آدم را
یک گندم از عبوس رضوانی
یک گندم از عبوس رضوانی
تا این بازیچه را بیاموزد
یک بازی: معصیت، پشیمانی
یک بازی: معصیت، پشیمانی
دنیایی که یقین نمی دانست
افسانهی شاعران عصیانی
افسانهی شاعران عصیانی
مانند تویی که تا جهان باقیست
از آز و دروغ دور میمانی
از آز و دروغ دور میمانی
من عاشق آن شبم، شب شیدا
آیینه صفت، سیاهِ نورانی
آیینه صفت، سیاهِ نورانی
گویی شب غار و شیوهی تکرار
مردی در خواب، خواب عرفانی
مردی در خواب، خواب عرفانی
خوابی که به یک اشاره روشن
کرد
تاریکی جادهی مسلمانی
تاریکی جادهی مسلمانی
خوابی که تو را ربود از خاکی
بردت، بردت به اوج کیهانی
بردت، بردت به اوج کیهانی
زان اوج که ایستادهای بنگر
در قعر حضیض خواب سلطانی
در قعر حضیض خواب سلطانی
خوابی که شبش شبیه مرداب است
ناپویا، بیسپیده، ظلمانی
ناپویا، بیسپیده، ظلمانی
خوابی که اشاره بر خلاء دارد
یعنی به سقوط تند انسانی
یعنی به سقوط تند انسانی
انسانی که نمی گذارندش
یک پنجره واکند به روحانی
یک پنجره واکند به روحانی
روحی که تکیده و چروکیده
از شرم نقاب های عریانی
از شرم نقاب های عریانی
روحی که در آیینه همی بیند
مردی سرگرم خویشویرانی
مردی سرگرم خویشویرانی
روحی که به قرص خواب میگوید:
ایکاش مرا کمی بخوابانی.
ایکاش مرا کمی بخوابانی.
بگذار از این حدیث بگریزم
از خاطرهها کنم نگهبانی
از خاطرهها کنم نگهبانی
یادت هست آن غروب رؤیایی
بردی ما را حلب بگردانی
بردی ما را حلب بگردانی
شهری خوش و استوار و آبادان
بازارش غرق در فراوانی
بازارش غرق در فراوانی
آفاقش در امان و امنیت
اسلامش هم گشادهپیشانی
اسلامش هم گشادهپیشانی
امروز نظاره کن که آنجا نیست
امنیت و انبساط و آسانی
امنیت و انبساط و آسانی
چیزی که مقدس و فراوان است
کشتار و تعصب و گرانجانی
کشتار و تعصب و گرانجانی
تاراجی و مرگبان و سختانگار
هریک جایی به کارگردانی ...
هریک جایی به کارگردانی ...
رؤیای تو خوش که غرق کابوسست
بیداری من در این شب جانی
بیداری من در این شب جانی
زانروست که زار زار مینالم
انگار دوتار در بیابانی
انگار دوتار در بیابانی
ای پیر به یمگان دره زندانی!
تیرماه1392 ونداربن
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر