نيما در بارۀ شعر خود در کنگرۀ نویسندگان که در سال 1325 شمسی در خانۀ وُکس شوروی در تهران برگزار شد، گفت: "شيوۀ کار در هرکدام از اين قطعات، تير زهرآگينی،
مخصوصاً در آن زمان، به طرف طرفداران سبک قديم بود. طرفداران سبک قديم آنها را
قابل درج و انتشار نمیدانستند. با وجود آن در سال ۱۳۴۲ [قمری] بود که اشعار من
صفحات زياد «منتخبات آثار» شعرای معاصر را پر کرد. عجب آن که نخستين منظومۀ من «قصۀ
رنگِ پريده» هم که از آثار بچگی به شمار میآمد، در جزو مندرجات اين کتاب و در بين
نام آن همه ادبای ريش و سبيلدار خوانده میشد و به طوری قرار گرفته بود که شعرا و
ادبا را نسبت به من و مؤلف دانشمند کتاب هشترودی زاده (محمد ضياء هشترودی) خشمناک
میساخت."
علی اسفندياری، ملقب به "نيما يوشيج"
در سال ۱۲۷۵ هجری شمسی در دهکدۀ دور افتادۀ "يوش"، در مازندران به دنيا
آمد. او نامِ "نيما" که نام يکی از اسپهبدان طبرستان بود را برای خود
برگزید، و برای منتسب کردن خویش به زادگاهش، دهکدۀ "یوش"، به جای بکار
بردن یای نسبت و گفتن نیما یوشی، کلمۀ "یج" که در زبان پهلوی به معنی
منسوب کردن فردی به جايی است را به یوش افزود و خود را "نیما یوشیج"
خواند.
پدر نيما، ابراهيم خان اعظام السلطنه، از خانوادههای
قديم مازندران بود. از راه کشاورزی و دامداری زندگی میکرد و مردی بسيار پر جرأت و
آتشين مزاج بود. دوران کودکی نيما در دل طبيعت شمال ايران گذشت. او ساعات زیادی را
با شبانان و ايلخیبانان که به دنبال چراگاه، ييلاق و قشلاق میکردند، می گذراند.
او خود، می نویسد که دوران کودکی اش " در زد و خوردهای وحشيانۀ زندگی کوچنشينی
و تفريحات ساده و يکنواخت و آرام و کور و بی خبر از همهجا" گذشت. نيما در
کودکی خواندن و نوشتن را با رنج و زحمت، نزد آخوند دِه آموخت. خودش می گوید:
"او- آخوند- مرا در کوچه باغها دنبال میکرد و به بادِ شکنجه میگرفت.
پاهای نازک مرا به درختهای ريشه و گزنهدار میبست و با ترکههای بلند میزد و
مرا مجبور میکرد به از بر کردن نامههايی که معمولاً اهل خانواده دهاتی به هم مینويسند
و خودش آنها را به هم چسبانيده و برای من طومار درست کرده بود."
نيما ۱۲ ساله بود که همراه خانوادهاش به تهران
آمد. پس از گذراندن دوره دبستان برای فرا گرفتن زبان فرانسه به مدرسۀ سن لويی رفت.
سالهای ابتدايیِ زندگیاش در مدرسه به زد و خورد با بچهها گذشت. شاگرد برجسته ای
نبود و تنها نمرات خوبش از ورزش و نقاشی بود. خيلی خوب میپريد و راحت از مدرسه
فرار میکرد. اما وجود يکی از معلمانش، استاد نظام وفا (همو که منظومۀ "افسانه"
را به او تقديم کرده است)، نيما را به ادبيات فارسی نزديک کرد و او را به شعر گفتن
کشاند. همچنين نیما با فرا گرفتن زبان فرانسه، با ادبيات فرانسوی نيز آشنا شد. در
آن ايام که جنگ بينالملل اول رخ داده بود، نيما اخبار جنگ را به زبان فرانسه میخواند
و از مسائل روز آگاه بود.
نیما نخستين اشعار خود را به سبک خراسانی می
سرود، اما آشنايی با ادبيات مدرن فرانسه، راههای جديدی پيش پای او گذاشت. می
گویند شکست در دو حادثه عشقی نيز شاعر رمانتيک احساساتی را به تمامی در دل شعر و
شاعری انداخت. او در يکی از تابستانها که برای استراحت به زادگاه خود يوش رفت،
عاشق دختری شد که همکيش او نبود و چون دختر حاضر نشد به دینِ او درآيد، کارشان به
جدايی کشيد. در سفری ديگر نيما با دختری کوهستانی به نام «صفورا» آشنا شد. پدر
نيما خيلی ميل داشت که پسرش با او ازدواج کند. اما صفورا نمی خواست به شهر بیآید و
زندگی شهری داشته باشد. به همين دليل اين عشق نيز ناکام ماند. گفته شده نیما، برای
رهایی از عشق برباد رفته، به تمامی جذب ادبیات و شعر و شاعری شده، اغلب روزها به
حجرۀ چای فروشیِ شاعری به نام حيدرعلی کمالی میرفت و پای صحبت استادان و
هنرمندانی بزرگ، چون ملک الشعرا بهار، علی اصغر حکمت و احمد اشتری و سايرین مینشست
و زمينۀ آفرینش شعر و هنر خود را فراهم میکرد.
نيما در اسفند سال ۱۲۹۹ شمسی، درست همزمان با
کودتای رضا خان میرپنج، ۲۴ ساله بود که نخستين نوشتار هنری خود را بصورت اثری
منظوم، به نام "قصۀ رنگِ پريده" سرود و يک سال بعد آن را چاپ کرد. خود
او در نخستين کنگره نويسندگان ايران، که در سال ۳۲۵ ۱ در خانۀ وُکس، سفارت شوروی
در تهران برگزار شد، میگويد: "من پيش از آن شعری در دست ندارم."
اين منظومه که نزديک به ۵۰۰ بيت، به وزنِ بحر
هَزَج مُسَدس به تبعیت از مثنویِ مولوی سروده شده، بیانیه ای است که نیما عليه
جامعهای که در آن میزيسته، سروده است. در اين منظومه، نیما به جای پرداخت مستقیم
به مفاسد اجتماعی، داستان دردناک زندگانی خودش را بازگو کرده است:
"قصۀ رنگِ پريده" و چند قصۀ کوتاه ديگر مانند "چشمۀ کوچک"، (که با حکايت "قطرۀ باران و دريا" از بوستان سعدی مقايسه شده)، "خروس و روباه" (که بر اساس قصه لافونتن "کلاغ و روباه" ساخته شده) و "بز ملاحسن مسئله گو" (که از نسخۀ خطی او در منتخبات آثارش نقل شده)، اگرچه خبر از افکار اجتماعی گوينده می دهد اما به گفتۀ جلال آلاحمد در کتاب ديد و بازديد و هفت مقاله، این اشعار "قطعات سنگين و جاافتادهای" است که از حيث شکل و قالب و مضمون و طرز بيان، هيچ گونه فرق اساسی با آثار گويندگان قديم ندارد. در واقع نیما در اين منظومهها «مشق شاعری میکند» و پيداست هنوز راه خود را پيدا نکرده، اما همین مقدار شعر، می تواند به راحتی او را جزو ادبای کهن قرار دهد. زیرا او شاعری باسواد و خواننده ای تیزهوش بود که شعر کلاسیک ایران را به خوبی می شناخت و از وزن عروضی آگاه و شیوه ها و فوت و فن شعرسازی اديبانه را بخوبی می شناخت. و به راحتی می توانست مانند خیلی های دیگر، افاعيل و تفاعيلی رديف کند و «با رنج اندک، شعر کهن بسازد.» نيما خود در اين باره میگويد: "چو رنجِ کهن گفتنم اندکی است / کهن گفتن و آبِ خوردن يکی است"
من ندانم با که گويم شرح درد
قصۀ رنگِ پريده، خونِ سرد؟
هر که با من همره و پيمانه شد
هر که با من همره و پيمانه شد
عاقبت شيدا دل و ديوانه شد
قصهام عشاق را دلخون کند
قصهام عشاق را دلخون کند
عاقبت، خواننده را مجنون کند
آتش عشق استوگيرد درکسی
آتش عشق استوگيرد درکسی
کاو زسوز عشق میسوزد بسی
قصهای دارممناز ياران خويش
قصهای دارممناز ياران خويش
قصهایازبختواز دوران خويش
"قصۀ رنگِ پريده" و چند قصۀ کوتاه ديگر مانند "چشمۀ کوچک"، (که با حکايت "قطرۀ باران و دريا" از بوستان سعدی مقايسه شده)، "خروس و روباه" (که بر اساس قصه لافونتن "کلاغ و روباه" ساخته شده) و "بز ملاحسن مسئله گو" (که از نسخۀ خطی او در منتخبات آثارش نقل شده)، اگرچه خبر از افکار اجتماعی گوينده می دهد اما به گفتۀ جلال آلاحمد در کتاب ديد و بازديد و هفت مقاله، این اشعار "قطعات سنگين و جاافتادهای" است که از حيث شکل و قالب و مضمون و طرز بيان، هيچ گونه فرق اساسی با آثار گويندگان قديم ندارد. در واقع نیما در اين منظومهها «مشق شاعری میکند» و پيداست هنوز راه خود را پيدا نکرده، اما همین مقدار شعر، می تواند به راحتی او را جزو ادبای کهن قرار دهد. زیرا او شاعری باسواد و خواننده ای تیزهوش بود که شعر کلاسیک ایران را به خوبی می شناخت و از وزن عروضی آگاه و شیوه ها و فوت و فن شعرسازی اديبانه را بخوبی می شناخت. و به راحتی می توانست مانند خیلی های دیگر، افاعيل و تفاعيلی رديف کند و «با رنج اندک، شعر کهن بسازد.» نيما خود در اين باره میگويد: "چو رنجِ کهن گفتنم اندکی است / کهن گفتن و آبِ خوردن يکی است"
اما گويی نیما خود، احساس میکرد که ساختن شعرِ
جزيلِ منسجم، از قماش کهنه و تقلیدی ديگران، کار او نيست، و سرودن و نشر صدها
ديوان شعر از اين دست، برای او مزیّتی ندارد.
نيما در
مقدمۀ کتاب "خانواده سرباز" مینويسد: "در آن زمان از تغيير طرز
ادای احساسات عاشقانه به هيچ وجه صحبتی در ميان نبود. ذهنهايی که با موسيقی محدود
و يکنواختِ شرقی عادت داشتند، با ظرافت کاریهای غيرطبيعی غزل قديم مأنوس بودند. يک
سر برای استماع آن نغمه از اين دخمه بيرون نيامد. «افسانه» با موسيقی آنها جور
نشده بود. عيب گرفتند و رد شد. ولی مصنف آن میدانست که اساس صنعتش به جايی گذارده
نشده است که در دسترس عموم واقع شده باشد و حتی خود او هم وقت مناسب لازم دارد تا
يک دفعه ديگر به طرز خيالات و انشای افسانه نزديک شود. معهذا اثر پايی روی اين
جاده خراب باقی ماند. فکر آشفته عبور کرد و از دنبال او ديده میشد که زير اين ابر
سياه ستارهای متصل برق میزند."
بعدها يک قسمت از منظومه "محبس" که
شیوه ای جدید در طرز بیان و توصیف را
ارائه می کرد، در منتخبات آثار معاصر منتشر شد. نيما بالای اين شعر نوشته بود: "با
يادگار فقرای محبوس"
در ته
تنگِ دخمــهای چون قفس
پنـــــج
کرّت چو کوفتند جرس
ناگــــهان شد گشاده در ظلمات
ناگــــهان شد گشاده در ظلمات
درِ تاريـــک
کهنـــۀ محبــــس
در بـرِ روشنــــايیِ شمــــعی
در بـرِ روشنــــايیِ شمــــعی
سر نهـــاده
به زانوان جمعی
موی ژوليده، جامــــهها پاره
موی ژوليده، جامــــهها پاره
همه بيچـــارگان
به يکبــاره
بیخبراينيک از زن و فرزند
بیخبراينيک از زن و فرزند
و آن دگــراز
ولايـــت آواره
اين يکی را گنهکه کم جنگيد
اين يکی را گنهکه کم جنگيد
وآندگررا
گنه که کم خنديد
. . . . . . . . . . . .
چار سرباز، در چو بگشادند
. . . . . . . . . . . .
چار سرباز، در چو بگشادند
غضب
آلوده بر در استــادند
چشمهاشان به جستجو افتاد
چشمهاشان به جستجو افتاد
تا که را
حکم تـــازهای دادند
از همه سوی زمزمه برخاست
از همه سوی زمزمه برخاست
اينيکاِستادن،آننشستن
خواست
نيما در همان مقدمۀ کتاب «خانواده سرباز»، در باره شعر محبس میگويد "مختصات صنعتی و ذوقی مصننّف در تمام اين شعرها جا داشت. ملتفت آنها نشدند [. . .] با وجود اين در طرز صنعت انتقادی نشد [. . .] انتقادات لفظی و ابتدايی بود."
نيما در همان مقدمۀ کتاب «خانواده سرباز»، در باره شعر محبس میگويد "مختصات صنعتی و ذوقی مصننّف در تمام اين شعرها جا داشت. ملتفت آنها نشدند [. . .] با وجود اين در طرز صنعت انتقادی نشد [. . .] انتقادات لفظی و ابتدايی بود."
در سال ۱۳۰۵ شمسی، دفترچهای از اشعار نيما شامل
منظومه خانوادۀ سرباز و سه قطعه کوتاه «شير»، «انگاسی» و «بعد از غروب» ، منتشر
شد. نيما در مقدمۀ همان کتاب مینويسد: "اين کتاب ميدان هياهوی بدبختیهايی
بود که خوشبختها از فرط خوشحالی و غرور آنها را فراموش کرده بودند و شعرهای آن،
که سالها در ساختن آنها دقت و مطالعه شده بود، داوطلبهای اين ميدان جنگ بودند،
داوطلبهايی که اسير نمیشوند و غلبه کامل نصيب آنها خواهد بود. شاعر به کار خود
و نتيجه کار خود اطمينان داشت. اول پيش خود فکر کرده بود که هرکس کار تازهای میکند،
سرنوشت تازهای هم دارد. او به کاری که ملت به آن محتاج بود اقدام کرده بود."
دکتر يحيی آريانپور در کتاب «از صبا تا نيما» (ص۴۷۰) در باره اشعار اين دوره نيما مینويسد «حقيقت اين است که نيما هنوز در اين راه از ديگر کسانی که پيش از او معايب شعرسازی به طرز قدما را دريافته و در پی راههای نوينی بودند و چنان که ديديم نمونههايی نيز از اشعار پيشنهادی خود به دست داده بودند، متجددتر نبود. اما آگاهی بيشترِ او به لطايف زبان فارسی و آشنايی وی با ادبيات فرانسه، بطور مستقيم (نه به واسطه ادبيات ترکی و عثمانی) و عاری بودن بيان او از بعضی لغات و عبارات و جملهبندیهای نامأنوس و به خصوص طبع شاعرانه او، به وی اجازه داد که دعاوی همکاران خود را با دادن نمونههايی بهتر و جالبتر اثبات کند. نيما طرح نظريات هنری را حرف میدانست و بيش از حرف به عمل پرداخته بود.» «کار نيما بر خلاف کار رفقای ديگرش، عجولانه و نسنجيده نبود. او نمیخواست مخالفان را در همان قدم اول يکسره و يکباره از خود روگردان کند. چنان است که گويی استنباط کرده بود هموطنان وی به شکل و قالب شعر و الفاظی که در آن به کار میرود، بيشتر دلبستگی دارند تا به مضمون آنها.» «کار شاعر جوان در نخستين قدم هنوز «شکستن و فروريختن» نبود. او از اصول جاريۀ شعر فارسی منحرف نشد و شعرهای اوليه خود را در همان قالبهای معمول و معهود ريخت. وزن و قافيه را به جای خود گذاشت و قافيهها را برای آن که پشت سر هم و الی الابد، تکرار نشود، با يک مصرع، فاصله داد و ديگر پيرامون قافيهای که آورده بود نگشت تا از تأثير يکنواخت و نامطلوب قافيههای مسلسل و مکرر بکاهد و بدين ترتيب غزل يا تغزّل نوينی با مفردات خوب و ترکيب درست پديد آورد که دردها و غمهای شاعر يا به عبارت بهتر دردهای جامعه را ترنّم میکرد.»
نيما در همان کنگره نويسندگان که در سال ۱۳۲۵ در خانه وکس شوروی برگزار شد میگويد: «شيوه کار در هر کدام از اين قطعات، تير زهرآگينی، مخصوصاً در آن زمان، به طرف طرفداران سبک قديم بود. طرفداران سبک قديم آنها را قابل درج و انتشار نمیدانستند. با وجود آن در سال ۱۳۴۲ هجری (قمری) بود که اشعار من صفحات زياد «منتخبات آثار» شعرای معاصر را پر کرد. عجب آن که نخستين منظومۀ من «قصۀ رنگِ پريده» هم که از آثار بچگی به شمار میآمد، در جزو مندرجات اين کتاب و در بين نام آن همه ادبای ريش و سبيلدار خوانده میشد و به طوری قرار گرفته بود که شعرا و ادبا را نسبت به من و مؤلف دانشمند کتاب هشترودی زاده (محمد ضياء هشترودی) خشمناک میساخت
«نخستين کنگره نويسندگان ايران» کنگرهای بود که در سال ۱۳۲۵ از طرف خانه وکس شوروی در تهران برگزار شد که عدهای از نويسندگان و شاعران عضو حزب توده و طرفدار حکومت سيوسياليستی، از جمله دکتر احسان طبری و خانم دکتر فاطمه سياح (نخستين زن منتقد ايرانی) در آن شرکت داشتند. اين کنگره از نيما نيز دعوت به سخنرانی و شعرخوانی کرد. شرکت نيما در اين کنگره باعث شد که او به عنوان يکی از طرفداران حزب توده معرفی شود و اعضاء حزب نيز در ترويج اين امر کوشيدند تا نيما را يکی از اعضاء خود تلقی کنند. البته نيما با گرايشات سياسی به سمت حزب توده کشيده میشد و اين در زمانی بود که هنوز با نام سوسياليسم و رهايی انسان، جنايت و خيانتی نشده بود، زمانی بود که بر سر آزادی آدمی برد و باختها نشده بود. با اين همه نيما از حزبگرايی يا تحزّب يا بقول خودش جمعيتگرايی يا «جمعيت» راضی نبود.
جالب
توجه است بعد از انشعابی که توسط خليل ملکی و يارانش از جمله جلال آلاحمد در حزب
توده پديد آمد، حالا هر يک از طرفين میکوشيدند تا نيما را جزو جرگۀ خود قلمداد
کنند. يا بقول جلال آلاحمد «زينتالمجالس» خود کنند. آلاحمد در کتاب «ارزيابی
شتابزده» در مقاله «پيرمرد چشم ما بود» صريحاً مینويسد: «و بعد ... از [شعر]
«پادشاه فتح» قسمتهايی را [در مجله مردم] چاپ زدم که طبری هم موافق بود ... بعد،
انشعاب از آن حزب پيش آمد. از [مجله] علم و زندگی سه چهار شمارهاش را درآورده
بوديم که به کلهام زد برای قاپيدن پيرمرد از چنگ آنها مجلس تجليلی ترتيب بدهيم.
مطالعهای در کارش کردم و در همان خانه شميرانش يادداشتهايی برداشتم و رضا ملکی -
برادر خليل- يک شب خانهاش را آراست و جماعتی را خبر کرد و شبی شد و سوری بود و
پيرمرد سخت خوشحال بود و دو سه شعری خواند و تا ديروقت مانديم ... چيزی از اين قضایا
نگذشته بود که باز پيرمرد به دام سياست افتاد و نام و امضايش شد زينتالمجالس آن
دسته سياسی ...»
بدون شک نيما در اين لشگرکشیها هرچند بطور موقت هم شده به سوی گرايشات سياسی کشيده میشد مثل همه شاعران و هنرمندان ما که گاه کارشان ابزار تبليغ اين سياست و آن سياست شد، اما نيما با هوش سرشارش، به راستی اجازه نمی داد که احزاب سیاسی از او استفاده کنند. او در کتاب شعر و شاعری، به صراحت میگويد: «آدم خندهاش میگيرد از سادهلوحیِ بعضی از رفقا. بعضی رفقا متوقعاند که اگر شاعر و نويسنده سرفه و عطسه هم میکند، سرفه و عطسه او اجتماعی باشد و حتماً به آن اندازه که طبقه معين میخواهد در آن فايدهای پيدا کند. در صورتی که اگر اثر هنری دارای فايده برای مردم بود، البته حرفی است، ولی اگر دارای اين فايده نبود و ضرری هم نداشت، باز هم چيزی است. هر چيز را بايد به جای خود سنجيد و قضاوت کرد. چون وابسته به زندگی است و از هيچکس حق و اختيار زندگی را نمیشود قطع کرد.»
نيما در يکی از نامههايش که به کوشش سيروس طاهباز به صورت کتابی با نام نامههای نيما در ۱۳۶۳ درآمده بود مینويسد: «هرقدر قلب عاشق من به «جمعيت» نزديک شود، زندگی کم کم مطبوعيت و قشنگی خود را گم میکند. اشخاصی که در جنجال اجتماع افتادهاند حالت غريقی را دارند که هنوز زنده است و در آب غوطه میخورد اما خودش را گم کرده، نه درست میبيند و نه درست میشنود (... ) با وجود اين که به آنها بارها گفتهام در سياست و جزئيات عارضی ميل ندارم مداخله کنم، باز هم سماجت دارند مرا فريب داده و مثل خودشان دروغگويی کرده، روزنامه نويسی کنم.»
نيما با سرودن قطعۀ «ای شب» و منظومۀ «افسانه»،
نخستين اشعار دوره جوانی خود را که ارزشياب شخصيت هنری وی هستند، به وجود آورد.
منظومه «ای شب» را به لحاظ شکل و وزن و آهنگ میتوان با ترجيع بند سعدی که میگويد:
منظومه «ای شب» را به لحاظ شکل و وزن و آهنگ میتوان با ترجيع بند سعدی که میگويد:
ای زلفِ
توهرخَمی کمندی
چشمت به کرشمه، چشم بندی،
مقايسه کرد.
در شعر
«ای شب» غم و اندوه و بدبينی از اجتماع به خوبی ديده میشود:
هانای شبِ شومِ وحشت انگيز!
تا چند
زنی به جانم آتش؟
يا چشم مرا زجای بَر کَن
يا چشم مرا زجای بَر کَن
يا پرده
ز روی خود فروکَش
يا باز گذار تا بميرم
يا باز گذار تا بميرم
کز ديدن
روزگار سيرم
ديری است که در زمانۀ دون
ديری است که در زمانۀ دون
از ديده،
هميشه اشکبارم
عمری به کدورت و اَلَم رفت
عمری به کدورت و اَلَم رفت
تا باقیِ
عمر چون سپارم
نه بختِ بدِ مراست سامان
نه بختِ بدِ مراست سامان
وِای شب،
نه تراست هيچ پايان
. . . . . . . . . .
آنجا که زشاخ گل فرو ريخت
. . . . . . . . . .
آنجا که زشاخ گل فرو ريخت
آنجا که
بکوفت باد بر در
و آنجا که بريخت آب مواج
و آنجا که بريخت آب مواج
تابيد بر
او مَهِ منوّر
ای تيره شب دراز، دانی
ای تيره شب دراز، دانی
کآنجا چه
نهفته بُد نهانی؟
چندين چه کنی مرا ستيزه
چندين چه کنی مرا ستيزه
بس نيست
مرا غم زمانه؟
دل میبری و قرار از من
دل میبری و قرار از من
هر لحظه
به يک ره و فسانه
بس بس که شدی تو فتنهای سخت
بس بس که شدی تو فتنهای سخت
سرمايه
درد و دشمن بخت
اين قصه که میکنی تو با من
اين قصه که میکنی تو با من
زين
خوبتر ايچ قصهای نيست
خوبست وليک بايد از درد
خوبست وليک بايد از درد
نالان شد
و زار زار بگريست
بشکست دلم ز بیقراری
بشکست دلم ز بیقراری
کوتاه کن
اين فسانه، باری
. . . . . . .
تو چيستی ای شب غمانگيز
. . . . . . .
تو چيستی ای شب غمانگيز
درجست وجوی
چه کاری آخر؟
بس وقت گذشت و تو همانطور
بس وقت گذشت و تو همانطور
اِستاده
به شکلِ خوف آور
تاريخچۀ گذشتگانی
تاريخچۀ گذشتگانی
يا راز
گشای مردگانی
. . . . . .
بگذار فرو بگيردم خواب
. . . . . .
بگذار فرو بگيردم خواب
کز هر
طرفی همی وزد باد
وقتیست خوشوزمانهخاموش
وقتیست خوشوزمانهخاموش
مرغ سحریِ
کشيد فرياد
شد محو، يکان يکان ستاره
شد محو، يکان يکان ستاره
تا چند
کنم به تو نظاره
بگذار بخواب اندر آيم
بگذار بخواب اندر آيم
کز شومی
گردش زمانه
يکدم کمتر به ياد آرم
يکدم کمتر به ياد آرم
وآزاد
شوم ز هر فسانه
بگذار که چشمها بندد
بگذار که چشمها بندد
کمتر به
من اين جهان بخندد
شعر «ای شب» که به قول خود نيما «دست به دست
خوانده و رانده شده بود» در پاييز ۱۳۰۱ شمسی در روزنامه هفتگی نوبهار، انتشار
يافت. در مقدمۀ شاعر بر کتاب خانواده سرباز آمده است: «ادبا گفتند انحطاطی در
ادبيات آبرومند قديم رخ داده است. مدتها در تجدد ادبی بحث کردند. شاعر کارد میبست،
جرئت نداشتند صريحاً به او حمله کنند. کنايه میزدند، ولی صداها به قدری ضعيف بود
که به گوش شاعر نرسيد و بلاجواب ماند. در ظرف اين مدت آن قطعه با بعضی شعرهای
ديگر، که در اطراف خوانده شده بود، نشانۀ شاعرِ قلبهای گرم و جوان بود. نگاه او
به چشمهايی بود که برق میزنند و تند نگاه میکنند. شعرهای او برای آنان ساخته شده
بود.»
اما بهترين نمونه کار نيما در آن عصر، منظومه نسبتاً مفصل افسانه است که در سال ۱۳۰۱ شمسی سروده شد که در زمان خود، چند صفحه از آن را که به استاد نظام وفا تقديم کرده بود، با مقدمه کوچکی در «قرن بيستم» روزنامه دوست شهيد خود ميرزاده عشقی، که او را به واسطه استعدادی که داشت با خود هم عقيده کرده بود، انتشار داد. اما بعد به گوشه فراموشی افتاد و در سال ۱۳۲۹ شمسی با مقدمه احمد شاملو از نو به چاپ رسيد. در شعر «افسانه» جای پای شاعران رمانتيک فرانسه مانند لامارتين و آلفرد دوموسه ديده میشود. «افسانه» غزل عاشقانه پرشوری است که در عصر خود نمودار تحولی در طرز بيان و ادراک هنری شمرده میشد.نيما در بالای اين شعر مینويسد:
«به
پيشگاه استاد «نظام وفا» تقديم میکنم: هرچند که میدانم اين منظومه هديه
ناچيزيست، اما او اهالی کوهستان را به سادگی و صداقتشان خواهد بخشيد.
«افسانه» شعری است که در آن بصورت مدرن، ديالوگ و گفتگو بکار رفته است. نيما در ابتدای اين غزل بلند در فضايی سوررئاليستيک از گفتگوی شاعری که از غصه، «دل به رنگی گريزان سپرده» با دل بينوا و مضطر خود میگويد:
«افسانه» شعری است که در آن بصورت مدرن، ديالوگ و گفتگو بکار رفته است. نيما در ابتدای اين غزل بلند در فضايی سوررئاليستيک از گفتگوی شاعری که از غصه، «دل به رنگی گريزان سپرده» با دل بينوا و مضطر خود میگويد:
در شب
تيره، ديوانهای کاو
دل به
رنگی گريزان سپرده
در درۀ سرد و خلوت نشسته
در درۀ سرد و خلوت نشسته
همچو
ساقهی گياهی فسرده
میکند داستانی غمآور.
در ميانِ بس آشفته مانده،
میکند داستانی غمآور.
در ميانِ بس آشفته مانده،
قصۀ دانهاش
هست و دامی
وز همه گفته ناگفته مانده،
وز همه گفته ناگفته مانده،
از دلی
رفته دارد پيامی
داستان از خيالی پريشان:
ای دل من، دل من، دل من!
داستان از خيالی پريشان:
ای دل من، دل من، دل من!
بينوا، مُضطرا،
قابل من!
با همه خوبی و قدر و دعوی
با همه خوبی و قدر و دعوی
از تو
آخر چه شد حاصل من،
جز سرشکی به رخسارۀ غم
جز سرشکی به رخسارۀ غم
از آن
پس، ديگر «افسانه» خود به جای دل سخن میگويد و همين گفتگوی «عاشق» با «افسانه»
است که صحنههای بديعی بوجود میآورد:
افسانه:-
«مبتلايی که مانندهی او کس در اين راه لغزان نديده
آه! ديری است کاين قصه گويند: از بر شاخه مرغی پريده
مانده بر جای از او آشيانه . . . . .»
آه! ديری است کاين قصه گويند: از بر شاخه مرغی پريده
مانده بر جای از او آشيانه . . . . .»
"عاشق":
«سالهاباهم
افسرده بوديم
سالها
همچو واماندگانی
ليک موجی که آشفته میرفت
ليک موجی که آشفته میرفت
بودش از
تو به لب داستانی
میزدت لب، در آن موج لبخند»
میزدت لب، در آن موج لبخند»
در کتاب «مجموعه آثار نيما يوشيج، دفتر اول» که
به همت زنده ياد سيروس طاهباز و شراگيم يوشيج پسر نيما منتشر شده است مطلبی از خود
نيما در باره منظومه «افسانه» آمده است که «خطاب به شاعر جوان» میگويد: «اين
ساختمان که "افسانه"ی من در آن جا گرفته است و يک طرز مکالمه طبيعی و
آزاد را نشان میدهد، شايد برای دفعه اول پسنديدۀ تو نباشد و شايد تو آن را به
اندازه من نپسندی. همين طور بگويی برای چه يک غزل اينقدر طولانی و کلماتی که در آن
بکار برده شده است نسبت به غزل قدما سبک است؟ اما يگانه مقصود من همين آزادی در
زبان و طولانی ساختن مطلب بوده است به علاوه انتخاب يک رويه مناسبتر برای مکالمه
که سابقاً هم مولانا محتشم کاشانی و ديگران به آن نزديک شدهاند. آخر اين که من
سود بيشتری خواستم که از اين کار گرفته باشم.»
مهدی اخوان ثالث در مقالۀ «نيما مردی بود
مردستان» در مجله انديشه و هنر، دوره دوم شماره ۹، مینويسد: «افسانه گرچه حد
فاصلی بود بين شلاقهای توفانی مشروطيت و ادب قديم و دنيايی که نيما بعدها به
ايجاد آن توفيق يافت، اما به حد کافی دنيای ادبيات آن زمان را خشمگين کرد.»
چاپ شعر افسانه گرچه در ابتدا مخالفتهای زيادی
را برانگيخت اما کم کم، شاعران برجستهای چون عشقی و بهار و شهريار با زبان و بيان
ويژه خود از شکل و وزن افسانه پيروی کردند. اين خود مايه اعتباری برای نيما شد.
حتی شاعرانی چون پرويز ناتل خانلری که در شعر کلاسيک ايران قدرت فراوان داشت يا با
ادبيات فرانسه به خوبی آشنا بود و شاعران ديگری چون توللی، و ... راه «افسانه»
نيما را دنبال کردند. اما خود نيما در اين حد نماند و پس از انتشار افسانه، دست به
آزمايشات گوناگونی در زمينه شعر زد. گاه به شکلهای سنتی به ويژه رباعی روی میآورد،
گاه در تکامل فرم افسانه شعر میگفت. در قطعههای کوتاه و تمثيلی زبانی طنزگونه
دارد.
ادامه
دارد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر