پیوند سرای نویسندگان، شاعران و هنرمندان سکولار دمکرات ایران

پیوند سرای نویسندگان، شاعران و هنرمندان سکولار دمکرات ایران

۱۳۹۳ دی ۱۸, پنجشنبه

تکه ای از رمانِ " از آينه بپرس نام نجات دهنده ات را " / بابک اسماعیلی

رمان، رمان حادثه هاست.
لا به لای فسادی كه سال هاست جامعه ی ايرانی به آن دچار است، عشق و تغيير و تحولات اجتماعی مثل گل نيلوفری در مرداب شكوفا ميشود.
رمان در تعليق به پايان می رسد.



"از آينه بپرس نام نجات دهنده ات را" *

سیما با نگرانی وهم آلودی از خواب پرید. چهار ساعت از نیمه شب گذشته بود و دیگر داشت صبح می شد. تلويزیون روشن بود و این بار سیما به جای گوشی موبایل اش کنترل تلوزیون را دردست گرفته بود.
 کمی دقیق شد. یکی از شبکه های داخلی داشت نتایج شمارش آرا تا آن لحظه را اعلام می کرد. با تعجب شنید که کاندیدای سبزها بیش از سه ميلیون رای از رئیس دولت قبلي عقب تراست.  سعی کرد خودش را با این جمله که "هنوز که شمارش آرا تمام نشده است" آرام کند. اما ته دلش به این استدلالی که کرده بود خوش بین نبود. یک صدایی ته مغزش می گفت "دارند تقلب می کنند".
گوشي موبایل اش را برداشت، اس ام اس هایش ارسال نمی شد. شماره گرفت، هیچ ارتباطی برقرار نشد. لب تابش را باز کرد. هیچ صفحه ای در اینترنت باز نمی شد. ذهن اش به کار افتاد و واژه درست کرد."کودتا".
نمودار آرای رئیس دولت کودتاچیان در تلویزیون دولتی لحظه به لحظه داشت شیب بیشتری می گرفت و اختلافش با کاندیدای سبزها بیشتر می شد. سیما به تلويزیون خیره شد و سعی کرد دقیق تر نگاه کند.
ساعتی بعد عصبانی شد. ساعت هفت صبح بود و شمارش آرا بر طبق آنچه تلویزیون دولتی ها نشان می داد حکایت از برد دولت قبلی داشت. نمی توانست بفهمد چه اتفاقی افتاده است. نمی فهمید چطور آنها تا ساعت هفت صبح بیش از بیست و پنج میلیون رای را با دست شمارش کرده اند.
اخبار رسمی از تلوزیون دولتی تعداد رای دهندگان به رئیس دولت را  شصت و سه درصد اعلام کرد.
سيما ياد شیلی افتاد و دولت آلنده ... بعد یاد پراگ افتاد ... بعد سعی کرد تمام ذهنش را منظم کند تا ببیند برای این وضعیت آیا تا به حال مشابهی دیده یا شنیده یا نه؟
یک لحظه احساس کرد چنین حسی را قبلا تجربه کرده است.شاید درشیلی یا یک جای دیگر دنیا.اما مطمئن بود خودش هیچگاه در این شرایط نبوده است. به نظرش رسید شاید درجهانی موازی برایش چنین واقعه ای در یک خط زمانی دیگر رخ داده باشد. جلو کتاب های کتابخانه ایستاد. مطمئن بود چنین وضعیتی را در یکی از کتاب هایش خوانده است.
بار هستی میلان کوندرا از جلوی چشمش گذشت. میرا. قلعه حیوانات جرج اورول. دکتر ژیواگوِ باسترناک. با انگشت اشاره اش دکترژیواگو را نوازش کرد. 1984 . مشروطه ایرانی . یک کلمه و یک نامه. صد سال تنهایی را ورق زد . خودش بود.
 تنها کلمه ای که جلوی چشمش رژه می رفت "کودتا" بود. اس ام اس ها قطع بود، موبایل ها قطع بود، اینترنت قطع شده بود، با خودش گفت "احتمالا تلفن های ثابت هم شنود می شود" می دانست از كساني كه در كشور قدرت در دست داشتند هیچ کاری بعید نیست. چهار سال آنها هر کاری دلشان خواسته بود کرده بودند. در دانشگاه به دختران تعرض کرده بودند، در خیابان ها جوانان را کتک می زدند. از پشت بام ها دیش های ماهواره را جمع می کردند، تمام روزنامه های منتقد دولت را بسته بودند، روز نامه نگاران را زندانی کرده بودند، با وبلاگ نویس ها در زندان کاری کرده بودند که یکی از آنها خودکشی کرده بود، در تلويزیون فتوا داده بودند که دروغ قبح ذاتی ندارد ... به خودش گفت "چقدر احمق بودم که فکر می کردم در این انتخابات ورق برمی گردد" سعی کرد با خودش رو راست باشد.هرچندکه کار سختی بود. احساس می کرد یک بازنده تمام عیار است .

* بیتی از شعر فروغ فرخزاد


برای دانلود آزاد نسخه ی پی دی اف رمان روی لينك زير كليك كنيد

هیچ نظری موجود نیست: