"موزه بی گناهی" نوشته ی اورهان پاموک
را از یکی از دوستانم امانت گرفتم. گفته های مترجم کتاب، گلناز غبرائی، را درباره
ی کتاب در سایت ها خوانده بودم و همان مرا تشویق به خواندن کرد:
موزهی بی گناهی
داستان تولد دردبار، پر پیچ و خم و هیجان انگیز انسان مدرن و امروزی از دل باورها،
اعتقادات و مناسبات اجتماعی یک جامعهی سنتی است. داستان شهری که از بیرون سالهاست
پوست انداخته و در بسیاری موارد خود را مدرن میداند، اما در درون هنوز پایش در
مناسبات دوران عثمانی گیر کرده و هرگاه پای عمل به میان میآید با معیارهای آن
زمانی به میدان میآید. شهری که با معیارهای مدرن عاشق میشود ولی با واسطه و
دلاله ازدواج میکند. با مایو به دریا میزند، ولی از برهنگی شرمزده ست. به زن های
بیحجاب و تر و تمیزش مینازد و در عین حال آنان را متهم به بی بند و باری میکند.
شهری که مراسم دختر شایسته را در مجلات رنگارنگ دنبال میکند ولی شرکت اقوام را در
آن آبروریزی میداند. شهری که همه جا به حقوق دختران زیبایش تجاوز میشود و او
اعتراضی نمیکند. شهر بی رحم و در عین حال دوست داشتنی… زنها قربانیان خاموش
شهرند. پاموک اما از دشواری مرد بودن در استانبول دههی هفتاد سخن میگوید. از
زبان قهرمان داستانش دربارهی سینمای ترکیه حرف میزند. از روزنامه نگاران شجاع
تجلیل میکند، از عشقش به استانبول میگوید… و ما مخاطب ایرانی در جای جای
رمان خود را میبینیم؛ ما با میل حفظ گذشته به هر قیمتی، در فسون خاموش و آرزوهای
برباد رفتهاش، در چهرهی مادرهای سنتی داستان که حاضرند برای بچه هایشان از همه
چیز بگذرند، پدری که در دوران بیماری و پیری از سرکوب تمایلاتش میگوید و بیش از
همه در چهرهی کمال با آرزوی بزرگش که میخواهد شهر خاطرهها را یک جایی حفظ کند.
با همان خصوصیات و نشانههایی که آن را از هر جای دیگر
متمایز میکند و در عین حال زنجیرها را از دست و پای ساکنانش بردارد…
از کتاب خوشم آمد. پس از خواندنش فکر
کردم با مترجم، که نامش در دنیای ترجمه و ادبیات برایم تازه بود، گفت وگو کنم.
گلناز غبرائی، اهل لنگرود، یک شهر
کوچک ساحلی در شمال ایران است. در تب و تاب انقلاب در سال 57 بود که در همان شهر
دیپلم گرفت و برای ادامه تحصیل به رشت رفت. مثل بیشتر دانشجویان آن دوره بیش از
درس به فعالیت های سیاسی پرداخت و پس از بسته شدن دانشگاه ها زیر نام انقلاب
فرهنگی دوباره به لنگرود بازگشت و ازدواج کرد. در سال 64 در حالی که 24 ساله بود،
ادامه ی زندگی در ایران دیگر برایش ممکن نبود، پس به همراه همسر و فرزندش ایران را
ترک کرد و سی سال می شود که مقیم آلمان است.
در این گفت وگو، با او بیشتر آشنا می
شوید.
جستجو در اینترنت برای یافتن سابقه ی
ادبی ات مرا به چند داستان کوتاه و ترجمه مقالات رساند، گویا موزه ی بی گناهی
اولین رمانی است که ترجمه کرده ای، ممکن است از سابقه ی ادبی ات برای ما بگویی. از
چه زمان شروع به ترجمه کردی و چرا با ترجمه و نه تألیف، قدم به دنیای ادبیات
گذاشتی؟
ـ پیش از همه این را بگویم که هیچ وقت
دنباله ی تحصیلاتم را که به دلیل بسته شدن دانشگاه ناتمام مانده بود، نگرفتم. به
دنیا آمدن فرزند دوم و اجبار به یافتن کاری برای گذران زندگی، مشکلات سال های اول
تبعید، بی حوصلگی و سرخوردگی ناشی از شکست، همه و همه موجب شد ادامه ی تحصیل به
حاشیه ی زندگی رانده شود، اما میل به خواندن همیشه با من بود. به خاطر دارم در سال
های اول تبعید با چه حسرتی به بساط کتابفروشها نگاه می کردم و دلم برای کتابخانه
ام که جایی در زیر خاک داشت می پوسید، تنگ می شد. روزی سر یکی از همین بساط ها،
کتاب دست دوم دزیره را پیدا کردم که فارسیش را در دوران نوجوانی بارها و بارها
خوانده بودم. کتاب را خریدم و با یک فرهنگ لغت شروع به خواندنش کردم. خیلی طول
کشید ولی وقتی تمام شد، احساس کردم می توانم بخوانم و به این ترتیب کم کم ویترین
کتاب فروشی ها آشنا و آشناتر شدند و آلمان سرد و غریبه، خودی تر، البته در آن زمان
هیچ وقت فکر ترجمه ی کتاب هایی که می خواندم به سرم نزد، هر چند گاهی آرزو می کردم
ایکاش می شد بعضی کتاب ها را ترجمه کرد. بعضی ها که می خواندم و می دانستم جایشان
روی میز کتابفروشی های ایران خالیست. کار ترجمه را کاملاً تصادفی آغاز کردم. دوستی
از نمایشگاه کتاب فرانکفورت مجموعه داستانی موسیقیایی برای کودکان خریده بود و می
خواست کسی آن را برایش ترجمه کند. من قول دادم برایش پرس وجو کنم و وقتی کسی پیدا
نشد، پیشنهاد کرد که من اینکار را برایش انجام دهم. کار که تمام شد، حس کردم دلم
برای ترجمه تنگ میشود و به این ترتیب رفتم سراغ کارهای بعدی.
چرا موزه ی بی گناهی را انتخاب کردی،
منظورم این است که برای اولین ترجمه، حجم کتاب تو
را نترساند؟
ـ موزه ی بی گناهی اولین کارم نیست.
پیش از آن کتابی به نام «نداری» از کاترینا هاکر نویسنده ی آلمانی ترجمه کردم که
تا حال هم نفهمیدم در آشفته بازار نشر و پخش در ایران چه بر سرش آمد. داستانی دارد
حوصله سوز که از آن بگذریم، بهتر است. اولین چیزی که موجب شد، کتاب موزه ی بی
گناهی را بخرم، خواندن مصاحبه ی پاموک راجع به آن بود و نزدیکی با قهرمان داستان
که سعی کرده خاطرات لغزنده را در قالب اشیا حفظ کند و مکان را برای به بند کشیدن
زمان به کار گیرد. چه کسی بیش از یک تبعیدی که سالهاست شهر و دیارش را ترک کرده و
هر روز شاهد گم و گور شدن یک بخش از گذشته است، این را می فهمد، اما بعد از خواندن
کتاب نکات بسیار مهم دیگری در آن یافتم که دلم خواست با مخاطبان ایرانی تقسیمشان
کنم. مخصوصاً سرنوشت فسون که نمونه های فراوانی از آن را در اطرافم دیده ام و در
بسیاری از موارد با او احساس نزدیکی عجیبی دارم. دختری با آرزوهای بزرگ که برای
رسیدن به آنها در جامعه ای سنتی و مردسالار دست و پا میزند. گاهی حس می کنم کتاب،
داستان عقب نشینی فسون است، عقب نشینی قدم به قدم. شجاعتی که جایش را به لجاجت های
بچگانه می دهد. عشقی که فشار حسادت، سنت و حسابگری خفه اش می کند. پاموک فقط یک
بار به قهرمان داستانش اجازه ی سخن گفتن میدهد و همین طور به خوانندگان امکان
اینکه ماجرا را از منظری دیگر بنگرند و همین برای فهم کتاب کافی ست. میتوانم
بگویم که یک سال و اندی با این کتاب زندگی کردم و وقتی تمام شد تا مدتها جای خالیش
را در زندگیم حس می کردم.
با پاموک از طریق کتاب های دیگرش آشنا
بودی، یا همان مصاحبه اش در اشپیگل تو را برای ترجمه این اثر ترغیب کرد؟
ـ باید بگویم که موزه ی بی گناهی
اولین کتاب پاموک بود که خواندم، اما در طی همان یک سال و اندی سه کتاب “برف”،
“خاطرات استانبول” و “نام من سرخ” را از او خواندم که در میان این سه “نام من سرخ”
را بیش از همه دوست داشتم. کتابی که دست مایه اش کشف یک جنایت در استانبول دوران
عثمانی ست و موتور محرکه اش عشقی قدیمی. در این کتاب پاموک با دقت و نکته سنجی یک
جنایی نویس، گذشته ی استانبول را به تصویر می کشد و سرگذشت خطاطان و نقاشان آن
دوره را با چنان جزئیاتی شرح می دهد که احساس می کنی، مدتی را با آنها گذرانده ای.
بعد از خواندن مصاحبه پاموک دلت خواست
که بروی و موزه بی گناهی رو در استانبول ببینی. برای من خیلی جالبه وقتی فهمیدم
این موزه وجود دارد و پاموک آن را راه انداخته است. از موزه برایمان بگو. موقعیت
مکانی اش و نظر مردم استانبول درباره ی آن.
ـ آدرس موزه همانست که درکتاب آمده،
می شود سربالایی بیوقلو را گرفت و به چوکورکوما رسید. سرراست است. ما هم همین کار
را کردیم. استانبول قرارگاه من و خانواده است. هر وقت بشود می رویم. یک بار هم که
سه ماه از بازگشایی موزه گذشته بود، یک جلد از ترجمه ام را برداشتم و با همه ی
اعضای خانواده به موزه رفتیم. در ویترین طبقه ی اول همان جا که در داستان همیشه یک
خانواده دیگر زندگی می کردند، ترجمه ی کتاب به همه ی زبانها قرار داشت. نمی دانم
فارسیش را هم گذاشتند کنار آنهای دیگر یا نه. مردم احساسات چند گانه ای به موزه
داشتند. یکی از ما عکس دسته جمعی گرفت، سبزی فروش سر محله پاموک را خائن می دانست
و آن دیگری بی تفاوت از کنارمان گذشت. بعد از گذراندن ساعتی در موزه به همان کوچه
های داستان بازگشتیم که اگر دو ماشین در آن با هم برخورد کنند، یکی باید تمام مسیر
را دنده عقب برود تا دیگری بگذرد و در قهوه خانه ای نشستیم و چای سفارش دادیم و
بعد از مدتی دیدیم که دلمان نمی خواهد بلند شویم و برویم. جادوی موزه به شدت اثرش
را گذاشته بود، درست همان طور که پاموک پیش بینی می کرد.
همانطور که درباره ی کتاب به شیوایی
گفته ای، ما ایرانیان نیز در کتاب شباهت هایی از جامعه ی خودمان با ترکیه آن زمان
(دهه ی هفتاد) می بینیم. برای من و تو که دهه ی هفتاد دهه ی نوجوانی یا جوانی مان
بوده، شاید شباهت ها ملموس باشد ولی اگر ممکن است برای خوانندگان جوان و نسلی که
بعد از انقلاب بزرگ شده، کمی از این شباهت ها بگو.
ـ کتاب را که می خوانی جز اسامی همه
چیز آشناست. این احساس را وقتی کتاب “نام من سرخ” را هم می خواندم، داشتم. شاید
گذشته ما را این قدر به هم پیوند داده و راهی هم که برای رسیدن به تجدد پیموده
ایم، رشته ی پیوند را محکم تر کرده است. با این که هیچ وقت در تهران زندگی نکردم،
اما استانبول دهه ی هفتاد کتاب مرا از هر نظر به یاد تهران آن روزها انداخت که من
فقط سالی یکی دو بار شانس سفر به آن را داشتم. همان کافه ها و کاباره های نوظهور،
رنگ، هیجان و از همه مهمتر سینما. چقدر از بخشی که به سینمای آن روز ترکیه اختصاص
دارد، لذت بردم. در موزه هم این قسمت جای خاصی دارد. اولین بوسه های سینمایی را می
شود دید، عکس های هنرپیشگان و بخش هایی از فیلم هاشان به همان سبک و سیاق قدیمی.
جالب این که سیستم سانسور و کنترلشان هم درست مثل ما بود. هم در مورد محصولات
داخلی و هم در رابطه با فیلم های خارجی. جمله اش در مورد آخرین تانگو در پاریسی که
در سینماهای ترکیه نشان داده شد، وصف حال خیلی از فیلم های دوبله به فارسی ست.
نگاه پاموکِ موزه ی بی گناهی با
پاموکِ برف چه تفاوت هایی دارد؟
ـ برف خیلی سیاسی تر است. اصلا سرگذشت
یک تبعیدی ست که بازمی گردد تا در مورد خودکشی دختران مسلمان که اجازه ی گذاشتن
حجاب اسلامی در مدارس و دانشگاه را ندارند، تحقیق کند. هر چند آنجا هم یک ماجرای
عشقی قدیمی مهر و نشان خود را بر کتاب می زند. هر چند موزه ی بی گناهی هم به سبک و
سیاق خود سیاسی ست. آنجا که پاموک از کودتا حرف می زند، از خشونتی که یکباره دامن
گیر جامعه شده، از محدودیتی که منع عبور و مرور شبانه بر سر راه دیدار او و فسون
ایجاد می کند. همیشه که سیاست نباید داستان آدم های درگیر با آن باشد.
کتاب را از زبان آلمانی ترجمه کردی؟
ـ بله، متاسفانه به زبان دیگری تسلط
ندارم و به همین دلیل هم تصمیم گرفته ام دیگر فقط از آلمانی ترجمه کنم.
شیوه ی تو برای ترجمه چیست؟ آیا به ترجمه ی کلمه به کلمه پایبندی یا به ترجمه مفهوم به طور کلی؟
ـ همیشه سعی کردم تا آنجا که امکان
دارد به نویسنده وفادار بمانم. کلمه به کلمه که همیشه امکان پذیر نیست. بالاخره
باید تفاوت دو زبان را در نظر گرفت، ولی فقط مفهوم کلی را رساندن می تواند به کار
ضربه بزند. آن جزئیات ظریف که یک اثر را از دیگر آثار نظیر متمایز می کند باید در
ترجمه مورد توجه
قرار بگیرد.
چرا نامش را موزه ی بی گناهی گذاشتی و
نه موزه ی معصومیت همانطور که در ترکی هست؟
ـ برای من معصومیت بار مذهبی دارد. در
مورد قدیسان و ائمه به کار می بریم. فسون معصوم نیست. حقش را از زندگی می خواهد و
مثل هزاران دختر هم سرنوشت خود محکوم می شود. از همه طرف زیر فشار قرار می گیرد،
ناچار به ازدواج می شود تا ننگ از دست رفتن باکرگی را بپوشاند. همین ازدواج او را
محدود و محدودتر می سازد. عشق یک مرد ثروتمند هم چاره ساز نیست. او هم در به
زنجیرکشیدنش نقش دارد. هر اتفاقی که بیافتد، فسون باید برای حفظ آبروی پدر، معشوق،
همسر و حتی محله بیشتر و بیشتر به حاشیه رانده شود. در عین بی گناهی بار همه ی
گناهان بر دوش اوست.
تلاش کردی که کتاب را در ایران چاپ
کنی؟
ـ بله و به من گفتند این کتاب با این
وضعیت به هیچ وجه در ایران اجازه ی چاپ نخواهد گرفت. دلم نمی خواست حتی یک جمله اش
را حذف کنند.
آیا درصدد نیستی که نسخه ی اینترنتی
آن را هم برای فروش تهیه کنی؟
ـ خیلی مایلم، ولی تلاش هایم تا حال
بی نتیجه مانده. راهش را بلد نیستم و با ارتباطات محدودی که دارم تا حال راهی برای
این کار پیدا نکرده ام. اینجا باید بگویم که میل دارم سه کتاب دیگرم را هم که نمی
دانم کجا و چطور چاپ خواهم کرد، به شکل اینترنتی پخش کنم و امیدوارم روزی امکانی
برای این کار پیدا شود.
به فکر نوشتن رمان خودت نیستی؟
ـ نه، فکر نمی کنم آنقدر حرف تازه
داشته باشم که بشود با آن یک رمان نوشت. فرصت مشاهده و تجربه که برای نوشتن رمانی
این زمانی لازم است، برایم هیچ وقت فراهم نشد. استعداد که دیگر جای خود دارد.
ترجمه مرا به آنچه می خواستم رسانده و همین عالیست. فقط ایکاش راهی پیدا می شد تا
کارهایم را به دست مخاطبانشان برسانم.
در جریان ادبیات امروز ایران و رمان
هایی که نوشته میشه، هستی؟ چه کتاب تازه ای خوانده ای؟
ـ با اینکه در تمام این سالها سه
خواهرزاده ام که خودشان کتابخوانان قهاری هستند، سعی کرده اند آخرین کتاب ها را به
دستم برسانند، اما در خود صلاحیت اظهار نظر کلی را نمیبینم. فقط میتوانم بگویم
بهترین رمان ایرانی که در این سالها خواندهام، رمان چهار جلدی مادران و دختران
اثر مهشید امیرشاهی است که سرنوشت سه نسل زن ایرانی را به تصویر می کشد. پایان
غیرقابل پیش بینی و هنرمندانهی این رمان را بسیار دوست دارم و زبان سهل و ممتنع
نویسندهاش را.
از میان نویسندگان داخل ایران فریبا
وفی را می پسندم. همیشه وقتی کتابی را از او به پایان رسانده ام، چند روزی در ذهنم
با او به گفتگو و جروبحث نشسته ام و البته آخرش هم به نتیجهای نرسیده ایم، اما
وقتی کتابی روزها با تو میآید و فکرت را به خود مشغول می کند، حتما کتاب موفقی ست.
نقش ادبیات را در جامعه ی امروز ایران
چگونه می بینی؟
ـ به این سوال هم نمیتوانم پاسخ
جامعی بدهم. با جامعه ی امروز ایران خیلی آشنا نیستم، اما اگر تیراژ کم کتابها را
در نظر بگیریم، میشود گفت نقشی را که باید، ایفا نمیکند. عوامل فراوانی را میشود
نام برد. من نقش سانسور را بیش از همه میدانم. نویسنده و مترجم ناچار به سانسور و
خودسانسوری تن میدهند. گاهی کتابها آنقدر مثله میشود که خواننده ی معمولی که
خیلی هم قدرت تخیل نداشته باشد، منظور نویسنده را نمیفهمد. سانسور، جذابیت، هیجان
و شور را از کتاب میگیرد و چیزی که به جا می ماند، برای مخاطب کسالت بار و برای
نویسنده و مترجم ناامید کننده است. بنابراین من اشکال را فقط در مردم که می گویند
کتابخوان نیستند، نمی بینم.
دومین عامل به عقیده ی من تبلیغات
است. این را بر اساس تجربه ی خود می گویم. برای دومین کتابم «فرستنده جولیت» که در
ایران منتشر شد، فقط خودم و دوستان در صفحه ی فیس بوک تبلیغ کردیم. کتابی که نشرش
را هیچ جا اعلام نکنند، چطور می تواند مخاطب خود را پیدا کند؟ کتاب های بی رابطه
در ایران بدجوری یتیم می مانند. به نظر من به جای انتقاد از مردم که چرا از کتاب
روگردانند، باید به سیستمی تاخت که رسانه هایش هیچ تلاشی برای نزدیکی مردم با کتاب
نمی کنند. نه منتقد مستقلی که بیاید و آخرین آثار را نقد کند، نه برنامه های
فرهنگی که به کتاب های ساکت پشت ویترین کتابفروشی زبان سخن بدهد تا از دنیای درون
خود برای خوانندگان حرف بزنند و علاقه یا حداقل کنجکاویشان را برای خواندن کتاب
برانگیزند.
راستی یادم رفت بپرسم، آیا با غبرائی
های مترجم نسبتی داری؟
ـ بله فرهاد، هادی و مهدی پسرعموهای
من هستند که متاسفانه هادی و فرهاد در تصادفات جاده های ایران جان خود را از دست
دادند و مهدی هم که جزو مترجمان پرکار ایران است.
نویسنده: اورهان پاموک/ ترجمه: گلناز
غبرائی
434 صفحه
انتشارات: فروغ، کلن، آلمان، تابستان
2014
برگرفته از سایت شهروند کانادا
January 29, 2015 17:39
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر