پیوند سرای نویسندگان، شاعران و هنرمندان سکولار دمکرات ایران

پیوند سرای نویسندگان، شاعران و هنرمندان سکولار دمکرات ایران

۱۳۹۳ بهمن ۱۵, چهارشنبه

چند لحظه واقعيت، و فيلمى ترسناك / دو شعر از افشین بابا زاده

چشمان سياهش
روى چكمه اش ايستاده بود
صندلى رانهايش را مى ديد
سبيل مرد كنارى
روزنامه را زير لب مى جويد
صداى قطار
از ميان درخت، ساختمانها مى گريخت

چند لحظه واقعيت 

چشمان سياهش
روى چكمه اش ايستاده بود
صندلى رانهايش را مى ديد
سبيل مرد كنارى
روزنامه را زير لب مى جويد
صداى قطار
از ميان درخت، ساختمانها مى گريخت
چشمان من مى خواست خواب ببيند
بوى اسكناس سوخته مى آمد
چند  لحظه واقعيت 
بيرون فرياد مى زد
من هم برابرش سكوت كرده بودم 
تا شايد دست از سر من بردارد


فيلمى ترسناك 

 فيلم ترسناكى بود
زير تبليغ نوشته شده بود  مناسب زنده ها نيست مگر همراه كودكان خردسال باشند.
روى تبليغ عكس هنر پيشه اول بود كه 
چشمانش را بسته اند 
روى نام بازيگران ، كارگردان ، مدير صحنه و تهيه كننده گله خرها در حال دويدن بودند
كنار تبليغ نوشته بود: برگرفته از رمان مرگ بر همه و هيچ كس  
نام فيلم بزرگ نوشته بود : شما


هیچ نظری موجود نیست: