پیوند سرای نویسندگان، شاعران و هنرمندان سکولار دمکرات ایران

پیوند سرای نویسندگان، شاعران و هنرمندان سکولار دمکرات ایران

۱۳۹۴ مرداد ۲۱, چهارشنبه

اَکلِ میّت / داستان کوتاه / ناصر زراعتی

استاد نَفَسِ آخر را که کشید، ما شاگردان همه بالاسرش بودیم. هنوز چشمهاش را نبسته بودیم که زنگِ درِ خانه بهصدا درآمد. یکیمان رفت در را باز کند. پلک‌هاش را بسته بودیم و داشتیم دست‌هایِ بیجانش را که هنوز کاملاً سرد نشده بود، رویِ سینه‌اش می‌گذاشتیم که صداها را شنیدیم:
ـ لاالله الا الله!
اوّل، دو آخوندِ جوان وارد شدند: یکی عمامّه‌سیاه و دیگری عمامّه‌سفید. هر دو عبایِ نازکِ کِرِم‌رنگ به دوش داشتند و تسبیحِ بلند دستشان بود. پشتِ سرشان، هفت مردِ تنومند با لباسِ یکسان آمدند تو: پیراهنِ شطرنجیِ آبی/ سفید و کُت‌شلوارِ شیکِ سُرمه‌ای. همه شبیهِ هم بودند. همان‌جا، دو طرفِ درِ ورودی، به‌ردیف، تکیه دادند به دیوار و مؤدب، دست‌ها رویِ‌هم، ایستادند و خیره شدند به جنازۀ استاد که رویِ تخت دراز به دراز افتاده بود.
آخوندها آمدند جلو. این دو هم عینِ هم بودند. انگار دوقلو بودند. عمامّه‌سفیده رفت سَمتِ راستِ تخت، و عمامّه‌سیاهه سَمتِ چپ، بالایِ سرِ جنازه ایستادند و خیره شدند به چهرۀ لاغر و کبودرنگِ استاد. بعد، همزمان بنا کردند به زمزمه کردن به عربی.
یکی از ما که توانست بر حیرتش غلبه کند، رفت جلو و به دو آخوند خوشآمد گفت:
ـ لطف فرمودید تشریف آوردید...
آخوندها ـ همچنان در حالِ زمزمه ـ سرشان را بلند کردند و او را نگاه کردند. مردمکِ چشمانِ هر دو درشت بود و سیاه و برقِ غریبی داشت.
چای و خرما تعارفشان کردیم. اوّل دو آخوند لیوانِ چای برداشتند و یک مُشت خُرما و بعد، آن هفت مردِ تنومند مثلِ آن دو، لیوانِ چای و مشتی خرما برداشتند. همه همزمان، جرعه‌ای از چایِ داغ را هورت کشیدند و سه چهار تا خرما را با هسته در دهان گذاشتند. یکی از ما رفت تعدادی بشقابِ کوچک آورد و خواست بدهد دستشان که هسته‌هایِ خرما را بگذارند تویِ آن‌ها. امّا همه سر تکان دادند که لازم ندارند. خرماها را با هسته، نجویده، بلعیدند و بقیۀ چایشان را همان‌طور هورت‌کشان نوشیدند.
آخوندها آخرین خرما را که بلعیدند، باز همزمان، با پشتِ دست لب و دهانشان را پاک کردند و همصدا گفتند: «خدا رحمت کند این مرحوم را... فااااااتِحَه!»
همه صلوات فرستادند. صدایِ آن هفت مرد از همه بلندتر بود. بعد همه شروع کردند به قرائتِ فاتحه. ما هم زیرِلب فاتحه خواندیم. هنوز به آخرِ سورۀ «قُل هو والله...» نرسیده بودیم که آن‌ها با صدایِ بلند، تکبیر گفتند:
ـ اللهُ اکبر!
ما همه ساکت ایستاده بودیم و ترسان نگاهشان می‌کردیم.
آخوندها برگشتند طرفِ هفت مرد و اشاره‌ای کردند به آن‌ها. مردها آمدند جلو. آخوندها چند گام رفتند عقب. دو تا از مردها پاهایِ جنازه و دو تایِ دیگر دست‌هایش را گرفتند و از رویِ تخت بلندش کردند. سه مردِ دیگر رفتند جلو و زیرِ تنۀ جنازه را گرفتند و استاد را رویِ دوش گذاشتند و تا ما آمدیم به خودمان بجنبیم و اعتراضی بکنیم، تکبیرگویان، راه افتادند طرفِ در:
ـ به عزّتِ شرفِ لاالله الالله...
ما همه حیران مانده بودیم که چه کنیم. راه افتادیم دنبالشان. از در رفتند بیرون. جلوِ در، تویِ کوچه، یک مینی‌بوسِ یکدست فلزیِ سیاه، بدونِ شیشه، ایستاده بود. یکی از مردانِ تنومند از زیرِ جنازه درآمد و رفت درِ عقبِ مینی‌بوس را باز کرد و تابوتِ آهنیِ سیاهی را کشید بیرون. شش مرد دیگر جنازۀ استاد را گذاشتند تویِ تابوت که دری کشویی داشت. بعد در آن را بستند و همان مرد درِ عقبِ مینی‌بوس را محکم به هم زد. آخوندها رفتند جلوِ مینی‌بوس، کنارِ راننده که زنی بود مُحَجَبه نشستند. هفت مرد راه افتادند طرفِ مینی‌بوسِ دیگری که آن‌طرفِ کوچه پارک کرده بود و پشتِ فرمانِ آن هم زنی محجّبه نشسته بود.
دو تا از ماها دویدیم طرفِ مینی‌بوسی که جنازۀ استاد در آن بود. زدیم به درِ سَمتی که آخوندها نشسته بودند. در با صدایِ خشکی باز شد.
یکیمان مِن‌مِن‌کنان گفت: «ببخشید حضرتِ حجّت‌الاسلام! جنازه را کجا می‌برید؟ ما منتظرِ متوفیّات بودیم.»
آخوندها نگاهی بههم انداختند، بعد هر دو همصدا گفتند: «می‌بریم برای غُسل و کَفن و دَفن... نگران نباشید... هماهنگ شده...»
همانکه پرسیده بود، گفت: «کجا؟»
آخوندها باز نگاهی بههم انداختند و هر دو خندیدند:
ـ کجا؟... قبرستان...
در بسته شد و مینی‌بوس از جا کَنده شد و راه افتاد. مینی‌بوس دوّمی هم از آن‌سویِ خیابان دنبالش راه افتاد.
ما ماندیم و دودِ گازوئیلِ مینی‌بوس‌ها، تویِ کوچه که مردم هم از سرِ کنجکاوی جمع شده بودند.
چه کنیم؟ چه نکنیم؟... تصمیم گرفتیم برویم بهشتِزهرا.
بهشتِزهرا مثلِ همیشه غلغله بود. فکر کردیم مینی‌بوس‌ها حتماً زودتر از ما رسیده‌اند. جمعیّت‌هایِ عزادار همین‌طور درهم می‌لولیدند. تابوت بود که با جنازۀ کفن‌پیچ‌شده از درِ غسّالخانه درمی‌آمد بیرون و عدّه‌ای می‌دویدند جلو و شانه زیرِ تابوت می‌دادند تا آن را ببرند آن‌سوتر که آخوندی بالاسرش نمازِ میّت بخوانَد.
هرطور بود خودمان را رساندیم جلوِ درِ ورودیِ غسّالخانه. پُرس‌وجو کردیم و ماجرایِ چگونگیِ آمدنِ آخوندها و آن هفت مرد را گفتیم. مردِ میانسالِ قدبلندِ ریشویی ایستاده بود جلوِ در. حرف‌هامان را که شنید، پوزخندی زد:
ـ این‌جا بی‌خود اومدین... باید برید بخشِ اساتید...
ـ بخشِ اساتید کجاست؟
تحقیرآمیز نگاهمان کرد:
ـ نمی‌دونید؟
گفتیم: «متأسفانه نه... اوّلین باره که...»
نگذاشت حرفمان تمام شود. با دست اشاره کرد به دوردست‌هایِ سَمتِ جنوب:
ـ اون تَهِ تَه... نرسیده به مَرقَدِ امام...
تشکر کردیم و برگشتیم سوارِ ماشین‌هامان شدیم و راندیم سَمتِ جنوب، در جادّه‌ای که تا مرقدِ امام ادامه داشت.
ساختمانِ کُروی‌شکلِ یکدست سیاهی از دور نمایان شد. در پارکینگِ نزدیکِ ساختمان پارک کردیم و پیاده شدیم و راه افتادیم طرفِ ساختمان.
هیچ‌کس آن اطراف نبود. به ساختمان که رسیدیم، دورِ آن گشتیم. هیچ در یا پنجره‌ای نداشت. حیران ایستاده بودیم که چه کنیم. ناگهان صدایِ غِژغِژِ بلندی شنیده شد. دری مثلِ درِ گاراژ باز شد. فلزِ در لوله شد و رفت بالا. یکی از آن هفت مردِ تنومند را دیدیم:
ـ کجا بودید تا حالا؟
رفتیم جلو:
ـ ما فکر کردیم...
حرفمان را بُرید:
ـ فکر نباید بکنید... بیایید تو...
برگشت و راه افتاد داخلِ ساختمانِ کُروی. ما راه افتادیم دنبالش. در، پشتِ سرمان، همان‌طور غژغژکنان، آمد پایین.
بوی عجیبی می‌آمد: بویِ چربیِ سوخته، آمیخته با بویِ خون و کافور... روبرو و دُور وُ بَرمان را که نگاه کردیم، باورمان نمی‌شد داخلِ آن ساختمان که از بیرون چندان بزرگ هم نبود، این‌همه وسیع باشد! راهی بود شبیهِ اتوبان با کَفِ شن‌ریزی‌شده. دو طرفِ راه، اتاق‌هایِ بلندی بود مُکعب‌شکل، همه فلزی و سیاه. روبرومان، در دوردست، اُستوانه‌ای سیاه‌رنگ بود شبیهِ کوره‌هایِ آجرپزی. هرچه می‌رفتیم به اُستوانه نمی‌رسیدیم.
یکیمان که به نَفَس‌نَفَس افتاده بود، تُند کرد طرفِ مردِ تنومند که جلومان با گام‌هایِ بلند، انگار بر سطحِ زمین می‌لغزید:
ـ ببخشید...
مرد، گام‌زنان، برگشت سَمت او:
ـ الان می‌رسیم...
خودمان را به‌زحمت دنبالش می‌کشاندیم. حالا همه به نفس‌نفس افتاده بودیم. دیگر داشتیم از پا می‌افتادیم که رسیدیم جلوِ استوانۀ سیاه. یعنی ما نرسیدیم، انگار استوانه آمد طرفِ ما.
مردِ تنومند برگشت سَمتِ ما:
ـ همین‌جا وایستید...
ایستادیم. چند تامان از شدّت خستگی، وِلو شدیم رو زمین.
مرد رفت جلو. دری لوله شد بالا و مرد رفت تو. در بسته شد.
یک آن، سکوت بود. بعد، صدایِ گوشخراشِ قرائتِ قرآن بلند شد. صدا انگار از بلندگوهایِ بزرگی پخش می‌شد. همه ناچار گوش‌هامان را گرفتیم. صدایِ کُلُفتی سورۀ «الرحمن» را می‌خواند.
یک ساعتی در انتظار گذشت. صدایِ قرائتِ قرآن، همچنان بلند، ادامه داشت و همان صدا سورۀ «ارحمن» را تکرار می‌کرد. همان بویِ چربیِ سوخته و خون و کافور هنوز در فضا بود.
ناگهان، درِ ساختمان روبرو باز شد. آن هفت مردِ تنومند، تابوت رویِ شانه‌ها، آمدند بیرون.
صدایِ قرائتِ قرآن خاموش شد. یکی از مردها عربده کشید:
ـ به عزّتِ شرفِ لاالله الالله...
و همه بنا کردند عربده کشیدن:
ـ لاالله الالله!
پشتِ سرِ تابوت، آن دو آخوند آمدند بیرون. رفتیم طرفشان.
یکیمان سلام کرد و گفت: «می‌بَرَند برایِ خاکسپاری؟»
آخوندها ایستادند. تسبیح در دست می‌گرداندند. بههم خیره شدند. بعد، برگشتند طرفِ ما:
ـ خاکسپاری؟!
ـ خُب، بله... مگه...
هر دو لبخند زدند و همصدا گفتند: «خیر... اوّل می‌رویم سالن...»
ـ سالن؟! کدوم سالن؟
ـ شما دنبالِ ما بیایید...
راه افتادند دنبالِ تابوت که رویِ دوشِ آن هفت مردِ تنومند بود و ما هم ناچار، راه افتادیم دنبالشان...
همان راهِ شن‌ریزی‌شده را پیمودیم. شاید یک ساعتی رفتیم تا رسیدیم نزدیکِ درِ ورودیِ ساختمانِ کُروی‌شکل...
تابوت‌به‌دوش‌ها ایستادند جلوِ یکی از آن مُکعب‌هایِ فلزی. باز دری کشویی با صدایِ غژغژِ بلندی باز شد. آخوندها به ما اشاره کردند و رفتند تو. پشتِ سرشان تابوت را بُردند داخل. ما هم همه دنبالشان راه افتادیم.
سالنِ بزرگی بود که وسطِ آن، میزِ دایره‌شکلی با رومیزیِ سیاهِ توری قرار داشت. رویِ میز، شمع‌هایِ ضخیمِ بزرگِ سیاهی روشن بود.
تابوت را گذاشتند وسطِ میز. بعد، مردها روپوشِ سیاهِ تابوت را پَس زدند. تابوت باز شد و چهار ضلعش رویِ سطحِ میز قرار گرفت.
باورمان نمی‌شد. جنازۀ استاد، عریان، آن‌جا بود. انگار او را پُخته بودند. از رویِ آن بُخار بلند میشد. پوستش قهوه‌ای و چَرب بود و برق می‌زد. آخوندها نشستند رویِ دو صندلی کنارِ هم و رو کردند به ما:
ـ بفرمایید بنشینید.
هفت مردِ تنومند دو گام رفتند عقب و مؤدب، دست‌ها قفل‌کرده زیرِ شکم، ایستادند. ما را نگاه می‌کردند.
ما مبهوت ایستاده بودیم و باورمان نمی‌شد. انگار کابوس می‌دیدیم. هر آن منتظر بودیم از خواب بپریم تا بفهمیم این‌ها واقعیّت نیست.
آخوندها از رویِ میز کارد و چنگال برداشتند و نگاهشان چرخید سَمتِ ما که هنوز دور از میز ایستاده بودیم:
ـ بنشیند... بسم الله...
ما بههم نگاه کردیم و ناچار نشستیم رویِ صندلی‌هایی که دورِ میز چیده شده بود.
آخوندها برگشتند طرفِ هفت مردِ تنومند:
ـ برادرها هم بفرمایید...
مردها، ناگهان، هجوم آوردند طرفِ میز، در حالی که شتاب داشتند و همدیگر را هُل می‌دادند تا هر یک زودتر از دیگری بنشیند.
آخوندها هماهنگ و همزمان، دست دراز کردند طرفِ جنازۀ پخته‌شدۀ استاد و با کاردِ بزرگی که رویِ میز بود، چند تکّه از گوشتِ او را کَندند و گذاشتند تویِ بشقابِ جلوشان.
از تویِ تاریکی، چند زنِ مُحَجَبه، شبیهِ همان دو زنِ رانندۀ مینی‌بوس‌ها، با چادر و دستکشِ سیاه، آمدند جلو: رویِ سینی‌هایِ بزرگی که در دست داشتند، قطعاتِ نان و کاسه‌هایِ ماست و ظرف‌هایِ سالاد و سبزیخوردن و شیشه‌هایِ دوغ و نوشابه‌هایِ رنگارنگ بود. آن‌ها را یکییکی چیدند جلوِ آخوندها و مردانِ تنومند و ما. بعد، آرام، عقبعقب رفتند.
آخوندها همصدا گفتند: «ممنون خواهرها!»
زنها سر تکان دادند و در تاریکی محو شدند.
مردها با شتاب و وَلَع، بنا کردند به بُریدنِ گوشتِ پختۀ جنازۀ استاد که هنوز از رویِ آن بُخار بلند می‌شد. تکّه‌هایِ بزرگِ گوشت را می‌کَندَند و می‌گذاشتند تویِ بشقاب. بعضی با چنگال و بیش‌تر با دست گوشت را به دهان می‌گذاشتند و نجویده، می‌بلعیدند.
آخوندها با آرامش، «بسم الله...» گفتند و بنا کردند به خوردن. با طمأنینۀ تمام، با کارد، تکّه‌هایِ کوچکی از گوشتِ استاد را که تویِ بشقابشان بود، جدا می‌کردند، می‌زدند سرِ چنگال، آرام می‌گذاشتند دهانشان و می‌جویدند. وسطِ جویدن، دست دراز می‌کردند سبزیخوردن برمی‌داشتند و قاشقی ماست می‌خوردند و کمی سالاد... و جابه‌جا، جُرعه‌ای دوغ یا نوشابه مینوشیدند.
هفت مرد در چند دقیقه، چند بار بشقابشان را پُر و خالی کردند و هر کدام مُشتمُشت سبزیخوردن و سالاد برداشتند و کاسه‌هایِ ماست و لیوان‌هایِ دوغ و نوشابه را هورت کشیدند. انگار عجله داشتند هرچه زودتر غذاخوردنشان تمام شود.
ما هنوز متحیّر نشسته بودیم و از استشمامِ بویِ گوشتِ پخته‌شدۀ استاد و آن بویِ چربیِ سوخته و خون و کافور که در فضا بود و نیز از تماشایِ غذاخوردنِ آخوندها و مردها داشت حالتِ تهوّع به‌مان دست می‌داد.
مردها همزمان دست از خوردن کشیدند. لب و دهانشان را با آستینِ کُت‌هایِ شیکشان پاک کردند و همصدا «با اجازه!»ای گفتند، از رویِ صندلی‌ها برخاستند و رفتند سرِ جایشان، باز مؤدب، این بار دست‌به‌سینه، ایستادند و خیره شدند به ما.
آخوندها در حینِ خوردن، اوّل نگاهی بههم انداختند و بعد، پوزخندزنان، برگشتند طرفِ ما که دورِ میز، خاموش و بی‌حرکت نشسته بودیم:
ـ برادرها تعارف می‌خواهند؟
ما همچنان حیران بههم نگاه کردیم.
ـ بسم الله!... مشغول شوید... چاره‌ای نیست... باید تَناول بفرمایید تا استخوان‌ها پاکیزه شود و آمادۀ خاکسپاری...
چند تا از ما خواستیم از جا بلند شویم که مردهایِ تنومند، سریع، آمدند جلو و دست گذاشتند رویِ شانه‌هامان و فشار آوردند که باز بنشینیم رویِ صندلی‌ها.
آخوندها یکی یک لیوان دوغ سرکشیدند، آروغِ صداداری زدند و همصدا گفتند:
ـ بفرمایید شروع کنید... وگرنه... برادران... متأسفانه مجبور می‌شوند به زور متوّسل شوند...
و همان‌طور پوزخندزنان اشاره کردند به یکی از هفت مرد:
ـ نشانشان بدهید برادر!
یک از مردها آمد جلو و ایستاد پشتِ سرِ یکیمان. دست انداخت سرِ او را گرفت زیرِ بغلش. بعد، چنگالی برداشت و آن چرخاند تویِ گوشتِ پختۀ جنازۀ استاد، تکّه‌ای کَند و بُرد جلوِ دهانِ او. لب‌ها به‌هم فشرده بود. مرد اشاره کرد به یکی از خودشان که سریع آمد جلو و کاردی برداشت، تیغۀ آن را گذاشت لایِ دندان‌هایِ قفل‌شده. دهان ناچار باز شد و مردِ اوّل گوشتِ سر چنگال را فُرو کرد تویِ دهانِ او:
ـ دِ بخور!
آخوندها قاهقاه خندیدند.
ما همه از ترس، خیس از عرق شده بودیم. نگاهی بههم انداختیم و از سرِ بیچارگی، با اِکراهِ تمام، بنا کردیم به خوردن...
حالا، آخوندها پوزخند می‌زدند:
ـ نوشِ جان!
*
این‌که چگونه توانستیم جلوِ استفراغِ خود را بگیریم، هنوز هم مایۀ حیرتمان است.
خلاصه، وادارمان کردند استخوان‌هایِ استاد را بلیسیم.
چهار ضلعِ تابوت را اُستوار کردند اطرافِ اسکلتِ پاکلیسیدهشده. روپوشِ توریِ سیاه را انداختند رویِ آن و باز تابوت را بر دوش گرفتند و از در بُردند بیرون.
ما هم سربهزیر، راه افتادیم دنبالشان تا از درِ ساختمانِ کُروی‌شکل آمدیم بیرون.
نزدیکِ پارکینگ، محوطۀ وسیعی بود. تابلویی آن‌جا نصب شده بود:
قطعۀ اَساتید
تابوت را بُردند کنارِ یکی از گورهایِ کَنده‌شده. اسکلتِ استاد را همان‌طورکه بود، انداختند تویِ گور. بعد، ما را واداشتند تا مُشتمُشت خاک برداریم و بریزیم تا گور پُر شود.
ما شاگردانِ استاد، خیس از عرق، خاک‌آلود، خسته و گریان، سربهزیر، ایستادیم پشتِ سرِ آن دو آخوندِ جوان که زیرِ لب، قرآن می‌خواندند.
هفت مردِ تنومند آمدند دو سویِ آخوندها ایستادند. چند خبرنگار و عکاس، دواندوان، از راه رسیدند. ما را واداشتند پشتِ سرِ آخوندها و آن هفت مرد، بهترتیب، بایستیم، سربهزیرافکنده، تا عکس بگیرند؛ عکس‌هایی که روزِ بعد، همراهِ گزارشی از مراسمِ خاکسپاریِ «آبرومندانه» و «باشُکوهِ» استاد، در مطبوعات چاپ شد.   
مُردادِ 1394

گوتنبرگِ سوئد

۱ نظر:

Mahmonir گفت...

دست مريزاد به ناصر زراعتي كه اين بغض گره كرده را مشت لجني كرد بر چهره لاشخوران كه هردم به حيلتي در پي سروران اين ملتند
كه حال ميكوشند ننگين كنند نامشان رابا حضور الوده خود در هر فرصتي