هنگامی که به سيمين خانم فکر می کنم انگار به همهء عمرم فکر کرده ام. پانزده
ساله بودم که در اقتراح ادبی مجله ای به نام «آسيای جوان» شرکت کردم. موضوع اقتراح
چنين بود «شاعر مورد علاقهء شما کيست و چرا؟» و من، در کنار عکس جوانم نوشته بودم
«سيمين بهبهانی!» آن روزها دل خامم با شعر کلاسيک ايران اخت بود و از ميان
معاصرانم سيمين را به سليقه ام نزديک تر می ديدم.
هنوز شعر نيمائی را نشناخته بودم
و به تساوی و استقلال ابيات (اين دو ستون شعر کلاسيک مان) ايمان داشتم. و
شعر سيمين، در همان حال و هوا، طراوتی ويژه داشت، گاه جدی و اخمو، گاه شاد و
شنگول، اما هميشه کمتر خودبين و دلبرانه.
اما همان اقتراح، آغاز فصل جدائی از شعر
کلاسيک هم بود. ابتدا نه جدائی ادبی که جدائی سياسی. در ميان دوستان دبيرستانی
کسانی را يافته بودم که بی خيالی های شاعرانه ام را نمی پسنديدند، به شعرهای سوزناک
عاشقانهء بی معشوقه ام پوزخند می زدند، و اداهای پيرمردانهء نصيحت گوی کلماتم را
بی پشتوانه و تقليدی می يافتند. و از طريق آنها بود که ابتدا با سايه و کسرائی و
سپس نيما و عاقبت شاملو آشنا شدم. فروغ در آن زمان ديوار و عصيانش را در اسلوب های
کلاسيک می نوشت اما زبان و تصويرسازی و محتوای سخن اش چنگی به دلم نمی زد. هنوز
اگر می خواستم به شعر کلاسيک برگردم دلم بسوی غزل سيمين کشيده می شد که در آن می
شد هايهوی شاعران بزرگ وطنم را شنید. با فخامت سعدی وار و شنگی حافظ نشان؛ با
سادگی دل انگيز نظامی و نيش و نوش های وحشی صفت. با اين همه اما به کاروانی پيوسته
بودم که به سوی شهر ديگری رهسپار بود و از شهر شعر سيمين دورم می کرد. اکنون زمان
تعهد اجتماعی بود و شاعر ديگر قرار نبود بين گل و بلبل سرگردان باشد و هر دم از بی
وفائی معشوق بنالد. کشف نيما، کشف بی اعتباری بخشنامهء شمس قيس رازی بود. نيما می
گفت هيچ لازم نيست ابيات يک اندازه ساخته شوند و جای قافيه غيرقابل تغيير باشد. يک
نکتهء ديگر هم در درس های نيما بود: شعر مدرن بايد از لحاظ مضمون و محتوا دارای
ساختار واحد و بهم پيوسته ای باشد؛ خاصيتی که شعر کلاسيک، بر اثر بلای «ايجاب استقلال
ابيات» از آن برخوردار نبود.
نيما بين شعر خود و شعر کلاسيک ايران دره ای گسترده و ژرف آفريده بود که در يک
سوی آن شاعران اسلوب کلاسيک ايستاده بودند و در سوی ديگرش شاگردان او. می شد
شاعرانی را ديد که از آن سوی دره، افتان و خيزان، بدين سو می آيند. منزلگاه اول
شان مجلهء «سخن» دکتر پرويز ناتل خانلری بود، همان اردوگاه اصلاح طلبی ادبی که
پيشنهادات نيما را نمی پذيرفت و معتقد به اصلاح شعر کلاسيک بود. می شد ديد که
شاعران جوان نخست به آن می پيوندند، لختی در ان می آسايند و سپس روانهء ارتفاعات
نيمائی می شوند. من به چشم خود ديدم که فروغ و آتشی و رويائی و رحمانی و آزاد به
اين سو آمدند. حتی نادرپور بزرگ نيز ديرگاهان اردوگاه اصلاح طلبان را ترک کرد و
وسعت شگرف زبان و خيالش را به شهر نيما کشاند.
آن سوی دره اما هنوز سيمين ايستاده بود
و در حاليکه اندراس تدريجی ديگر شاعران کلاسيک مزاج را شاهد بودم، می ديدم که غزل
او همچنان اصيل و خون دار است؛ با روحی گمشده از شاعر که محتاج تلنگری بود تا
فوران کند.
چنين پيش آمد که آن تلنگر انقلاب اسلامی
باشد؛ حادثه ای که جائی از روح سيمين را برآشفته و بيدار کرده بود و اجازه داده بود
که يکباره سيمين، در همانجا که بود، تبديل به برجسته ترين چهرهء ادبی دههء 1360 ما
شود؛ آنگونه که وقتی آن دهه، در آتش جنگ و سرکوب روشنفکران و اعدام های دسته جمعی
دگرانديشان به پايان خود رسيد، شاعر کلاسيک سرايمان را می ديدی که پوست انداخته،
قد کشيده، بلند آوازه شده و، در کسوت زنی مسئول و حساس نسبت به بيدادی که بر
فرزندان معصوم وطنش می رود، همچون تجسم «مام وطن» بغض می شويد، زخم می بندد، و از
دوباره سازی وطنی سوخته در عالم مادی و عالم تجريدی ذهن خبر می دهد.
در پايان دههء شصت بود که سيمين در کنار
شعرهای بديع و درخشانش مانيفست شعری خود را نيز منتشر ساخت و در مقدمهء گزينهء
اشعارش (انتشارات مرواريد، تهران 1369) با عنوان فکر برانگيز «خزينه داری ميراث
خوارگان» به چندين نکتهء اساسی در مورد شعر امروز ايران اشاره کرد، بی آنکه از قله
ای بر آن ايستاده بود فرود آيد و به ديگر سو روان شود. او در اين مانيفست نشان داد
که ندا و فرياد نيما را، که در دره های شعر امروز ايران همچنان طنين افکن بود،
شنيده و درک کرده است اما، دريافته است که بجای آغاز راهی ناشناخته در آستانهء
سالخوردگی، بايد بکوشد تا توانمندی های خويش در شعر کلاسيک ايران را به گوهر
انديشهء ساختار مدار و يکپارجه مجهز کند.
شعر اصلاحات گرای «مکتب سخن»
استراحتگاهی بيش نبود؛ چرا که در حوزهء انديشه و ادراک کار هنر پيشنهاد تازه ای
برای شاعران جوان پس از 28 مرداد نداشت. ارتفاعات نيمائی اما پر از پيشنهاد و
آزمون و خطا بود و از تنگناهای وفاداری به سنت های موزون شعر کلاسيک بسوی شعر
منثور تصويربنياد حرکت می کرد. و اين تنها سيمين بود که نشان مان می داد که با
صورت ها و اسلوب های کلاسيک نيز می توان به مضامين و موضوعات امروزی نزديک شد، بی
آنکه برای اين کار تنها از طنر و هزل مدد گرفته شود.
در اين فرصت کمی برای نوشتن اين مطلب
داشته ام، بهتر آن می بينم که رشتهء سخن را به خود سيمين بيست سال پيش بدهم که
منصفانه بر کار خويش می نگرد و دست آوردهايش را متواصعانه بر می شمارد و با ازخود
گذشتگی از «بی جرأتی بيش از اين رفتن ِ» خود می گويد. اين دو سه تکه از مانيفست
سيمين خواندنی است:
«1. روزی در حریر و ابریشم از خیابان می
گذشتم و از عطر نوازشگر دالانی می ساختم در پی. و امروز، در پوشش ارمک و پای افزار
کتان، هنوز از هیئت خویش به تردیدم که در چشم مادران داغدار و پدران امید از کف
داده چگونه می نمایم...
2. (من) کدام را در غالب قدیم غزل
بگنجانم که با ساز خوانده شود و مضحکه نسازد؟
3. من هنوز آن شهامت را نداشته ام که از بنیان ويران کنم. هنوز از همان افاعیل
معمول استفاده می کنم. اما ضرب را، آن ضرب رقصان و خوش آیند و آشنا را، به دور
افکنده ام؛ ضربی تلخ، گاه کشیده و گاه تند، گاه کوبنده و گاه نالان را به کار
گرفته ام؛ رابطه ی قراردادی میان افاعیل را گسسته ام.
4. غزل قدیم، و به خصوص غزل حافظ و بسیاری از غزل های سبک هندی، در هر
بیت کلیتی دارد که می توان بر اجزا و موارد جزیی منطبق شود. بنابراین هر غزل
واحدهای پراکنده ای می سازد که بر موارد بیشمار پراکنده تری منطبق می شود. یعنی،
در یک غزل ده بیتی ممکن است ده مضمون و پیام پراکنده و حتی در جهت تضاد با یکدیگر
مشاهده شود. اما شعر امروز غالبا این پراکندگی و تشتت را پذیرا نیست ، و یک شعر از
يک مضمون واحد، که حاصل توجه ذهن به جزیی از زندگی است، بوجود می آيد که ممکن است
در کلیات مختلف منطبق شود.
5. در این شیوه (ی جدید غزلسرایی) فعالیت آزاد ذهن، در نهایت، منتج به يک
نتیجه ی کلی و واحد می شود و همه ی پراکندگی ها در نقطه ی پایان، بر روی هم ، يک
کل را یه وجود می آورند نه چندين جزء را.»
و کافی است تا يکی از غزليات جديد سيمين را با عينک اين مانيفست بخوانيم
تا دريابيم که او چگونه توانسته است سفارشات ساختاری و نگاه موشکاف نيمائی را در
غزل کلاسيک پياده کرده و از ازدواج درست و ارگانيک اين دو اسلوب به تلفيقی کارآمد
دست يابد ـ هم از نظر زيباشناختی و هم از ديدگاه شعری ـ؛ تلفيقی که بکار «مادران
داغدار و پدران امید از کف داده» و نيز زنان و مردان رزمنده ای که برای آزادی خود
و ميهنشان از چنگال زشت ترين نوع حکومت استبدادی می جنگند بيايد.
در اينجا بی مناسبت نيست اگر به نکته ای گسترده تر از موضوع شعر سيمين نيز
اشاره کنم. انقلاب، زير و زبر شدن زمانه، جنگ، سرکوب، شکنجه و نوميدی و سرگردانی
فضائی را می آفرينند که ايجابات آن با آنچه در شرايط عادی و راحت و رام می خواند
فرق دارد. و ادبيات و شعر هم در زمرهء تأثيرپذيرندگان از همين ايجابات اند. و در
اين زمينه ما با دو نوع واکنش روبروئيم؛ يکی شعر واقعيت گريزی که با ديدن صحنه های
دلخراش کوچه از بام چشم شاعر آنچنان هراسان عقب عقب می رود که از آن سوی بام به
درهء تجريدهای معناگريز فرو می افتد؛ و يکی هم شعر واقع گرائی که بجای کتمان و سر
برگرداندن، صحنه را به خيره می نگرد و بر ناعدالتی ها و جور جاری هم گواهی می دهد
و هم بر آنان می تازد؛ آن سان که صدای اعتراض آميز تاريخی می شود که گياه نازک
اندام اخلاق بشری در سير تحولات اجتماعی بدانجا رسيده که بتواند خود را در منشور
حقوق بشر تثبيت و متجلی سازد.
و شگفت اينکه، در پی انقلاب، آن تجريد گرائی و مفهوم گريزی در اردوگاه شعر
نيمائی ـ شاملوئی رخ داده است و اين واقع گرائی پر شهامت در اردوگاه شعر نوکلاسيکی
که سيمين بر تارکش نشسته است.
بدينسان، شعر سيمين شعری اکنونی ـ تاريخی می شود؛ يعنی به زمانه می پردازد اما
اسير زمانه نمی شود و به تاريخ می پيوندد، حال آنکه شعر جوان ايران رو به پوچ
گرائی می کند و به ناماندگاری هيچ سرائی می رسد.
علت آشکار است: برای شعر اکنونی ـ تاريخی نوع سيمين، علاوه بر استعداد و سواد
و زبان دانی و تخيل، يک جزء ديگر هم لازم است، جزئی که شهامت و از جان گذشتگی نام
دارد. اين نادره ای است که در کمتر آدمی يافت می شود و بخصوص اهل هنر و ادب
معمولاً کمترين بهره را از آن می برند و دل نازک شان طاقت تهور کردن ندارد. سيمين
اما تازه پس از روياروئی با خصم خونريز فرهنگی خود بود که در پيلهء عطرآگين شعرش
شمشير آن شهامت تاريخی را يافت و آنچنان نترسيد که روئين تن شد.
به اين يگانهء روزگاری که در آن به شادمانی و اندوه زيسته ام درود می فرستم.
دو سه سالی پيش، در سفری به واشگنتن خبر شدم که مجلس بزرگداشت او بر پاست.
مشتاقانه به پای سر رفتم. روبرويش ايستادم. او چشمش نمی ديد و چهره ها را تشخيص
نمی داد. دست اش را گرفتم و نامم را در گوشش زمزمه کردم. چهره اش خندان شد. انگار
همان نوجوان پانزده ساله را ديده باشد که به او رأی داده بود. ديده بوسی و لبخند و
حسرت با هم اتفاق افتاد. گوئی به من می گفت: ديدی خطا نکرده بودی. خطا از زمانه ای
بود که نام ديگرش غفلت است.
دنور، 7 جولای 2010
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر