سیمین بهبهانی، نسرین میرسعیدی
یکی از جلسات عمومی سهشنبه بعد از ظهرهای کانون نویسندگان در
سال 1358بود. با جمعی از دوستان به سخنرانی هفتگی کانون رفته بودم. به گفته های
سخنران گوش میدادم که صدای پایی سرم را به طرف در برگرداند و دیدیم که خانم سیمین
بهبهانی وارد شد و در گوشهای صندلی خالی پیدا کرد و نشست.
خاطرۀ نسرین میرسعیدی: برای آنکه «به حرمت» بودن سروده است*
یکی از جلسات عمومی سهشنبه بعد از ظهرهای
کانون نویسندگان در سال 1358بود. با جمعی از دوستان به سخنرانی هفتگی کانون رفته
بودم. به گفته های سخنران گوش میدادم که صدای پایی سرم را به طرف در برگرداند و
دیدیم که خانم سیمین بهبهانی وارد شد و در گوشهای صندلی خالی پیدا کرد و نشست.
تقریباً روبروی من قرار گرفته بود و من که ذوقزدۀ حضورش شده بودم لازم نبود برای
برانداز کردنش تلاش کنم. از آن لحظه به بعد از سخنرانی چیز زیادی دستگیرم نشد،
حواسم بیشتر پیش او بود. بعد از حدود هجده سال دوباره میدیدمش چشمها و موهای سیاه
براقش همان بود که در خاطرم مانده بود، فقط گذر زمان اثرش را با خطهای جدیدی در
نقش و نگار چهرههاش باقی گذاشته بود. در غیبت این همه سال حضورش را از طریق
اشعارش در خاطرم حفظ کرده بودم.
سخنرانی که تمام شد مثل همیشه حاضرین گروه
گروه به بحث و گفتگو پرداختد و من از فرصت استفاده کرده و بیسر و صدا خودم را به
او رساندم. سیمین خانم سرش پایین بود و مشغول نوشتن یاداشتی برای کسی. آرام روی
صندلی کنارش نشستم تا نوشته اش را تمام کرد. سلام گفتم. به مهربانی همان سالهای
پیش جوابم را داد. گفتم: میدانم شما مرا به خاطر ندارید ولی من شما را خیلی خوب
به یاد دارم چون در دورۀ دبیرستان سه سال شاگرد شما بودم و از اینکه بعد از این همه
سال شما را میبینم خوشحالم.
گفت: من هم همین طور، البته حق میدهی که
در طول سالیان درازی که تدریس کردهام نتوانستهام چهره و نام همۀ شاگردانم را به
خاطر بسپارم. خودم را معرفی کردم. با حوصله و کنجکاوی پرسید که کجا و در چه
سالهایی شاگردش بودهام و این سالها چه کردهام و حالا چه میکنم. برایش گفتم که
برای ادامه تحصیل به آمریکا رفته بودم و حالا چند ماهی است که برگشتهام و مشعول
تدریس هستم. دستی به پشتم زد و گفت: آفرین! خوشحالم. و اضافه کرد: نمیدانی دیدار
دخترکان بازیگوش آن زمانم که حالا زنانی تحصیلکرده یا هنرمند شدهاند برایم چه
غرورآفرین است. بعد با لبخندی سرش را نزدیک آورد و آهسته گفت: خودمانیم در عین حال
میفهمم سنی از من گذشته است! و هر دو خندیدیم. نمیخواستم وقتش را بگیرم، خیلیها
میخواستند با او صحبت کنند. به امید اینکه گهگاه او را در همین جلسات عمومی کانون
خواهم دید خدافظی کردم و به جمع دوستان، که نامزد آن زمان و شوهر فعلیام احمد در
میانشان بود، بازگشتم. جلوی در خروجی هنوز سخت گرم گفتگو بودند و من افسوس میخوردم
که بحث چنان داغ است که به این آسانی ها فرصتی دست نخواهد داد تا هیجاناین دیدار
را با آنها درمیان بگذارم. دو سه دقیقهای نگذشته بود که دیدم خانم بهبهانی از پلهها
پایین آمد که خارج شود.
چشمش به احمد افتاد.
دستی و آغوشی گرم به هم دادند، و احمد که خبر از دیدار ما نداشت رو کرد به خانم
بهبهانی و گفت: سیمین جان با نامزدم نسرین آشنا بشید. با برق تعجبی در چشمان و
خندهای شیرین گفت: با نسرین بعد از سالها همین چند دقیقه پیش دوباره آشنا شدم،
اما نگفت که...، و بعد دستانش را دور شانههای من و احمد انداخت و رو به من گفت:
که اینطور؟ دخترم بودی و حالا داری عروسم هم میشوی! در یک جمله کوتاه تمام محبتش
را بیدریغ نثار هر دوی ما کرده بود. گفت: عروسی ما را خبر کنید، و رفت.
از کانون بیرون آمدیم.
تقریباً در تمام راه سکوت کرده بودم و در خاطرات نوجوانیم غرق شده بودم. خودم را
روی نیمکتهای دبیرستان نوربخش سر کلاس درس ادبیات فارسی میدیدم. چهره همکلاسی هایم
یکی یکی جلوی چشم ترسیم میشد و حتی نام بعضی هاشان را دوباره به یاد میآوردم.
فرزانه که ریزهمیزه و شیطان و بلا بود و حواسش بیشتر دنبال پسرها بود تا به درس.
سوسن که بچۀ درسخوان و باهوش بود و همیشه برای رفت و آمد به مدرسه با هم سوار
اتوبوس میشدیم. تهمینه که دخترک خوب و مهربانی بود، با موها و مژههایی تماماً
سفید که او را از دیگران خیلی متمایز میکرد. و خیلیهای دیگر. و کلاس ادبیات
فارسی که همهمان سراپا شوق و شور به آن میآمدیم و به دبیرمان سیمین بهبهانی گوش
میدادیم. جوان بود، آراسته و جدی، و در عین حال مهربان و صمیمی. همهمان دوستش
داشتیم و شخصیتش، روش تدریسش و نوع رابطهای که با ما برقرار کرده بود کلاس
ادبیات را در ردیف جبر و مثلثات که آن زمان درسهای پر اهمیت به حساب میآمدند برایمان
جدی و در عین حال، بر عکس آن کلاسها، شیرین میکرد.
یادم میآمد نیمکت ردیف
اول و سر میز مینشستم و چنان با دقت به او گوش میدادم که خیلی از اوقات حس میکردم
در حین تدریس نگاهش روی من متمرکز میشد، شاید از چهرهام در مییافت که چه
مجذوبانه گفتارش را دنبال میکنم. در طول سه سالی که شاگردش بودم دو خواهر دو قلوی
غیرهمزاد که نه از نظر اخلاق و نه چهره، شباهتی به هم نداشتند همکلاسم بودند. یکیشان،
زهرا، دختر با استعداد و نازنینی بود که شعر میگفت. و براستی برای یک دختر سیزده،
چهارده ساله اشعارش پخته و زیبا بود. ایکاش میدانستم حالا در چه حالی است و آیا
هنوز شعر میگوید یا نه. یکی از مراسم کلاس این بود که گهگاه درس که تمام میشد
خانم بهبهانی زهرا را صدا میکرد که یکی از اشعار جدیدش را برای همکلاسی ها بخواند
و ما و دبیرمان او را تشویق میکردیم و کمی هم در اطراف موضوع شعرش بحث و گفتگو میشد.
یکی از روزهایی که بسیار روشن در خاطرم
نقش بسته است روزی بود که وقتی خانم بهبهانی وارد کلاس شد از چهرهاش همگی فهمیدیم
که هیچ سر حال نیست. انگار مثلاً شب پیش هیچ نخوابیده بود. ضعف داشت و نمیتوانست
روی پا بایستد. یک راست به پشت میز رفت و نشست. پیشنهاد کرد این بار کلاس را به
شعرخوانی زهرا شروع کنیم. زهرا تصادفاً شعری خواند که سراسر درد و غم بود. محتوای
این شعر و کسالت دبیرمان با هم، جوّ ناشادی را به وجود آورده بود. وقتی شعر تمام
شد مثل همیشه برایش دست زدیم. در حالی که او میرفت سرجایش بنشیند همگی سرمان را
برای شنیدن و دیدن عکسالعمل دبیرمان به طرف خانم بهبهانی برگرداندیم. ولی خانم
بهبهانی آرام سرش را روی میز گذاشته بود و نه حرف می زد و نه حرکتی میکرد. مدتی
سکوت نگران کنندهای همگیمان را میخکوب کرده بود تا بالاخره صدایش را به سختی
شنیدیم که گفت: بچهها یک نفر را از دفتر خبر کنید بیاید. یکیمان دوان دوان رفت و
ناظم مدرسه را خبر کرد. زیربغلش را گرفتند و به دفتر بردنش که شاید آبی بنوشد و
استراحتی کند.
آن روزکلاس ما منحل شد. بعضی از بچهها
فرصت را غنیمت شمرده و فوری برای بازیگوشی به حیاط مدرسه رفتند ولی خیلیهامان در
کلاس نشستیم و به او فکر کردیم. میخواستیم بدانیم چه حادثهای برایش پیش آمده و
در چه حال است. بعدها فهمیدیم که گویا روز پیش از آن عزیزی را از دست داده بود و
با آن روحیه هنوز نخواسته بود درسش را تعطیل کند و سرکلاس ما حاضر شده بود. بعدها
وقتی در مقدمۀ رستاخیز خواندم: «تدریس برای من حکم هوا را پیدا کرده بود، بدون آن
که نمیتوانستم زندگی کنم».[1] تمام
صحنه آن روز پیش چشمم دوباره جان گرفت، با خودم فکر کردم شاید آن روز هم خودش را کشانکشان
به آن «هوا» رسانده بود ولی جسمش تاب مقاومت نیاورده بود.
سپس چهرۀ آرام آقای بهبهانی را به خاطر
آوردم که در همان سالها دبیر انشای ما بود. مردی میانسال با موهای فلفل نمکی. بچهها
تا مدتها فکر میکردند که این مرد پدر یا برادر بزرگتر خانم بهبهانی است تا بعد که
برایمان روشن شد که همسر اوست. همسری که او را به قول خودش «به طلاق واگذاشته»[2] است.
از آن دبیرم هم خاطرات خوشی دارم با عشق و علاقه و بسیار شیرین درس میداد و در
مورد نوشتههای ما حرف میزد و راهنماییمان میکرد. یکی از چیزهایی که از کلاس او
توشه برداشته با خود در زندگی همراه کردهام این است که هر وقت دست به قلم بردهام
که نامهای، یاداشتی یا گزارشی، چیزی بنویسم صدایش در گوششم طنین میاندازد که:
دخترهای خوب من، ساده بنویسید تا آنچه میخواهید بگویید ساده و بیواسطه منتقل
شود. آخر یادم است آن روزها خیلی از انشاءهای بچهها با جملههایی مثل «بر ما واضح
و مبرهن است» شروع میشد و با کلمات قلمبه و سلمبه و فضل فروشانه به شکل مضحکی به
پایان میرسید و آخر سر او بود که میگفت: آفرین، بچهها، همهتان خیلی خوب نوشته
بودید، اما اگر گفتید گل سر سبد انشاهای امروز کدام بود، و اوایل حدس بچهها غلط
از کار در میآمد چون او انشایی را تمجید میکرد که به زبان سادۀ یک نوجوان نوشته
شده بود طبیعی و خالی از گندهگویی.
کلاس هفتم را تمام کرده بودم. روز تولدم
که معمولاً در خانوادۀ ما از هدیه خبری نبود و با یک شام و کیک و جمع خانوادگی سر
و تهش هم آورده میشد، پدرم برای اولین بار هدیهای به من داد. ذوقزده بازش کردم،
کتاب چلچراغ سیمین بهبهانی بود. و این خود وسیلهای شد برای اینکه پدرم هم
این دبیر شاعرم را که بارها وصفش را از من شنیده بود از طریق شعرش بشناسد. از آن
به بعد گهگاه شبها اشعارش را برای پدرم میخواندم و او هم در فهم بعضی از شعرها
کمک میکرد و سؤالهایم را جواب میگفت.
این خاطره را که در ذهنم مرور میکردم به
یاد میآوردم از آن مجموعه شعرهای «خورشید در آب افتاد»، «شورنگاه» و «شعله» را
از بر کرده بودم. از آن به بعد بعضی وقتها پدرم در محافل دوستان و فامیل دنبال
فرصتی میگشت که از درس دخترش تعریف کند و بعد هم با بادی به غبغب بگوید: آخر
دبیرهایی مثل بهبهانی دارد. و بعد از من میخواست که اشعاری را که از بر کردهام
در جمع بخوانم. خوب میدانست که نه تنها با این کار مرا تشویق میکند بلکه تا چه
حد باعث میشود به خودم ببالم.
چندی بعد از مدرسۀ قدیممان، به بنای
جدیدی که مدتها در حال ساختن بود کوچ کردیم. منزل خانم بهبهانی درست پشت مدرسه جدیدمان
بود. گهگاه سراسیمه وارد کلاس میشد، آشفتهحال به نظر میرسید و به آراستگی سابق
نبود. اما درسش همان درس بود و رفتارش همان رفتار. نمیدانم چرا در مورد او بیشتر
از دبیران دیگرمان کنجکاوی میکردیم. کمکم فهمیدیم حالا دیگر در زندگی داخلیاش
گرفتارتر است. سه تا بچه و یک زندگی را اداره میکرد، تمام وقت تدریس میکرد،
دانشگاه حقوق را شروع کرده بود، و شاعری هم که لابد لحظهای رهایش نمیکرد، که
خودش گفته است «و زندگیم با شعر، که بی او هیچم».[3] یکی
دو سال بعد این را هم فهمیدیم که در همان زمان در ازدواج اولش هم از مراحل دشواری
در حال گذر بوده. حالا که در مقدمۀ گزینۀ اشعارش این جملهاش را خواندهام
که «همواره سخت کار کردهام، اما نه کار دل بلکه کار گل»[4] حدس
میزنم شاید اشارۀ خاصی به آن سالها دارد.
غوطه ور در خاطرات گذشته، در راه بازگشت
از کانون، آغاز غیبت او را هم از زندگیام به یاد آوردم. وقتی دبیرستانم را به
ناچار عوض کردم که نه تنها در آن سن و سال ضربۀ بزرگی بود جدا شدن از رفقای نزدیک
و محیط مأنوس، بلکه طول کشید تا توانستم کلاسهای ادبیات فارسی را در مدرسۀ جدیدم
بپذیرم. ولی هرگز با آن شور سابق در آن کلاسها حاضر نمیشدم. حتی به خاطر دارم تا
مدتها روزهایی که درس ادبیات داشتیم وقتی به خانه میآمدم به دوستانم که هنوز در
دبیرستان نوربخش شاگردش بودند زنگ میزدم و از حال و احوال خانم بهبهانی خبر میگرفتم.
پسر عمویی هم داشتم که دانشکده حقوق میرفت و یک منبع خبرگیری من از دبیر سابقم
شده بود. و هم او بود که سرانجام خبر دوستی و آشنایی خانم بهبهانی را با یکی از
دانشجویان دانشکدۀ حقوق به نام آقای منوچهر کوشیار به من داد، که این دوستی به
ازدواج انجامید.
... و حالا دیدارش در کانون انگیزۀ دیگری
شده بود که مرتبتر از سابق در جلسات هفتگی کانون شرکت کنم. روزی را به یاد میآورم
که جمعی از اعضای کانون تصمیم با اخراج نویسندگان عضو حزب توده گرفته بودند و
بحثها و اختلافات نظرها برای اجرای تصمیم بالا گرفته بود. در این میان خانم
بهبهانی وقت صحبت گرفت و با لحن مادرانهای همگان را به آرامش و سازگاری دعوت کرد.
سعی داشت که این مشکل بدون درگیری و دستهبندی حل شود. اما متأسفانه زمانه زمانۀ
سازگاری و آشتی نبود و گویش شنوایی برای دعوت خیرخواهانۀ او به یکپارچگی شدن در حل
مسائل وجود نداشت. حال که دوازده سال از آن روزها میگذرد و من نتیجۀ آن نوع رویّهها
را در برخورد با اختلاف نظرها در انشعاب و از هم پاشیدگی و عدم اعتماد میبینم
فکر میکنم خانم بهبهانی در اوج آن همه جریانات هیجانانگیز اول انقلاب میخواست
چه نکتۀ مهمی را به دیگران منتقل کند که امروز همه به آن رسیدهاند.
بعد از اینکه ازدواج کردم ما را به خانهاش
دعوت کرد. یک روز جمعه که از ظهر شروع شد و تا اواخر شب به طول انجامید. سر کوچهشان
به یک گلفروشی رفتیم که برایش چند شاخه گل بگیریم. گلفروش گلهای خوبی نداشت، ما هم
که دیگر به مقصد رسیده بودیم و چارهای نداشتیم مرتب ایراد میگرفتیم و گلهایی را
که میگذاشت عوض میکردیم و بهترش را میخواستیم، مردک بینوا به جای اینکه از دست
ما عصبانی شود با شوخی و مسخرهبازی ما را تحمل میکرد. بالاخره پرسید: حالا این
گلها را برای کی میخواهید ببرید؟
گفتم: برای همسایۀتان خانم بهبهانی.
گفت خانم بهبهانی؟ ای داد، از اول میگفتید،
رفیق خودمان است! و بعد از مکث کوتاهی گفت: حالا فهمیدم همین شماها هستید که آنقدر
لوسش کردهاید!
دستهگل را بالاخره یک جوری سرهم کرد و به
دست ما داد و گفت: ولی قول بدهید که وقتی این را دستش دادید بگویید که من گفتم: از
سرش هم زیاد است! و زد زیر خنده. ما هم فهمیدیم که او با خانم بهبهانی شوخی دارد
پیغامش را رساندیم و کلی عذر خواستیم که گلها به آن خوبی که دلمان میخواست نیست.
خانم بهبهانی گلها را گرفت و گفت: باور کنید که کیفیت گلها اصلاً مهم نیست.
خوشحالم که از او خریدهاید چون طفلک فقیر است. هیچ یادم نمیرود آن روز هر بار از
کنار گلها میگذشت میخندید و میگفت: چقدر این مردک با نمک است. حتی بعد از سالها
در همین دیدار اخیرش در آمریکا هم یاد آن قضیه کرد و گفت: یادت هست گلفروشی سر
کوچه چه پیغامی برایم داده بود؟
در خانهاش انگار هیچ چیز را برای نمایش
نگذاشته بودند. پیدا بود در اینجا زندگی جریان دارد و همه چیز برای راحت بودن
ترتیب داده شده است نه فقط برای تزیین. از آن خانهها که از لحظۀ ورود احساس میکنی
به خانۀ خودت قدم گذاشتهای و لازم نیست هیچ آداب و تربیتی به جا بیاوری. سفرهاش
پر و همه چیز خوشمزه بود. اما از همۀ اینها جالبتر خودش بود. میزبانی که همیشه
حضور داشت و بسیار هنرمندانه با آرامش که از درونش سرچشمه میگیرد و در رفتارش
تبلور مییابد این احساس را به مهمانهایش میداد که انگار هیچ کار مهمی نکرده و
تهیه تدارکی ندیده است. از آن میزبانها نبود که آخر سر فکر کنی که اینهمه زحمت و
گرفتاری را به خاطر تو تحمل شده است.
آن روز به غیر از ما جمع دیگری از دوستان
نیز حضور داشتند: از جمله دو عزیزی که حال دیگر در میان ما نیستند. یکی همسر خانم
بهبهانی زنده یاد آقای کوشیار و دیگری شادروان مهدی اخوان ثالث. تمام روز را چنان
به گفت و شنود و شعر خوانی و شوخی و خنده گذراندیم که گذر زمان را حس نکردیم. آقای
کوشیار آن روز سنگ تمام گذاشت. به روشنی میدیدی که چگونه یار همراهی برای همسرش
است.
مردی شوخ طبع و سرزنده و پر از زندگی
دیدمش. در عین حال متین و بیریا و اهل علم و ادب، درست همان مردی که خودش دربارهاش
گفته است: شاید بیش از همه کس مرا با شعر پیوند میهد.[5] بعدها
که در آمریکا خبر فونتش را شنیدیم نه تنها تأثر از دست رفتن انسانی چون او غمگینم
میکرد بلکه غم دیگر غمی بود که از آگاهی رنجی که خانم بهبهانی به خاطر از دست
دادن مونس همزبان و همدل و همراه زندگیاش میبرد ناشی میشد. چندی پیش وقتی
مجموعهای به نام آن مرد،مرد همراهم را خواندم، کتابی که در آن خانم بهبهانی
به زبان نثر و شعر نو و غزل رابطۀ عاطفی خودش را در طول زندگی مشترکش با آقای
کوشیار بازگو کرده، تازه فهمیدم که برداشتهای اولیهام از آن مرد پُر بیراه نبوده
است.
سیمین بهبهانی، نسرین میرسعیدی، پرتو نوری علا
سفر خانم بهبهانی به لس آنجلس، به مناسبت بزرگداشت او در یوسی ال ای در سال 1369
آن روز بعد از نهار خانم بهبهانی از پرتوی
نوری علا که او هم با دختر خردسالش شهرزاد در جمع میهمانان بود خواهش کرد شعری را
که در ستایش اخوان سروده بود بخواند. شعر، «شب و غنا و دلتنگی» نام داشت که بعدها
آن را در دومین مجموعه شعرش به نام «از چشم باد» دیدم. پرتو سختش بود که جلوی اخوان
شعر بخواند و زیر بار نمیرفت. خودش با وارستگی هنوز میگوید، جرأت نداشتم، میترسیدم
ستایشی که در خلوتِ شعرم از اخوان کرده بودم حمل بر تملقگویی شود.
ولی خانم بهبهانی اصرار میکرد و میگفت:
پرتو بخوان حالا که خود شاعر اینجاست باید بخوانی شعر به آن زیبایی را. با خودم فکر
کردم حمایت و تشویق او از هنرمندان جوانتر از خودش واقعاً صمیمانه و استثنایی
است. بالاخره اخوان به پرتو گفت: اصلاً عزیز جان بیا همینجا پیش خودم بنشین و
بخوان. پرتو هم پذیرفت. در تمام مدت که او شعرش را میخواند چشمان اخوان از اشک
برق میزد. شعر که تمام شد، اخوان صورتش را پاک کرد، شانهای کوچک از جیب بغل کت اش بیرون آورد موی سر و سبیلش را صاف و صوف کرد و شانه را سرجایش گذاشت. آن وقت دست
پرتو را در دستش گرفت و پس از لحظاتی سکوت گفت: من امروز سپاسی را که باید از نسل
خودم میگرفتم از تو و نسل تو گرفتم. همین تابستان گذشته که پرتو را در لوسآنجلس
دیدم به من گفت: حالا که اخوان درگذشته خوشحالم که شعرم را در حضور خودش خواندم و
این را مرهون اصرارهای صمیمانۀ خانم بهبهانی هستم.
(این عکس همان میهمانی و همان روزی است که خانم نسرین میرسعیدی، در این نوشته، از آن یاد کرده است. جالب توجه است که سانسورچی های خودی، در حالی که دستم بر شانۀ دخترم، شهرزاد، دیده می شود، خودم را از عکس، قیچی کرده اند. پ. ن.)
بالاخره نوبت به میزبانمان رسید که چند
شعر از اشعار جدیدش را برایمان بخواند. دفترش را آورد و چند شعر از کولی وارهها
که تازه آن موقع شروع به سرودن کرده بود خواند. پیش از شعر خواندن توصیح داد که
چگونه از خاطرات کودکیاش در این مجموعۀ شعر الهام گرفته است. از کولی فالگیری میگفت
که وقتی او کودکی بوده است از کوچهشان عبور میکرده و گاهی دایهاش او را به درون
خانه میخوانده تا طالعش را ببیند. وصفی را که آنروز از آن کولی میکرد هنوز در
خاطرم است. زنی کولی با خالی میان دو ابرویش و با سربند مخصوص و لباس پرچین و پر
از نقش و نگارهای رنگ و روباخته و بقچهای که زمین میگذاشته و از آن اشیا و
کالاها، از آینه و کاغذ دعا و داروهای گیاهی که وسیله فالگیریاش بوده تا گهگاه
پارچههای حریر و اطلس که برای فرروش عرصه میکرده در میآورده. با این توصیف بود
که وقتی خواندن اشعار را شروع کردم من احساس میکردم تصویر بسیار مشخصی از کولی
کولیوارههایش در ذهنم ترسیم شده و چه خوب میتوانستم فضای شعرها را مثل صحنههای
زندۀ یک فیلم ببینم. گمان میکنم آن روز خانم بهبهانی تا حدود کولی وارۀ 15 را
برایمان خواند. وقتی به اشعارش گوش میکردم از تمامی عواطفی که از خودش در آنها
گذاشته پر شدهام. آنچه نمیدانستم این بود که بعدها همین اشعار چه نقش مهمی در
رویارویی من با حوادث زندگیام بازی خواهد کرد.
پرتو و شهرزاد اول از همه بلند شدند که
بروند. خانم بهبهانی در حالیکه آنها را بدرقه میکرد شهرزاد را بوسید و گفت: دخترم
درست اندازۀ تو بودم که مرا به دیدن پرون اعتصامی بردند. بعدها که بزرگ شدی یادت
باشد که تو هم در همین سن و سال به دیدار من آمدی. آخر شهرزاد آن موقع با همان سن
کمش شعر میسرود.
از دیدارهای به یاد ماندنی دیگرمان شبی را
به خاطر میآورم که با جمعی از دوستان از جمله اسماعیل خویی به خانۀ ما آمده بود.
با علی پسرش. آقای کوشیار که گویا کسالت داشت در خانه مانده بود. از درکه وارد شد
کیف کوچکی دستش بود که با دیدنش کلی نگران شدم که نکند دفتر شعرش را با خودش
نیاورده و خودم را شماتت کردم که چرا قبلاً تلفنی به او یادآوری نکرده بودم. شامی
خوردیم و قرار شد هر کسی از اشعارش بخواند. خانم بهبهانی گفت: من که متأسفانه
دفترم را همراه ندارم. همگی به او اعتراض کردند و بالاخره گفتند: باید از حافظهات
یاری بگیری و بخوانی. همینطور که همه مشغول گفتگو بودند که آهسته و با شیطنت از
همان کیف کوچکش دفترچهای را که چند تا کرده و در آن جای داده بود بیرون آورد. گفتم:
آه... چه خوب... مرسی که یک شوخی بیشتر نبود. گفت: چه فکر کردی؟ مگر ممکن بود این
به خانۀ شما بیایم؟ دیگران هم از شوخی با مزهاش کلی به وجد آمدند. آن شب خیلی
سرحال و شاد بود. دفترش را روی زانویش گذاشت و رو به اسماعیل خویی گفت: یالله شروع
کن. غزل بخوانی، غزل میخوانم، قصیده میخوانم، ترانه بخوانی، ترانه میخوانم و از
همین شوخی بود که ما تا پاسی از شب به اشعار جدید این دو هنرمند گوش دادیم و لذت
بردیم. چندی پیش از آن بود که در جنگ ایران و عراق حمید و هویزه را ایران از چنگ
دشمن به درآورده بود. شاید قتل عام صبرا و شتیلا هم به تازگی اتفاق افتاده بود.
خانم بهبهانی تحت تأثیر این دو حادثه شعرهای «حمید آزاد شد»، و «سارا چه شادمان
بودی» را که تازه گفته بود برایمان خواند. آنقدر این دو شعر مرا تحت تأثیر قرار
داده بود که مرتب با خود میگفتم: راستی چه قدرتی میخواهد که آدمی بتواند تجربۀ
عظیمی مثل جنگ بین دو مملکت و حادثهای شوم مثل قتل عام را چندخط آنهم در سطح قابل
لمسی احساس و انسانی بگنجاند که اثرش از هزار مقاله و خبر روزنامهای بیشتر باشد.
و خواند و باز از آن دفتر شعر خواند. شعرهایی که هنوز در جایی چاپ نشده بود و به
قول خودش ذخیرههایی است «برای روز مبادا ـ یا بادا».[6]
و چند ماه بعد خداحافظی بود و خروج ما از
ایران و عزیزی که باید فیض دیدارش را با تبادل خط و نوشته جایگزین میکردیم. دشت ارژن
را در پاریس خواندم. دوستی لطف کرده و برایمان فرستاده بود. آنروزها که از
یکسو زندگیام پر بود از گرفتاریهای مربوط به دربدری و آوارگی و از سوی دیگر غم
غربت و غصۀ جنگی که در مرزهای میهنم در جریان بود رهایم نمیکرد. در آپارتمان
کوچکی در پاریس با پسرک هشت ماهام که همانجا دور از وطن به دنیا آورده بودمش حدود
یک سالی تنها و در انتظار ویزای آمریکا زندگی میکردم. همسرم ناچار شده بود به
ضرورت ما را ترک کرده، به آمریکا برود. در چنین ایامی بود که دشت ارژن مونس
و همدم روزان و شبان تنهایی من شد. و آنجا بود که من کولی آواره خود را در کولی
کولی وارهها گم میکردم و کولی کولیوارهها را در خود مییافتم. وقتی در غم غربت
فرو میرفتم به خود میگفتم:
کولی آواره غربتت جز غم روزگار نیست:
باز اما بخوان، بخوان، که جز این غمگساری
نیست
.................
یاد یار و دیار یار عاقبت میکشد تو را:
زندگی طرفی تهمتیست در دریای که یار نیست
....................
کولی این جا چه میکنی؟ که در این غربت
غربت
ماندنت را قرار نه، مردنت را مزار نیست
(کولیواره 8، ص 34-33)
به راستی چه سؤال خوبی، من در آنجا چه میکردم؟
پاریس عروس شهرهای جهان چه احساسی جز غریبی و غربت به من میداد؟ و بعد هراس مرگ
در غربت که چه دردآور میتوانست باشد.
روزهای متمادی سر ساعتی که پستچی محله میآمد
از پنجره به بیرون خیره میشدم و به محض ورودش خود را به صندق پست میرساندم، نامههای
مادر و خواهر و دوست بود که با خواندن جملات محبتآمیزشان دلم پر میشد از هوای
درآغوش گرفتنشان و این بیت را میخواندم:
ز من هر آن که او دور، چو دل به سینه
نزدیک؛
به من هر آن که نزدیک، ازو جدا، جدا، من
(دلم گرفتهای دوست، ص 70)
گهگاه که صبرم لبریز میشد و به گریه میافتادم
زمزمه میکردم:
فرجام تو شد ز گریه کوری، کولی!
ترکید دلت ز تاب دوری، کولی!
دیدیش همیشه رام و یک بار ببینی
بدمستی اشتر صبوری، کولی
(ترانه3، ص 55)
پسرکم، کمکم بزرگ میشد، دستهای کوچکش را
به در دیوار، میگرفت و بلند میشد و افتادن و خیزان را رفتن را میآموخت و من تک
و تنها شاهد این لحظههای شیرین رشد او بودم. گاهی که میدیدم از اندوه این دوران
تنگار مقاومتم دارد درهم میشکند، این شعرش به من ثمرۀ پربهای صبر را نوید میداد:
هوا حریر آبی شد، کرانه آفتابی شد
مگو حکایت از باران، که دل ز گریه سیر
آمد.
ز کوه پرس و دامانش چه رفت با زمستانش
که از تیغ پستانش هزارجور شیر آمد.
(بهار شاد شورافکن، ص 74)
تلفنهای همسرم از آمریکا، و بیتابیهای
دوری او از ما و من از او. و وقتی گوشی میگذاشتم باز زبان حال کولی بود که:
کولی آواره تنهاست، با مه و زنگار، بی تو:
خسته ز ابهام و اندوه مانده به ناچار، بیتو
....
سبزهی دامان کولی لاله و گل کم ندارد:
اشک بر او قطره قطره ریخت بسیار...بیتو
(کولیواره4، ص 26-25)
اخبار روزنامه های ایران را دنبال میکردم.
جنگ ادامه داشت، از جوان اقوام نزدیکم و فرزندان نوجوان دوستانم در جبههها بودند،
پریشان بودم و نگران خبر حملهای از سوی دشمن میرسید. موج دیگری از جوانان وطن در
خاک و خون غلطیده بودند، و من میخواندم:
زان همه «حجلهی مرگ» کوچههاشان چراغان:
بال پروانههاشان عکسی از نوجوانها
فتح با خون آنهاست کز پی لقمهیی نان
طفل مکتب نرفته رُفته خاک از دکانها
(بار بر دوش آنهاست، ص 112)
معمولاً بلافاصله بعد از این خبرهای متأثر
کننده بود که با تنها دوستم در پاریس تلفنی تماس میگرفتم و با مرور حوادثی چون
انقلاب و جنگ که در آنها فرزندان جوان و عزیز بسیاری را از دست داده بودیم و بعد
مشکلات زندگی در غریب به این نتیجه میرسیدم که ما چه نسل بختبرگشته و بداقبالی
بودهایم که تمام این اتفاقات را به صورت فشرده تجربه کردهایم. اما باز دشت
ارژن بود که مرا به تاریخ رجوع میداد که:
هر کتاب کهنه گویدت کز تطاول ستمگران
تّلّ کلهها و چشمها کم نبودند در مقابل
ما.
آن وقت بود که تمام آن احساس تلخ نسل
بداقبال بخت برگشته به این رؤیای شیرین بدل میشد که همچنان که نسبهای دیگر از این
حوادث گذشتهاند ما نیز خواهیم گذشت.
و بعد آرامش نویدبخش این شعر که پیامآور
بازساری وطن بود تا پای مایه گذاشتن از جان، و امید آنکه روزی سیاهی از خانه خواهد
رفت:
دوباره میسازمت، وطن! اگر چه با خشت جان
خویش
ستون به سقف تو میزنم، اگر چه با استخوان
خویش
...
دوباره یک روز روشنا سیاهی از خانه میرود،
به شعر خود رنگ میزنم ز آبی آسمان خویش
(دوباره میسازمت، وطن! ص 98-97).
چنین بود که دشت ارژن، مخصوصاً
کولی وارهها با من میزیست و در من بزرگ میشد از یک سو خاطرات گذشتهای شیرین
را در وجودم زنده میکرد و از سویی دیگر فکر اینکه آن روزها هرگز تکرار نخواهد شد
غمگینم میکرد. از یک سو وصف حال و روز پریشان خود را در آن مییافتم و از سوی
دیگر امیدها و نویدهایش تسکینم میداد.
انگار برای اولین بار بود که پدیدۀ ارتباط
بیواسطه میان انسانها با شعر را دریافتم.حالا میفهمیدم که چقدر آدمهای دیگری میتوانستند
در همان زمان با همین کلمات رابطهای از این نوع داشته باشند.
سالها بعد دیدار مجددش بود در سن آنتونیوی
تگزاس. خانم بهبهانی برای شرکت در گردهمایی سالانه محققان خاورمیانه دعوت شده و از
ایران آمده بود. بعد از هفت سال در سالن شلوغ و پر سر و صدا هتل شراتُن میدیدمش.
سخت در آغوشم گرفتم. نمیخواستم رهایش کنم. خیال میکردم فقط خودم هستم که احساساتی
شدهام ولی وقتی به یکدیگر نگاه کردیم چشمهای هر دومان نمناک شده بود. باید از این
شلوغی فرار میکردیم. به اتفاق همسرم و او به اطاقمان در هتل رفتیم. روی تخت نشست
و پاهایش را دراز کرد و ما روبرویش نشستم و مفصل از حال و احوال این چند سال جدایی
برای هم گفتم و از آنجا به دوستان مشترکمان زنگ زدیم. سخنرانی و شعر خوانیهایش در آن
کنفرانس بسیار مورد استقبال قرار گرفت. دو شعر جدیدش «شلوار تاخورده دارد» و «نگاه
کن به شتر» را در چند جمع از او خواستند دوباره بخواند.
از نکتههای جالب میزگرد زنان شاعر که
یادم مانده این بود که در بخش پرسش و پاسخ شخصی از خانم بهبهانی سؤالی در مورد
مسأله زنان مطرح کرد که خیلی روی مظلوم واقع شدن زن تکیه داشت و او چنان صادقانه و
بیترید گفت: شما را به خدا بیایید از مظلومنمایی دست برداریم. من همان اندازه از
مظلوم بیزارم که از ظالم. باید بپذیریم در جامعهای که چنین نابرابریهایی وجود
دارد، ظلم وجود دارد و در آن مرد و زن هر دو مورد ظلم قرار گرفتهاند. برای نکتۀ
خردمندانهاش حاضران دست مفصلی زدند و من با خودم فکر کردم که تا چه حد این زن در
کلامش صادق است. این اندیشه را در برخورد با خودش، در شعرهایش، در رفتارش قبلاً
بارها دیده بودم.
قرار شد که پس از بازگشت او از تگراس به
واشنگتن دی سی یک سفر شعرخوانی در دانشگاههای امریکا برایش ترتیب داده شود.
تقریباً در تمام طول سفر هنگام ورودش به هر شهر و پس از مراسم شعر خوانیاش با او
تماس داشتیم و گزارش لحظه به لحظۀ سفرش را از خودش میگرفتیم. به شوخی میگفت
شماها مثل دستگاههای کنترل از راه دور سفر مرا کنترل میکنید! و همزمان روزشمار
بود برای وقتی که قرار بود به سیاتل بیاید.
چند روز قبل از آمدنش تلفن کرد و سفارش
کرد که میخواهد هرطور هست دوستان غزیز و مشترکمان ابراهیم و هما مکلاً را که در
سیلم ارگان زندگی میکنند ببیند. با توجه به مشکلات کاری و گرفتاریهای دیگر برای
دوستانمان عملی نبود که برای دیدارش چند روز به سیاتل بیایند و به ناچار قرار شد
ترتیب سفر را طوری بدهیم که خانم بهبهانی یکی دو روز از سهم دیدار ما را ابتدا در
سیلم نزد خانوادۀ مکلاّ باشد و بعد با ماشین به سیاتل بیاید.
برای آمدنش سراپا شور و شوق بودم. سه چهار
روزی مرخصی گرفتم و خودم را آماده کردم که بتوانم تمام وقتم را با او بگذرانم و از
هر لحظۀ حضورش لذت ببرم. شب قبل از آمدنش خانهام را که خانهای بیزر و زیور است
برای خیر مقدم به او به گل آراستم. ولی همان شب بود که طوفان برف لعنتی بیموقع
باریدن گرفت و دو روز ادامه پیدا کرد.
مدارس و دانشگاهها تعطیل و جادهها بسته
شدند. ما این طرف برف و او آن طرف برف ماند. روز مشخصی هم باید پرواز میکرد و در
جلسۀ شعر خوانی دیگری شرکت میکرد. او رفت و ما با دسیسۀ طبیعت از دیدار دوبارهاش
محروم شدیم. بعد که یادداشت سفرش را در بررسی کتاب[7] چاپ
آمریکا و همچنین مجلۀ گردون[8] چاپ
ایران خواندم دریافتم که او هم از این فرصت از دست رفته متأثر شده است.
پاییز گذشته در سفری که به تاجیکستان
کردیم دیدم آوازهاش از مرزهای ایران هم عبور کرده و در جمع شعرا و نویسندگان
تاجیک نامی آشناست و کارهایش خوانده شده است. در دیدارهای مکرری که با گلرخسار
شاعر تاجیک داشتم و مصاحبهای که با او انجام دادم صحبت شاعران زن ایرانی و شناخت
او از آنها پیش آمد و او بهعنوان شاهدی از ارادتش به خانم بهبهانی در میان صحبت
از جا بلند شد و یک جلد از نشریۀ فرهنگ را که خودش سردبیر آن بود آورد و بخشی را
نشانم داد که خودش مقدمهای نوشته بود و چند شعر او را به خط سریلیک چاپ کرده بود.
یک جلد از آن مجله را ضمینۀ نامهای کردیم و به دست دوستی که رهسپار ایران بود
برایش دادیم. خبر دارم به دستش رسیده است و خودش میداند که هر کجا باشم به یادش
هستم و عزیزش دارم. میخواهم این را بداند که در طول این سالها دوری از وطن هر
زمان که زندگیام دستخوش بحران شده و یا حادثهای ناگوار قبلم را به شدت فشرده
است، باز هنوز او بوده است که قامت من کولی را راست نگهداشته و با دلی هر چند پر
از درد به جای خموشی ترانه خوانیام کشانده است. انگار هر بار اوست که در گوشم میخواند:
کولی، برای نمردن باید هلاک خموشی
زمستان 1771
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر