پیوند سرای نویسندگان، شاعران و هنرمندان سکولار دمکرات ایران

پیوند سرای نویسندگان، شاعران و هنرمندان سکولار دمکرات ایران

۱۳۹۳ آبان ۱۴, چهارشنبه

جنگلِ خیس / داستان کوتاه / بیژن بیجاری

نَم نَم، با نَم نَمِ باران و همراه ِ آن غروب جمعۀ پاییزی، شروع کرده بودم: لعنت به باغ وحش. لعنت به قفس. لعنت به هرچه طاووس. زنده باد قورباغه­ ها. لعنت به آهوها. زنده باد مارمولک ها.
"پری" پرسید:
ــ "شعار می­دی استاد! با همین لیوان اوّل و بد مستی؟ چی شده مگه؟"   

بیژن بیجاری

نَم نَم، با نَم نَمِ باران و همراه ِ آن غروب جمعه ­ی پاییزی، شروع کرده بودم: لعنت به باغ وحش. لعنت به قفس. لعنت به هرچه طاووس. زنده باد قورباغه ­ها. لعنت به آهوها. زنده باد مارمولک ها.
"پری" پرسید:
ــ "شعار می­دی استاد! با همین لیوان اوّل و بد مستی؟ چی شده مگه؟"
پُشتِ پنجره­ ی اتاق خواب، لیوان به ­دست ایستاده بودم.
"نریمان" آمده بود به مادرش شب بخیّر بگوید بروَد اتاق ِ خودش و آماده شود برَود برای خوابیدن:
ــ " نه مامان! بابا شعار نمی­ده! راست می­گه. منم می­ رَم زودتر بخوابم."
و بعد شنیدم که انگار داشت با خودش می­گفت:
 ــ "لعنت به هرچی شنبه ­س. لعنت به هرچی دیکته­ س. زنده باد شب بخیّر!"

 "بهمن" می­گفت وقتی تو بخواهی، همیشه بهانه ­اش پیدا می­کنی هم ­پیاله! و برایت فرقی نمی­کند، آفتاب باشد یا ببارَد باران؛ شب باشد، کلّه ­ی سحر یا صلات ظهر؛ سرد باشد هوا زمهریرِ زمستان و برف ببارَد یا تابستان باشد و آتش ببارَد از آسمان!
بهمن راست گفته بود - مثل همیشه. ما با هم شروع کرده بودیم. نه فقط نوشیدن که، سیگارکشیدن، سربازی، و حتّا باچند ماه فاصله، با هم عاشق شده بودیم؛ و بعد هم، با یکی/ دو هفته فاصله ازدواج کرده بودیم؛ نریمانِ من و پری، و "اسفندیار" او و"فرشته"، با کمتر از دو ماه فاصله، به این
 " گُه ­زار" - به ­قولِ بهمن-  پا گذاشته بودند. بهمن عاشق موسیقی ِ اصیل ایرانی بود ــ همان طور که، " پینک فلوید" یا مثلن " باب دیلان" دوست داشت، عاشق "شجریان" بود؛ امّا در عین حال، "جان لنون" نیزهم می پرستید. "شاملو" یا "نیما" دوست نداشت آن قدرها که، غزل "سایه " یا "سیمین بهبهانی" یا قطعات و ترانه­ های "فریدون مشیری" را. و من به او می­گفتم، اینها که با هم نمی­خواند آخر، دوست عزیز.

درست ست، ساعت ها از این بحث ها داشتیم با بهمن. بخصوص وقتی با هم مِی هم می ­زده بودیم؛ امّا، خُب رفیق بودیم سال های سال. و رفاقتمان هم تحمیلی نبود. بعدترهم، زن و بچّه ­هامان نیز این می­دانستند که، من و بهمن، اگر در عالم مستی، سرِهم داد هم می­ کشیم، سرِ همین اختلاف سلیقه­ های کوچک ست؛ و رفیقیم رسمن، و به خلوتِ دادکشیدن های مان بر سرِ هم را نیز، کسی حقِ حضور نیست.

 نَم نَم، و همراه ِ غروب و با نَم نَمِ باران شروع کرده بودم و حالا نزدیکی­ های نُه ِ شب بود که، بهمن تلفن می­ کرد:
ــ " آقا باز که تنهایی رفته­ ای دَدَر؟ بلند شو بیا وپُر کن پیاله را..."
و بعد هم گفت تنهاست و اهل خانه رفته ­اند کرج خانه­ ی مادرِ فرشته و این ها. و ماشین او هم برده ­اند با خود:
ــ " اگرنه، خودم می­ آمدم پِی­ ات ..."
 و بعدتر هم، در گوشیِ تلفن شنیده بودم که شجریان می­خواند: " پُرکن پیاله را..."

خُب معلوم بود که، پس، بهمن نیز نوشیده. و بعدتر تداعی شده بود در ذهنِ گوشم پژواکِ برخاسته از کشیده شدنِ آرشه ­ی "بدیعی" بر سیم ­های ویلونش و صدای دل­ انگیز "آذرپژوهش" که: گُل های تازّه­ ی شماره ­ی هفتاد و هفت و ...
بهمن باز پرسید: " آقا! عرض کردم  که چرا تنهایی رفته­ ای دَدَر؟"
ــ " مثل ِ حضرتعالی استاد. جان شما! اوّلی­ش به سلامتیِ دوستداران آقا "مصدق" بود. همراهِ لعنت به هرچی سیّدِ کاشی!"
بهمن گفت: " پس، می­آیی دیگه؟ تا این دوستدارِ مصدق­ ات هم تنها نباشه ــ رفیق هم­ پیاله؟"
پرسیدم: " یه نیگاه کردی به بیرون و این بارون؟"
گفت: " جاکشا از بارون می­ترسیدن. تازّه کدوم بارون؟ نکنه شدی این سرِ شبی؟"
و گوشی گذاشته بود.

پری­ ام هم، گفته بود که، می­داند بگوید نه هم، من خواهم رفت. و پس گفت که، فقط زنگ بزنم به تاکسی تلفنی و یا به یکی از آن آژانس های دُور و بَر:
ــ " و، ضمنن یادت نره دهنت رو خوب بشوری، و یه مُشت چای ِ خشک هم بریزی دهنت و عطر و اُدوکُلن و بعد هم به سلامت!"
ــ "چشم عشق من!" گفته بودم.
ــ " فقط رسیدی خونه ­ی فرشته و اینا، یک زنگی بزن، تا از دلواپسی جانِ من نرسیده به حلقم. راستی! کیفِ اداره ­ات رو هم بردار تا فردا گُه گیجه نگیری کجاست."

اوّل رفتم اتاق نریمان که، ازیکی/ دو ساعت پیشتر، رفته بود بخوابَد. حتمن از خسته ­گی بوده بود که، امشب زودتر رفته بود به ­بستر. آخر از ساعت دو بعد از ظهر، تا پیش از شروعِ باران، برده بودمش باغ وحش. هم، راه زیاد رفته بودیم و هم، اگر چه خیّلی ظاهرن خندیده بودیم؛ امّا هیچ­کدام به­ روی ِ هم نیاورده بودیم اندوه­امان، وقتی هر دو، خیره­ ی آن، دو طاووسی شده بودیم که می قاپیدند از منقارِ هم، دل و روده ­ی یک قورباغه؛ و یا وقتی ماتِ آن آهویی شده بودیم که، داشت با پُوزه ­اش لاشه ­ی مارمُولکی بُو می­ کشید ــ شاید از گرسنگی.

درست ست تلفن کردم اینجا و آنجا؛ امّا معلوم بود، با آن بارانی که باریده بود، نه تاکسی تلفنی، و نه هیچ یک از آژانس های کرایه­ ایِ تاکسی، تا پیش از ساعت ده، وقت نخواهند داشت بیایند دَم ِ خانه پِی­ام. پس، من ِ مسافرهم، دهانم خوب شستم؛ نیم­ مُشتی چای خشک، مضمضه­ کنان در دهانم نگه­داشتم؛ سر و صورت و لباسم هم آغشتم به اُدوکُلن؛ وشال و قَبا کرده، آماده شدم بزنم بیرون از خانه.

پری گفت:
ــ "چی بگم؟ هیچی بابا وِلِش کن! درسته بارون وایساده؛ امّا محض احتیاط چتر هم بردار !"
 برگشتم. به جالباسی نگاه کردم. و بی­ که به پری بگویم، چتر ِ نارنجی رنگ او برداشتم تا در این شب تاریک و خیس، مبادا ماشینی بزند ناکارم کنَد. بازبرگشتم و رفتم نریمان ِ در خواب بوسیدم. و خطاب به پری:
ــ " شب بخیّرعشق من! کاری داشتی، زنگ بزن خانه­ ی بهمن ــ هرساعتی خواستی. و خداحافظ تا فردا بعد از اداره. "
         
میدانِ "بیست وپنچ شهریور" را تُند تُند طی کردم و رسیدم به خیابان"کریمخان". باید فقط تاکسی، یا ماشینی می­ یافتم که مستقیم و یک­راست مرا می­رسانید سرِ خیابانِ "وصال"، و از آنجا، حدود صد متر، باز باید پیاده می­رفتم تا می­رسیدم به خانه ­ی بهمن.

 از خانه که آمدم بیرون، راستش، هوا آنقدر دلپذیر بود که، درست ست، با خود فکر می­کردم: هوا چه خوش ست و آنقدر خوش ست که، حتّا می­شود پیاده برَوَم و برسم به خانه ­ی بهمن. بلّه! فقط شش­صد/ هفت­صد متر فاصله ست تا میدان. بعدش هم یک سی­صد/چهارصد متر فاصله تا سر ِ وصال. و حالا دیگر، رسیده بودم به تقاطع بیست و پنج شهریور و ابتدای خیابان "کریمخان".  فقط باید از عرضِ خیابان "شاه عباس" می­گذشتم و بعدش هم چند دقیقه می­ایستادم منتظر تاکسی واگر تاکسی گیرم نمی­آمد هم، نَرم نَرمک پیاده راه می­ افتادم طرفِ میدان.

 ابتدای خیابان کریمخان را گذشتم. وقتی داشتم از تقاطع ِ کریمخان و شاه عباس می­گذشتم، دیدمش. یک خانوم خانمای به­ تمام معنا؛ سفید مثل ِ برف؛ امّا خیس. از خود پرسیده بودم که، کی گفته گربه از آب می­ترسد؟ کی گفته، گربه ازآب و خیسی خوشش نمی­آید؟ اگرآن­طوری بود که، پس چرا این خانوم خانوما، دارد این­طوری خانومانه و موقرانه، کنار من راه می­آید و میو میو می­کند؟
گفتم:
ــ " سلام خانوم خانوما!"
ــ "می­دونی؟ من اون­قدرهم، خانوم خانوما هم نیستم ها. اسم من "اسرافیله".
ــ " پس ببخشید آقا اسرافیل!"
گربه گفت:
ــ " نه! آقای آقا هم نیستم. راستش رو بخوای، بی خودی بهِم نمی­گن اسرافیل. من یه فرشته ­ام. نیگا!"
دو زانو و دولا، کنارِ جدولِ خیابان، نیم­ خیز شدم. راست می­گفت، به­ جای زنگوله مثلن، یک شیپورازگردنش آویزان بود.
پیش از آنکه، کمرم راست کنم، گربه ­ی خیسِ همان­طور یکدست سفید میان تاریکی ِ شب، مرا پرسید:
- " چیزی داری بِدی بخورم؟"
هیچ نداشتم برای خوردنش ــ فقط سیگار داشتم در جیب و کاغذ هم در کیفم. گفتم:
ــ "شرمنده اسرافیلِ عزیز! نه ندارم هیچی خوردنی."
باز پرسید:
ــ "هیچی؟ مطمئنی؟"
گفتم:
ــ "بذار ببینم پس."
جیب­ هایم خوب گشتم. و بالاخره پیدایش کردم. آدامس را از لفاف نقره ­ای ­اش در آوردم. لوله ­اش کردم و نشستم روی چمن های خیس باغچه ­ی کنار جدولّ ابتدای خیابان کریمخان.
ــ " بفرما! فقط همین همراهمه."
ــ "آدامس؟ باشه. ممنون؛ امّا خودمنونیم ها عجب بویی می­ده. برا رّد گم کردن عالیه. زنده باد؛ امّا برا شامِ آخر چی؟ خوبه حتمن. دَمِ همه ی آدمای بامعرفتش هم گرم. خداحافظ عشقی. این هم از شانسِ گُه یِ ما این دَمِ  آخری."
با اسرافیل از عرضِ شاه عباس گذشتیم.
بعد هم اسرافیلِ من، همان ­طور که سعی می­کرد انگار، کسی نبیند آدامس جویدندنش، دور شد از من و رفت به ­طرفِ آن آقایی که با شالی سفید ایستاده بود در حاشیه­ ی کریمخان، و مثلِ منِ  منتظر تاکسی ــ در فاصله­ ای سی/ چهل متری. وهرچند دیگر باران نمی­ بارید؛ امّا چتر ِ آن مرد گشوده بود و اسرافیل هم، داشت سَلانه سَلانه و پُر کرشمه، می ­رفت طرف او. ایستادم و سیگاری گیراندم.

حالا دیگر، رسیده بودم جایی که می­شد به­ ایستم منتظرِ مثلن تاکسی­ ای یا...و اگر هم نشد و پیدا نشد تاکسی، پیاده راه بیفتم طرف خانه ­ی بهمن.  یکی/ دو قدم برگشتم و به خیابان شاه عباس نگاه کردم. و دیدمش. و چه خوب! خودش بود. چراغ های سُوسُوزنش، دلم روشن کرد. خودش بود، و هم­رنگ چترِ پری بود. ودیدنِ هم ­زمانِ کورسویِ چراغی بر سقف­ش بیشتردل­گرمم کرد که، درست دیده امش : فرشته ­ی نجات! یک تاکسی که انگار، پارک شده بود کنارِ خیابان شاه عباس و زیرِ یک تیرِ چراغ برق.

سَمتِ راستم، هنوز، آن مرد ایستاده بود در حاشیه­ ی خیابان کریمخان. وحالا بیش از هرچیز، درخشش بارانی ِ بلندی که به تن داشت، چشم­گیر بود، بخصوص آن شبَقیِ بَرقَش. و بعدتر، آن سفیدی ِ شال گردن ِ بلندی که تا زیرِ زانوانش کِش آمده بود. و اسرافیلِ سپیدپوشِ من نیز، همان­ طور سَلانه سَلانه داشت می­رفت طرف ِ او.
بعد، و هم در دَمی دیدم فرشته ­ی نجات، از سَمتِ چپم ردّ شد ودر دو/ سه متری­ ام از حرکت باز ایستاد در حاشیه ­ی جوی آب. سیگارم انداختم در برکه ­ای که باران ساخته بود. راننده، داشت شیشه ­ی جلو ِ سَمتِ راستش می­کشید پایین، که رسیدم و وسرم بُردم نزدیکِ پنجره وگفتم:
ــ "مستقیم تا وصال."
راننده­ ی تاکسی، دستش گذاشت بالای صندلیِ کناری ­اش. براندازم کرد و بعد، خودش خم شد ودستگیره­ ی در کشید و در باز کرد که بنشینم کنارش.
نشستم. امّا او پیش از آن که راه بیفتیم، گفت:
ــ " بَه بَه چه عطری! شما که به وصال رسیده ­ای. حالا چی زدی جناب؟"
دنده عوض کرد. امّا راه نیفتاد.
گفتم:
ــ " اُدوکُلن اَخوی!"
غَش غش زد زیرِ خنده:
ــ " از کِی تاحالا اُدوکُلن رو می­خورن با چای خشک؟"

و بازخندید. حالا به چپ چرخیدم، تا ببینم، این کی­ست که دارد این­طور به ریشم می­خندد. البتّه، اوّل ترسیدم به صورتش نگاه کنم. بند ِ پوتین های سیاهش شُل بود و نبسته بودشان: آیا تازّه بازشان کرده بوده و کنار خیابان شاه عباس ایستاده بوده تا نَفَسی چاق کند؟ و آیا مثلن با دیدن من، قید ِ استراحتش زده و زودتر راه افتاده بود تا برسد به­ من؟ پاچه­ های شلوارِ زیتونی­ اش که دیدم ــ  با آن کِش هایی که گلوی پوتین ها سفت گرفته بود ــ دیگر مطمئن شدم خودش ست؛ امّا  برگشتم به سَمتِ او.  تاکسی، آرام راه افتاد طرفِ مسافری که جلوتر ایستاده بود. باران هم باز شروع کرد به باریدن. پرسیدم:
ــ " کاسبی خوبه توی این هوای گُه مرغی؟"
داشبورت را باز کرد تا مثلن، بسته سیگارِ همای فیلتردار و کبریتش دربیارد ــ از کنارِ "تاکی واکیِ" درونِ داشبورت.  سیگاری گذاشت گوشه­ ی لب ­هایش. و بسته سیگار و کبریت را پَرت کرد باز سرجایشان، و درِ داشبورت بست. و بعد، برف­ پاک کن ­ها را راه انداخت. و شروع کرد به پُک زدن به سیگار خاموشش.
گفت:
ــ " جناب! تو از کاسبی پرسیدی؟ خُب باشه. امّا من عاشق شکارم. اون ­هم توی این جنگل. خدا هم روزی رسونه. می­بینی که!"

لمحه ­ای بعد رسیده بودیم به آن بارانی پوشِ ایستاده کنارِ کریمخان. راننده به طرف من چرخید و گوش راستش آوَرد زیرِ چانه ام و پرسیدش:
ــ " کجا جناب؟"
ــ " مستقیم تا میدان آقا."
من خیره­ ی دانه ­های دُرُشت باران بودم و مبهوتِ صدای قِژقِزِ برف ­پاک ک­ن ها.
مسافرِ  بعدی سوار شد و نشست پشت سرِ راننده. ناگهان، عطرِ شیرینی فضا را آکند. راننده، پیش از آن که راه بیفتیم، تنظیمِ آینه­ ی توی تاکسی، طوری میزان کرد که مسافرِ پشت سرش بهتر ببیند. و باز شروع کرد به پُک زدن هایی قلاج به سیگارِ خاموشش. و بر سرعت تاکسی هم افزود. و بی ­که چشم از آینه بردارد، دستش از کنارِ زانوانِ من گذراند. داشبورت را باز کرد. تاکی واکی­  درآورد و گذاشت میانِ زانوانش. و در آینه پرسید:
ــ "خُب چه خبر مَبَر؟ کجا این­ طرفا؟"
مسافر پرسید:
ــ " با من هستید؟"
ــ " نه پس با دوست پسرت!"
رسیده بودیم به میدان. مسافر گفت:
ــ " ببخشید. همین جا لطفن نگهدارید برادر."
راننده نشنیده گرفت. مسافر فریاد کشید:
ــ "تورو خدا وایسا برادر!"
و هم ­زمان خودش، به ­سرعت کشید طرف درِ پُشت سرِ من و خواست در را باز کند که راننده ترمز کرد. و تُند هم مُچ دستِ چپِ مسافر در نزیکیِ شانه ­ی من چسبید:
ــ "کجا؟  اِوا کجا آبجی؟" وباز غش غش خندید.

حالا من برگشتم و نگاه کردم به صورتِ هم­سفرم: اوّل، مژگانِ بلند و سیاهش دیدم که نیم ­خواب بودن ِچشمانِ دُرُشتش می­ نمایانید ــ وآن دماغ به­ قاعده تراشیده­اش. وبعد هم، سرخیِ بَرّاقِ لبانش بود و خیسی ای کبود که، گونه­ های سفید تراز برفش می­شُست. و...و آن انگشتانِ بلندِ خوشتراشِ دست چپش، که حالا شانه ­ی من چسبیده بود ــ سفت. و...و من رویم برگرداندم.

راننده داد کشید:
ــ " در رو ببند و برگرد سرجات تا دیونه نشدم. این قََده هم زِرّ نزن. سَرم رفت. دِ می­گم برگرد سرجات!"
مسافر در را بست و نشست سرِ جایش ــ البتّه، پشت سرِ من این­ بار.

تا وقتی رسیدیم سرِ وصال، هیچ کدام سخنی نگفتیم. فقط صدای برف ­پاک ­کن ها بود و یکی/ دوباری هم صدایی شنیدم که بدان می ­مانست، انگار مسافر ِ  پُشت سر ِ من، داشت آب دماغش  بالا می­کشید.

کرایه ­ام به شکارچی پرداختم، و بی­ که نگاه کنم به پنجره ­ی صندلی ِ عقب تاکسی، راه افتادم طرف ِ خانه­ ی بهمن. هرچند، باران مثل دُم اسب می­ بارید؛ امّا دامنِ چترِ نارنجیِ پری ­ام نگشودم. و فقط مواظب بودم، مبادا قورباغه­ هایی لگد کنم که در پیاده رو، زیر باران جشن گرفته بودند.

                                                                                                                                 هفتم سپتامبر2012/ جنوب کالیفرنیا

*این قصّه پیشتر با چند سهوِ تایپی، در "بررسی کتاب" ( ویژۀ داستان: شماره73، بهار1392 ) منتشر شده بود. دستی به سر و صورتش کشیدم و حالا، " جنگلِ خیس" برای باز نشر، می­ سپارم به پایگاه اینترنتیِ ارجمندِ "پیوند سرا" ــ به احترامِ خانم پرتو نوری علا و همکاران ارجمند و شریفشان.


هیچ نظری موجود نیست: