مرگ بزرگترین تراژدی زندگی نیست؛ بزرگترین تراژدی کشتن زندگی دردرون ماست زمانی که هنوز زنده ایم. "نورمن کازنز"
تشت گلگون و آتشین آفتاب آهسته در پشت آب فرو می نشیند. آسمان نیمه کبود ناگهان شعله بر می کشد.
آنگاه سکوت است و آرامش.
آنگاه غروب است.
غروب، سکوت، آرامش.
طبیعتِ آرام، آرام، بسیار آرام.
آنقدر آرام که فکر، بازمی ایستد. نگاه در بهت خیره می ماند. زمان به ابدیت گره می خورد و هستی با طبیعت درمی آمیزد. وجود انگار دنباله طبیعت است. خود طبیعت است.
صبر، سکوت، آرامش.
آیا مرگ نیز چنین است؟
آیا این است آنچه که منصور در مرگ خود می جست؟
آرامش؟
و اگر که می جست، چرا در مرگ؟ مگر در زندگی نمی توانست؟
منصور آیا هرگز زیست؟ هرگز آن که را بود و آنچه را که بود زیست؟
و ما؟
آه که اینگونه به قضاوت نشستن حق نیست. من و شما که باشیم که بخواهیم به قضاوت چیزی یا کسی بنشینیم! هریک از ما تنها گوشه ای از حقیقت را می بینیم و درمی یابیم. ولی مرگ، مرگ کسی که می شناسیمش یا فکر می کنیم که می شناسیمش، بیشتر مکثی ست برای ما "زندگان". مکثی که به خود بیندیشیم. به او که رفته است بیندیشیم و در اندیشه به او در حقیقت خود را جستجو کنیم.
آنچه که من (ما) درباره منصور می نویسم (می نویسیم) بی شک بیش از هرچیز از من سخن می گوید تا او. اینکه من او را چگونه می دیدم و می بینم بیش از هرچیز از دیدگاه و رابطه من با جهان و با او صحبت می کند تا از منصور. از انتظارات من، از دلخوریها و شادمانی ها که از او داشتم، از اینکه می خواستم در ارتباط با من یا با جهان من چگونه عمل کند و اگر آن طور عمل نمی کرد، این طور آدمی بود و اگر عمل می کرد آنطور دیگر می شد.
چه بی انصافی بزرگی (بی انصاف! تکیه کلام منصور). پس چگونه می توانم از او و درباره او سخن بگویم. اما شاید هم خاصیت نوشتن در همین باشد که همه ما درباره او می نویسیم هریک پاره ای را به یاد می آوریم و ترسیم می کنیم. پاره ای از او را که بر وجود ما به نوعی اثرگذار (یکی دیگر از تکیه کلامهای او) بوده شاید که با کنارهم گذاشتن همه این گوشه ها تصویری از او حاصل آید.
شاید همین هم جوابی بایسته باشد. برای سئوالی که مدام ذهنم را می خورد چرا باید بنویسم؟ چرا باید درباره منصور بنویسم؟ چرا هرزمان که کسی از میان ما رفت درباره اش می نویسیم؟
می نویسم چون فکر می کنم یک نوع ارزشگزاری به کسی ست که بیش از یک دهه و نیم تحت نام های مختلف و بر همان مبنا تعاریف مختلف، در زندگی من هم بود.
منصور هم مثل همه ما نقشهای متعددی را بازی می کرد. و باز هم چقدر مثل همه ما می خواست که همه آنها را «خوب» بازی کند. پدر خوب، همسر خوب، معشوق خوب، دوست خوب، شاعر خوب، مبارز خوب، انسان خوب و ...
هرگز دوست نداریم کسی را که می شناسیم و به گونه ای با او پیوند عاطفی داریم دیگر نداشته باشیم. ولی مگر زندگی جز این است؟ اگر نمی خواهم کسی را از دست بدهم یا باید اصلاً به دنیا نیایم یا پیش از همه بروم.
یادها و خاطرات شیرینی از منصور با خود دارم و تلخ هم. منصور بی شک ویژگی هایی داشت که شاید دیگر خیلی نتوان آنها را در میان آدمیان یافت. در تفسیر منصور همین بس که همیشه درباره او فکر کرده ام که منصور در این جهان هست اما از این جهان نیست . بسیاری از چارچوبها و معیارهایی که ما آدمیان به آنها پایبندیم، برای او بی معنا بود و در دنیایش نمی گنجید.
اما خوش ندارم آنگونه که اکثر رسم است در رثای آنی که دیگر نیست بنویسم و چنین و چنان بگویم. پس به بیان آن حلقه ای بسنده می کنم که به چشم من حلقه کلیدی زندگی و سرانجام مرگ منصور بود.
اولین بار منصور را چهارده سال پیش در جلسه دفترهای شنبه که در خانه خودش برگزار شده بود دیدم. ستبر می نمود با یال و کوپالی در هیئت پهلوانی. بازمانده ی سلاله قهرمانان و جانبازان بود. یادآور دوران امیدها و رویاها. رویاهای عدالت خواهی و مبارزه جویی نوجوانی و جوانی من و بسیاری دیگر.
همین تصویر یا تصور کافی بود تا احساساتی تند و گاه پرشور را در من دامن زند. احساساتی که در حقیقت ملغمه ای بود از نوستالوژی، از آنچه غم غربتش می خوانیم و به نوعی اجبار به آن تن داده ایم. دلتنگی ها برای آشنایی های زمان امید و شور و رویا. برای آن همه که پشت سر گذاشته بودیم.
اندکی بعد البته این تصویر شکست و به جای آن منصور"اصلی"، خودِ منصور نمایان شد. منصوری که گرم بود؛ صمیمی بود؛ گاه مهربان بود. آدمی بود مثل همه ما که می خورد، می خوابید، غمگین می شد یا شادمان، گاه نیازمند بود گاه توانا. مثل همه ما. خوبی اش در این بود که اکنون می شد در دسترس باشد. می شد با او رابطه ای انسانی برقرار کرد. می شد نشست و گپی سیر از ته دل زد.
منصور اما این صورت را دوست نداشت. می خواست که ستبر باشد و ستبر بماند. می خواست که دور از دسترس باشد. می خواست که قوی بنمایاند. می خواست که تصویر همان "چریک" قهرمان آن دوران باشد؛ اما شاید نمی دانست که این را به چه بهایی برای خود فراهم می آورد.
منصور خداوندگار کنترل خود بود. خداوندگار انکار. انکار آنچه که دوست نداشت ببیند. و این ها را شاید برای تصویر چریکی خود خصوصیتی بایسته می دید.
نه از چیزی بی اندازه خوشحال می شد نه بی اندازه غمگین. حتما در ته دل و وجودش می شد ولی کنترل می کرد تا بروز ندهد. به خوبی به خاطر دارم که چگونه این تضاد بارز بین طرز رفتار من و او برای من "حرص خوردن" از دست او و برای او تعجب از"حرص" من به بار می آورد.
کمتر حرف می زد. حرفی که سفره دل را به حقیقت باز کند. کمتر به وضوح سخن می گفت یا موضعی روشن اتخاذ می کرد. آن تصویر، آن ایماژ، آن تصور از خود همیشه با او بود و همه چیز را در چارچوب خود فرو می کشید و با کادر خود اندازه می زد. همه چیز آنچنان به دقت کنترل می شد که درست به قد و قواره این کادر درآید. و هیچ منفذی باز نباشد. که گوشه ای از وجود، در آرزوی هوای تازه سر به بیرون کشد. همه چیز با قدرت کنترل می شد تا درست مطابق آن ایماژی باشد که منصور بعنوان یک "چریک قوی و شکست ناپذیر" گذشته از خود داشت و حیات در آن چارچوب خفه می شد. می خواست که راهی برای تنفس، برای تپش بیابد؛ ولی منصور درها و منفذها را چنان محکم بسته بود که راهی برای فرار نبود. راهی جز مرگ حیات. آنچه دوست نداشت که باشد انکار می شد.و به وضوح موضع نگرفتن البته راه را برای انکار، برای زیگزاک زدن، برای عوض کردن مسیر، برای سرپوش گذاشتن هموار می کرد.
همه ما البته تصاویری از خود می سازیم و به جهان عرضه می کنیم. همه ما چارچوبهایی برای خود داریم و ماسکهای متفاوتی به چهره می زنیم. همه ما ولی گاهگاهی اینجا و آنجا،"وا" می دهیم. چارچوب را می شکنیم. دیواری را ترک می دهیم پنجره ای را باز می کنیم از روزنه ای نفسی می کشیم خودمان می شویم، آزاد می شویم.
منصور اما اینگونه نبود. هرگز نمی خواست که "وا" دهد. وحشت شکستن تصویرش مرگ را حتا برایش آسان می کرد که کرد. مرگی که همواره در درون جریان داشت و در نتیجه زندگی را بی بها جلوه می داد.
منصور می گفت که زندگی در خود و به معنای زندگی کردن مفهومی ندارد. زندگی چیزی ست که باید بتوان به راحتی از آن گذشت و قهرمان کسی ست که زندگی را به سخره می گیرد. آن را بی ارزش و مقدار می دارد یاحداقل وانمود می کند که اینگونه می داند. به گفته خودش زندگی او وقف مبارزه شده بود. زمانی با اسلحه و زمانی دیگر، حالا، با اسلحه قلم و سرانجام نیز با خودکشی: پاره ای "اثرگذار" از زندگی.
یادم است که یکبار به روال عادت آن زمانها، با جمعی از دوستان نزدیک به تپه پیمایی رفته بودیم، صحبت از آینده و روزگار پیری و سن کم و زیاد واین طور حرفها بود. هرکس چیزی می گفت.منصور گفت: من وقتی به سن 65 سالگی رسیدم بی دغدغه خودم را خواهم کشت. اگرچه من و دوست دیگری به شیطنت خندیدیم و گفتیم ولی منصور در 65 سالگی که دیگر نیازی به خودکشی نیست، اگر اندکی دیگر صبر کنی طبیعت خودش زحمتش را برعهده می گیرد. و نیازی به زحمت تو نیست؛ ولی می بینیم که برای بازماندگان، مرگ آنکه رفته است در هر سنی زودرس است. منصور هنوز هم می توانست در کنار ما باشد اگر...
نمی دانم چه فکری از ذهن کسی می گذرد که او را وادار به پایان دادن زندگی در این فرم خاکی اش می کند. شاید هم فکری نمی گذرد. برای منصور ولی این شکستن تصویرش بود. منصور نیاز به دوباره ساختن داشت. دوباره ساختن آن تصویری از خود که تصور می کرد در ذهن اطرافیانش، که نه، در حقیقت در ذهن خود او شکسته است.
منصور نیاز به دوباره ساختن تصویرش برای خود داشت. ولی این چگونه از آن "ستبر شکست ناپذیر" برمی آمد. برای من مرگ منصور و انتخاب نوع آن سمبولیک بود. بیانگر و ادامه زندگی اش. خودکشی، کشتن خود. خود را کشتن، خود را خفه کردن. بستن تمام منافذ آنچنان که حیات در جستجوی روزنه ای دست و پا می زند و به ناچار خفه می شود.منصور خود را وقتی که زنده بود کشته بود تا تصویر خود را زنده نگه دارد. و این زمانیکه بر تناقض بزرگِ درون و برون یک ضربه کاری دیگر فرود می آید- ضربه ای که آن تصویر را آنچنان در هم می ریزد که دیگر توان تحمل باقی نمی ماند- به درهم شکستن می انجامد هرچند که منصور هنوز هم آن را عملی می نامد که قهرمانانه انجام گرفته تا "اثرگذار" باشد.
مرگ منصور ادامه زندگی اش بود. شاید بتوان گفت که اگر «منِ» منصور فرصت زندگی کردن می یافت، و اگر «منِ»منصور خود را با همه خوشیها و ناخوشی ها با همه خطاها و ناخطاهایش، با همه ضعفها و قدرتهایش، با همه مهربانی ها و نامهربانی هایش با همه ... می پذیرفت، نیازی به خودکشی، نیازی به سرپوش، نیازی به خفه کردن نبود.
گفته اند که هیچ چیز هرگز از بین نمی رود. مرگ در حقیقت تنها یک تغییر فرم است از شکلی به شکلی دیگر درآمدن. حلول کردن در «روح» زندگی تا به فرمی دیگر دوباره سربرآوریم. پس منصور هم در گُلی، بوته ای، هوایی، خاکی، جایی، اندیشه ای در کار دوباره سر بر آوردن است. منصور شاید هم در ما در حال سر برآوردن است.
نه فقط در خاطر ما؛ بلکه در وجود ما. پس به هوش باشیم و آن تناقض بزرگ را در درون خود نیز بنگریم. – شاید به نوعی بتوان گفت- دن کیشوت درون خود. آیا توانایی روبروشدن با آنچه اتفاق می افتد را علیرغم پیامدهای ناخوشایند و یا خوشایند آن داریم؟ و یا ما هم به انکار و مرگ هرروزه خود مشغولیم؟
آنچه در منصور زیبا بود را ارج بگذاریم و از آن بیاموزیم. مهربانی اش را، صمیمیتش را، سادگی اش را، بزرگ منشی اش را...
مرگ منصور ادامه زندگی اش بود. شاید بتوان گفت که اگر «منِ» منصور فرصت زندگی کردن می یافت، و اگر «منِ»منصور خود را با همه خوشیها و ناخوشی ها با همه خطاها و ناخطاهایش، با همه ضعفها و قدرتهایش، با همه مهربانی ها و نامهربانی هایش با همه ... می پذیرفت، نیازی به خودکشی، نیازی به سرپوش، نیازی به خفه کردن نبود.
گفته اند که هیچ چیز هرگز از بین نمی رود. مرگ در حقیقت تنها یک تغییر فرم است از شکلی به شکلی دیگر درآمدن. حلول کردن در «روح» زندگی تا به فرمی دیگر دوباره سربرآوریم. پس منصور هم در گُلی، بوته ای، هوایی، خاکی، جایی، اندیشه ای در کار دوباره سر بر آوردن است. منصور شاید هم در ما در حال سر برآوردن است.
نه فقط در خاطر ما؛ بلکه در وجود ما. پس به هوش باشیم و آن تناقض بزرگ را در درون خود نیز بنگریم. – شاید به نوعی بتوان گفت- دن کیشوت درون خود. آیا توانایی روبروشدن با آنچه اتفاق می افتد را علیرغم پیامدهای ناخوشایند و یا خوشایند آن داریم؟ و یا ما هم به انکار و مرگ هرروزه خود مشغولیم؟
آنچه در منصور زیبا بود را ارج بگذاریم و از آن بیاموزیم. مهربانی اش را، صمیمیتش را، سادگی اش را، بزرگ منشی اش را...
و نیز آنچه را که در نهایت او را از ما گرفت بازنگریم و به آن بپردازیمِِ؛ اما در وجود خود. زیرا که هیچ چیز در حقیقت در بیرون ما جریان ندارد و ما طراح و نقاش زندگی خویشیم.
من در رابطه ام با منصور بخشی از بلوغ عاطفی خود را طی کردم. یادش را گرامی می دارم و با تمام وجودم می گویم ایکاش در میان ما بود، به جسم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر