پیوند سرای نویسندگان، شاعران و هنرمندان سکولار دمکرات ایران

پیوند سرای نویسندگان، شاعران و هنرمندان سکولار دمکرات ایران

۱۳۹۴ فروردین ۲, یکشنبه

ویژه نامۀ منصور خاکسار / به مناسب پنجمین سالگردِ نبود جسمانیِ شاعر / سخن سردبیر


"پیوند سرا"ی نویسندگان، شاعران و هنرمندان سکولار دمکرات ایران
 در پنجمین سالگردِ نبودِ جسمانیِ منصور خاکسار، شاعر و نویسندۀ توانا، بر آن شده تا با بازنشر تدریجیِ آثاری که در بارۀ شعر منصور، در بارۀ او یا برای او سروده یا نوشته شده است، ویژه نامه ای الکترونیکی، تدارک ببیند
پنج سال پیش، سه روز مانده به بهار و تحویل سال نوی ایرانی، درست در چنین روزی، منصور با زندگی و عزیزانش وداع گفت
منصور خاکسار، شاعرِ عدالتخواه و ضد تبعیض و نابرابری، در دلِ همۀ علاقمندانش، و در میان سطر سطر اشعار و نوشته هایش، همواره زنده و نامیراست.  
 از تمام کسانی که اجازه دادند آثارشان در پایگاه "پیوند سرا" منتشر شود تشکر می کنم و از وقت و تلاش نویسنده و دوست خوبم خسرو دوامی، که مرا در انجام این مهم، یاری داد، بسیار سپاسگزارم.

پرتو نوری علا 

انگار باید پنج سال می گذشت، تا خشم و اندوه و فریادهایم فروکش کنند، تا اشکهائی که سرِ بازایستادن نداشتند، مهار شوند. گرچه خودم اصطلاح "مرگ خودخواسته" را در متن اعلانیه ای که به مناسبت درگذشت منصور، به رسانه ها داده بودیم، بکار برده بودم، اما انگار باید پنج سال می گذشت تا نبود جسمانی اش را باور کنم. پنج سال، بی که حضورش کم رنگ شده باشد.

منصور، رفیقِ شفیق همه مان بود. مهربانی و غمخواری و همدردی اش زلال بود و صمیمی، صلح جوئی اش آرامش بخش، اعتراضش به بدی و نامردمی، هشدار دهنده و سکوتش احترام برانگیز بود. و شعرش همه اینهاست. دنیائی از اندیشه و زندگیِ نیک سرشته.

از روزی که قدم بر خاک لس آنجلس گذاشتم و به هنرمندان "گروه شنبه ها" پیوستم، منصور را شناختم و تا زمانی که از میانمان رفت، روابطی دوستانه میانمان برقرار بود. هرگز ذره ای، گردِ کدورتی در لحن و کلام و رفتارش ندیدم. منصور در تمام لحظات زندگیِ پر فراز و نشیب اش، نوشت و خواند و آموخت و آموزاند. با صبر، با شکیبائی، با اعتقاد به فردای بهتر انسان.

در اوت سال 2009 جهانی، به همت خانم پروین ملک، کانون فرهنگیِ فرزنو در شمال کالیفرنیا، از منصور خاکسار، شیدا محمدی و من، دعوت کرد تا برای برگزاری شب شعر و سخنرانی در بارۀ "نقش مطبوعات و ادبیات، از مشروطیت تا به امروز"، به فرزنو برویم.

قرار شد با ماشینی که کرایه کرده بودیم، شش ساعت راه تا فرزنو را، رانندگی کنیم. منصور رانندگی را پذیرفت. شیدا هم  داوطلب شد تا قسمتی از راه را براند. بار و بندیل بستیم و صبح زود به راه افتادیم. رانندگی را من آغاز کردم. شیدا کنار دستم نشست و منصور در صندلی عقب ماشین. سر راه، از دست فروشان کنار جاده، منصور، مقدار زیادی میوه خرید. شیدا هم تنقلات آورده بود.

جاده خلوت و سر سبز بود. هوا خنک و مطبوع. قرار گذاشتیم در راه شعرهایمان را بخوانیم و در باره شان گفتگو کنیم. شیدا چند شعر کوتاه خواند. حرف هایمان، همراه خنده و شوخی، گل انداخت. گاه منصورِ ساکت را به حرف می کشیدیم و نظرش را در بارۀ بیتی می پرسیدیم. مثل همیشه حتی نظر ادبی اش را هم با محبت ابراز می کرد. در میانۀ راه متوجه شدیم که منصور سرش را به کوسنی که در صندلی عقب ماشین بود، تکیه داده، و به آرامی به خواب رفته است. من و شیدا صدایمان را  پائین آوردیم و گذاشتیم منصور بخوابد. انگار مدتها بود که چنین آرام و عمیق نخوابیده بود.

نزدیک ظهر بود که با تکان خوردن ماشین در دست اندازی، منصور بیدار شد. خجالت زده، که خوابش برده و رانندگی را به ما واگذاشته بود. گفتیم: "وقت نهار است." گفت: "میلی به غذا خوردن ندارد، اما اگر ما بخواهیم به رستورانی برویم، همراهی مان خواهد کرد." گفتم: "نیازی به رستوران رفتن نیست. زرشک پلو با مرغ پخته ام. همین صبح زود. هنوز نیمه گرم است. سبزی خوردن و ماست و خیار هم آورده ام." شیدا با ذوقی بچه گانه گفت: 
"من عاشق زرشک پلو هستم."، منصور با لبخند و اشتیاق اما با حجب، آهسته گفت: "منم همینطور

در منطقۀ سر سبزی، ماشین را به بیرون جاده راندم و نزدیک درخت تنومندی که جوباری هم از کنارش می گذشت، توقف کردم. منصور دلش می خواست به سبک ایران، در سایۀ درختِ گسترده، سفره پهن کنیمگفتم: "خیلی نزدیک جاده ایم، نمی شود، پلیس، اگر خودمان را هم بهم نریزد، بساطمان را بهم خواهد ریخت!"

درهای ماشین را باز گذاشتیم تا نسیم خنکی که از لابلای شاخه های درخت عبور می کرد، به ما هم بوزد؛ یکبر نشسته در ماشین، پاها به سمتِ جوبار، گفتیم و خندیدیم و غذا خوردیم. شیدا دختر مطبوع و شیرینی است، کلی ما را خنداند. من هم چند لطیفۀ تازه که از کتاب چاپ نشده ام بخاطر داشتم، با مناسبت و بی مناسبت، چاشنی صحبت ها کردم و برای نخستین بار خندۀ بلند و رها شده از قید و بند منصور را شنیدیم.

پس از نهار، منصور خواست رانندگی کند. من و شیدا نگذاشتیم. این بار شیدا پشت فرمان نشست، من در صندلی کنار او و منصور باز در صندلی عقب ماشین. از میان میوه هائی که منصور گرفته بود، پرتقالی برداشتم، پوست کندم. چند پَر در دهان شیدا گذاشتم و بقیه را به منصور دادم.

دقایقی بعد با آب جوشی که در فلاسک آورده بودم چای درست کردم. آن را در لیوان بزرگی ریختم، شیرینی ای هم از تنقلات شیدا درآوردم. چای و شیرینی را با خنده به دست منصور دادم و گفتم: "منصور جان! بنوش، که زندگی آنقدرها هم بد نیست." با همان حجب، تشکر کنان لیوان چای و شیرینی را گرفت و با لبخند گفت: "اما، هنوز احساس سلطانی نمی کنم." همگی خندیدیم.

رفتار گرم و پرمحبتِ برگزار کنندگان برنامۀ "کانون فرهنگی فرزنو" و جمعیتی که با شوق، به جلسه شعرخوانی و سخنرانی مان آمده بودند، ما را به شور انداخت. هر سه مان صحبت کردیم و سپس از شعرهایمان چند تائی خواندیم. پرسش و پاسخ های دوستانه و برخوردهای مهربانانۀ مردم و پذیرائی کنندگان، سفرمان را با خاطره ای خوب تکمیل کرد.

فردای آن روز، در بازگشت، تمام راه را منصور رانندگی کرد. بین راه، برای به دَربردنِ خستگی از تن، کنار دریاچۀ بزرگِ آبی و آرامی، توقف کردیم. هوا پاک و زلال و آفتابی بود. از عابری خواستیم ازمان عکس سه نفرۀ یادگاری بگیرد. کجا گمانمان بود که سالی بعد، بهار را ندیده، روزگار، چنین تلخ خواهد شد


 دلم برای منصور تنگ می شود، اما همیشه، به "مرگ خودخواستۀ" او و دیگرانی که پیمانۀ عمر را خود، پیمودند، احترام گذاشته ام. این ویژه نامه را با تمام مهرم، در غیبتِ منصور خاکسار، که عینِ حضور است، به همۀ علاقمندان او تقدیم می کنم.

لس آنجلس
هیجدهم مارس 2015
برابر با 27 اسفند 1393

۴ نظر:

A. Sharifian گفت...

it is so nice, and interesting! I do not want to exaggerate but when I was reading this text and you would describe part of trip and your interaction with each other, I could picture all of you very vividly and looks like I was watch it on the screen! Very good job, it was very intimate as well! Thanks.

فرشته گفت...

چقدر صمیمی و ساده. در حالی که از درگذشت آقای خاکسار ناراحت بودم، اما با خواندن این نوشته دیدم لبخند به لبم نشسسته. یادش گرامی باد

Sheida Mohamadi گفت...

پرتو عزیزم
مثل همیشه، مثل همیشه های خودت، شاد و تصویری و "واقع" بود. واقعیت واقعه ای که جزییاتش فقط در ذهن درخشان تو چنین به یادماندنی شده است. نوشته شما را همراه شعری که برای منصور سروده بودم در فیس بوک گذاشتم. مشتاق دیدارت عزیز زیبا.

پرتو نوری علا گفت...

ممنون از همه شما دوستان عریز
شیدا جان چه کار خوبی کردی که شعرت را با این نوشته به یاد منصور دوباره منتشر کردی. از محبتهایت مثل همیشه خوشحال و سپاسگزارم