سلام بر هیئت ِ
برگزارکننده مراسم ِ یادبود
و بزرگداشت آقای منصور خاکسار:
برگزارکننده مراسم ِ یادبود
و بزرگداشت آقای منصور خاکسار:
آقای روشنگر، آقای دکتر نفیسی، آقای دکتر کیافر
و عمو خسروِ دوامی ِ عزیز*
و عمو خسروِ دوامی ِ عزیز*
سپاسگزارم که به من فرصت دادید چند
کلمه در بارهی آقای خاکسار بنویسم/ بگویم.
و ببخشید که چون تایپ فارسی بلد نبودم، از پدرم
خواستم این متن را تایپ کند. والبته، نشد که وقتِ تایپ کردن، در برابر بعضی
پیشنهادات او، که حتمن فارسیاش ازمن بهتر ست، مقاومت کنم. امّا، حرفها، حرفهای
خودم ست. آخر ما طی ِ این روزهای اخیر، ساعتها با هم حرف زدهایم دربارۀ زنده یاد
آقای خاکسار.
و بعداز دعوت/ پیشنهاد شما، من و بابا نشستیم و از میان آن همه خاطره و حرف، چندتا را انتخاب کردیم و بعد آنها را پَس و پیش و خلاصه کردیم. امّا همانطور که عرض کردم: حرفها اصلش از من ست. بابا، زبانِ نوشته را دستکاری کرده البتّه و بعدش هم نوشته را تایپ کرده است.
و بعداز دعوت/ پیشنهاد شما، من و بابا نشستیم و از میان آن همه خاطره و حرف، چندتا را انتخاب کردیم و بعد آنها را پَس و پیش و خلاصه کردیم. امّا همانطور که عرض کردم: حرفها اصلش از من ست. بابا، زبانِ نوشته را دستکاری کرده البتّه و بعدش هم نوشته را تایپ کرده است.
البته، بابا گفته بود که: تو میتوانی نوشتهات
را به انگلیسی" ایمیل" کنی برای هیئتی که دارد این مراسم را برای آقای
خاکسار برگزار میکند؛ امّا من دلم میخواست، این نوشته به زبان و خطی باشد که با
آقای خاکسار حرف میزدیم. بابا هم استقبال کرد از این نظر من.
دیگر اینکه: من تا حالا در برابرِ
جمعّیت حرف نزدهام ــ بخصوص از روی نوشتهی فارسی نمیتوانم راحت بخوانم. یک سطر
را باید کلمه به کلمه بخوانم و جلوتر بروم و غلطهایم را اصلاح کنم. بابا میگوید
که بد نمینویسم حتّا بهفارسی؛ امّا پُرست از غلطهای املایی و... به هرحال
خواندن ِ فارسیام از روی نوشته ــ حتّا اگر نوشته، همان حرفهای خودم باشد ــ
باعث آبروریزی ست. انهم در برابر جمعیّتی
که به احترام آقای خاکسار، دارند این حرفها را میشنوند. برای همین، ترجیح میدهم این نوشته، یا در مجموعهای منتشر
شود که قرارست، برای بزرگداشت عمو خاکسار منتشر گردد، یا اینکه مجری ِ محترم
مراسم؛ یا کسی از خانوادهی آقای خاکسار و یا خودِ بابا، این
نوشته را بخوانَد ــ البته اگر وقت بود و یا لازم دانسته شد. اگرنه، آقای خاکسار
همان دوست بابا ست که دوست عزیزمن هم بود.
نکتهی آخر اینکه: معذرت میخواهم
برای اینکه، حرفم را در بارهی آقای خاکسار، مختصر و صادقانه باشما نوشته/گفته باشم، اینقدر از خودم و بابا حرف زدم.
با احترام بسیار و عرض خسته نباشید
به شما دوستان آقای منصور خاکسار و به امید دیدار شما عزیزان در هژدهم آوریل در
" یو. سی. ال. اِی ".
مریم
هفتم آوریل 2010
مریم و بیژن بیجاری
سلام به همهی دوستداران ادبیّات
و تقدیم به مَهَک خاکسار
چرا آقای منصور خاکسار برای من
فرق دارد با همهی شاعران دیگر؟
دو/ سه ماه بعد از اسباب کشی مادر و خواهر بزرگترم ومن، به یک"تاون
هاس" در خیابان " اَنزا" درشهر "تُورنس"، بابا هم آمد به
امریکا. بعد از 3 سال که از ما دور بود ــ درژانویهی1999. در آنروزها، من
در"میدل اسکول جفرسون" درس میخواندم و خواهر بزرگترم هم به" وست
های اسکول " شهر "تورنس" میرفت. از همان روزهای اوّل ِ وُرودِ بابا، ما،
یکی یکی با دوستان بابا، در امریکاهم آشنا شدیم. ایران هم که بودیم مامان
میگفت: من ماندهام این بابای به این بدی ِ شما، چرا در داشتن و پیدا کردن ِ دوستهای
خوب، ایتقدرخوششانس ست.
آره! در امریکا هم باز از این بابت دستکم، بابا
خوششانس بود.
بهزودی، حتّا من وخواهرم هم، با دوست های بابا
آشنا شدیم. حتّا اگر هم ندیده بودیمشان، وقتی از طریق تلفن صدایشان را میشنیدیم،
میشناختیمشان. آقای خاکسار را خیّلی خوبتر میشناختیم. چون ــ بخصوص وقتی صدایش
را از "انسرینگ ماشین" هم می شنیدیم، او پیش از پیامش برای بابا، از تک ِ
تکِ اعضای خانه و آنهم رسمن به اسم، احوالپرسی میکرد و جملهای مهربان هم خطاب به
ما ها میگفت.
بعدترها، یادم هست که یکروز همراه مامان رفتیم
به دیدارِ" تونی" سرپرست ِ مجموعهای که ما درآن زندگیمیکردیم. بابا
با تونی ــ که یک آقای ویتنامی بود ــ چندماهی بود که دوست شده بود.
مامان به تونی گفت که، یکی از دوستان خانوادگیِ
ما، باید جابهجا شود وما هم خیّلی دلمان میخواهد، اگر آپارتمانی در این
مجموعه،"اوی لبل" هست خبرمان کنی تا به دوستمان خبر دهیم. و...
خلاصه، ماجرا به آنجا رسید که، آقای خاکسار و
دختربزرگشان"مهک" شدند همسایهی ما. اوّل یک آپارتمانی در طبقهی دوّم
که نزدیک استخر بود و وچند ماه بعد تر، یک"تاون هاس" در 20 / 30 متری ِ ما.
از آن به بعد، بعضی صبح هایی که
از تمرین دویدن در پارکِ نزدیک خانه برمیگشتم؛ یا غروبهایی که درحال برگشتن بودم
ازکارِ داوطلبانهام در" لیتل کمپانی آف ماری هاسپیتال"در شهر ِ تُورنس
ــ که آنهم نزدیک خانه بودــ آقای خاکسار را میدیدم، که صبح ها آراسته و شاداب
داشت میرفت سرکار، وعصرها هم که داشت از سر کار برمیگشت به خانه. همیشه هم ، او با
لبخندی مهربان ــ حتّا عصرها که خسته هم بود ــ میایستاد وبستههای خرید و کیف
کارش را میگذاشت زمین تا با مهربانی وسرفرصت، از من، حال و احوالِ خواهر، مامان و
بابا ــ و بخصوص وضعِ درس و ورزشام
بپرسد.
به هرحال، دریکی از شبهای آخر
ماه ِ "می" 2001 ــ یا شاید 2000 ــ من و مامان، دوتایی رفتیم خانهی آقای
خاکسار به پیشنهاد من. آخر، هفته بعدش یعنی"سوم جولای" تولد پنجاه سالگی
بابا بود و ما میخواستیم بابا را "
سورپرایز" کنیم. رفتیم واز آقای خاکسار خواهش کردیم برای آن شب 6/7 نفر از
دوستان نزدیک بابا را دعوت کند خانۀ ما. و...
در آن مجموعه که ما زندگی میکردیم، یک گربهی سیاه سفید هم بود که اغلب، سرگردان
بود در مجموعه : بعضی وقتها، استخوان مرغی را داشت میلیسد، کنار استخر و در
آفتاب، بعضی وقتها عصبانی و چاق و سنگین و شاید حامله، در راهروهای سنگفرش شده ،
با وقار راه میرفت. مامان به ماها سفارش
کرده بود:
" به این خانم خانمها غذا
بدهید. باشد! امّا یادتان باشد، در ِ خانه را ببندید! چون خانم خانمها ممکن ست
بیاید اینجا، به عنوان میهمان ناخوانده. و ما برویم دوسه روز یک طرفی واین بیچاره،
از گرسنهگی بمیرد. پس در خانه را باز نگذارید".
آخر این خانم خانمها، خیّلی آرام میخزید به
خانه. دزد هم نبود که بشود مچش را گرفت سر بشقاب جامانده سرمیز، یا سر سطل زباله
ــ بسکه با وقار بود.
آن شب، وقتی من و مامان رفتیم توی ِ منزل آقای خاکسار، من، پیش و بیش از هرچیز، نگاهم افتاد به همان گربهی سیاه وسفییدی که تا2/3 ماه
پیشتر، در "مجموعه"ی خانههای
ما سرگردان بود و به درِ خانهامان میآمد و آنقدر مئومئو می کرد تا در را باز میکردیم
و غذایش میدادیم ــ امّا هیچوقت دعوتش نمیکردیم بیاید توی خانه. و حالا مدّتی بود دیگر سرگردان
نبود...و پس،آقای خاکسار و مهک اورا پناه داده بودند.
پیشنهادم در بارهی سورپرایزکردنِ بابا در شبِ سالگردِ تولدش را مطرح کردم و...
خلاصه، آقای خاکسار و دوستان
بابا، با تدارکی که دیده بودند، یکی از بهترین شبهای بابا را در امریکا برایش
ساختند.
سه / چهارسال بعد، بابا کتابی از آقای خاکسار را
نشانم داد با عنوان " و چند نقطهی دیگر". آقای خاکسار در آن کتاب، در
بالای دومین شعر کتابش، نوشته بود: برای
مریم بیجاری.
واین اوّلین بار بود که، شاعری
شعری به من داده بود.
آقای خاکسار از 21 شعر آن کتاب، 18 شعررا به
همسرشان، ودخترهایشان، دوستان شاعر ونویسندهاشان وبیشتر هم جدای خانوادهی
خودشان، حتّا به ما بچّههای دوستانشان تقدیم کرد بودند.
وقتی ازپدرم پرسیدم دلیل این مهربانی ِ آقای
خاکسار را، پدرم گفت: " اوّلن به خاطر اینکه منصور عاشق خانواده ست و دیگر
اینکه، آقای خاکسار همیشه، از اینکه، تو پیشنهادِ برگزاری ِ آن جشن تولد برای مرا
داده بودی، تعریف میکند و درواقع شاید این جایزهی تو وفقط خودِ تو بوده از طرف
یک عموی شاعر ومهربان."
چند هفتهی پیش، اّولین شبی که
این خبر ناگوار راشنیدم، آمدم و کنار میز بابا که بیتابی میکرد. و دستهایش را گرفتم و گفتم: " بابا! بیا دعا کنیم برای دوست تو، که دوست
بسیاری آدمهای خوب بوده و دوست من هم بوده و منهم دلم میخواهد خوب باشم بابا.
"
میدانستم بابا تا حالا اینکار را نکرده. امّا
ما اینجا از اینکارها میکنیم.
بابا اوّل حوصله نداشت. تا اینکه به او گفتم:"
بابا من مطمئن هستم اگربهشتی باشد، الآن آقای خاکسار آنجاست."
بابا همانطور که بغضش را فرو میداد، دستهای مرا فشرد وهرچه را من گفتم، او هم گفت.
بعد شروع کردیم به حرف زدن دربارهی آقای
خاکسار. دهها خاطره از او را باهم مرور کردیم.
در یکی از آن خاطرهها، من از آن گربه یاد کردم،
و بابا بغضش باز ترکید، وبعد برایم تعریف
کرد که:
" غروب یکی از شنبهها که
با منصور قراربود برویم جلسهی دفترهای شنبه، منصور، پیش از اینکه ماشینش را راه
بیندازد، مثل اینکه چیز مهمی یادش آمده باشد، گفت بشین من الآن برمیگردم. البته،
منهم همراهش پیاده شدم و برگشتیم خانهی منصور."
آقای خاکسار در ِ خانه را باز
کرده بوده و رفته بوده، از توی خانه ظرفهای آب و غذای گربه را آورده بوده بیرون،
و وپتوی کوچکی را پهن کرده بوده پُشتِ در خانه،
و کنارش هم ظرف غذا و آبِ گربهاشان را گذاشته بوده . گربهای که برای گشت گذار
عصرانهاش رفته بوده چرخی بزند در اطراف خانه.
و بعد هم آقای خاکسار در ِ خانه
را باز قفل کرده بوده و گفته بوده:
" طفلکی برمیگردد حتمن
ــ برای غذا و استراخت. ممکن ست مهک نباشد
و ما هم که به این زودیها برنمیگردیم. طفلکی
برگردد، نگران میشود که ما هم وِلَش کردهایم
و بیپناه شده باز."
هنوز دستهای بابا در دستهایم
بود. پرسیدم:" بابا! راستی، آن انگشتِ
اشارهی آقای خاکسار چرا آنطوری بود و انگارنصف ناخنش ...؟"
بابا گفت: " دقیقن نمیدانم شایدعلامتِ
نوعی بیعدالتی! امّا دخترم، یک چیز ِ
دیگه دربارۀ این مصیبت! ما حق نداریم، قضاوت کنیم. خودِ منصور دستور داده.... و آره!
شاید، آن اشارهی نصفه نیمه، نشانهی آن ست که، آدمها نشانه نیستند. اِشکال، جای
دیگری ست. جایی که حتّا یک چریک پیر و انسانی شریف و بخصوص شاعری حساس مثل منصور،
دیگر خسته شده بود از آنکه باز بخواهد با دستِ خالی، بر آن در بستهی سفت و سخت
هم... باز بکوبَد. باز بکوبد. باز بکوبد وباز..."
از پدرم میپرسم" پس
چی؟"
میگوید: "هیچ! منصور گفته: آن انگشت اشاره بود به... به هیچ ... بس کن
دیگه عشق ِ بابا! "
امّا بعد، خودش توضیح داد که:
به احترام ِ منصور که، آبروی مردم سرزمینش را آنقدر احترام گذاشت، که در آخرین
لحظاتی که نفس میکشید ــ به نفع این پرت و پلا های ما، و قضاوتهای دَم دست و ابلهانه ــ رسمن رید ( هرچه سعی کردم بابا این کلمهی بی ادبانه
را تغییر دهد، نشد. ببخشید)، باید
صبرکنیم. دستکم چند سالی. این داغ، آنقدر سهمگین ست که حرف زدن دربارهی چگونگی
و چراییاش حتّا اگر همهی حدسیّات ما هم دُرست باشد، همان انگشت نیمجویدهی
منصور اشاره دارد به گذشت زمان! و نه به هیچ
و هیچکس ــ مگر آن آرزومندان عدالت!
من که فکر میکردم "
عدالت" اسم یک آدم ست، پرسیدم:
" خُب بابا پس برویم بگیریم یقّهاش."
بابا بالاخره خندید. و چه خندهای!
و بعد، بله! آقای خاکسار! تازّه
من فهمیدم که: باید بروم باز سر ِ یک کلاس زبان فارسی ِ دیگر بنشینم.
عموخاکسار عزیز، معصوم ومهربان!
و... به هرحال، درست ست که، من دوندهی حرفهیی
ای نشدم؛ امّا چند ماه ست لیسانس "پرستاری" ام را گرفتهام.
امیدوارم بابا بهشما این خبررا داده باشد( آخر
این3/4 سال اخیر که ما از شهر "تورنس" نقل مکان کرده بودیم، کمتر شما
را میدیدیم ). من مطمئنم اگر شما این خبر را میشنیدید، یا شنیده باشید، مثل پدرم
از ته ِ دل خوشحال میشدید یا میشوید. و...
آخر شما یک شعر به من "جایزه" دادهاید
ــ حادثهای که، شاید تا پایان عمرم دیگر تکرار نشود.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*این
متن، توسط بیژن بیجاری در مراسم بزرگداشت و یادبودِ منصور خاکسار ــ در دانشگاه
"یو. سی. ال. اِی" / 18 آوریل 2010 ــ خوانده شد .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر