تنها توئی
که آنسوتر از فصول میرویی
و چهارسوها را
وقتی که چشم
به این سکون و مدار
خو کرده است
فراخ تر می کنی
از مجموعه
شعر :
"آنسوی برهنگی"، خاکسار، منصور، چاپ اول، سپتامبر 2000، انتشارات هزاره، آمریکا
"آنسوی برهنگی"، خاکسار، منصور، چاپ اول، سپتامبر 2000، انتشارات هزاره، آمریکا
در این لحظهی زمانی
که در سوگ خودکشی برادرم منصور نشستهام، گفتن و نوشتن از او برایم زیاد آسان
نیست. با اینهمه انگار ناچارم از گفتن. وقتی به منصورفکر می کنم از یک سو او را
چون برادری می بینم که سالها با هم زندگی کرده ایم و دوره های زندگی اش از کودکی
تا بزرگی برابر چشمم می آیند و از سوئی دیگر به
او چون شاعری نگاه می کنم که در نوشتن شعر به استقلالی در زبان و اندیشه رسیده بود
و دوره هائی را پشت سر گذاشته بود. پس صحبت از او را دو بخش می کنم. یک بخش را
اختصاص می دهم به نگاه یک برادر به برادر بزرگتر از خودش و خاطره هایی کوتاه از او.
و بخش دیگر را به شعر او.
1- منصور برادر و راهنمای من
منصور از همان دوران کودکی و نوجوانی شیفته و عاشق خواندن
کتاب و مجله بود. به نقل از مادر و پدرم گاهی می شد که برای چند ساعتی در روز او
را گم می کردند و بعد متوجه می شدند که خودش را بالای کمدی که رختخوابهای تا شده را
بر آن می گذاشتند قایم کرده و کتابهای عمویمان را که دزدکی از از سر طاقچه شان برداشته
بود می خواند. یادم هست وقتی من هشت ساله بودم و او دوازده ساله، مجله های هفتگی
کاویان و امید ایران را هر هفته می خرید. در همان وقتها دو نفر از بچه های محل را
هم تشویق کرده بود هفتهنامههای سپید و سیاه و تهران مصور یا ترقی را بخرند. این مجلهها
را بعد از خواندن با هم معاوضه می کردند. گاهی وظیفه این دست به دست کردن یا گرداندن
مجله ها به دوش من می افتاد. وقتی در مدرسههای آبادان برای نخستین بار برای تشویق
دانش آموزان به مطالعه کتاب، کتابخانه راه افتاد که بیشتر آن هم از کتابهای اهدائی
خانواده ها بود، منصور من را راهنمائی می کرد چه کتابهایی را برای خواندن قرض
بگیرم. کتابهای جک لندن به ترجمه فرامرز برزگر و ویکتور هوگو و کلود ولگردش را که
از کتابهای انتخابی او بود، به یاد دارم. در واقع او بود که شوق کتابخوانی را در
من زنده کرد. منصور از این جهت معلم و راهنمای من به ادبیات بود.
نوجوانی و جوانی
منصور در دوره ای از تاریخ ما گذشت که سرشار از تلاطم های سیاسی بود. دوره پیش از
کودتای بیست و هشت مرداد سال هزار سیصد و دو و بعد از آن. طبیعی بود که این فضای
داغ از مبارزه های سیاسی و اجتماعی روی وجود او که تشنه دانستن بود تاثیر سنگینی
بگذارد. من خودم شاهد بودم که بعد از کودتا منصور روزی از جوف صندوقچهای حلبی و
زنگ زده، ورق کهنه و زرد رنگ روزنامه ای را درآورد و از روی آن شعری خواند. شعری که از همان وقت تا حالا در
حافظه من حک شده است. و هنوز نمی دانم شاعر آن کیست.
چه آسانست بی شرف شدن و چه درخشان است تا به آخر با شرف
ماندن.
این تکه شعر را منصور و برادرم ناصر بارها یا هم می
خواندند.
منصور در همان نوجوانی با شعرهای نیما و کارهای صادق هدایت
آشنا بود. به سبک و سیاق شعری نیما، در همان آغاز شعر نویسی اش، شعرهائی نوشت که
بیشتر آنها را به دوستان کارگر برادرم ناصر تقدیم کرده بود.
منصور در همان نوجوانی به قواعد کلاسیک شعر فارسی مسلط بود.
و رباعی و غزل می نوشت. به یاد دارم یکی از رباعی هایش را در سالهای 35 یا 36 برای
چاپ برای مجله امید ایران که آن وقتها سردبیر آن محمد عاصمی بود فرستاد که آن را
در صفحه شعر خوانندگان چاپ کردند. عاصمی در توضیحی که بالای این شعر نوشته بود شاعر جوان را به دلیل انتخاب
مضمونی سیاسی در شعر هشدار داده بود و پدرانه یا برادرانه نصیحت کرده بود که بهتر
است به موضوع هایی دیگر بپردازد. منصور همانطور که همگان می دانند در سال 1345
نشریه ادبی هنرو ادبیات جنوب را راه انداخت. نشریه ای که در شکل گیری و به هستی
درآمدن موج تازه ای از نویسنده و شاعر در آن خطه تاثیرهای فراوانی داشت. از روزهای
انتشار این نشریه خاطره ای دارم که شاید برای برخی جالب باشد. اکبر میرجانی یکی از
نویسندگان و همکاران این نشریه عادت داشت نقدها و کارهای خود را با اسم مستعار الف
بهرنگ در نشریه چاپ کند. پس از چاپ شدن یکی دو اثر از او، روزی نامه ای از صمد بهرنگی
به دست منصور رسید که دوستانه اعتراض کرده بود مگر اسم قحط است که فلانی اسم واقعی
او را اسم مستعار خود کرده است.
منصور از ده سالگی تا روز مرگش کار کرده بود. دوره ابتدائی تحصیلش را در کلاسهای شبانه تمام کرد.
او در تمام دوره تحصیل در دبیرستان چون نمیخواست باری روی
دوش خانواده بگذارد هیچوقت کتابهای درسیاش را نخرید. سر کلاس با دقت به حرفهای
دبیراناش گوش می داد و یادداشت بر می داشت بعد آنها را در دفتری تمیز پاکنویس می
کرد. جزوه های درسی ریاضیات، فیزیک و شیمی او بین همکلاسیهایش علاقمندان زیادی
داشت. او هنگام تحصیل با استفاده از همان جزوه ها شاگرد می گرفت و با دریافت مبلغ
ناچیزی که خرج لباس و رفت و آمدهایش میشد به آنان درس می داد.
منصور در سال 38 یا 39 آغاز کار کارمندیاش در بانک تهران
در کنگور دانشکده صنعت نفت در آبادان نام نویسی کرد و قبول شد. من خودم به دانشکده
رفتم و نام او را در فهرست قبول شدگان دیدم. و به او اطلاع دادم. منصور اما موفق
به تحصیل در آن دانشکده نشد زیرا در مصاحبهای که با او داشتند او را رد کردند.
بعد از آزادیمان از زندان در سال 48، منصور با این که یار و
همراه بسیاری از نویسندگان و شاعران در فعالیتهای ادبی شان بود دیگر علاقه چندانی
به چاپ آثارش در نشریههای ادبی نشان نمی داد. شاید کمتر کسی بداند که منصور به
دلیل موقعیت شغلیاش در بانک تهران، در بنیاد گذاری انتشارات آرش در تهران در سال
پنجاه یا پنجاه و یک به مدیریت هرمز ریاحی، همراه دوستی دیگر که نامش را از یاد
بردهام سهم عمدهای داشت. از همین نوع کمکها به سعید سلطانپور نیز دریغ نکرد،
وقتی سعید در کار اجرای نمایش چهره های سیمون ماشار در سالن تئاتر دانشگاه تهران
بود.
منصور در سال 1350 در همان بانکی که کار می کرد به تهران
منتقل شد. به دلیل محبویبت فراوانش بین کارمندان بانک تهران به فکر تشکیل اتحادیه
یا سندیکای کارمندان بانک تهران افتاد و موفق به ایجاد آن شد. نهادی که سبب شد
بسیاری از کارمندان بانک از طریق فعالیتهای آن به ادبیات و سیاست علاقمند شوند. در
پیوند با فعالیتهای همین سندیکا یک نشریه داخلی هم منتشر کرد که بیشتر مقاله های
آن را خودش می نوشت. در همان نوشته ها گریزی هم به ادبیات می زد و قول هائی هم از
نویسندگان و شاعران معاصر ایران و جهان می آورد.
در سال 1354 دو سالی بعد از افتادن من به زندان، منصور کارش
را در همان بانک به لندن منتقل کرد و از آن پس یک سره به فعالیتهای سیاسی روی آورد
که صحبت از آن پهنای وسیعی را در برمی گیرد. از جمله این فعالیتها تشکیل کمیته از
زندان تا تبعید است با همراهی سعید سلطانپور و چند تنی دیگر.
منصور پیش از دوره نخست وزیری بختیار و یکی دو هفتهای بعد
از آزادی من از زندان اهواز به وطن برگشت. در خانهمان را در آبادان خودم روی او
باز کردم. در چشم من منصور کبوتر آشیان گم کرده ای می نمود که ناگاهان بام خانه ای
را که آشیانش بود یافته باشد. مضطرب بود و گیج.
او را شبانه به خانه یکی از نزدیکانمان بردیم و برای یک یا
دو هفته ای آنجا پنهان بود.
منصور با اینکه همیشه کار می کرد چیزی برای خودش ذخیره نمیکرد.
اندوخته او انگار همان پاهای لاغرش بود که با آنها میدوید. خانهای را که در
آبادان داشتیم و من و خواهران و دو برادرم در آن زندگی می کردیم منصور در سال 46
با وامی که از بانک گرفته بود خریده بود. خانه را بعدها به یکی از خواهرانم بخشید.
بعد از انقلاب، دوستانش در بانک تهران بی خبر از او با پول
بازنشستگیاش به اسم خواهرم برایش خانهای خریدند. آنها می دانستند اگر پول را به
او بدهند منصور بیدرنگ در فعالیتهای سیاسیاش خرج خواهد کرد. و این خانه همان خانهای
بود که منصور بعد از ازدواجش با عشرت مرسلی و ادامه فعالیتهای سیاسی اش در تهران
تا پیش از فرارش از ایران به خارج از کشور در آن زندگی می کرد. خانهای که بسیاری
از دوستان شاعر و نویسنده از آن خاطره دارند.
در سال 61 وقتی فصلنامه ادبی بیداران را راه انداختیم منصور
همراه من و محمد مختاری و رضا علامه زاده
حسین اقدامی، شمس لنگرودی و امیر حسن چهل تن، فرامرز طالبی، قدسی قاضی نور
و شاعران و نویسندگان دیگر از اعضا شورای سردبیری و از همکاران ثابت آن بود و در
برخی از شماره های آن شعرهائی از او چاپ شده است.
نشد که روزی او را در استراحت ببینم. هرگاه به او فکر می
کردم و به دویدنهایش، چه در وطنی که هرگز وطنش نشد و چه بیرون از آن، از خودم میپرسیدم
چه هنگام این برادر، این کاکای خستگی ناپذیر من، جائی مینشیند برای نفس تازه کردن
و چه هنگام آرامش می گیرد.
2 – منصور
خاکسار ِ شاعر و ویژگیهای شعر او
شعرهای منصور خاکسار را از نظر ساختاری و مضمونی و نوع زبان
آن می توان به دو دوره متفاوت بخش کرد. نخست دوره ای که منصور در شعرهای اجتماعی
خود از نمادهای سیاسی استفاده می کند. تصویر
سازی و بکار گیری نماد در شعرهای او به گونه ای است که می توان آنها را متاثر از برخی
از تصویر سازیهای نیما یوشیچ و نمادهای سیاسی او در شعر دید. البته اینگونه تصویر
سازیهای نیما که با یک نوع پیچیدگی نیز همراه است ریشه در تصویرسازی شاعران پیرو
سبک هندی دارد. برای نمونه می توان به شروع شعر بلند پادشاه فتح یکی از شعرهای سیاسی
نیما اشاره کرد که اینگونه آغاز می شود:
در تمام طول شب،/ کاین سیاه سالخورد / انبوه دندانهاش می ریزد.
واژه های "شب "و "سیاه سالخورد" و "ریختن
دندانهاش" در این تکه از شعر نیما با این که به شبی تیره و طولانی و فروریختن
ستارهها برای دمیدن روز اشاره می کنند، همه معناهای نمادین و سیاسی نیز دارند. شعرهای آغازین منصور در ده چهل و پنجاه در اختیارم
نیست اما با اشاره به تکه هائی از شعرهای او در کتاب "قصیده سفری در مه"
می توانم به چند نمونه از این گونه تصویر سازیها و نمادهای سیاسی در شعر او اشاره
کنم.
با بادبان صبح سفر میکنم / گویی صلابت گلبرگهای سرخ
و جاذبه های عشق در من است
یا
و پتیارگان مرداد / از شاخه مقدر شب / میوه میخورند
یا در یکی از شعرهای اولیه او که در فاصله سالهای 1338 و
1339نوشته است می نویسد:
من وصحرا / ديريست هم پيمان / او تشنه باران / در انتظار
غرش طوفان
من نيز / چشم انتظار بارشي از خون / طوفاني عالم گير و / بي
پايان .
از این نمونه تصویرها و نمادها ها در شعرهای سیاسی و آغازین
منصور فراوان است.
در طی زمان و به ویژه در دوره طولانی تبعیدش بعد از انقلاب
و مهاجرتش به آمریکا، منصور کم کم از بکارگیری این گونه بیان و تصویرها و نمادها
در شعرهایش فاصله می گیرد. شعرهای در تبعید او، جهان دیگری را برای او می گشایند و
کم کم چهره یک انسان یکه و مشخص با حس هایی قابل لمس در شعرهای او پدیدار میشود. انسانی
که در شهری مشخص و در مکانی مشخص زندگی می کند. اشیاء پیرامون چنین انسانی قابل
رویت و قابل لمس اند. و خواننده را برای لحظهای دعوت می کنند که بایستد و به او و
به اشیاء پیرامون او نگاه کند، آنگاه به سرگشتگی، حیرانی و اضطراب انسان تبعیدی
درون شعر راه یابد. شعرهای دفتر "لس آنجلسی ها" آغاز این نوع زبان مستقل
در کارهای اوست.
پا بر کدام جاده بگذارم / خوابگردی مهاجرم / و گامهایم
فرسوده است
مهماندارم کو / تا سایه ای تعارفم کند
یا در این شعر
به جزر دریا خیرهام / و آفتاب زمستان / برهنه ام کرده است
به دفتری ورق زده میمانم / که هیچ چیزم پنهان نیست
یا در این یکی دیگر
نگاه کن! / این منم که در جهان بدجوری تلفظ میشوم
با شناسنامه ی فرسوده ای که / روزی تائید
و روزی دیگر / حاشایش
کرده اند
با این نوع شعرها
منصور خاکسار وارد عرصه کشف خودش چون یک انسان در تبعید می شود. وجودی که هیچ
چیزش پنهان نیست. و اگر هم وجودی دارد در شناسنامه ای است که روزی تایید و روزی
دیگر حاشا می شود انسانی که از مهماندارش تقاضای سایه ای را دارد. سایه که هم می
تواند جانپناهی باشد در برابر آفتاب برهنه و هم از گم شدن آن از فرد خبر دهد. فردی
که بی سایه شده است. نگاه شاعر به انسان تبعیدی در اینگونه شعرهایش نگاهی است
جهانی. و این نوع نگاه با نگاه بیشتر نویسندگان و شاعران جهان در تبعید درهم می
آمیزد و در یک صف قرار می گیرد.
منصور همین زبان و نگاه را در کتاب دیگرش "آنسوی
برهنگی" در آزمونی دیگر می آورد و در این آزمون با بهره گیری از عشق افسانهای
فرهاد به شیرین، انسان را در موقعیتی دیگر به نظاره و مراقبت مینشیند. نظاره و
مراقبتی که به آفرینش چنین سطرهای شگفت
انگیزی در شعرهایش انجامیده است.
آی ... کوهکن / بشکن...! / این آینه را / که روبرویت به
زشتی آویخته است
و زندگی را / به سفسطهی تقویم ها می سپرد.
که این صدا / با عشق بیگانه است
افقی ناخوش / که در رویای
خفتگان میخزد / و کفن ها را
شب و روز تازه میکند.
این نگاه آرامانگرایانه که با واژه هایی روشن و قابل لمس برای
نمایانی جان "فرهاد" در این شعر پدیداری صخره واری یافته است در روند
زندگی منصور با جان او چنان درآمیخته شد که بیرون از آن را دیگر افقی ناخوش میدید
که زیستن در آن گویی هیچ معنائی برایش نداشت جز به سفسطه تقویم ها دل سپردن. عبارتی
که با همین لفظ و معنا ده سال پس از انتشار این کتاب، در باددداشتی که با عنوان کلام
آخر از خود به جا گذاشته، مکرر کرده است. منصور همچنان که در شعرش نوشت رفت
که" آنسوتر از فصول" بروید تا "چهار سوها را/ وقتی که چشم به این سکون و مدار/ خو کرده است/
فراخ تر" کند.
آوریل 2010
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر