در میان شاعران روزگار ما، اسماعیل خویی،
یکی از نمونه های مثالی یکسانی و همسانی شعر و شاعر است. شعرش هرگز چیزی جز آنچه
که در لحظه بوده و میاندیشیده و میزیسته، نبوده و نیست.
شعرش صداقت عریانی است که گاه به خود
زندگینامه نوشتی میماند در آمیخته با خیال و تصویر، موزون و مقفی. اگر کسی
اسماعیل خویی را بشناسد و بداند که بر او در زندگی چه رفته است، گویی شاه کلیدی به
دستش آمده تا با اندک دشواری به هزارتوی شعرش راه ببرد.
برعکس نیز، اگر کسی، از زندگیاش چندان
نداند و تنها شعرهایش را بشناسد، از فراز و فرود همین سرودهها، از تصاویر و
رؤیاها و کابوسها، از اندیشهها و فکرها، حتی از تقدیمنامهها و پیشگفتارها و
پسگفتارهای شعرها میتواند به تصویری بسیار نزدیک به واقعیت از کیستی و چیستی شاعر
برسد.
اولین کتابش، "بی تاب" مجموعهای
از شعرهای کلاسیک، زمانی که تنها ۱۸ سال داشت در سال ۱۳۳۵ در مشهد منتشر شد. در آن
زمان، اگرچه مثلاً شعرهای نیما یوشیج را نخوانده بود، اما در یکی از روزنامههای
مشهد نقدی مفصل در رد شعر نو نوشت. با این همه، خیلی زود از انتشار کتابش پشیمان
شد. خواندن کتاب زمستان مهدی اخوان ثالث، شوکی بزرگ به او وارد کرد.
چند ماهی پس از انتشار کتابش، برای ادامه
تحصیل در دانشسرای عالی تهران، راهی پایتخت شد و دیدارش با مهدی اخوان ثالث، آغازی
شد بیپایان در شیوه سرودنی که در ادبیات معاصر فارسی به نام اخوان ثالث ثبت شده
است.
در آن سالها، اگرچه بیشتر نیمایی یا
اخوانی میسرود، اما هنوز با شعر کلاسیک، نه فقط با قالبهای کهن بلکه منطق و جهانبینی
شعر کلاسیک فارسی بر سر مهر بود.
او در نامهای به دوستش مرتضی کاخی در سال ۱۳۴۴،
به این گفته احمد شاملو در نقد شعر رهی معیری، که "غزل شعر زمان ما
نیست" خرده میگیرد و میگوید: "هم شاعری مثل رهی معیری شاعر زمان است و
هم شاعری مثل احمد شاملو، به این اعتبار که در جامعه و زمان امروز، هم مردمانی اهل
'دیروز' زندگی میکنند که در گذشتهها به سر میبرند و هم مردمانی که رو به سوی
آینده دارند."
او در آن هنگام نیما را شناخته بود و شاملو
را. پس دیگر برخلاف دوران جوانیاش در مشهد، در نقد و نفی شعر نو نمینویسد، بلکه
میکوشد در اوج جدالی که در آن زمان رایج بود، میانه شعر نو و شعر کهن را بگیرد با
این استدلال که مطاع کفر و دین بی مشتری نیست، گروهی این، گروهی آن پسندند:
"اینکه من معنای سخنی را نمیفهمم یا سخنی به دل من نمینشیند نشانه مهمل
بودن (کهن بودن) یا مبتذل بودن (نو بودن) ذاتی آن سخن نیست، زیرا چه بسا کسان که
آن را سخنی بس دلنشین بیابند."
پشیمانی از انتشار شتابزده اولین کتاب، در
او هراسی عظیم برانگیخت، چندان که تا ده سال بعد دیگر کتابی منتشر نکرد. پس از
گرفتن لیسانس در رشته فلسفه و علوم تربیتی، به عنوان شاگرد اول بورسیه گرفت و برای
ادامه تحصیل در رشته فلسفه به انگلستان رفت. در سال ۱۳۴۴ با گرفتن دکترا، به ایران
بازگشت و در دانشسرای عالی تهران که بعداً نامش به دانشگاه تربیت معلم تغییر یافت،
کار تدریس را آغاز کرد.
در این سالها، بیوقفه و پرکار سروده بود.
در سال ۱۳۴۶، بر هراسش غالب آمد و کتاب "بر خنگ راهوار زمین" را منتشر
کرد؛ کتابی که گرچه تأییدی بود بر پیوند و ارادتش به مهدی اخوان ثالث، اما راه او
را گشود و در میان شاعران روزگار جایش داد.
اسماعیل خویی، زاده نهم تیرماه ۱۳۱۷ است در
مشهد. سالها پیش، در دهم خردادماه سال ۱۳۴۷، در آستانه سی سالگیاش، محمدرضا
شفیعی کدکنی در گفتوگویی جمعی با حضور خود شاعر، اسماعیل خویی را قصیدهسرا
خوانده و گفته بود: "اخوان و تو (اسماعیل خویی) و حتی شاملو، همه ادامه وجودی
شعر قدیم هستید و همه قصیده میسرایید. به نظر من باید مفهوم قصیده را وسعت داد.
قصیده شعر بلندی است که قصد یا اندیشهای در آن مطرح است و این قصد و یا اندیشه را
شاعر با آوردن ایماژها و تصویرها و استفاده از امکانات زبان میپروراند و به
خواننده منتقل میکند." (نشریه فصلهای سبز، گفتوگوی محمدرضا شفیعی کدکنی،
قاسم صنعوی و هرمز ریاحی با اسماعیل خویی)
در همان گفتوگو، اسماعیل خویی با صراحت
خطاب به پرسشگران میگوید: "بگذار بحث درباره زبان شعر را در همینجا پایان
دهیم، زیرا زبان وسیله است، هدف نیست."
با این حال، دستکم در اواخر دهه چهل و تا
اواسط دهه پنجاه، دغدغه زبان در شعرش نمونههایی مشهود دارد. او در این زمان یکسره
به جرگه نوسرایان پیوسته بود.
خیلی زود به محافل روشنفکری وقت تهران راه
یافت. شیوهاش اما در زندگی سیاسی و اجتماعی، نشانی از مسلک و سلوک اخوان ثالث
نداشت. با جوانان چریکی مثل مسعود احمدزاده و امیر پرویز پویان دمخور شد. در شکلگیری
کانون نویسندگان ایران حضور داشت و از اعضای فعالش شد. با داریوش آشوری به ترجمه
"چنین گفت زرتشت" نشست، گرچه این کار را به پایان نبرد. درباره شعر و
فلسفه گفت و نوشت و نامش هنگامی که در سال ۱۳۴۹، همزمان سه دفتر شعر را منتشر کرد،
دیگر در جامعه ادبی تثبیت شده بود؛ هرچند از نگاه منتقدانی بیشتر به عنوان پیرو
مهدی اخوان ثالث.
اگر در شعر، شاعری تحت تأثیر مهدی اخوان
ثالث شناخته میشد که در بهترین حالت و در مستقلترین وضعیت شعرش را با ایدهها و
فکرهای فلسفی و دیدگاههایی سیاسی و اجتماعی انباشته است. دغدغههای سیاسی و
اجتماعیاش از شدت این قضاوت دستکم در میان روشنفکران عاصی و مبارز وقت میکاست و
به جایگاهش تعادلی میبخشید که او را در میانه میدان حفظ میکرد.
تا پیش از انقلاب سال ۱۳۵۷، سه کتاب دیگر
منتشر کرد. اما انقلابی که سالها سودایش را در دل و جان پروانده بود، آن نبود یا
آن نشد که آرزو کرده بود. آوارگی پس از اعدام دوست نزدیکش سعید سلطانپور در سال ۱۳۶۰
شروع شد. مدتی ناگزیر مخفیانه زندگی کرد و بعد ناگزیر بار دیگر در سال ۱۳۶۳ راهی
لندن شد؛ سفری که تا امروز به درازا کشیده و تأثیر فوقالعاده عمیقش را به تمامی
بر شعر او برجای گذاشته است.
لندن، موطن نشد. جسمش از ایران به در شده،
اما جانش هنوز آنجاست، انباشته از حسرت روزگار رفته و خشم از آنچه بر میهنش میرود؛
جانی عمیقاً زخمخورده از مرگ فرزند در جوانی. پیوندش با سیاست پر رنگتر از قبل
شد و دور از سانسور زبانش صراحتی ویژه یافت.
در سی و یک سالی که به قول خودش در
"بی در کجا" زندگی کرده، بسیار سروده و منتشر کرده است. انتشار بیش از ۲۰
کتاب شعر، گواهی است بر اینکه هر لحظه را با سرودن سر کرده است.
زمانهاش او را بار دیگر از قطبی به قطب
دیگر رانده بود. در این سالها، به تدریج کفه شعرهای کلاسیکش سنگینتر و سنگینتر
شد. نه فقط به قالبهای کهن از جمله قصیده بلکه زبان و بیانی کلاسیک روی آورد تا
به گفته خودش در رویاروییاش با جمهوری اسلامی بیشترین بهره را از آن بگیرد و
شمشیر سخنش را تندتر کند، حتی در شعرهای نو خود هم بسیاری از دغدغههای پیشین را
فراموش کرد. شعرش نمود خشمی مهار ناشده شد در زبان و بیانی ناهمخوان با جریان اصلی
شعر امروز ایران.
اما رجعت دوباره او نه فقط به قالبهای کهن
بلکه زبان کهن، هم زمینههایی در تفکر و نگاه خویی داشته و هم البته بسیار تابع
زمانه و اقتضائات زمانه و شرایط شاعر بوده است. در نوسان میان این دو قطب، زمانه و
پیرامون شاعر او را به منتهیالیه این سوی یا آن سوی کشانده است: در دهههای چهل و
پنجاه، در اوج شکوفایی شعر نو، خبری از کارهای کلاسیک او نیست و در شعرش تغزلی هم
اگر میکند، غزلوارهاش میخواند و بعد از انقلاب و دوری به ناچار از میهن و
سکونت در آوارگی که در اصطلاح شاعرانه و ناب "بی در کجا" خلاصهاش کرده،
به کلاسیکترین شکل ممکن به شعر کهن باز میگردد.
اما و اما که مخاطب اسماعیل خویی ظاهراً نه
خواسته و نه توانسته به اندازه او، سریع و منعطف و پیاپی از این قطب به آن قطب سفر
کند. این دوگانگی عمیق و دیرین، گاه حالت و شکلی دایرهوار به خود میگیرد. از خود
و در خود شاعر آغاز میشود و بعد به شعرش میرسد. در این لحظه، احتمالاً شاعر از
این بحران رها شده. شعرش را سروده و خلاص شده. اما وقتی که این شعر به مخاطبان که
همیشه و همواره برای خویی مهم بودهاند میرسد، بحران بار دیگر به او باز میگردد:
واکنشهای از بنیان متفاوت و متضاد آنان، سؤال همیشگی فراموش شده را دوباره به یاد
شاعر میآورد: "کیستم و کدام سویم؟"
با این همه، در هر شیوه و با هر زبان که
سروده، با جانی شیفته و گریزان از سیاهی و پلشتی و جهل و ستم و بی عدالتی، رو به
آفتاب داشته و جانش را قطره قطره در ستایش خرد و عدالت و آزادی در کلماتش ریخته
است.
زمستان سال گذشته، فرصتی دست داد تا با او
به گفتوگو بنشینم و مروری کنم بر زندگی و شعرهایش که همچون آینههایی هستند روبه
روی هم. ویدئوی این گفتوگو را در بالای همین صفحه میتوانید تماشا کنید.
برگرفته از بی بی سی فارسی
28 ژوئن 2015
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر