پیوند سرای نویسندگان، شاعران و هنرمندان سکولار دمکرات ایران

پیوند سرای نویسندگان، شاعران و هنرمندان سکولار دمکرات ایران

۱۳۹۴ شهریور ۳۱, سه‌شنبه

زندگی در مدرسۀ ابتدایی / داستان / بابک اسماعیلی

چندین سال بود كسی از جا و مکانم اطلاع درستی نداشت. اما وقتی پسر خُردسالم، آبتین، که تمام این سالها با من بود، به سن مدرسه رفتن رسيد، بايد در انظار آفتابی میشدم. گرچه دلهره داشتم، اما با خود فکر کردم از حوادثی كه برمن رفته، سالها گذشته است؛ حتمن از میان همكاران سابقم، آنهائی که چوب لای چرخ زندگیام گذاشته بودند، مزدشان را گرفته، و به هر کدام سهم نان و آبداری رسيده بود، و با پايان گرفتن دورۀ دولت کودتا و روی کار آمدن اصلاح طلبها، از سهمهای بزرگتری هم بهرهمند میشدند، و طبیعتاً با منی که سالها بود خود را از کار سازمان یافته دور نگه داشته بودم، دیگر كاری نداشتند. اما ته دلم به اين استدلال، چندان خوشبين هم نبودم. چون هم خودم را میشناختم و هم شنیده بودم، از پس هر نقل مکانِ به موقع و سرِ بزنگاه، افرادی با لباس شخصی به خانههائی که قبلاً زندگی میکردم، رفته و در بارهام پرس و جو کرده بودند.

وقتی پسرم به سنی رسيد كه بايد به دبستان میرفت، مجبور شدم از پیلهام بیرون بیآیم. از میان مدارس زيادی که میشناختم، نزدیکترین مدرسه به خانۀ‌مان را انتخاب کردم. از نگاه من، بنيانهای فكریِ غالب نظام آموزشی، و در نتیجه رفتار مربیّان، در تمام مدارس ایران، ايرادات اساسی داشت. بنابراین به راستی فرقی نمیکرد، پسرم به کدام دبستان برود. آن چه برایم اهمیت داشت رسیدگی من به فرزندم بود. در دورانی که تدریس میکردم، از نزدیک شاهد اِعمالِ نظام ایدئولوژیک و مذهبی در مدارس بودم و به این نتیجه رسیده بودم که دانش آموزان باید در مدارسی درس بخوانند که نظام آموزشی تحت تأثیرِ هیچ باور خاصی جز آزادی و رعایت حقوق انسانی نباشد. روشن بود تا وقتی در ايران هستيم، تحقق چنين فکری، حتی در رؤیاهایمان رخ نخواهد داد.

گرچه خود محروم از تدریس شده بودم، تصمیم گرفتم لااقل با نظارت و دخالت در امور مدرسۀ پسرم، مثل گذشتهها تا حد امكان، فشار تسلط نظام مذهبی حاکم بر فکر کودکان مدرسۀ پسرم را کم رنگ کنم. با شروع مدارس، در انجمن خانه و مدرسۀ فرزندم شرکت کردم. با مدیر و معلمهای مدرسه و چند تن از اولیاء آشنا شدم. سرانجام موقع رأی دادن برای انتخاب اعضاء، با اکثریت آراء، عضو انجمن شدم و قرار شد حداقل يك روز در هفته برای کمک به کادر آموزشی در مدرسه حاضر باشم.

سعی میکردم بیشتر روزها در مدرسه باشم. اغلب در مراسم صبحگاهی، پشت سرِ صف دانشآموزان میايستادم و رفتار و گفتارشان را زیر نظر میگرفتم. بچهها با شنيدن: نظام! فریاد میزدند: الله و اكبر. و با شنيدن خبردار! میگفتند: خامنهای رهبر، رئيس كل كشور، جانم فدای رهبر!

آگاهی از این واقعیت که تا روی کار بودن رژیم مذهبی، حذف چنین شعارهائی از نظام آموزشی ممکن نیست، عذابم میداد. یاد دوران کودکی خود در مدارس مختلفی که رفته بودم افتادم. در آن مدارس نیز نظامی شبیه همین نظام وجود داشت، منتها بصورت مدرن و به جای رهبر مذهبی میگفتیم: شهبانو فرح جان ماست، نورِ دو چشمان ماست.

میشنیدم برخی از معلمین  به تنبیه جسمی یا آزار روحی شاگردان دست می‎زنند. متأسفانه تنبیه جسمی و روانی که در گذشته با رواج تعلیمات روانشناسی کودک، در مدارس کمتر شده بود، بار دیگر سختتر از پیش، توسط بعضی از معلمان اعمال میشد. در یک نظام ایدئولوژیک، کسی بویژه یک نونهال حق اعتراض ندارد.  چند بار در این باره با مدیر مدرسه، و چند تن از اعضاء انجمن خانه و مدرسه، صحبت کردم. تقريبا برای همه اين واقعیت پذيرفته شده بود كه در مواقعی، معلم مجاز به تنبيه هست. اما من نمیتوانستم در هیچ شرایطی تنبیه را به هر صورتش مجاز بدانم.

يك روز مادر یکی از شاگردان، مضطرب و رنگ پریده  نزدم آمد و گفت: "پسر من خسرو، کلاس دومه. اما معلمش گفته  باید به کلاس اول برگرده. خواهش میکنم کاری بکنید."

خسرو را در حياط مدرسه دیده بودم. معمولاً در حال بازی با بچههای دیگر بود. تصمیم گرفتم با معلم او صحبت کنم. اما همین كه اسم پسر را نزد معلم بردم، او ابرو درهم كشيد و در حالی که نگاهش را به هر سمتی چرخاند جز به چشمان پرسشگر من گفت: "اون پسربچه، اصلن هیچی بلد نیست. باید برگرده به کلاس اول ... من این موضوع را به مدیر و مادرش هم قبلاً گفتم."

از ادامه بحث با او منصرف شدم و به صحبت کردن با مدیر مدرسه فکر کردم. اما روز بعد مادر خسرو را دیدم که با عجز، در حالی که بغض کرده بود به من گفت: "معلم کلاس، سر پسرم را كوبيده به ميز." اندک غرور مانده در پشت بغضش، مانع شد تا حرفش را ادامه دهد. مکث کرد. پرسیدم: "آیا این موضوع را با مدیر مدرسه در میان گذاشتهاید؟" در حالی که اشکش جاری شده بود، پاسخ داد: "نه، میترسم بگم، سر لج بیفته، بیشتر اذیتش کنه. تازه پدرش هم موافق تنبیه است و خودش هم همین کار را در خانه میکنه."

از این همه ظلم، و بیتوجهی، خونم به جوش آمده بود، نفس عمیقی کشیدم و فقط برای تغییر جو حاکم بر روح او آهسته گفتم:" شاید خیلی جدّی نبوده." زن گریه ‏کنان گفت: "نه ، معلم سرش رو محكم كوبيده به ميز... جلو همه بچهها... پیشونیاش کبود شده. آخه مگه آدم یه بچۀ کلاس دومی رو این جوری تنبیه میکنه؟" به مادر خسرو قول دادم به این موضوع رسیدگی کنم.

میترا، يكی از والدین و یکی دیگر از اعضاء انجمن خانه و مدرسه بود که سرپرستی كتابخانه را به عهده داشت، با شنیدن اتفاقی که برای خسرو رخ داده بود، گفت: "معلم پسر من هم همين طوريه، همه معلمها با کوچکترین مشکلی، بچهها رو میزنند یا در برابر دیگران، بشدت تحقیر و کوچکشون میکنند. نمیتونيم جلوشون رو بگيريم. اگر به مدير هم بگيم آخر قصه به ضرر خودمون و بچههامون تموم ميشه."

ابتدا از صراحت گفتارش کمی جا خوردم اما بعد فکر کردم به من اعتماد دارد و حرفش را راحت می‎زند. اما فقط به این گفتگوهای خصوصی، قانع نمی‎شدم. باید کاری می‎کردیم. هر روز از پسرم میپرسیدم: "در کلاس چه خبر است ؟ آیا هرگز معلم از تو ایرادی گرفته یا تنبیهات کرده؟" و پسرم هربار میگفت: "نه." درهیچ جای بدنش جای زخم یا کبودی ندیده بودم، اما سلامت پسرم، خیال مرا از شرایط سایر شاگردان، راحت نمیکرد. بویژه شاگردانی که والدینشان وقت و فرصتی برای سرکشی به شرایط آنان در مدرسه نداشتند. بخوبی میدانستم بی توجهی به همین تنبیههای به ظاهر ناچیز، می تواند تنبیهات خشنتری از آن چه معلم خسرو با او کرده بود را به بار آورد. همچنین شک نداشتم که تنبیه زیاد، نتیجهای جز گريزان کردن آن پسر و شاگردان دیگر را نخواهد داشت. نتیجۀ مدرسه گريزی، دیدن آنان در صف معتادان و شیشه کِشها و افتادن به دام قاچاقچیان بود.

در گذشته که تدریس می‎کردم، این تجربه را به دست آورده بودم که تنها با ایجاد اعتماد به نفس و تشویق بچه‎ها به آفرینشهای هنری است که تا حدودی میتوان آنان را از فرو رفتن در پیلۀ تنهائی، انحراف، یا سرسپردگی و انقیاد نسبت به باورهای مذهبی، یا هر نوع جزمیّت دور کرد. سالها کار آموزشی به من ثابت کرده بود که این رهائی، با کمک اولیاء و تشویق آنان به ایجاد فضای اطمینان بخش در خانه، و فراهم کردن امکانات هنری، تا حد زیادی میسر خواهد شد. شماره تلفن منزل خسرو را گرفتم. تلفنی با پدر خسرو حرف زدم و خودم را به خانۀ آنها دعوت كردم.

در مدت نه چندان طولانیای كه روی مبلهای سلطنتیِ میهمانخانهای که یک طرف دیوار سفیدش با دو عکس خمینی و خامنهای در قاب خاتم، تزئین شده بود، با چای و شیرینی و ميوه پذيرايی میشدم، از حرفهای پدر خسرو، دستگیرم شد که شیرازۀ خانواده بر زورگوئی استوار است. نظرات هم پدر هم مادر، نوعی تظاهر به چیزی بود که نبود. همان تظاهری که بخاطر ترس، همۀ جامعه را فرا گرفته بود، در خانه نیز تظاهر و تجملی دروغین وجود داشت. همه چیزِ خانه می‎گفت که سلطنت، و عکس شاه و فرح، به اقتضای زمان، جای خود را به مذهب و عکس خمینی و خامنه ای داده است. تظاهر به دین داری و اجبار کودک به اطاعت و سرسپردگی، اعتماد به نفس و خلاقیت را در او کشته بود.

علی‌رغم زندگی نسبتاً مرفهای که به چشم میخورد، ایجاد روابط دوستانه واقعی میان پدر و پسر، یا فراهم کردن محیطی برای ابراز خلاقیت هنری، در آن خانه، دور از انتظار بود. امید نداشتم که مداخله در امور آن خانه، به تغییر وضعیت خسرو در کوتاه مدت، یا حتی  بلند مدت، بیانجامد. همان روز، در حين گفتگو تصمیم گرفتم خود پیشقدم بشوم و از پدر بخواهم که در روزهای مشخصی خسرو را برای بازی با پسرم به خانه من بیآورد تا در درسهایش نیز به او کمک کنم.

پدر خسرو بلافاصله پرسید: "هزينهاش چقدر میشه؟" مادر خسرو گفت: "چرا شما به خانه ما نمیآئید؟ " گفتم: "امكاناتي كه لازم دارم در خانه نداريد." پدر تكرار كرد: "هر جلسه چقدر ميشه؟" با خنده گفتم: "من معلم گرونی هستم، اما فعلن اجازه بدید این هزینه را به پای خسرو بریزیم." مادر خسرو گفت: "ميشه بپرسم چه امكاناتی؟" من گفتم: "كتاب، کاغذ، گواش، چوب...." در حالی که خانه را ترک میگفتم، در دل آرزو میکردم کاش میشد يك انقلاب آموزشي در مدرسه ايجاد کرد؛ فارغ از عدد و رقم پول.

بر اساس یک قانون نانوشته در نظام آموزشی اسلامی، من به عنوان یک فرد مضر، برای حکومت معرفی شده بودم. بعد از این که اولین محدودیتها بر من اعمال شد فهمیدم در ادارات دولتی در موردم گفته میشود که: فلانی سکولار است. بعد هم، دوستان و همکارانم این لقب را به من دادند. بی‎شک دلیل این نوع نامگذاری برمیگشت به این که من در هیچ مراسم مذهبی شرکت نمیکردم، نماز نمیخواندم، از مدیران مدارس میخواستم بچه‌‎ها را به اجبار به نمازخانه نبرند. هر بار که وارد کلاس میشدم، بسم الله الرحمن الرحیم را از روی تخته سیاه کلاس پاک میکردم و میگفتم :"مدرسه جای آموزش علم است نه آموزش مذهب."

بعد از آن که به علت سکولار خواندم، مشکلاتی برایم پیش آمد، به مطالعه بیشتر در مورد سکولاریسم روی آوردم. و فهمیدم یک فرد سکولار، فقط خواهان آزادی و برابری عقاید و افکار و باورهای همه‌گان است. یعنی مخالف تبعیض است. من هم با دین و ایمان هیچکس مشکلی نداشتم، فقط می دانستم مذهب نباید با سیاست یکی، و بر نظام یک کشور حاکم شود. تمام تلاش من این بود که کسی پشت دین و ایمان، باورهای خرافی یا غلط را در روح و روان بچهها، جا ندهد و در صورت نپذیرفتن ، خود را محق به تنبیه آنان نداند. با این توصیف من با ایدئولوژی کسی کار نداشتم. در یک جامعه دمکرات همه در انتخاب ایمان و باور خود باید آزاد باشند، مشکل وقتی آغاز میشود که این باورها به دست حاکمان، ابزار سرکوب مخالفان یا دگراندیشان شود.

البته رابطۀ صمیمی من با شاگردانم و خانوادهها مزید بر علت بود. من در مدرسه با دخترها پینگ پونگ بازی میکردم و در باشگاه‌های ورزشی به پسرها شنا درس میدادم. مهمتر از همه این که به ادبیات علاقه داشتم، مینوشتم و بچهها را با رمان و داستان آشنا می‌کردم. زمانی که من هم محصل بودم، بعضی معلمها، سعی میکردند با معرفی کتابهائی که فقر جامعه را در برابر ثروت، نشان میداد ما را با امپریالیسم آشنا کنند. متأسفانه طرز فکر آنان نیز روی دیگر سکۀ جزمیت مذهبی بود. آنان راه از میان بردن امپریالیسم را فقط از راه جنگ و کشتار می دانستند.

اولين جلسه با خسرو، در خانهام برگزار شد. مادر پسرك وقتی با فرزندش وارد اتاقم شد تا مدتی خیره به قفسههای کتابهایم چشم دوخت. بعد دور خودش چرخی زد، و گفت: تا به حال اين همه كتاب نديده بودم. یک صندلی به میز تحریر پسرم اضافه کردم و خسرو و آبتین پشت میز نشستند. از خسرو خواستم مشقهايش را بنويسد. پسرم مشغول انجام تکالیف خودش شد. بعد كمی حساب با خسرو کار کردم. ديكته گفتم و متوجه شدم او جز این که سطح درسی اش پائین است از اعتماد به نفس  کافی نیز برخوردار نیست.

در جلسه بعدی، خسرو گفت: "معلممان گفته بايد ساعت درست كنيم و فردا به مدرسه ببریم. اما من وسائلش را ندارم." مادر خسرو که مشغول نگاه کردن به کتابهای کتابخانه بود گفت: "آخه پسر نادان! کم کتک خوردی، حالا این وقت عصر میگوئی باید ساعت درست کنی و فردا به مدرسه ببری؟ من الان از کجا تخته سه لایی تهیه کنم، اصلاً نمیدونم  چی لازمه؟" خسرو زد زیر گریه. به میان افتادم و گفتم: "احتیاجی نيست چیزی بخريد." از میان کاغذهایم دو تكه مقوای ضخیم بیرون کشیدم و یکی از آنها را به خسرو دادم، و یکی دیگر را هم به آبتین. یکی یک بشقاب پلاستیکی هم بهشان دادم که روی مقوا گذاشته، دایره بکشند. بعد ازشان خواستم که با قیچی کوچک مخصوص بازی، مقواها را بصورت دایره ببرند. تا خسرو خواست با قيچي مقوا را ببرد مادر گفت: "بده من ببرم، کاغذ رو خراب میکنی." با ایماء و اشاره به مادر فهماندم كه دخالت نكند و بچهها را به حال خودشان رها کند.

هر صفحۀ دایره را به دوازده قسمت مساوی تقسیم کردم واز بچهها خواستم تا از شماره یک سمت راست شروع کنند تا به دوازده برسند. عقربهها را من قيچي كردم. خسرو در پوستش نمیگنجید و مرتب میپرسید: "حالا چي كار كنم؟" ساعت روی دیوارِ گلبهی اتاق را نشانشان دادم وگفتم: "عددها رو مثل اون ساعت، روی مقوا بنويسید."  خسرو و آبتین هر دو نوشتند.

بعد از آبتین خواستم که جعبۀ مداد رنگی، قوطي رنگ های گواش و قلم مو و پالتش را بیآورد تا با خسرو صفحه ساعت را رنگ کنند. بچهها، سر ذوق آمده بودند، بخصوص خسرو که تاب نشستن نداشت و میپرسید: "چه رنگی بزنم؟" این بار به رنگ آبیِ ساعت اشاره کردم و گفتم: "هر رنگ که دوست دارید." بچه‎ها بال و پر درآورده بودند. در انتخاب رنگها با هم رقابت میکردند، گاه دست و بال یکدیگر را رنگی میکردند و قهقهه میزدند، از کار آنها من و مادر خسرو هم به خنده افتاده بودیم. اما مادر خسرو به او تذکر داد که در مصرف رنگها صرفه جوئی کند. از او خواستم آزادشان بگذارد.

مادر خسرو دوباره به سمت کتاب ها رفت و برايم تعريف كرد وقتي دختری جوان بوده رمان و داستان زیاد می‎خواند، اما پدرش مخالف بود و بعد از ازدواج هم شوهرش اجازه خرید کتاب نمی‎داد. از من  خواست در صورت امکان از کتابخانهام استفاده کند. انگار مادر هم دیگر همان زن گریان و مضطربی که در مدرسه دیده بودم نبود. خواستهاش را با خوشحالی قبول کردم. سرم را به خواندن کتابی گرم کردم تا بچه‎ها کارشان را تمام کنند.  کمی بعد ساعتهای مقوائی آماده شده بودند و بچهها با خوشحالی و احساس پیروزی آنها را بالای سرشان گرفته بودند. خسرو، روبرویم ایستاده بود و چهرهای بشاش پیدا کرده بود. 

مطمئن بودم اولین قدم کوچک را با موفقیت برداشتهایم. كار من هميشه اين بود. فهماندن اين نكته به شاگردانم كه قدرت بینظيری برای يادگيری در درونشان هست اين توانايی در هر فرد در زمان بخصوصی با فراهم آمدن شرايط مناسب بروز میكند.

در ایامی که به مدرسه پسرم می‎رفتم، روزی تصمیم گرفتم به کتابخانه مدرسه سرکشی کنم. کتابخانه پر از کتاب‎های مختلف بود که با آشفتگی روی هم تلنبار شده بودند. می‎دانستم مرتب کردن کتابخانه را باید طوری انجام دهم که سر نخ‎ها به من نرسد.  دو سه روز  طول کشید تا  بیش از هزار کتاب را که در وسط کتابخانه روی زمین تلنبار شده بود جمع کردم. با میترا پردههای خاک گرفته را باز کردیم و بردیم خانه؛ شستیم و اتو کشیدیم و دوباره نصب کردیم. با کمک چند شاگرد از کلاس‎های بالا، دیوارهای کتابخانه را به رنگ آبی روشن درآوردیم. مجبور بودیم عکس خامنهای را که مدیر مدرسه آورده بود در سر در کتابخانه بگذاریم. من با آویختن چند تصویر بزرگ از نویسندگان و شاعران و علمای ایرانی و خارجی به دیوارها، جلوه عکس خامنه ای را گرفتم. چند روز بعد دوباره کتابخانه نو نوار شد. بیشتر از یک ماه طول کشید تا با میترا کتابها را مرتب و فهرست نویسی کردیم، کتاب‎های مذهبی را در قفسه‎های بالایی چیدم تا دست کسی بهشان نرسد، کتاب‎های علمی و شعر و ادبیات را گذاشتم در دسترس.

چند روز بعد با معلم خسرو روبرو شدم، از تغییر خسرو حرف زد. خوشحال بود. بعد به سمت معلم امور تربيتی رفت. زیر چشمی او را می‎پائیدم. اشارههائی به من میكرد و حرف میزد. صف شاگردان، ردیف به ردیف و پشت هم وارد سالن مدرسه میشد. وقتی معلم خسرو دور شد، من به معلم امور تربيتی که شیلنگ نیم متری در دستش گرفته بود و آن را بالای سر شاگردان تکان میداد، نزديك شدم و ته شیلنگ را به دست گرفتم و آن را از دستش  کشیدم. مرد جوان به من نگاه كرد و گفت: "من اين رو دستم گرفتم تا بچه‌ها حرفم رو گوش كنند." شیلنگ را محكمتر كشيدم، با بیرون کشیده شدن شیلنگ از دستش، بی اختیار چند قدم عقب رفت. با لبخند به او گفتم: "بچهها با محبت به حرفهای شما گوش میكنند نه با تهديد."

ترس فراگیری که همه جای کشور را گرفته بود، برای من این فایده را داشت که اطرافیانم فکر میکردند من عضو بانفوذی در حکومت هستم. این ترس در محیط هایی که من را نمی شناختند بارها نجاتم داده بود.  این  بار هم در مدرسه، شایع شده بود که من به ملائی یا سرداری نظامی ربط دارم. همین گونه ترسهای بی‎پایه بود که مانع انجام عادیترین کارها در بین مدیر و معلمها شده بود. فعلن دلم قرص بود تا خبر حضورم در این مدرسه به گوش جاسوسهای حرفه‎ای برسد، سه چهار ماهی وقت دارم و میتوانم هدفم را که آشنا کردن بچهها با هنر و ادبیات بود، پشت کتاب‎ها پنهان کنم.

فرزندان اعضای انجمن خانه و مدرسه، به واسطۀ حضور تقريبا شبانه روزیِ میترا در مدرسه، تافته‎‎های جدا بافته ای بودند. او دائم با معلم ها سر و کله می زد تا فرزندان ما از شاگردان دیگر نمرات بالاتری بگیرند و از شرایط بهتری برخوردار شوند. من با این کار او مخالف بودم و  وقتی به او گفتم: "چرا در نمره دادن  به فرزندان اعضاء انجمن، در کار معلم ها دخالت میكنی؟" بسادگی گفت: "ما اومديم تو انجمن براي اين كه بچه هامون امكانات و شرايط بهتري داشته باشند." من که با این استدلال صد در صد مخالف بودم، گفتم: "بچههای ما زمانی رشد میكنند كه بقيۀ بچهها هم رشد كنند. به همين دليل بهتره ما شرایط همه دانش آموزان را در نظر داشته باشیم."

میترا در طول دورانی که باهم بودیم یک تست روانشناسی از من گرفت تا شخصیت من را بررسی کند. جلسات گفتگو را یک در میان در خانه تشکیل میداد تا با ترفندهایی که بلد بود از من حرف بکشد. کتاب میداد که بخوانم و نظرم را در موردش میپرسید تا به این ترتیب بتوانیم در بارۀ موضوعات دیگری غیر از مدرسه با هم صحبت کنیم. اغلب، عکسهای خانوادگی یا سفرهای دسته جمعی با دوستانشان را به من نشان میداد و بعد از همۀ این ترفندها، وقتی در مورد گذشتهام، چیزی دستگیرش نمی‎شد، خشم آشکارش را می‎توانستم ببینم. اما بهرحال دوستی ما ادامه داشت و من خوشحال بودم که اگر مثل گذشته‎ها نگذارند کارم را در این مدرسه هم ادامه دهم، لااقل توانستهام تجربياتم در آموزش را به فرد دیگری منتقل کرده باشم.

همسر میترا را هم دیده بودم، از اعضاء انجمن نبود اما گاهی به مدرسه میآمد. مردی بود که نقشی پینه بسته، یا همان جای مُهر بر وسط پیشانی داشت. نقشی که مؤمن بودن فرد را نشان می‎داد. انگشتر عقیق دست چپش که با کلمه الله کنده‎کاری شده بود نیز، تأکید بیشتری بر مؤمن بودن او بود. گاهی حس میکردم او هم کنجکاو است در مورد من بیشتر بداند بخصوص که آنها تا قبل از شروع سال تحصیلی، اصلاً از حضور من در محله شان مطلع نبودند و این بیشتر کنجکاوشان میکرد. گاهی هم فکر میکردم شاید از میزان توجه من به میترا  و رابطه کاری همسرش  با من زیاد خشنود و راضی نیست. اما هرچه سعی می‎کردم این رابطه را کمتر کنم، میترا به انواع مختلف بیشترش می کرد.

در یکی از روزهای دومین ماه بعد از شروع مدرسه، همین که وارد كتابخانه شدم، با استقبال میترا رو به رو شدم که گفت: "بنشین چای بخور تا من اتفاق دیروز را برایت تعریف کنم." گفتم: "باشد. بیسکوئیت هم آورده ام." میترا می خواست صحبت را به درازا بکشاند که من حرفش را قطع کردم و پرسیدم: "ديروز چه اتفاقی در مدرسه افتاد؟ امیدوارم اتفاق خوبی رخ داده باشه." میترا با خوشحالی گفت: "دیروز روز افتتاح كتابخانه بود. اعلام كرده بوديم در زنگ تفريح، بچهها برای ثبت نام بیایند به کتابخانه. هر كس بايد دوتا عكس مي آورد با پانصد تومان پول. من  پشت میز نشسته بودم و داشتم اسم بچهها را مینوشتم که خانم مدير آمد و گفت: "اين طوري نميشه. تعطيلش كنيد. واسه هر كلاس  یک روز مشخص کنید تا بچهها در همان روز بیایند ثبت نام کنند." من قبول نکردم و گفتم: "قبلا به همه اعلام کردیم امروز روز ثبت نام برای عضو شدن در کتابخانه است." خانم مدير گفت: "بيا بيرون ببين چه خبره."

میترا ادامه داد: "وقتی بیرون رفتم. صف طویلی از بچه‎ها را دیدم که منتظر ثبت نام کردن بودند. سه ساله که من در این مدرسه هستم. هيچ وقت اين طوري نبوده." به میترا گفتم: :اگر مي‌خواهي زحمت‌هايي كه كشيديم خراب نشه تا دير نشده همه جا نشون بده که همۀ این جریانها به خاطر تدابیر خانم مدیر و اعضای انجمنه. نذار کسی در مورد من حرف بزنه. من دیگه از آواره بودن خسته شدم."

همان روز وقتی آبتین را از مدرسه به خانه می‎آوردم، تلفنم زنگ خورد. یکی از همكاران قديمي بود که می‎گفت: "شنيدم برگشتي به آموزش. اما تو ديگه نميتونی تو آموزش كار كنی. یعنی اجازه نداری. بهت اجازه نمی‎دن، حرف اون فردی که از خود دستگاه میون ما راه پیدا کرده بود را فراموش کردی که میگفت: "حتي در هزار كيلومتري تهران هم نمي توني قدم در يك مدرسه بذاري. اگر بخوای ادامه بدی هم برای خودت مشکل درست میشه هم برای بچه ات."

*****

سه  سال بعد، با تعجب نامه ‏ای از میترا به دستم رسید که نوشته بود "هيچ وقت فكر نميكردم براي تو اين قدر غريبه بوده باشم كه هيچ چيزي از زندگي گذشته ات رو به من نگفته باشي. چرا بي خداحافظي رفتي. از هيچ كس، حتی من خداحافظي نكردي، راستي بعد از اين كه تو رفتي من سعي كردم از بچه هاي ديگه بيشتر از بچۀ خودم مراقبت كنم. بخاطر توصیههای تو، اغلب براي معلمها جشن ميگيريم. دیگه نگذاشتم معلم امور تربيتي شیلنگ تو دستش بگيره. معلمها دیگه بچه ها را تنبیه نمی کنند. من و چند تا از بچههاي مدرسه كتابخانه رو اداره ميكنيم. من رئيس انجمن شدم. بیشتر روزهای  پاییز و زمستان به خاطر این که بچه ها مریض نشوند، و روزهای بهاری به بهانۀ آفتاب، مراسم صبحگاه در مدرسه نداریم. سال كه عوض شد مدير هم عوض شد. مدیر جدید همین که آمد هفتهای یک روز نماز خواندن را برای همه اجباری کرد. من هم برای این که بتونم در مدرسه کارهایی که میخواهم انجام بدهم، هفتهای یک بار در مدرسه نماز میخوانم. راستی پسرت چطوره ؟ به اميد ديدار دوباره ؛ میترا

هیچ نظری موجود نیست: