نقّاشيها
(1939)
صفحههايِ برگزيده
متنِ کاملِ
فَضايِ اندرون L’espace du dedans (1959ـ1927)،
گزينههايِ هانري ميشو از شعرهايِ خود
ترجمهيِ
محمود مسعودي
[دفترِ هشتم از
شانزده دفترِ در دستِ ترجمه به سفارشِ همسرَم مهناز شاهين]
نشرِ سيودو حرف
نشرِ الکترونيکي، 10 مارسِ 2016
©
همهيِ
حقوقِ اين ترجمه برايِ مهناز شاهين محفوظ است.
سَرها
وقتيکه بنا ميکنم به ماليدنِ رنگ رويِ بوم،
معمولاً سَري پديد ميآيد مهيب...
در برابرِ من، انگارکه خود نبود از من...
گاهي نگهداشته با ساقههايي ناچيز که هرگز يک تَن نبوده
اند؛ تغذيهکرده از خود، از اندوهِ بياندازهيِ من بيشتر، بله، بله، اندوهِ بهدرستي
نميدانم چه، امّا در آن مشارکت داشت يک دورهاي، نه، سه دوره درجا، و چقدر همه بد،
چقدر سرشار از شکستها، از پرچمهايِ دريده، از فرومايگيها، از آرمانهايِ
بُنجُل، از طرزِ زيستنِ ويژهيِ احشام، چقدر همه کُفريکننده، چقدر همه آشفته، و
چقدر، و چقدر، و چقدر...
برايِ همهيِ اين «چقدر»هاست که درآمده اند اين سرها که
يکي بيش نيستند، يکي تنها که عرعر ميکند از خشم يا که،
افسرده و يخيده، تقدير را نظاره ميکند.
در برابرِ من انگارکه خود نبودند از من...
بيرونزدههايِ از وَسوَسه، از شکمِ حافظه، از تَهوتوهايِ
من، از تَهوتوهايِ کودکياي که به سهمِ خود نرسيد و حالا سه قرن زندگي چهبسا
سيرَش نخواهند کرد، بسکه از آن بايد، بسکه از آن بايد.
زادههايِ در روزهايِ باراني و زيرِ سقفهايِ پَست و از
پيشنرفتنِ کارهايِ سختِ انجامدادني که هرگز انجام نخواهند شد، و از پيشآگاهيِ
آيندهاي از حالگيرها که نزديک ميشود وَ از کودنهايِ کلّهشق.
آمدههايِ از اندامهايِ بدخوابيدهيِ تني آکنده از زهر
و گُشنگي و رخوت، از بازماندهها و از شريانهايِ عينهو دستهيِ چپقِ اجدادِ من.
همه قُر از تلخکامي و ضربههايِ تحقير، يا فانوسِ
فلاکتبارِ خواستِ ضدّيّتِ من.
در برابرِ من، نه از من شايد...
فرارَسان از دور، بِ.دِ.بِ.هايِ[1] هوار زده در
فضا، از سويِ هزاران شوربختِ در درماندگي، جيغزنان، نالهکنان، فريادکِشان
نااُميدانه به سويِ ما همگي اينهمه کَر؛ تشکيلدهندههايِ
بيفايدهيِ خانوادهيِ بزرگِ رنجوران.
در برابرِ من، بدونِ دانستنِ آن...
آوردههايِ بيوقفهيِ خُردهموجهايِ تابشِ زنده از
موجودهايي که در تقلاّ اند. رنجهايِ آنها، شکلکهايِ آنها، نگرانيهايِ آنها در
هماندَم، همهجا به تماشا در تلويزيون...
در برابرِ من...
رسان پُرهياهو به ساحل در اتاقِ تنهاييِ من.
در برابرِ من، در سکوتِ عظيم، که رنج ميکشم يا وحشتَم
ميگيرد وَ مبارزه ميکنم در خفا برايِ آزاديِ عملَم.
[2]دلقک
روزي.
روزي، شايد بهزودي.
روزي بَرکَنَم لنگري را که به دور ميدارد ناوِ من را از
درياها.
با آنگونه دلي که بايد برايِ هيچ بودن و هيچ مگر هيچ،
ولَش خواهم کرد آنچه را که بهنظر ميآمد جداييناپذيرانه به من نزديک است.
خواهمَش بُريد، سرنگونَش خواهم کرد، خواهمَش دريد،
کلّهپاش خواهم کرد.
قِيکُنان يکضرب حيايِ فلاکتبارَم را، تلفيقها و
تواليهايِ فلاکتبارِ «از نخ به سوزن[3]»َم را.
خاليشده از دُملِ کسي بودن، خواهم نوشيد از نو فضايِ
مغذّي را.
به ضربِ مَضحکهها، تنزّلها (تنزّل[4] چيست؟)، با
پُکِّش، با تُهي، با يک پاشيدگيـتَسخَرزَنيـپالودگيِ تام، از خودم بيرون
خواهم کرد شکلي را که گمان ميرفت چنين نيک بازبسته و آميخته و پيوسته و همجور
است با دوروبَريهايِ من و همنوعهايِ من، اينهمه موقّر، اينهمه موقّر، همنوعهايِ
من.
کاسته به افتادگياي در
خورِ شومانجامي[5]،
به هموارسازياي تمامْ چنانکه پس از زَهرهتَرک شدني سخت.
بازگشته به پايينترِ هر حدْ به رتبهيِ واقعيَم، به
رتبهيِ ناچيزي که نميدانم کدام آرمانـجاه به دررفتن ازَش واداشته بودَم.
نابود در بابِ رفعت، در بابِ حُرمت.
گُم در جايي دور (يا نه حتّي)، بينام، بيهويّت.
دلقک، براندازان در تندبادِ سُخرهيِ خندهبازار[6]، در مَضحَکهـناهنجاري[7]، در قهقهه،
معنايي[8] را که من خود
بر خلافِ هرگونه روشني[9] از اهميّتَم
برساخته بودم.
خواهم غَرقيد[10].
بيکيسه در بيکرانْـجانِ زيرينِ[11] بر همه باز،
خود باز بر شِگفت و تازه شبنمي[12]
از شدّتِ بودنْ هيچ[13]
و ساده[14]...
و مُضحک[15]...
چشماندازها
چشماندازهايِ آرام يا خُشک.
چشماندازهايِ بيشترْ جادهيِ زندگي تا رويهيِ زمين.
چشماندازهايِ زمان که روان است کُند، مانا کموبيش
و گاه انگار به پس.
چشماندازهايِ پارهپارهها، عصبهايِ شَرحهشَرحه،
«سوداها[16]».
چشماندازهايِ برايِ پوشاندنِ زخمها، فولاد، تَرکِش،
درد، دوران، طناب به گردن، بسيج.
چشماندازهايِ برايِ ملغا کردنِ فريادها.
چشماندازهايِ همچو آنکه برايِ خود ملافهاي کِشند بر
سر.
اژدها
اژدهايي از من بيرون کشيده است. صد دُمِ شعلهها و عصبها او بيرون کشيد.
چه جان کَندم تا وابِدارمَش به برخاستن، شلاّقزنان او
را بر بالايِ من! پايينْ زندانِ فولادين بود جاييکه حبس بودم. امّا پافشردم و
خشم انگيختم و ورقهايِ فولادِ زندانِ سخت سرانجام کمکم جدا شدند از هم، همه درهمشکسته
از حرکتِ تُندِ دَوَرانيِ من.
سببْ آخر اين بود که خيلي بد پيش ميرفت همهچيز، در
سپتامبر بود (1938)، سهشنبه بود[17]، ازين بود
که برايِ زيستن ناگزير بودم اين شکلِ چنين شگفت را به خود بگيرم. پس اينچنين
برايِ خود بهتنهايي نبرد آغازيدم، آنگاه که اروپا هنوز مردّد بود، و راه افتادم
همچو اژدها، بر ضدِّ نيروهايِ بد، بر ضدِّ فلجيهايِ بيشمار
که از رويدادها برميآمدند، بر فرازِ بانگِ اقيانوسِ بيمايهها، که گسترهيِ بسبزرگَش
چهره مينمود ناگهان از نو سرسامآوَرانه.
توضيح برايِ نقّاشيهايِ
دفترِ هشتم، نقّاشيها :
نقّاشيها نامِ کتابي است که هانري ميشو در 1939 به وسيلهيِ انتشاراتِ G.L.M (گي لِوي مانو، Guy Lévis Mano، 1980ـ1904، خود شاعر و مترجم، و ناشر) در 580 نسخه در پاريس
منتشر کرد، و دربرگيرندهيِ هفت شعر و شانزده نقّاشي بود. ميشو
از متنهايِ کتابِ يادشده تنها چهار متن برايِ فضايِ اندرون برگزيد بدونِ
نقّاشيها. در واقع در کتابِ فضايِ اندرون هيچ نقّاشياي نيست. من هر
چهار نقاشّيِ اين دفتر را از جلدِ يکمِ مجموعهيِ آثارِ هانري ميشو،
انتشاراتِ گاليمار، 1998، گرفته ام که با همين متنها چاپ شده اند: نقّاشيِ مربوط
به شعرِ «سرها» از صفحهيِ 706، «دلقک» از 710، «چشماندازها» از 711، و «اژدها»
از صفحهيِ 713 گرفته شده است.
يادداشتهايِ
مترجم:
[1] ـ «بِ.دِ.بِ.» را آورده ام برابرِ S.O.S [save our ship/soul] که در متن آمده، و آن
را از حرفهايِ نخستِ «به داد(ِمان) برسيد» گرفته ام. [البتّه S.O.S در الفبايِ مُرس برابري
دارد: •••–––•••، که «بِ.دِ.بِ.» با آن نميخوانَد.]
[2] ـ «دلقک»، Clown، (که برگردانِ سطرِ سومِ
آن را در تقديمنامهيِ اين ترجمه به همسرَم آورده ام، و نخستين سطريست که از
هانري ميشو ترجمه کرده ام) ميتواند همچون چکيدهگونهاي از انديشه و
آثارِ ميشو خوانده شود. ازينرو به توضيحِ خيلي کوتاهِ برخي از مهمترين نکتههايِ
آن ميپردازم، درحاليکه ميتوان برايِ تقريباً هر عبارتِ آن شرحي نوشت. «دلقک»
استعاره است. استعارهاي از «انسان»، و از «سفر»ي شگفت و رهاييبخش
به دوردستترين ديگرجايِ ممکن، و مفهومِ «هويّت» از مهمترين درونمايههايِ آن
است. متنيست سخت منسجم (ويژگيِ تقريباً همهيِ متنهايِ فضايِ اندرون) با
واژهها و اصطلاحهايِ حسابشده که روگرداني از آنها به نظرِ من بههيچرو روا
نيست. با لحنِ «روايت» و «حکايت» (روزي. / روزي، شايد بهزودي...) ميآغازد، امّا
ديري نميپايد که «حماسه»يِ «طغيان» ميشود، و گويي دريايي طوفاني با «خشونت»ِ
تمام شعر را درمينوردد تا يک «من»ِ برساختهيِ هنجارهايِ جمعي، انساني سرخورده از
وانهادنِ «مرتبهيِ واقعيِ خود»، به آرامشِ «بيکرانْـجانِ زيرين» و به «هيچ»
برسد، يا به آن بازگردد، که «مرتبهيِ حقيقي»ِ او بوده است. عزيمتِ «جنگآورانه»يِ
«من»ي «بي زور» و بهظاهر حتّي «زِپرتي»، «دلقک»ي، يا «مُضحک»ي (به معنايي که
بيهقي به کار ميبرده است)، با زباني «تهاجمي» و «پيکارجويانه»، به سويِ «هفتشهرِ
جان» و «هفتخانِ روشنبيني» (اگر بخواهيم از ارجاعهايِ فرهنگيِ زبانِ فارسي
استفاده کنيم)، در «هزارتويِ فضايِ اندرون» که مکانِ داستانيِ واقعيِ شعر است.
هرچقدر «پلوم»، ديگر «شخصيّت»ِ معروفِ هانري ميشو، که کمترين مخالفت و مقاومتي در
برابرِ «بيرونِ متخاصم» از خود نشان نميدهد، همواره در برابرِ جامعهيِ خود
«منفعل» است، «دلقک» ميشورد بر هرچه جامعه و «بيرون» است تا بتواند به «هويّت»ِ
خود، در واقع به «بيهويّت» بودن (از واژههايِ کليديِ شعر) برسد. «دلقک» استعارهايست
از پايينترين مرتبهيِ اجتماعي، و «مترادف»هايِ آن در اينجا نه «پرولتر»، اينکه
سهل است، بلکه «هيچ» و «بي» و «نا» و «نابود» است و خود اصلاً پاک «پاکيده» خواهد
شد به ضربِ کاسته شدن به «افتادگياي در خورِ شومانجامي»، به «هموارسازياي تمامْ
چنانکه پس از زَهرهتَرک شدني سخت». «هويّت»ِ واقعيِ «دلقک»، از پشتِ چهرهآرايي
و چهرکِ «پردهگونه»، قاعدتاً بر تماشاچي شناخته نيست. «دلقک» همواره پشتِ
«چهرک» و «بَزک» و حتّي «شکلک»ِ خود «پنهان» و «ناشناخته» ميمانَد. درحاليکه
اينجا، هرچند هم که از واژگانِ مسخرگي استفاده شده باشد، از صحنهيِ نمايش و سيرک
و توصيفِ پوشاک و چهرهآراييِ مُضحکان نشاني نيست، بلکه درست برعکس، «دلقک»ِ ميشو
مگر به بيانِ پرخاشگرانهيِ خواستههايِ دروني و انديشههايِ نهانيِ خود، البتّه
برايِ خود، نميپردازد. «دلقک»، اين «مُضحک»ِ بازگو يا راوي، که به هيچ رو «نميخندانَد»،
و اگر ميخندد به خود ميخندد، و همراه با واژگانِ مسخرگي از واژگانِ دريانوردي
استفاده ميکند، مگر رو به «دريايِ اندرون» يا «فضايِ اندرون» ناو نخواهد راند. او
«دلاور»يست مصمّم، و با چنان «دل»ي ميخواهد «بِکَننَد» تا «عزيمت» بياغازد که
فعلهايِ پُرخشونتي همچو «برکندن»، «بُريدن»، «دريدن»، «سرنگون کردن»، و «کلّهپا
کردن» را برايِ «خلاصي» از «لنگرِ خود» استفاده ميکند، چنانکه گويي در «نبرد»
است با هرچه «بيرون» از «او»ست، ياکه خود گريزان از هرچه «خشکي»ست. هيچ «هنجار»ي
را برنميتابَد، و در گريز از نزديکان و همنوعهايِ موقّرِ خود، همهيِ «صُغرا و
کُبرا»هايِ آنها را به دور ريخته خود به سويِ دوردستترين دورها همه «دل به دريا
زده» است، «دريا» که نه، «درياها»، درياهايِ بيکرانهيِ «فضايِ اندرون». او در
واقع سفري رو به «خود» و در «خود» دارد، رو به «درونِ دور»،
و در جستوجويِ «خويشتنِ خويش» است. ازين روست که با هرچه «بيرون» ناسازگار است و
قصدِ آن کرده است که بندِ نافِ خود را، «هويّت»َش را، همان را که «بهنظر ميآمد
جداييناپذيرانه به او نزديک است»، «لنگرِ کِشتيِ وجود»َش را، با خشونتِ
تمام از آن بگسلد تا «روزي»، سرانجام «روزي»، و آن هم «شايد»، بهدور از هرگونه
«ازخودبيگانگي»، به «هويّت»ِ راستينَش برسد که «بيهويّتي»ست. در همين است و به
همين سبب که «بيکيسه» يا «بيهَميان»، استعارهاي از هرچه «فضايِ بيرون» است،
خواهد غرقيد در «بيکرانـجانِ زيرينِ بر همه باز»، تاکه «هيچ» باشد، که اين
«هيچ» بهراستي «همه» است، «هستيِ ناب»، چونکه او ديگر «من»ِ برساختهيِ ديگران،
«هويّت»ِ برساختهيِ همنوعهايِ موقّرِ خود، و «هنجار»هايِ آنها را برانداخته به
«مرتبهيِ خاستگاهي»ِ خود رسيده است. (همچنين نگاه کنيد به يادداشتهايِ ديگرِ من
برايِ همين متن.)
[3] ـ «از نخ به سوزن» ترجمهيِ سرراست و کلمه به
کلمهيِ اصطلاحِ بسيار رايجِ فرانسويde fil en aiguille است که در قرنِ سيزدهم
از اصطلاحِ لاتينِ ab acia
et acu کلمه به کلمه به فرانسه ترجمه شد و جا افتاد.
معادلِ دقيقي در زبان فارسي برايِ آن نيست و فرهنگهايِ ما برابرِ چندان خوبي
برايِ آن به دست نميدهند. مجازاً به معنيِ «دنبال کردنِ رشتهيِ سخن»، «رفتهرفته
و پياپي از چيزي به چيزي ديگر، و از گفتهاي به گفتهيِ ديگر رسيدن است اليٰ آخر»،
و نيز به معنيِ «نتيجهيِ/تواليِ منطقيِ چيزها»ست در زبانِ خودماني. در متنِ شعر
کنايه از تسلسلها و نتيجهگيريهايِ حُکمها و قيدوبندها و استدلالها و آموختههايِ
تحميليِ زندگيِ اجتماعيست که سرانجام هويّتِ فرد را زيرِ فرمانِ خود گرفته کِشتيِ
وجودِ او را همچو لنگري از سيرِ دروني باز ميدارند. از آنجاييکه من خودِ واژههايِ
اين اصطلاح را در اين متن همچون «مينياتور»ي از «لنگرافزار» نيز ميبينم، که شکلِ
سنّتيِ آن از طناب (الياف) وَ لنگر (فلز) ساخته ميشود، ترجيح دادم سرراست و کلمه
به کلمه ترجمهَش کنم «از نخ به سوزن». به نظرَم يکي از دليلهايِ استفادهيِ اين
اصطلاح در اين متن همين شباهتِ «نخ و سوزن» با «لنگرافزار» است در حاليکه همهيِ
معناهايِ توضيح داده در بالا را هم طبعاً ميرسانَد. توجّه ميدهم که سطرِ بعديِ
متن هم با «خاليشده از دُمل» شروع ميشود که بيرابطه نيست با «سوزن = نيشتر».
گيومه در متن از خودِ ميشو است.
[4] ـ «تنزّل»، déchéance، که دو بار پشتِ هم در
متن آمده است (ابتدا به صورتِ جمع، سپس مفرد، و در يک پرسشِ «فيلسوفانه»يِ غافلگيرکننده
و آن هم در ميانِ پرانتز، که «بار»ِ اين واژه را دوچندان ميکند) از واژههايِ
بسيار مهمِّ متن است: déchéance
(اسم)، از خانوادهيِ فعلِ déchoir
است که در اصل «افتادن» معني ميداد، و رفتهرفته به معنايِ مجازيِ «به انحطاط
گراييدن» و «سقوط کردن» به کار رفت. سرانجام به «افتادن به مرتبهاي پايينتر از
مرتبهيِ پيشين» يا «تنزّل کردن» و «از قُرب افتادن» تغييرِ معنا داد. در يزدانشناسي
به معنايِ «از دست دادنِ قُربِ الهي»ست. «وخيم شدنِ حالِ بيمار» و «از مسير خارج
شدنِ کِشتي» از معناهايِ ديگرِ آن است. اين معنايِ آخري، در رابطه با واژگانِ
دريانورديِ متن است. déchéance،
«تنزّلِ اخلاقي» نيز معني داده در زبانِ حقوقي برايِ «محروميّت از امتياز يا حق»،
و در زبانِ اداري به معنايِ «خلع از مقام يا مرتبه» به کار ميرود. از همخانوادههايِ
اين واژه، يکي هم déchet
است، به معنايِ «زباله»، از آن رو که «مقدارِ از دسترفته (يا «افتاده»)يِ يک
فرآورده» است.
[5] ـ «افتادگياي در خورِ شومانجامي» une humilité de catastrophe از
عبارتهايِ مهمِّ اين متن است. humilité، «افتادگي»، «فروتني»، «خضوع»، و «خشوع»، متضادِ
«فرتني»، «خودپسندي»، «غرور»، و «تکبّر» است. ريشهيِ آن در زبانهايِ
هندواروپايي به واژههايِ معادلِ «انسان» و «زمين» و «خااک» ميرسد: «خاکي» بودنِ
«انسان» در برابرِ «آسماني» بودنِ «خدايان». اينچنين، humilité در واژگانِ مذهبي و کليسايي به معنايِ
«افتادگي/خضوع/خشوع در برابرِ پروردگار» است. catastrophe، با معنايِ آغازينِ
«تحوّل» و «پايان»، در واقع «پايان» يا «گرهگشاييِ مصيبتبار/شومانجام (فرهنگِ
علومِ انساني، داريوش آشوري)» در داستان و نمايشِ تراژدي است. همين معنايِ
«شومانجامي»ست که سرانجام توسّعاً به هرگونه حادثهيِ دردناکي گفته شده است که
آن را به فارسي با «فاجعه» و «سانحه» و «بلا» بيان ميکنيم. اينچنين، «دلقک» که
قاعدتاً ميبايستي به «کمدي» بپردازد، با استفاده از une humilité de catastrophe،
هم در واژگانِ «نمايش» باقي ميمانَد، هم برخلافِ انتظار، خود را به «تراژديِ شومانجام»،
به نهايتِ «افتادگي/خضوع/خشوع» به حدِّ «مرگ» پيوند ميدهد تا بر «خواست»ِ خود
برايِ «هيچ بودن و هيچ مگر هيچ» بارِ ديگر تأکيد کرده باشد. personnage de catastrophe در نمايش و رمان به
معنايِ «شخصيّتِ شومانجام» يا «شخصيّتِ لحظهيِ شومانجامي»ِ اثرِ رواييست.
[6] ـ abattre dans la risée : ميشو اين عبارتِ فعليِ
دريانوردي را در اينجا چنان به کار برده است که فعلِ لازمِ آن abattre با متمّمِ جملهيِ کامل
(مفعولِ مستقيمِ «معنا») نيز به عنوانِ فعلِ متعدّي کار کرده اين عبارت را دو
معنايي، و ترجمهيِ تام و تمامِ پاراگراف را ناميسّر ميکند. اين فعل به صورتِ
صفتِ فاعلي، abattant،
آمده است و با توجّه به اينکه اسمِ risée از ريشهيِ زبانهايِ
اسکانديناوي بوده به معنايِ «شدّت گرفتنِ ناگهانيِ باد» و «تندبادِ ناگهانيِ
زودگذر» است، ترجمهيِ سادهيِ اين اصطلاح يا عبارتِ فعلي چنين ميشود: «کِشتيراندن/رانان
چنانکه محورِ کِشتي از بسترِ تندباد دور شود» يا «تغييرِ مسير دادن / اُريب زدن
در تندباد». امّا با خواندنِ ادامهيِ عبارت پِي ميبريم که صفتِ فاعليِ يادشده در
واقع با مفعولِ مستقيمِ «معنا» در اين جمله کار ميکند، و در نتيجه خودْ معنا عوض
کرده آن مفعول را «برمياندازد». در اين صورت اسمِ risée ديگر از ريشهيِ
اسکانديناوي نبوده بلکه واژهاي فرانسوي (از خانوادهيِ مصدرِ rire، خنديدن) است به معنيِ
«خندهيِ بلندِ دستِ جمعي» يا «خندهبازار». معنايِ فعلِ متعدّيِ جمله هم «انداختن»،
«برانداختن»، «سرنگون کردن»، «از پا در آوردن»، «کُشتن»، و «نابود کردن» است. يعني
«فعل» با دو معنا و دو کارکردِ کاملاً متفاوت به کار رفته، و مترجم نميتواند مگر
معنايِ دوم را ترجمه کند. کوشيدم که «بو»يي از اين دوگانگي را تا حدّي واردِ
ترجمه کنم.
[9] ـ «روشني»، lumière (اسمِ مؤنّثِ مفرد)، به معنايِ «نور»، «روشني»،
«روشنايي»، «پرتو»، «فروغ»، «چراغ»، «روز»، و...، همچنين «آگاهي» و «دانش»
است و توسّعاً ميتواند «روشنبيني» نيز معني بدهد. ميتوان افزوده بر اين
معنيها، همهيِ معنيهايِ ضمنيِ ديگري مثلِ «نورِ روشنکنندهيِ صحنه» و «فانوسِ
دريايي» و «نورِ ستارههايِ راهنمايِ کِشتيرانان» را نيز به ذهن آورد. ميتوان
همچو «زيرمعناهايِ فرهنگي»ِ اين واژه، از فلسفهيِ «عصرِ روشنگري» ياد کرد. صورتِ
جمعِ اين واژه به فيلسوفهايِ اين عصر (کانت، روسو، ولتر، ديدرو، مونتسکيو، ...)
گفته ميشود. در «معنويّت» lumière
intérieure به معنايِ «نورِ/روشناييِ دروني/باطني»ست. معادلِ
«اِشراق» در زبانِ فرانسه، illumination،
نهتنها از همخانوادههايِ همين واژه و از مترادفهايِ آن است، بلکه همراه با cierge، «شمع»، از نخستين
معناهايِ آن در واژگانِ کليسايي بوده «نورِ الهي» معنا ميدهد. واژهايست بسيار
غني، و به همين دليل ترجمهيِ آن با واژهاي همخانوادهيِ «روشني» و
«نور» ضروريست.
[10] ـ «خواهم غرقيد»: «غرقيدن» (مصدرِ لازم) را،
پيداست، از «غرق» ساخته ام، با همهيِ معناهايِ حقيقي و مجازيِ آن، برايِ plonger
(مصدرِ لازم) که در متن آمده است، (متعدّيِ آن «غرقاندن»)، [همچنين استفادهکردني
برايِ noyer که
معادلِ صريحِ آن «غرق کردن» يا «غرقاندن» است، و se noyer «غرق شدن» و «غرقيدن»]. plonger
(مصدرِ لازم) يعني «فرو رفتن در آب»، «وارد شدن در آب (دريا) برايِ رفتن به عمق به
قصدِ کار و تماشا»، و در ورزش يعني «شيرجه رفتن». [ريچارد اِلمن ترجمه کرده است I will dive،
که بيشتر قابلِ ترجمه است به «شيرجه خواهم رفت»] تصويرِ
«شيرجه»يِ آن به نظرِ من مناسبِ اين شعر، مناسبِ سِير و سلوکِ اندروني،
نيست [شيرجه: جهشي چون جهيدنِ شير (لغتنامهيِ دهخدا)؛ پريدن در آب از
ارتفاعِ بلند بهطوريکه هنگامِ فرود آمدن دست و سر به طرفِ آب باشد (فرهنگ
لغتِ عميد)]. ايوُس مارگوني Ivos Margoni [ايتاليايي،
(2006ـ1929)، استادِ زبانِ فرانسه در دانشگاهِ ناپل، شاعر، پژوهشگرِ ادبي، و
مترجمِ رمبو، ميشو، پرهوِر، و ... به زبانِ ايتاليايي]، که متنِ کاملي (بهجز
چهار شعر) از فضايِ اندرون را در زمانِ زندگانيِ هانري ميشو و با اجازهيِ
خودِ او به ايتاليايي برگردانده، اين جمله را چنين ترجمه کرده است: Io sprofonderò يعني:
فرو خواهم رفت، خواهم غرقيد. مصدرِ لازمِ آن sprofondare به
همين معنيهايِ «فرو رفتن در آب/شن/گِل...»، و «غرقيدن» است. [نگاه کنيد به.: Henri Michaux, Lo spazio interiore,
Traduzione di Ivon Margoni, Giulio Einaudi editore, Torino, 1968, p. 193 .
[البتّه اين کتاب ناياب
است. من پس از ماهها جستوجو از طريقِ اينترنت يک نسخهيِ دستِ دومِ آن را از يک
فروشندهيِ کتابهايِ قديمي در نميدانم کجايِ ايتاليا (!) به قيمتِ گزافي (!)
خريدم و يک ماه هم طول کشيد تا اخيراً به
دستَم برسد (!)، بدونِ داشتنِ شناختِ
چنداني از زبان ايتاليايي (!)، که البتّه به زبانِ فرانسه بسيار نزديک است، کمي
مثلِ «فارسي» و «گيلکي» (!)، فقط از سرِ کنجکاوي و برايِ مقايسههايِ جزيياي از
همين دست، برايِ از دست ندادنِ امکانِ مشورت با مترجمي ديگر به کمکِ فرهنگهايِ
ايتاليايي ـ فرانسوي.] تصوّرِ اينکه کسي در «بيکرانـجانِ زيرين» و در «فضايِ
اندرون» بخواهد «شيرجه» برود، هم برايِ من دشوار است و هم نازيبا. «فرورفتن» هم
معمولاً به «متمّم» نياز دارد و بايد مشخّص کرد «در چي». چگونه ميتوان فعلهايِ
بيتهايِ زير از مولوي را با «شيرجه رفت در» وَ «شيرجه رو در» جايگزين
کرد؟ : «چه زيان استَش از آن نقشِ نفور / چونکه جانَش غرق شد در بحرِ نور»، «اي
برادر يک دَم از خود دور شو / با خود آي و غرقِ بحرِ نور شو». در متنِ ميشو، مقصود
«فرو رفتن/غرقيدن (هم در دريا و هم در فضايِ اندرون)» است، و اين از چندلايگيِ متن
ميآيد. به معنايِ فعلِ لازم، «کِشتي»ِ متن نيز ميشود که با سرنشين يا ناخدايِ
خود «بغرقد»، امّا «شيرجه» نميتواند برود. افزوده بر آنچه در بيتهايِ يادشده
آمده است، ميتوان بهمجاز در بسياري چيزها «غرقيد»، از جمله در «خود» و «خيال» و
«انديشه» و هزار چيزِ ديگر.
[12] ـ «شبنم»، rosée، خود بهتنهايي ميتواند
نشان دهد که همهيِ شعر تا سطرِ «خواهم غرقيد» احتمالاً در «شب» رخ ميدهد،
و اينک «سپيدهاي بيزمان» بردميده «شبنم»ي شگفت و تازه ميتراود. «يک شبنم» ميتواند
همچنين يادآورِ تَکقطره اشکِ بَزک يا چهرکِ دلقکان باشد.
[13] ـ «از شدّتِ بودنْ هيچ»، à force d’être nul، (به جايِ «از شدّتِ هيچ
بودن»)، ترجمهيِ اجباراً کلمه به کلمه است و اندک نمونههايي، تقريباً
مشابه، در ادبيّاتِ قديم برايِ آن هست. عطّار مينويسد (در مصيبتنامه،
بخشِ بيست و ششم): «زانکه من هرچند هستم هيچچيز / ...»، و نيز (در مظهرالعجايب)
« اين همه ظاهر به دنيا بود هيچ / ...». اين ترجمه را به صرف کردنِ فعلِ
«بودن» و آوردنِ جملههايي از قبيلِ «بسکه هيچ ام» (که البتّه اين را هم خواهم
نوشت: «بسکه ام هيچ») يا «از شدّتِ هيچ بودن»، ترجيح ميدهم. نهتنها «هيچ» بايد
در پايانِ سطر بيايد، بلکه پس از سطرِ «خواهم غرقيد» ديگر هيچ فعلِ صرفشدهاي نبايد
در شعر آوَرده شود، چون به پيروي از متن، هرچه هست، صفت است و يک مصدرِ «بودن».
صرف کردنِ اين مصدر به اوّل شخصِ مفرد، چنانکه معنايِ جمله ميرسانَد، به شعر و
معنارسانيِ آن لطمه ميزند. چونکه از پسِ «خواهم غرقيد» ديگر «براندازيِ بيرون»
به انجام رسيده، «لوحِ ساده» شکل گرفته، و مگر «بودنِ بيزمانِ فضايِ اندرون»
نمانده است. ديگر «من»ي نيست، در حاليکه از ابتدا تا آخرِ «خواهم غرقيد»، ضميرِ
شخصيِ فاعليِ اوّلشخصِ مفرد، je، دوازده بار در متن به کار رفته است. همچنين اضافه
ميکنم که à force de در
اينجا دقيقاً به معنايِ «از شدّتِ» است، و معادلِ ديگرِ آن، «بسکه»، صرفِ فعل را
اجباري ميکند.
[14] ـ «ساده»، ras [تلفّظ:
غَ، صفتِ مذکّر] (با سه نقطهيِ تعليق که طبعاً بر پيچيدگي و زدودگيِ شعر ميافزايد)،
در اصل به معنيِ کوتاه، تراشيده (مو و ريش و ناخن و مثلِ آنها)، همچنين به معنيِ
برهنه، پوستکنده، سرشار، لبالب، هموار، و صاف است. من هيچيک از اين معنيها را
نگرفتم [ريچارد اِلمن آن را به همين معنيها ترجمه کرده است levelled (هموار، هموارشده)]، چون
به نظرِ من رسا نيستند و با خوانشِ من هم از اين شعر نميخوانند. ترجمه
کرده ام «ساده» (يادآوري ميکنم که از معناهايِ «ساده» همچنين «بدونِ مو/ريش» و
«بدونِ نقش و نگار» و «پاک» است)، چونکه به نظرَم اين سطر در رابطه است با
اصطلاحِ فرانسويِ rase table (تلفّظ: «تَبْلُ غَز»، و
اينجا شکلِ مؤنّثِ صفتِ ras
هست با شناسهيِ پايانيِ مؤنّثِ e چونکه طبقِ قاعده مطابقت داده شده است با اسمِ
مؤنّثِ پيش از آن، table،
به معنيِ رايجِ «ميز»، که در اين اصطلاح «لوح» معني ميدهد). اين اصطلاحِ فرانسوي
از rasa tabula يِ لاتين گرفته شده است، و در انگليسي گفته ميشود
blank slate
(«لوحِ سپيد»، «لوحِ نانوشته») وَ clean slate («لوحِ پاک»، «لوحِ
پاکيده»). rasa tabula يِ لاتين، که معنايِ اوّليهيِ آن «پاک» و
«پاکيده» و «نانوشته» بودنِ «لوح»ها و «تابلو»هايي است که در گذشتهها در مکتبها
به جايِ کاغذِ امروز استفاده ميشد، ابتدا در فلسفهيِ افلاطون و ارسطو همچون
استعارهاي به کار رفته است برايِ بيانِ، بهطورِ خلاصه، «حالتِ ذهن پيش از
اثرپذيري از تجربهها و آموختهها». در زبانِ فرانسه، table rase
همچنين اصطلاحي است در نزدِ نقّاشها، و به بومي گفته ميشود که هنوز نقشي بر آن
نکشيده باشند، يا حتّي نقشِ آن را زدوده باشند. ذهنِ کودک را نيز گاهي با همين
اصطلاح توصيف ميکنند. «لوحِ
ساده»، به همين معنيها، در بيتِ هفتمِ غزلِ 356 ديوانِ حافظ به تصحيح
پرويز ناتل خانلري آمده است: گفتي که حافظ اين همه رنگ و خيال چيست / نقشِ غلط
مخوان که همان لوحِ ساده ايم. صائبِ تبريزي هم نوشته است (در غزل شمارهيِ 2067،
نک. سايتِ «گنجور»): دلْ ساده کُن ز نقش که روزِ بازخواست / پروانهيِ نجات بهجز
لوحِ ساده نيست. داريوش آشوري نيز «لوحِ ساده» را در فرهنگِ علومِ انسانيِ
خود برابرِ tabula rasa يِ لاتين آورده است. Faire table rase در زبانِ فرانسه يعني
«رد کردنِ هرگونه اعتقاد و انديشه تا حدِّ نابوده انگاشتنِ آنها، درحاليکه پيشتر
موردِ پذيرش بوده اند، و جايگزين کردنِ آن با انديشهاي جديد» (کاري که «دلقک»ِ
شعر بهصراحت انجام ميدهد)، و حتّي به عنوانِ معادلِ «پاکيدن»ِ يا «فراموش کردن»ِ
مثلاً «گذشته» به کار ميرود (اتّفاقي که در متن هم ميافتد)، معناهايي که به نظرِ
من همهشان مقصودِ ميشو بوده اند، چون همهيِ متن رو به فراموشي و انکارِ گذشته يا
پاکيدنِ آن، و رو به «براندازي» دارد. همهيِ متن، از ابتدا، رفتهرفته به سويِ
«پاک شدن» و «پاکيدن» پيش ميرود، تا حدِّ بيهيچچيز شدن از هرچه «بيرون» است،
حتّي تا خودِ «بيهويّت» sans
identité شدن (که صريحاً در متن آمده است)، و رسيدن به هستيِ
تام و تمامِ «فضايِ اندرون».
[15] ـ risible (با سه نقطهيِ تعليق)،
صفت از خانوادهيِ مصدرِ rire، خنديدن
(ris وَ پسوندِ قابليّتِ ible)، ابتدا به معنايِ «قادر
به خنديدن»، ويژگياي که به نظرِ اِسکولاستيکها «انسان» را از «حيوان» متمايز ميکرد:
l'homme est un animal
risible، «انسان حيوانيست خندان/خندنده/که ميتواند
بخندد». ولتر (1778ـ1694)، از مهمترين فيلسوفهايِ عصرِ روشنگري، در فرهنگِ
فلسفيِ خود زيرِ جستارِ «خنديدن»، مينويسند: «...استدلاليها ادّعا کرده اند
که خنده از غرور ميآيد، که به کسي ميخندند که خود را برتر از او ميدانند. درست
است که انسان، که حيوانيست خندان، همچنين حيواني مغرور است؛ امّا غرور نميخندانَد...»
امّا اين معنا از اوايلِ قرنِ نوزدهم ديگر کاربرد ندارد. risible در فرانسويِ امروز، به
معنايِ تحقيرآميزِ «خندهدار» يا «مضحک» است. «مضحک» را به «خندهدار» ترجيح داده
ام چون هم «خندهدار» معني ميدهد (با بارِ تحقيرآميزِ بيشتر)، هم «دلقک»، چنانکه
بيهقي در تاريخِ خود نوشته است: «بونعيم دوازده بخورد و بگريخت و داوودِ
ميمندي مستان افتاد و مطربان و مُضحکان همه مست شدند و بگريختند، ماند سلطان و
خواجه عبدالرزّاق.» هانري برگسون (1941ـ1859)، فيلسوفِ فرانسوي، برندهيِ نوبلِ
ادبيِ 1927، و اثرِ او خنده، جستار بر مفهومِ مَضحکه، انتشاراتِ
اَلکان، 1924، (چاپِ نخست، 1900) در سه بخش [Henri Bergson, Le rire, Essai sur la signification
du comique, Editions Alcan, 1924]، نميتوانسته اند برايِ
هانري ميشو ناشناخته باشند. انسانِ «خندنده» يا «ضاحک»، به نظرِ برگسون بهويژه
«خندهدار» يا «مُضحک» است. او «خنده» را ويژهيِ انسان، و يک عملِ جمعي يا
اجتماعيِ در رابطه با ذهن ميداند نه احساسات. به نظرِ او برايِ درکِ «خنده» بايد
آن را در محيطِ طبيعيَش يعني «جامعه» مطالعه کرد. برگسون مينويسد: «در جامعهاي
از عقلِ محض احتمالاً ديگر نميگريند، امّا همچنان شايد بخندند» (ص. 11). بيرون
از انسان هيچ چيزي بهخوديِ خود «خندهدار» و «مضحک» نيست، و انسان در واقع به
بازتابِ رفتارهايِ خود در ديگران و حيوانها ميخندد. در نتيجه، انسان خود «مُضحک»
است و «خنده» در نهايت همچو تنبيهيست که جامعه آن را بر کسي روا ميدارد که از
هنجارها بيرون شود. «مَضحکه پيش از هرچيز بيانگرِ نوعي سازشناپذيريِ فرد با
جامعهيِ خود است (ص. 59)». «دلقک» که هيچ «هنجار»ي را برنميتابد، از همين رو
«مُضحک» است، امّا اين «خنده»ايست که او به خود ميزند، چون همانگونه که در
ابتدايِ اين يادداشتها نوشته ام، «دلقک» تنها يک «استعاره» است، «استعاره»يِ
انسانِ «آزاد» از هرآنچه «هنجارهايِ اجتماعي» ناميده ميشود، يا از هرآنچه
«بيرون» است. رويکردِ چنين انساني پيش از هر چيز به «فضايِ اندرون» است و از همينروست
که «دلقک»ِ هانري ميشو شعري «برانداز» است. اين ويژگيِ «براندازي» در برخي از ديگر
شعرهايِ ميشو نيز هست و نمونههايِ آن در فضايِ اندرون کم نيست.
[16] ـ «سودا»، در اصل « saudade »
[سوداد]، همان واژهيِ
عربيِ پُرتغاليشدهيِ به فرانسوي آمدهيِ «سوداء» است که هنوز هم چندان واردِ
فرهنگهايِ زبانِ فرانسه نشده است، و افزوده بر همهيِ آنچه در زبانِ فارسي به
عنوانِ واژهاي شاعرانه از آن فهميده ميشود، «غمِ غربت» و «احساسِ کمبود» و «دلتنگي
برايِ ديگرجاها» را نيز ميرسانَد.
6 (دولتِ چکسلواکي پيشنهاد ميدهد که همهيِ خلقهايِ کشور بهتناسب در
دولت شرکت کنند.)،
13 (در پِيِ توافقنامهيِ مونيخ، منطقهيِ سودِتِ چِکسلواکي با توافقِ
بريتانيا به تصرّفِ رايشِ سوم در ميآيد در حاليکه نخستوزيرِ وقتِ فرانسه، دالاديه،
نيز از نخستوزيرِ بريتانيا، چمبرلن، خواسته بوده بهترين معامله را با هيتلر انجام
بدهد.)،
20 (دولتِ چکسلواکي با ردِّ پيشنهادِ بريتانيا و فرانسه در موردِ سودِت آن
را مقدّمهاي برايِ تسلّطِ کاملِ آلمان بر چکسلواکي اعلام ميکند. در همين روز،
هيتلر در ديدار با ليپسکي، سفيرِ لهستان در آلمان، پيشنهادِ حمله به چکسلواکي را
به او ميدهد. هيتلر همچنين اعلام ميکند که در نظر دارد يهوديهايِ اروپا را به
مستعمرهاي بفرستد و اميدوار است که لهستان در اين مورد همکاري نشان دهد. ليپسکي
جواب ميدهد که اگر هيتلر مسئلهيِ يهوديها را حل کند، لهستان برايِ او بنايِ
بزرگداشت خواهد ساخت.)،
27 (دولتِ فرانسه اعلام ميکند که فقط به خاطرِ چکسلواکي حاضر به جنگ
نيست. چمبرلن نيز از راديو اعلام ميکند که به رغمِ همدردي با کشوري کوچک که با
همسايهيِ بزرگ و قدرتمندِ خود درگيري دارد، به هيچ وجه نميتواند همهيِ
امپراتوريِ بريتانيا را فقط به اين خاطر وارد جنگ کند، و برايِ اين کار بايستي
دليلهايِ مهمتري وجود داشته باشد).
Éditions Siodo harf
Henri Michaux
Peintures
(1939)
Pages choisies
[Anthologie établie par l'auteur : L'Espace du dedans (1927-1959)]
Gallimard, 1966
Traduit en persan par
Mahmood Massoodi
10 mars 2016
© Tous droits réservés.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر