پیوند سرای نویسندگان، شاعران و هنرمندان سکولار دمکرات ایران

پیوند سرای نویسندگان، شاعران و هنرمندان سکولار دمکرات ایران

۱۳۹۵ فروردین ۸, یکشنبه

خاطرات اقدس منوچهری (نوری‎علا) / بخش سوم / ازدواج / شماره ۱


همینطور که خانم معظّم دستم را محکم در دست گرفته بود و اصرار داشت که بمانم، یک باره گفت: آمدند! برگشتم و دیدم آقائی به تمام معنی آقا، با ابهت، خوشریخت، خوش‎هیکل، بلند و استوار، شیک، کت و شلوار پوشیده و کراوات زده، با کلاه، عینک پنسی به چشم، تر و تمیز، بین دو نفر از مأموران غیرنظامیِ شهربانی، وارد یکی از اتاقهای اداره آگاهی شد. من چه تصوری از نوری‎علای زندانی داشتم و چه میدیدم! حیرت زده مانده بودم. دلم خواست که او را از نزدیک هم ببینم. ولی به روی خود نیآوردم و خواستم به سر کارم برگردم. اما خانم معظّم باز دستم را کشید و همگی به اتاقی رفتیم که نوری‎علا را به داخل آن برده بودند.



خاطرات اقدس منوچهری (نوری علا) دُخت فرهنگ کهن ایران
دست نوشتهها

انتشارات سندباد
لس آنجلس، کالیفرنیا
Sinbad Publications©2016
کلیۀ حقوق برای انتشارات سندباد و نشر الکترونیکی پیوند سرا محفوظ است
نقل برخی قسمت‎ها با ذکر مأخذ آزاد است


 آشنائی با خاندان علا و حیدر نوری علا

در بخش اول این دفتر نوشتم، که ما با خانواده مادری‎ام رفت و آمدی نداشتیم، و به همین دلیل اقوام مادرم را نمیشناختم. بهعکس، بهخانواده پدریام بسیار نزدیک بودیم، بطوری که برای مدتی با مادر بزرگ، عمه و عمویم زندگی میکردیم، و به آنها علاقه خاصی داشتیم. بخصوص من.

۷ یا ۸ سال بیشتر نداشتم که مادر پدرم فوت میکند. جایش در خانهمان بسیار خالی بود و من اغلب برای او گریه میکردم. روزی مادرم به حضرت شاه عبدالعظیم رفت، در مراجعت خانم درشت اندامی را با خود به خانه آورد و به ما گفت: ایشان، بلقیس خانم، دختر عمه من هستند، درحرم دیدمشان، خواهش کردم امشب به منزل ما بیایند و مهمان ما باشند. خب آن خانم آمد و با ماها آشنا شد و با من وعزیز هم خیلی حرف زد. من خیلی ناراحت بودم، همهاش به یاد مادر بزرگم بودم که فوت کرده بود. کسی که تا آن حد با مادرمان بد بود که به ما اجازه رفتن به خانه مادرِ مادرمان را نمیداد، حالا پس از مرگش، مادرم دختر عمهاش را به‎خانه آورده است!  رفتم در اتاق زاویه، در نقطهای که مادر بزرگم همیشه روی تشکچهاش نشسته بود و زانوها را در بغل داشت. از همان جا، هم مهر ومحبتش را نسبت به ما ابراز میکرد و هم کنترل و اداره خانه را در دست داشت. حس کردم مادر بزرگم روی همان تشکچه نشسته، من خود را روی پاهایش انداختم. به شدت گریه میکردم و میگفتم: خانم جون تو مُردی و رفتی، حالا مادرم میرود و فامیلهایش را به این خانه می آورد!! گوئی در مقابل مادر بزرگم، مهر مادری را نفهمیده بودم! بی آن که بدانم سالها بعد، همین دختر عمه مادرم، بلقیس خانم مادر شوهر من خواهد شد!

آقا زاده خانم، عمۀ مادرم، با میرزا زینالعابدین خان مستوفی، حسابدار و دفتردار خزانه ناصرالدینشاه، ازدواج کرده بود. آن ها خانوادهای متمکن و سرشناس بودند. دو پسر و یک دختر داشتند؛ دخترشان همان دختر عمۀ مادرم، بلقیس خانم، (مادر نوری علا) عزیز کردۀ پدر و مادرش بود. بلقیس خانم در اوان جوانی، یک دل نه، که صد دل، عاشق جوانی به نام میرزا اسماعیل خان علا (پدر نوری علا)، پسر ملاعلی جان، آخوند معتبر و خوشنام دینه کوه از منطقۀ نور مازندران می شود. گرچه اسماعیل خان آهی در بساط نداشت، اما به جایش شاعر پیشه و خوش سر و شکل و خوش سر و زبان بود و دل بلقیس خانم را ربوده و برای خواستگاری آمده بود.

برادرهای بلقیس خانم که این وصلت را در شأن خانواده خود نمیدیدند، به شدت با آن مخالفت کردند، اما پس از قهرها و دعواها، سرانجام، آقازاده خانم، که فقط همین یک دختر، را داشت، در برابر پسرهاش می‎ایستد و به‎خواست دخترش تن درمیدهد و داماد را سرخانه میآورد. بلقیس خانم و اسماعیلخان علا در همان خانه صاحب دو پسر حیدر و علیاکبر و یک دختر بَدرالّزمان، می‏شوند. اما پس از مدتی میرزا اسماعیل خان علا، که اهل هوا و هوس و شرابخواری و عیش هم بوده، زنش بلقیس خانم و سه فرزندش را به مدت ۷ سال بهامید مادر زن و برادرهای زنش، رها میکند و خودش گم میشود. گویا به خانه یک ارمنی سازنده مشروبات الکلی رفته و با او زندگی می‎کرد!

بلقیس خانم، تا فردا عصری منزل ما ماند و موقع رفتنش مادرم از او و کلیه افراد خانوادهاش که در یک منزل بودند (منزلی که سالیانی دور بعد محل زندگی من شد) یک عصرانه دعوت به‌عمل آورد. روزِ مقرر، مادرم حیاط بزرگ خانهمان را فرش کرده، میز و صندلی گذاشت، و عصرانۀ بسیار مفصلی تدارک دید. در آن روز، به همراه بلقیس خانم، چند خانم مسن با چادر و روبنده و چند خانم جوان، همه با چادرهای کرپدوشین و پیچه، و لباسهای بسیار شیک تور دوزی شده، به خانه ما آمدند. مادرم و خدمتکارمان از آنان بطور مفصل پذیرایی کردند. در بین این خانمها زن فوقالعاده زیبا و شیکی بود که خال مشکی قشنگی هم به گونه داشت و به او شاهزاده میگفتند. بعدها دانستم که این شاهزاده خانم، اولین یا یکی از نخستین صیغههای نوریعلا بوده نه زنش. من بعدها عکس لخت مادرزاد این خانم را هم دیدم. نمی دانم پدرتان با آن عکس چه کرد.

شاهزاده خانم هرچند وقت یکبار به بلقیس خانم میگفت: خانم جان برویم، میترسم حیدرم آمده باشد!! (ای روزگار چه نقشها داری! آیا من دخترک ۷ یا ۸ سالۀ آن روز میتوانستم تصور کنم این حیدری که امروز این زن جوان، یادش میکند، سالهای بعد همسر من خواهد شد!؟). آری از همان ایام تا زمانی که همسر حیدر نوری‎علا بشوم، چندین و چند خواستگار برایم پیدا شد که شرحش را نوشتم که چگونه سخت گیریهای پدرم و بعد هم وسواسها و خرده‎گیریهای خودم، همه را تار و مار کرد، تا قسمت به نوری‎علا رسید. حالا کمی از خانواده نوری علا بگویم.

      اسماعیل خان علا (پدر نوری علا) 
بلقیس خانم سالها بعد که مادر شوهر من شد، از اسماعیل خان شوهرش برایم تعریف میکرد که: شوهرم مرا که عزیز کردۀ پدر و مادر بودم، با سه بچه گذاشت و هفت سال غیبش زد؛ تا مادرم زنده بود، خب زندگی میگذشت، اما پس از مرگ مادرم، خیلی از دست زن برادرهام آزار و اذیت دیدم. به حدی که یک روز عصر که جانم به لب رسیده بود، دست سه بچهام را گرفتم و چون جائی نداشتم که بروم، سرکوچهمان نشستم. با این که سر و وضع خودم و بچههایم خوب بود، اما چون هوا کمی تاریک شده بود، چند عابر، به تصور اینکه ما گدا هستیم پولی جلو من انداختند. آنقدر ناراحت شدم که دیدم بهتر است به همان خانه برگردم!!
                                               
چند سالی گذشت. داستان سفر هفت سالهمان به مشهد را شرح دادهام. یکبار بلقیس خانم و خدمتکارش بی بی، به مشهد آمدند و چند روزی را مهمان ما بودند. بلقیس خانم خیلی به مادرم اصرار می کرد که پدرم را راضی کند تا مرا برای پسر کوچکترش علی اکبرخان، خواستگاری کنند. مادرم به پدرم گفته بود، اما نمی دانم به چه دلیل پدرم با این امر مخالفت میکند. پس از چندی که از بازگشت از مشهد، میگذشت و در تهران خیلی چیزها و آدمها عوض شده بودند، روزی مادرم یاد دختر عمهاش بلقیس خانم کرد. تصمیم گرفت به خانۀ او که فقط خودش آدرسش را داشت، برود. رفت و در برگشت برایمان تعریف کرد که: خیلی دلم برای دخترعمهام سوخت، چون پسر بزرگش، حیدر، زندانی است، و علی اکبر، پسر کوچکش هم زنی گرفته که با او نمیسازد. حالا گله میکند که اگر آن سال که به مشهد آمدم، اقدس را به اکبر میدادید، شاید چون وصلۀ تنم است، با من بهتر میساخت!! و یک روز هم مادرم مرا با خودش به خانه آنها برد و برای اولین بار درعمرم آن خانه و عروسشان خانم معظّم، همسر علیاکبر خان را دیدم. زیر کرسی نشستیم، مادرش خیلی از مشهد و شبهائی که با من به زیارت میرفت یاد کرد. به عکس نوری‎علا که سر طاقچه اتاق بود نگاه میکرد و می‎گریست. بعد از ازدواج با نوریعلا، به اکثر منازل فامیلهایشان که میرفتم، عین این عکس را در بالای بخاری آن خانهها می دیدم.

          حیدر نوری علا در جوانی در کنار سایر بستگان و خواهرزادگانش

    حیدر نوری علا با پدرش اسماعیل خان علا در شکارگاهی در مازندران
او در بین فامیل و دوست و آشنا از معروفیت و محبوبیت فوقالعادهای برخوردار بود. بعدها خانم معظّم میگفت اگر بخاطر اسم و رسم ومقام و موقعیت آقای نوریعلا نبود، پدرم هرگز با ازدواج من و علیاکبر خان موافقت نمیکرد! (خانم معظّم، دختر عظامالدوله و نوه امیرمکرّم آملی بود). خدای رحمتش کند، هم خوشگل بود و هم خوشرو. نمیدانم چرا او و سرهنگ علیاکبر خان، بچهدار نمی شدند. بعد که من با نوری‎علا ازدواج کردم و صاحب پیامم شدم، جان و نفس خانم معظّم پیام بود.

مادرم، بیش از سابق به دیدار بلقیس خانم، دخترعمهاش میرفت. بخصوص که هنوز پسرش، حیدر، در زندان شهربانی بود، که شوهرش، میرزا اسماعیل خان علا، فوت می‎کند. پیر زن مثل بسیاری از زنان که در زندگی خیری از شوهرشان ندیدهاند، چندان غصه مرگ شوهرش را نمیخورد. حتی بعضی اوقات به زبان مازندرانی میگفت: اَکهِ هی، این پیرمردی بَمِردِه، چندی راحت بَبُواَم. 
گاهی مادرم می‎‎رفت و بلقیس خانم را به خانهمان میآورد و یکی دوهفته نگاه میداشت، او پیش ما درد دل میکرد، خیلی برای حیدرش که در زندان بود، گریه میکرد، اگر نذر و نیازی برایش داشت مادرم او را به حضرت شاه عبدالعظیم میبُرد. 

من در این زمان شاد و سرحال بودم، کارم و همکاران دخترم را دوست میداشتم، وضع زندگانی پدرم خیلی بهتر از سابق شده بود، رویهم رفته کم وکسری نداشتم. فرشته، دوست قدیمیام، هم مدتی بود به تهران آمده بود و او هم در شهربانی در قسمت دیگری، کار میکرد. ما با هم رفت و آمد داشتیم. شبهای بسیاری در خانهشان می ماندم. چنان در اداره، دل زنده و شاداب بودم، چنان مورد احترام و چنان شهرت نجابت و متانت من زبانزد همه بود که فقط تنها چیزی که از خدا میخواستم این بود که پدرم خانهای بگیرد که من یک اتاق از آنِ خودم داشته باشم و از پول خودم اثاث اتاقم را تهیه کنم و به‎خدای یکتا هیچ مردی را هم در نظر نداشتم، اما شاید عجیب باشد که بگویم گرچه من هرگز نوری علا را ندیده بودم، اما در رؤیاهایم مردی میان سال، با قد بلند و اندامی پُر، سری طاس یا کم مو، با اقتدار و پر صلابت، مانند پدرتان را میدیدم. این رؤیا چند سالی بود که در من پیدا شده بود؛ از مردان جوان که فکر میکردم بیتجربه و بیمزه و نادان و جلف هستند، خوشم نمیآمد. فکر میکردم چون سن من هم زیاد شده (تازه ۲۶سالم بود!) اگر چنان مردی از من خواستگاری کند، ازدواج خواهم کرد. من انقدر در مورد مرد ایده آلم صحبت کرده بودم، که تمام فامیل می دانستند اقدس چه نوع مردی را برای ازدواج می خواهد!

در این ایام جنگ جهانی دوم۱ شروع شد و بخصوص در شهربانی صحبت در باره جنگ و سیاست کشور، زیاد بود. به ما یاد داده بودند که با شنیدن صدای آژیر، حتماً در پناهگاهی زیر زمینی بمانید و از راه رفتن در کوچه و خیابان خودداری کنید. یادم می آید یک روز که با چندتا از دخترها از اداره بیرون می آمدیم یکبار صدای آژیر شنیدیم؛ همگی مان وحشت زده به هم نگاه کردیم و طبق تعلیماتی که داده بودند در جوی آبی که نسبتاً خشک بود همه دراز به دراز خوابیدیم. بعد فهمیدیم این آژیر اشتباه بوده. همگی به سر و رو و لباس خاک آلود و گلی یکدیگر نگاه کردیم و خندیدیم. اغلب در خیابان ها سربازان روسی و آمریکائی را می دیدیم. 
پیش از ادامه خاطراتم شرح مختصری از زندگی حیدر نوری علا به دست میدهم.

تاریخچۀ مختصر از زندگی حیدر علا (نوری علا)

حیدر، فرزند اول بلقیس خانم و اسماعیل خان علا، پس از گرفتن دیپلم از دبيرستان سن لوئی فرانسویها، به جرگۀ اولين افسران ژاندارمری ايران درمی‎آید. بعد وارد دستۀ قزاقها شده، همراه رضا خان ميرپنج۱، در کودتای قزاق های قزوين شرکت میکند. از قرار حیدرخان، در شب کودتا، مأمور حفاظت از سفارتخانهها بود. پس از این که رضاخان میرپنج، خود را پادشاه سلسله پهلوی اعلام میکند، قزاقهای آشنای خود را نیز به ریاست مناطق مختلف ایران منصوب می‎کند. حیدر علا، به دستور رضاشاه، ابتدا به رياست کارخانه چوببُری تميشان و سپس به رياست املاک پهلوی در مازندران میرسد.

          ریاست کارخانه چوب بری تمیشان توسط حیدر نوری علا 

علت این که اسم فامیل حیدر علا به "نوریعلا" تغییر میکند، خواستۀ رضا شاه بوده است. پس از آن که رضا شاه ریاست املاک مازندران به او می‎سپارد، پسوند "نوری" را بر فامیل "علا"، اضافه میکند. از خاندان "علا"، تنها اوست که تبدیل به "نوریعلا" میشود. در شناسنامهاش هم ذکر می‎شود: "به امر مطاع ملوکانه نام فاميل از علا به نوریعلا تبديل شد." نوری‎علا میگفت رضاشاه به این دلیل کلمه نوری را به اسم فامیل او اضافه کرد که اولاً او اهل نور مازندران بود و در ثانی تفکیک اسم فامیل او از سایر خاندان علا، باعث می شد کسی به نام او به املاک مازندران دست درازی نکند. 


نوریعلا در دوران ریاست املاک مازندران (یا بقول مازندرانیها شاه مازندران) از رفاه و مکنت فراوان برخوردار شده بود و با خانم جوانی به نام نورالملوک ازدواج کرده بود. این خانم پس از وضع حمل نوزاد خود، مینو، فوت می کند.

نوری علاوهمسر اولش نورالملوک  

رضا شاه پس از تثبیت قدرت خود، خیلی زود، در مدت کوتاهی تمام افراد لایق و نافذ اطراف خود را که در اصل موجب تحکیم سلطنت او شده بودند، اما امکان داشت تهدیدی علیه سلطنت او یا فرزندش باشند، به دلایل گوناگون، از ارتباط با انگلیسها یا روسها گرفته تا به جرم ارتشاء، حکم جلب و زندانی کردن و سپس کشتن آنان را میداد. در همان دوران، فردی که می گفتند پزشک احمدی۲ نام دارد، به عنوان درمان زندانیان سیاسی بیمار، آنان را با آمپول‎ هوا می‌کشت. تیمورتاش یکی از افرادی بود که از مدتها پیش رضاشاه قصد جانش را کرده بود.
                                                                                                     سرلشگر آیروم
در همان ایام، سرهنگ حیدر نوریعلا نیز با تمام قدرتی که در مازندران داشت به جرم شرکت و همکاری با افسرانی که با تیمسار آیرم۳ قصد کودتا علیه حکومت پهلوی را داشتند، دستگیر و سه سال در حبس انفرادی تاریک، نگه داشته میشود. او را متهم به دو جرم دیگر، ارتشاء و تیراندازی به تمثال رضاشاه در یک مهمانی کرده بودند. بهر صورت نام او نیز جزو لیست زندانیان سیاسیای درمی‎آید که قرار بوده به دست پزشک احمدی توسط آمپول هوا کشته شود. اما در همان ایام، وی در زندان دچار بیماری تیفوس شده و با این گمان که خودش خواهد مرد، از آمپول هوای پزشک احمدی در امان می‎ماند. او را به بیمارستان شهربانی منتقل می‎کنند و همان زمان شایع می‎شود که به رضا شاه دستور داده شده از سلطنت استعفا کرده و آن را به فرزندش ولیعهد بسپارد.

با تبعید رضا شاه به جزیره سنت موریس۴، پزشک احمدی نیز دستگیر و به اتهام دست داشتن در قتل چندین زندانی سیاسی محاکمه و اعدام می‌شود.۵  ولیعهد محمدرضا پهلوی به جای پدر، مینشیند و به شکرانه پادشاهی خود به کلیه زندانیان سیاسی، عفو عمومی میدهد. و حیدر نوریعلا، افسر پُر کیا و بیای سابق ارتش شاهنشاهی، و رئیس مقتدر املاک مازندران، تهی شده از تمام مال و اموال و املاکش، حکم آزادی می‎گیرد.

ملاقات با نوری علا در زندان شهربانی

یک روز بعد از ظهر که در اداره بودم و مشغول کار، یکمرتبه دَرِ اتاق ما باز شد و بی بی، خدمتکار بلقیس خانم، کلافه و نفس نفس زنان، وارد اتاقم شد و تند و تند گفت: اقدس خانم جان! دستم به دامنت. با عده ای از بستگان آقای نوریعلا، و کلی خرت و پرت، از راه دور، آمده‏ایم ملاقات آقای نوریعلا. اما راهمان نمیدهند، ترا بخدا بیا و یک کاری بکن! خدا گواه است عین همین حرفها را زد و خوب همه چیز برایم روشن بود. گفتم: بگذار کمی فکر کنم. اصلاً نمیدانستم نوریعلا در زندان موقت شهربانی، در کنار اداره ماست. زیرا شنیده بودم وقتی مدت زندانِ زندانی معلوم بشود او را به زندان قصر میبَرند. خلاصه همراه او رفتم طبقه پائین یعنی با راهنمائی او والّا نمیدانستم باید به چه کسی مراجعه کرد! دیدم عدهای زن و مرد و بقول بی بی با چمدان و لباس و شیرینی در کریدور اداره، مقابل بخش آگاهی ایستادهاند.

من جز همان بی بی و خانم معظّم، همسر علی‎اکبر خان برادر کوچک نوری‎علا، اَحدی از این عده ده پانزده نفری را نمیشناختم و اصلاً به آنها توجهی هم نکردم. فقط خانم معظّم که خیلی خوشرو و دوست داشتنی بود جلو آمد با من حال و احوالپرسی کرد، و من در فکر این که چگونه به اینها کمک کنم. دیدم این گروه که به ملاقات نوری‎علا آمده اند مقابل در اتاق رئیس اداره آگاهی که نامش، سرهنگ بشارتی بود، ایستادهاند.

نام سرهنگ بشارتی را شنیده و خودش را هم دورا دور دیده بودم اما هرگز با وی ملاقاتی نداشتم. تقهای به درِ نیمه بازِ اتاقش زدم. بدون آنکه سرش را بلند کند گفت: بفرمائید. وارد اتاق شدم. رفتم جلو میزش و مؤدبانه سلام کردم. سرش را با طمأنینه از روی کاغذ مقابلش، بلند کرد و خیلی رسمی جواب سلامم را داد. دوباره سرش را پائین انداخت به حالتی که منتظر شنیدن حرفم هست. با خجالت گفتم: معذرت میخواهم مزاحم شدم، من منوچهری یکی از کارمندان دایره کارگزینیام. تحت نظر جنابعالی یکی از اقوام من زندانی است، عدهای از بستگانش برای ملاقاتش آمدهاند، ولی بهشان اجازه ملاقات داده نشده، به من متوسل شدند، فکر کردم شاید لطف بفرمائید، منتّی بر من بگذارید و اجازه ملاقات دهید. حالا من چقدر سرخ شدم و چقدر عرق خجالت از سرتا پایم جاری بود بماند. 

سرهنگ بشارتی با لحن ملایمی گفت: شما که خودتان مطلعاید این روزهای جنگ، مأمورین ما همه درخارج از اداره هستند و کسی نیست که برود و زندانی را از زندان بیاورد. باز رویم را سفت کردم و گفتم: خواهش میکنم اگر ممکن است لطف کرده دستور بفرمائید مأمورین سیویل (غیرنظامی) این مهم را برعهده بگیرند؟ خدا عمرش دهد، البته فکر نمیکنم زنده باشد چون همان زمان هم سن حالای من بود، پس خدا رحمتش کند، رویم را زمین نیانداخت. زنگ زد و پیشخدمت آمد و او گفت: دو نفر از مأمورین سیویل بروند و زندانی را که از اقوام این خانم است از زندان بیاورند. از من اسم زندانی را پرسید، گفتم: سرهنگ نوریعلا. پیشخدمت پس پس رفت، من هم با اظهارتشکر بسیار، از اتاقش خارج شدم.

در راهرو خانم معظّم باز جلو آمد و پرسید: اجازه دادند؟ گفتم: بلی. خواستم خداحافظی کنم و بروم که دستم را محکم چسبید و گفت: نه، نروید، با ما باشید. هم شما را بیشتر زیارت میکنیم، هم شما آقای نوریعلا را ببینید! من هیچ اشتیاقی به دیدن نوریعلا نداشتم! بعضی شبها که مادرش خانه ما بود، چند بار نیمههای شب از ناز و نوازش دستش و صدایش از خواب بیدار شدم که دیدم بالای سرم نشسته و به موهایم دست میکشد و از خدا میخواهد که من نصیب حیدرش شوم. ولی خدا گواه است، آنقدر از این حرف او بدم میآمد که نهایت نداشت! چرا؟ چون در تصور من مفهوم زندانی، آدمی مفلوک و مردنی و چرک و کثیف بود ولاغیر! پس حالا چه نیازی بود که بمانم و چنین آدمی را ببینم؟


سعی کردم از خانم معظم خداحافظی کرده برگردم سر کارم. همینطور که خانم معظّم دستم را محکم در دست گرفته بود و اصرار داشت که بمانم، یک باره گفت: آمدند!! برگشتم و دیدم آقائی به تمام معنی آقا، با ابهت، خوشریخت، خوش‎هیکل، بلند و استوار، شیک، کت و شلوار پوشیده و کراوات زده، با کلاه، و عینک پنسی به چشم، تر و تمیز، بین دو نفر از مأموران سویل (غیرنظامی) شهربانی، وارد یکی از اتاقهای اداره آگاهی شد. من چه تصوری از نوری‎علای زندانی داشتم و چه میدیدم! حیرت زده مانده بودم. دلم خواست که او را از نزدیک هم ببینم. ولی به روی خود نیآوردم و خواستم به سر کارم برگردم. اما خانم معظّم باز دستم را کشید و همگی به اتاقی رفتیم که نوری‎علا را به داخل آن برده بودند. چند نیمکت نزدیک بهم در اتاق بود. همگی نشستند. من و خانم معظم هم کنار هم نشستیم. نوری‎علا هم کلاهش را برداشت و مقابل ما روی تک صندلی که آن جا بود نشست.

هنوزکسی حرفی نزده بود که من دیدم یک افسر ارتش، لاغر و قد بلند وارد اتاق شد، به همه سری تکان داد و به سمت نوری‎علا رفت. یکدیگر را در آغوش گرفتند و بوسیدند. و نمیدانم چه گفتند و چی باعث شد که من فهمیدم که او همان سرهنگ علی‎اکبرخان علا، برادر نوریعلا، و شوهر خانم معظّم است. همانی که مادرشان یکبار در مشهد مرا برای او خواستگاری کرده و پدرم مخالفت کرده بود. در دلم شکر خدا را کردم که پدرم با ازدواج ما موافقت نکرد. آن روز او رفته بود کسی را پیدا کند که وسیله ملاقات با نوری علا شود، و حالا که دست خالی برگشته بود میدید که بلی زندانی در میان اقوامش نشسته است.

حالا نوریعلا رو به این و آن میکرد و حالشان را میپرسید: آبجی بتول چطوری؟ آبجی مرضیه حالت خوب است؟ اکبرجان خوب هستی؟ الی آخر تا رسید به خانم معظّم و گفت: معظّم جان تو چطوری خانم؟ خانم معظّم هم در جواب به احوالپرسی او، مرا نشان داد و گفت: اگر این خانم نبودند ما امروز موفق به دیدار شما نمیشدیم! تازه، این آقا مرا دید و نمیدانست که تمام مدت، ششدانگ حواس من به او بوده و جز او هیچ یک از افراد داخل اتاق را نمیدیدم و اصلاً برایم قابل دیدن نبودند!

نوریعلا بلافاصله با کنجاوی پرسید: این خانم کی باشند؟ بیبی که از طفولیت در خانه آنها بزرگ شده بود و همه اقوام و فامیل را از قدیم و ندیم میشناخت، بلافاصله گفت: این خانم نوۀ قوام حضرت است. (یعنی نشانی به پدر بزرگ مادریام که کاویانپور بودند داد). نوریعلا لبخندی زد، از جایش بلند شد و با ادب و نزاکت، به سمت من آمد، مقابل من کمی خم شد و با من دست داد. احوال دائیهایم، کاویانپورها را جویا شد. او گرچه دائیهایم را میشناخت اما از مادرم و این که با چه کسی ازدواج کرده اطلاعی نداشت. چون معاشرتی با هم نداشتند. بعد پرسید: چگونه شما واسطۀ این دیدار شدید؟ گفتم: من در این اداره کار میکنم. گفت: کدام دایره؟ گفتم کارگزینی. پرسید: رئیس شما کیست؟ گفتم: سرهنگ بیات. او را میشناخت. فوراً نمیدانم کاغذ مداد داشت یا از کسی گرفت، اسم و مشخصات و شغل خود را قبل از بازداشت، روی کاغذ نوشت و بهمن داد که بگردم ببینم فلان نامه به فلان تاریخ به کجا فرستاده شده؟ آیا رفته و جواب چه بوده و چند نامه و شماره دیگر. کاغذ را گرفتم و خواستم خداحافظی کرده برگردم سر کارم. اما هربار که خواستم بلند شوم خانم معظّم نگهم داشت.

نزدیک به آخر وقت اداری بود، دلم شور کارهایم را که همانطوری رها کرده بودم میزد. موقعیت پرالتهابی داشتم. از طرفی حس میکردم همه چهارچشمی مرا نگاه میکنند، از طرفی دیدن این آدمی که فقط در رؤیاهایم بهش فکر می کردم و  درخواب هم ندیده بودم، حالا به بیداری می‎دیدم. از طرفی دلم میخواست پَر درآورم، به خانه بروم، و به مادرش که آن روز در خانۀ ما بود، بگویم حالا هر چقدر دلت میخواهد مرا از خدا برای حیدرت بطلب که مطلوب منهم اوست!

سرانجام از جایم بلند شدم، با خانم معظّم و نوریعلا دست دادم و خداحافظی کردم، مقابل سایرین هم که تا آخر نفهمیدم چند نفر بودند و کی بودند جز بیبی و برادرش که او را هم تازه می‎دیدم، سری فرود آوردم، و تند به محل کارم برگشتم. دیدم دختران همکارم از دیر کردن من تعجب کردهاند و تعدادی از نامههائی که باید تایپ می شد را برداشته بودند و داشتند در عوض من ماشین میکردند و چون مرا دیدند که خیلی ملتهب هستم پرسیدند جریان چه بود؟ من هم مختصری شرح دادم، اما آنها التهاب مرا فقط نگرانی برای کارهایم تصور کردند و از دل شیدای من که تا شاید دو سه ساعت قبل خالی از هر عشق و تب و تابی بود خبر نداشتند! آری به یک دیدار فهمیدم او را دوست دارم و بر من الهام شد که او هم مرا در دل، پسندیده است.

بلقیس خانم مادر نوری علا
ساعت کار اداری که تمام شد، فوراً و با شتاب خود را به خانه رساندم. در روی فرش حیاط، بساط چای و خوراکی به راه بود. مادرم و مادر نوریعلا پهلوی هم نشسته بودند و صحبت می کردند، خواهر و برادرهایم هم بودند. تا وارد شدم کنار قالیچه نشستم و رو به مادر نوری‎علا گفتم: خانم جان حیف این پسر شما نیست که در زندان باشد؟! یک دفعه مادرش جا خورد و گفت: نَنَه مگر تو او را دیدی؟! گفتم: بله. و جریان را برایش تعریف کردم. پیرزن بیچاره خوشحال شد و گریه کرد.

          مادرم اعظم کاویانپور و کوچکترین خواهرم مهین منوچهری


در دل خودم قند آب میشد مثل این که خداوند دنیا را به من داده! اما فکر می کردم خب من او را دیده و پسندیدم، گیرم آرزوی قلبی مادرش هم همین بود، اما از کجا که او هم مرا بخواهد و تازه کی قرار است آزاد شود؟ اما به دلم افتاده بود که او همسر من و همان مرد ایدهآل و رؤیاهای من است! مادرم هم بخاطر دختر عمه اش خوشحال شد و هم حس کرد من خیلی شنگول و سرمستم. به اتاق رفت منهم دنبالش رفتم. گفت: اقدس پسرش خوب است؟ گفتم: ای مادر من تا بحال درعمرم چنین  قد و هیکلی و آقایی ندیدم! مادرم هم خوشحال شد و پرسید: اگر ترا بخواهد زنش میشوی؟ گفتم: نهایت آرزوی من است. من تا به‎حال که مادرش مرا برای او میخواست، بدم میآمد که مرا برای پسر زندانیاش میخواهد، کجا میتوانستم چنین تصوری از مردی که دو سال در زندان بوده داشته باشم و کلمه زندانی برایم نفرت انگیز بود. اما حالا که او را دیدم اگر ده سال هم در زندان بود به همه کسانی که دیدهام میارزد. 

پیش از ادامه این آشنائی، مختصری در بارۀ ازدواج خواهرم مسیح که چهار سال از من کوچک‎تر بود، و این که چگونه ازدواج زودتر او، در ازدواج من تأثیر داشت، می نویسم.

ادامه دارد. 

پانویس:

۱-جنگ جهانی دوم، جنگی فراگیر بین سپتامبر ۱۹۳۹ تا سپتامبر ۱۴۹۵ بود. این جنگ بسیاری از کشورهای جهان را درگیر کرد تا جایی که دو دسته از کشورهای مختلف به نام‌های متحّدین و متّفقین به وجود آمد. این گسترده‌ترین جنگ جهان است که در آن بیش از ۱۰۰ میلیون نفر جنگیدند. در طول این جنگ کشورهای مختلف تمام توان اقتصادی و علمی خود را بر محور ساخت تسلیحات جنگی متمرکز کردند. در روز سوم شهریور ماه۱۳۲۰، نیروهای شوروی از شمال و شرق، و نیروهای بریتانیایی از جنوب و غرب از زمین و هوا به ایران حمله کردند. شهرهای سر راه را اشغال کرده و به سمت تهران آمدند. ارتش ایران به سرعت متلاشی شد. رضاشاه ناچار به استعفا شد. متفقین با انتقال سلطنت به پسر و ولیعهد او محمدرضا، موافقت کردند. پس از اشغال، ایران که در آغاز جنگ بی‌طرفی خود را اعلام کرده بود نهایتاً در ۱۷ شهریور ۱۳۲۲ به آلمان نازی اعلان جنگ داد. هدف اصلی ایران از اعلان جنگ پیوستن به اعلامیه ملل متحد و شرکت در کنفرانس‌های صلح پس از جنگ بود. پس از اتمام جنگ، ارتش بریتانیا ایران را ترک کرد ولی نیروهای نظامی ارتش آمریکا و ارتش شوروی، همچنان در ایران باقی‌ماندند، که به تشکیل دو حکومت خودمختار و کوتاه‌ مدت جمهوری مهاباد در کردستان و حکومت فرقه دمکرات در آذربایجان انجامید. کنفرانس تهران با شرکت چرچیل، روزولت و استالین از بیست و هشت نوامبر تا اول دسامبر ۱۹۴۳به صورت سری برگزار شد. هدف کلی این کنفرانس توافق در مورد چهره جهان پس از پایان جنگ جهانی دوم بود.

۲- شخصی به نام احمد احمدی در مشهد دارو فروشی داشت. معلوم نیست از طریق چه کسی یا چگونه از تاریخ ۱۳۱۰ وارد یکی از مهم‎ترین ادارات مرکز شد و طبیب مخصوص شهربانی گردید. او با عنوان پزشک مجاز و به عنوان درمان زندانیان سیاسیِ بیمار، در دل شب سر کار حاضر می‌شد و با آمپول‌های مخصوص خود (آمپول آب داغ، آمپول هوا و...) بیماران را می‌کشت. او فرد بسیار مرموزی بود و شاید تنها رئیس کل شهربانی و چند مأمور عالی‎رتبه از کارهای او خبر داشتند. معروف بود که فرخی یزدی به دست او در زندان کشته شد.

۳- سرلشگر محمدحسین آیرُم از نظامیان دورۀ رضا شاه بود. یکی از مشاغل عمده اش در تهران ریاست نظمیه بود  که از این طریق قدرت و ثروت عظیمی جمع‌آوری کرد. کمی بعد امور املاک اختصاصی پهلوی نیز تحت تسلط آیرم قرار گرفت. آیرم تا نیمه‌های سال ۱۳۱۴ همه‌کارهٔ کشور بود و شایع بود که خیال کودتا علیه رضاشاه دارد. آیرم با فراست متوجه شد که از چشم رضاشاه افتاده است و به‌زودی احتمال خلع و حتی دستگیری وی وجود دارد. لذا به طور ناگهانی به لال شدن تمارض نمود و موفق شد به بهانهٔ معالجه به آلمان بگریزد. با ورود وی به آلمان به رضاشاه خبر رسید که زبان آیرم مجدداً باز شده است. رضاشاه که خود را تحقیر شده می‌دید، تلگرافی به ضمیمهٔ هزار لیره انعام معالجه برای آیرم فرستاد و از او دعوت کرد که برای تقدیر از زحماتش به ایران باز گردد. لیکن آیرم پس از دریافت انعام و تشکرات پادشاه، جواب داد که پزشکان بازگشت وی را به کشور مصلحت نمی‌دانند. آیرم دیگر هرگز به ایران بازنگشت.

۴- رضا شاه پهلوی در  شهریور ماه سال ۱۳۲۰ و پس از اشغال ایران از سوی نیروهای متفقین با نگارش استعفا نامه و واگذاری سلطنت به ولیعهد ۲۲ ساله اش، ایران را به مقصد هند ترک کرد اما پس از توقف ۵ روزه در بندر بمبئی و در کشتی، در نهایت به صلاحدید انگلیسیها به بندر پورت لوئی پایتخت جزیره موریس در آفریقا رسید.

۵- سرگرد غلامحسین بقیعی در کتاب خاطراتش می‎نویسد: "یکی از مسایل مهم روز که پیوسته در مطبوعات منعکس می شد، محاکمه پزشک احمدی بود. یک روز روزنامه فروشها داد میزدند: فوق العاده ! به دار زدن پزشک احمدی! فردا در میدان توپخانه ! فوق العاده! اذان صبح خود را به آنجا رساندم. غوغای غریبی بر پا بود. یک تیر چوبی بسیار بلند با قرقره و طناب مخصوص در ضلع غربی میدان به چشم می خورد. نماینده دادستان حکمش را قرائت نمود و قاضی عسکر گفت: استغفار و توبه کند و از مأمورین تقاضا نمود که اجازه دهند محکوم دو رکعت نماز بخواند. پس از نماز روی چهارپایه زیر چوبه دار ایستاد و فریاد زد: "ای مردم من قاتل نیستم ! یگانه گناهم اینه که دستور مافوقم را اجرا کردهام! و حالا چون از همه ضعیف ترم، همه چیز به گردن من افتاده! قاتل اصلی سرتیپ مختاری و خودِ رضا شاهه!" پاسبانها بیش از این مهلت ندادند. حلقه طناب را به گردنش انداختند و به سرعت بالا کشیدند."


تا کنون منتشر شده است:

دوران کودکی


خاطرات اقدس منوچهری (نوری‎علا) / بخش دوم : دوران جوانی / شماره ۵


هیچ نظری موجود نیست: