پیوند سرای نویسندگان، شاعران و هنرمندان سکولار دمکرات ایران

پیوند سرای نویسندگان، شاعران و هنرمندان سکولار دمکرات ایران

۱۳۹۴ شهریور ۲۰, جمعه

ماجراهایِ یک داستانِ کوتاه: زیرِ باران، خیس... / ناصر زراعتی


چهل سال پیش، اوایل زمستانِ 1354 بود، ماهِ ذیالحجه، که در عربستان، هنگامِ مراسمِ حج، آن فاجعۀ آتش‌سوزیِ هولناک رُخ داد، با هزاران کُشته و مصدوم و مفقودالاثر... آن سال، پدر و مادرِ من هم رفته بودند زیارتِ خانۀ خدا که پدر تنها برگشت. در خبرها گفته شد حدودِ هزار زائرِ ایرانی کُشته شدند که جنازۀ یک‌صد و بیست و چهار تنِ از آنان هرگز یافته نشد. یکی از آن‌ها مادرِ من بود که چهل و شش سال داشت.


[نرسیده به «ایرانمهر»، در خیابانِ «شهرستانیِ» میدانِ امام حسین («فوزیۀ» آن زمان)، مردی میانسال، لاغر و بلند قامت، خاموش و سربه‌زیر، مغازۀ قابسازی داشت. هفت هشت ماه پس از آن فاجعه، عکسی از مادر را که داده بودم دوستی چاپ کرده بود، بُردم بدهم قاب کند. مشغولِ اندازه‌گیری بود که از سرِ دردِدل، ماجرا را تعریف کردم. آهی کشید و بی‌آن‌که سر بلند کند، گفت: «ما هم تو همون کاروان بودیم... مادرم، خواهرم و زنم هر سه سوختند!... حالا، من مونده‌م و چند تا بچّه: بیمادر...» یکی از آن بارها بود که بیتِ رودکی در ذهنم زنده شد: «به روزِ نیکِ کسان گفت تا که غم نخوری/ بَسا کسا که به روزِ تو آرزومند است...]
تابآوردن و کنارآمدن با اندوهِ سیاه و تلخِ از دست دادنِ مادر، آن‌هم به آن شکل و با آن ماجراها، به‌قدری دشوار و سنگین بود که نوشتنش ـ حتا در قالبِ این داستانِ واقعیِ کوتاه ـ بیش از شش ماه طول کشید.
نظامِ شاهنشاهی در اوجِ قدرت، حتماً نمی‌خواسته به روابطِ حَسَنۀ خود با کشورِ سعودی‌ها لطمه‌ای وارد آید که انتشارِ هرگونه خبر و نوشته‌ای را در موردِ آن فاجعه، در مطبوعات، ممنوع اعلام کرد. غیر از آن خبرهایِ اوّلیّه، هیچچیزِ دیگری در روزنامه‌ها و مجلاتِ آن زمانِ ایران، در بارۀ این فاجعه اجازۀ انتشار نیافت.
«زیرِ باران، خیس...» را که تمام کردم، مثلِ همیشه، اوّل برایِ نزدیکان و دوستانم خواندم. و بعد، باز مثلِ همیشه، توجّه کردم به نظرهایی که دادند. (اتفاقاً بهترین نظرها را نه اهلِ بخیه و دوستانِ نویسنده، که خوانندگان و شنوندگانی می‌دهند که به‌اصطلاح «معمولی»اند و دستی در کارِ داستان و ادبیّات ندارند.) آنگاه، توصیه‌ها و نظرها را ـ به‌قولِ امروزی‌ها ـ «لحاظ» کردم و داستان را بُردم دفترِ ماهنامۀ «نگین» (که آن زمان، نشریه‌ای بود وَزین و سطحِ بالا)، دادم به مدیر و سردبیرش: دکتر محمود عنایت.
دکتر عنایت (یادش گرامی!) را که روزنامه‌نگاری بود باسابقه و نامدار و نویسنده‌ای خوب و تیزبین و نیز انسانی شریف، یک سالی بود می‌شناختم. بچّه‌محل و همکلاس و دوستِ قدیمی‌ام مسعود زیرکساز (که متأسفانه زود از دنیایِ ما رفت: بیست و یکی دو سال پیش، در غربتِ هامبورگِ آلمان... به تومورِ مغزی بدخیمی مبتلا شده بود). یک روز مرا به دفترِ «نگین» بُرد و به دکتر عنایت معرفی کرد. مسعود که در دانشگاهِ مشهد زبانِ انگلیسی خوانده بود، پس از سربازی، رفت به مدرسۀ وزارتِ امورِ خارجه که دکتر عنایت هم آنجا درس میداد. با مسعود گاهی ترجمه‌هایی می‌کردیم. پیش از آن، «تصویرهایِ درهم و آشفته از سال‌هایِ دور» را که در زندانِ رشت نوشته بودم (1350)، دکتر عنایت پسندیده بود و در «نگین»ش چاپ کرده بود و (دقیق خاطرم نیست) چند نوشتۀ دیگر هم در شماره‌هایِ پیشینِ آن ماهنامه داشتم؛ همچنان‌که تا آن هنگام، نوشته‌ها و ترجمه‌هایی هم از من چاپ شده بود در هفته‌نامۀ «تماشا» و نیز ماهنامۀ معتبرِ «رودکی» که مدیرش دکتر محمود خوشنام استادِ موسیقی‌مان بود در دانشکدۀ هنرهایِ دراماتیک، که آن زمان، هنوز دانشجویِ رشتۀ «سینما/ تلویزیونِ» آن محسوب میشدم. دکتر خوشنام (که تندرست باشد و قلمش همچنان روان و عمرِ باعزّتش دراز!) نیز مانندِ مرحومِ دکتر عنایت بعدها از دوستانِ خوب و عزیزِ من شد.
بیژن مهاجر از دوستانِ همدانشکده‌ای که چند سال پیش از آن زمان، فارغ‌التحصیل شده بود و سینما را رها کرده بود و در مطبوعات قلم می‌زد، از گردانندگانِ هفته‌نامۀ «جوان» بود. «زیرِ باران، خیس...» را که در «نگین» خواند، گفت: «بده ما هم چاپش کنیم.» گفتم: «این که چاپ شده...» گفت: «مانعی ندارد.»
پس، این داستان در یکی از شماره‌هایِ «جوان» نیز (بهشکلِ زیبایی، همراه با چند طرح) بازچاپ شد.
«خواندنی‌ها» مجله‌ای بود خاص و پُرتیراژ که امیرانی آن را هفته‌ای دو شماره منتشر می‌کرد. همچنان‌که از نامش  مشخص است، مطالبِ «خواندنیِ» روزنامه‌ها و مجله‌ها را برمی‌گُزید و حتا بدونِ اطلاعِ نویسندگانشان، آنها را بازچاپ می‌کرد. «زیرِ باران، خیس...» در دو شمارۀ پی‌درپیِ «خواندنیها» چاپ شد.
و به این ترتیب بود که در مدّت حدودِ یکی دو ماه، این داستانِ کوتاه در یک ماهنامه، یک هفته‌نامه و یک (چه‌گونه می‌توان نامید؟) نشریۀ دو شماره در هفته، در تیراژی بسیار بالا چاپ شد. در میانِ اهلِ کتاب و مطبوعات، دیگر کم‌تر کسی بود که آن را نخوانده باشد. و چون در قالبِ «داستان» بود، خوشبختانه مشکلی با سانسور پیدا نکرد؛ سانسوری که آن زمان، بدجور بیداد می‌کرد...
من آن سال، با آن‌که تمامِ واحدهایِ درسیِ دانشکده را گذرانده بودم، پایان‌نامه‌ام را طول می‌دادم که ناچار نشوم بروم سربازی.
ترجمۀ کتابِ «نشانه‌ها و معنا در سینما» از پیتر والن (که بهارِ سالِ 1363، نشرِ تیراژه، رضا یکرنگیان دوستِ بامحبّتم آن را منتشر کرد) بخشِ نظریِ پایان‌نامه‌ام بود و بخشِ عملی آن فیلمِ مستند/ آموزشیِ بیست دقیقه‌ای «پُست» که من آن را نوشته و کارگردانی کرده بودم و دوستِ همکلاسم کوروش افشارپناه فیلمبرداری آن را بهعهده داشت و باهم تدوین‎اش کرده بودیم، برایِ بخشِ «فیلم‌هایِ آموزشیِ» «کانونِ پرورشِ فکریِ کودکان و نوجوانان» که مدیرش عباس کیارستمی بود. «پُست» شد کارِ عملی پایان‌نامۀ من و کوروش برایِ اخذِ لیسانس (کارشناسی) رشتۀ «سینما/ تلویزیونِ» دانشکدۀ هنرهایِ دراماتیک... به آن ترتیب، ما دو تن از معدود دانشجویانی بودیم که نه تنها مُتقبلِ هزینه‌ای نشدیم برایِ ساختنِ فیلمِ پایان‌نامهمان، که دستمزد هم بابتش گرفتیم! استادِ راهنمایِ من استاد پرویز شفا بود که خوشبختانه از چند سال پیش از آن، افتخارِ دوستی و همکاری با ایشان نصیبم شده بود. در این سه دهه نیز ـ بهرغمِ فاصلۀ جغرافیایی ـ این ارتباطِ (برایِ من) مفید و سازنده همچنان ادامه دارد. پایدار و همیشهسربلند باشد!
همزمان، در بخشِ «آموزشِ فیلمسازیِ» کانون کار می‌کردم. مُرّبیِ فیلمسازی بودم در کتابخانه‌هایِ تهران و برایِ هنرجویانِ مستعدی که از شانزده سالگی گذشته بودند و دیگر مُجاز نبودند به کتابخانه‌ها بروند، دورۀ دوّمِ این کلاس‌ها را در محلِ خودِ مرکز برگزار می‌کردیم. [بیشتر آن نوجوانانِ هنرمند، امروزه روز، در ایران و اقصا نقاطِ جهان، از فیلمسازان و هنرمندانِ بنام و پُرکارند!] مدیرمان دوستِ عزیزِ هنرمندِ آهنگسازِ خوب اسفندیار منفردزاده بود که گمان می‌کنم آن زمان از «کانون...» رفته بود و پرویز کلانتری دوستِ نقاش [که شنیده‌ام اخیراً متأسفانه دچارِ عارضۀ سکتۀ مغزی شده و برایش تندرستی آرزو می‌کنم!] ضمنِ مدیریّتِ بخشِ «آموزشِ نقاشی و مجسمه‌سازی»، مدیرِ بخشِ ما هم شده بود. در ضمن [ناگهان یادم افتاد که] مدیرِ آن فصلنامۀ موسوم به «خط و ربط» هم بود که من سردبیریِ آن پنج شمارهاش را عهدهدار بودم: نشریۀ ویژۀ مراکزِ آموزشِ هنری (فیلمسازی، تئاتر، موسیقی، تقاشی و مجسمهسازی و بعدها نقاشیِ متحرکِ) کانونِ پرورشِ فکری...
پرویز کلانتری یک روز آمد که: «گویا خانمِ امیرارجمند [مدیرعاملِ کانون...] از احمدرضا احمدی [که مدیرِ بخشِ «صفحه و نوارِ» کانون بود] شنیده که از تو داستانی چاپ شده... از من آن را خواسته...»
گفتم: «خُب می‌گفتی برود یکی از این سه تا مجله را بخرد یا بگوید برایش بخرند، بخواند!»
گفت: «حالا تو بده براش بفرستیم.»
حیفم آمد یکی از آن مجلهها را بدهم. از رویِ نسخۀ چاپ‌شده در «جوان»، فتوکُپی گرفتم. دستگاهِ فتوکپی ایراد داشت. برگ‌هایِ فتوکپی چندان پاکیزه از آب درنیامد. پرویز کلانتری ـ مثلِ همیشه ـ بیقرار بود و شتاب داشت. همان‌ها را دادم به‌ش که گذاشت تویِ یک پاکت و رویش نوشت: «مقامِ محترم مدیریّتِ عامل ملاحظه فرمایند.» درِ پاکت را چسباند و آن را داد به مستخدم تا ببرد طبقۀ هفتمِ ساختمانِ خیابانِ جَم، بدهد به مُنشی خانمِ امیرارجمند...
گمانم یک هفته بعد بود که پاکتی از دفترِ «مقامِ محترمِ مدیریّتِ عامل» رسید. نامِ من رویش نوشته شده بود.
پاکت را که باز کردم، همان چند برگ فتوکپیِ «زیرِ باران، خیس...» بود، همراه یادداشتِ کوتاهی به خطِ خانمِ امیرارجمند، خطاب به من، با این مضمون که: تعریفِ نوشتۀ مرا شنیده و دوست داشته آن را بخواند. تا دیروز که رفته بوده آرایشگاه، فرصتِ خواندنش را پیدا نمیکند. زیرِ دستِ آرایشگر که نشسته بوده، آن را میخوانَد. نمی‌داند آیا ماجرایِ این داستان واقعی است یا تخیّلی. اگر واقعی باشد، بسیار متأسف است. امّا اگر واقعی نبوده باشد و زائیدۀ تخیّلِ نویسنده است، باید بگوید که باعثِ آزارِ خواننده می‌شود. در تمامِ مدّتِ خواندنِ آن، اشک از چشمانِ ایشان جاری بوده... که روشن است صورتِ خوشی نداشته برایِ شخصّیتی چون «مقامِ محترمِ مدیریّتِ عاملِ» ما!...
در پایان، کنایهای هم زده بود درموردِ کیفیّتِ بدِ آن نسخۀ فتوکپیشدۀ داستان که فرستاده بودم... و تشکر... و امضاء...
*
از آن پس، برایِ دوستانی که داستان را نخوانده بودند و علاقهمندِ خواندنِ آن بودند، بارها ناچار شدم از رویِ آن سه مجله، فتوکپی بگیرم. برایِ دوستانی هم که دور از تهران و ایران بودند، فتوکپی‌ها را ـ بهناچار ـ پُست می‌کردم.
آن مجله‌ها باید در میانِ کتاب‌ها و کاغذهایم در تهران باشد هنوز...
زمستانِ سالِ 1368، وقتی گُزیده‌ای از داستان‌هایِ کوتاهم را برایِ مجموعه داستانِ «سبز» مهیّا می‌کردم تا به حسین کریمی [نشرِ «نیلوفر»] بسپارَم برایِ چاپ، «زیرِ باران، خیس...» را هم برایِ حروفچینی فرستادم که در این مجموعه چاپ شد.
*
هنوز هم که هنوز است، پس از اینهمه سال، وقتی این داستانِ کوتاه را میخوانم، متأثر میشوم.
             ناصر زراعتی
گوتنبرگِ سوئد

  
            


زیرِ باران، خیس...
سوگنامهای برایِ مادرم

باران گرفته بود؛ یکریز و سیلآسا. شب، وقتِ رفتن، همۀ چراغهایِ خانه روشن بود. خانه پُر بود از دود و بویِ اسفند، از هیاهویِ شادمانۀ آدمها. من هیچگاه ندیده بودمت که اینقدر شاد باشی، اینقدر بخندی. با اشکِ شوق در چشم، در آن شلوغی و غوغایِ خداحافظی، از زیرِ قرآن گذشتی. آن آرزویِ چندین و چند ساله اکنون برآورده میشد.
*
پیراهنِ سپید و بلندت را خود دوختی. آن روزها، هرگاه پا به خانه میگذاشتم، اوّل صدایِ چرخِ خیّاطی را میشنیدم. آنگاه که به اتاق میآمدم، بر زمین نشسته میدیدمت که در حالِ دوختنی. پیراهنِ سپید و بلندت را میدوختی. آن دستهایِ مهربانِ تَرَکخورده، آن دستهایِ تاوَلِ سوختگی بر انگشتان، آن دستهایِ مادرانه روزها و شبها سوزن زدند تا پیراهنِ سپید و بلند دوخته شد.
وقتی که پوشیدی، وقتی که سربندت را بستی و ایستادی، از تو فقط قُرصِ صورتت پیدا بود، با چشمانی پُر از شوق؛ و اشکهایِ شادی؛ و دستهایت، آن دستهایِ کارکردۀ زحمتکش، آن دستهایِ مادرانۀ نوازشگر...
*
از خانه که بیرون آمدیم، در کوچه سیل بود و بارانِ بیاَمان. وقتی که پشتِ سرت آب ریختند، آبِ باران، سیلِ کوچه آن آب را در خود گرفت و محو کرد و بُرد.
*
در راه، از آینه نگاهت میکردم. آنجا، میانِ پدر و برادر نشسته بودی؛ کِزکرده و کوچک، کوچکتر از همیشه. بر شیشهها شُرشُرِ باران بود و ضربِ مداومِ رگبار بر سقف. خیابانها انگار رود بودند و چرخها آب را به اطراف میپاشیدند. کجا را نگاه میکردی با آن رضایتِ خاطر؟ سکوت بود. تنها صدا صدایِ باران بود.
وقتی نگاهت در آینه نگاهم را دید، لبخند زدی.
گفتم: «خوشحالی، نه؟»
لبخند میزدی.
*
مسجد شلوغ بود. خیابانِ مسجد شلوغ بود. میدان شلوغ بود. بلندگو میگفت: «زود بیایید!» صدایِ بوق بود. هیاهو بود. فریاد بود. خنده بود. شادی بود و گریه بود. ماشینها کیپِ هم ایستاده بودند. باران ادامه داشت. انگار از زمین آب میجوشید. جویها لبریز بود و خیابان پُر از آب.
یک گام پیش نمیشد رفت. پیاده شدید. من بعد آمدم. دویدم. زیرِ درخت ایستاده بودید، در ازدحام. پیدایتان کردم. بلندگو میگفت: «زود بیایید!» ما را به مسجد راه نمیدادند. همانجا میبایست خداحافظی میکردیم.
وقتی دست انداختی گردنم، گفتی: «خداحافظ. مواظبِ خودت باش.» خیس بودی از آبِ باران. چادرت خیس بود. موهایت خیس بود و از سرما میلرزیدی. دندانهایت بههم میخورد. میخندیدی. تنت در دستهایم میلرزید. دستهایت را به دست گرفتم. یخ کرده بود از سرما و خیس بود. تو خیس بودی از باران. من خیس بودم.
*
... آن صبحِ جمعۀ بارانی، با آن هوایِ سرد و پُر از مِه، در شهرِ سبزهها...
مرا صدا زدند. راه افتادیم. ماشین از درِ آهنیِ بزرگ که بیرون میرفت، برگشتم از شیشۀ عقب نگاه کردم. آنجا، کنارِ در ایستاده بودی؛ با چادرِ سیاه بهسر، گوشۀ چادر به دندان و بستهها و زنبیلهایِ پُر در دست، چشمانتظار. من هرچه داد زدم، سر و دست تکان دادم، تو نفهمیدی. مرا ندیده بودی. من دور میشدم در کوچۀ خیس و پُر از گِل و لای و تو هنوز ایستاده بودی آنجا، کنارِ در، زیرِ بارشِ باران، در آن هوایِ سردِ زمستان. ماشین از پیچِ کوچه پیچید در خیابان. دیگر تو را نمیدیدم. رفتیم؛ با سرعت، از کوچهها و خیابانها، از میدانها. مردم انگار مُرده بودند. آن روزِ دلگرفتۀ بارانی چهقدر خلوت بود! تَکتَک، آن عابرانِ سر در گریبان فروبُرده، با چترهایِ خیس، در حالِ رفتن بودند. همۀ درها و پنجرهها بسته بود. در جادّه، گاه اتومُبیلی سریع میگذشت و آب به اینسو و آنسو پاشیده میشد.
آن باغِ بزرگِ پُردرختِ سبزِ خارجِ شهر...
آنجا نشسته بودم ساکت. روبرویم پنجرهای بود با شیشۀ بزرگ، رو به باغ. آنجا صدایِ زنگِ تلفن بود، تَقتَقِ ماشینِ تایپ و وَرق خوردنِ کاغذها.
باران چه تند بود! چه ضربی داشت بر شیروانیِ سقف! باران از برگهایِ سبزِ سوزنیِ کاجهایِ باغ فرومیریخت بر برگهایِ زرد و خشکِ درختانِ چنار که زمین را پوشانده بود.
آن لحظههایِ کشدار، طولانی، سنگین و دلهُرهآوَر... پیوسته آن تصویر که من دور میشدم و تو ایستاده بودی کنارِ در، کوچک شدی و از چشم پنهان شدی، پیشِ نظرم بود. میدیدمت (و میدانستم) که خیس میشوی، آنجا، کنارِ در، زیرِ بارشِ مُداوم و تندِ باران. راهت نمیدهند. نگران ایستادهای.
ساعتها در انتظار گذشت. بر نیمکت نشسته بودم ساکت، امّا درونم غوغا بود. وقتی که دیگر صبرم داشت تمام میشد، وقتی که لحظۀ انفجار نزدیک میشد، رگهایِ پیشانی و گردنم میتپید و خون به چهرهام دویده بود، ناگاه صدایِ اذان آمد، از دوردست، از پشتِ کاجها و درختانِ باغ...
در راهِ برگشتن، دیگر مرا تمایلی به دیدن و تماشایِ خیابان و آدمها نبود. نَفَس در سینه تنگی میکرد. دیگر دلم نمیخواست با تمامِ وجودم نَفَس بکشم. انگار در تونلِ سیاهِ بزرگی، با گامهایِ کُند پیش میرفتم.
وقتی ماشین از پیچِ خیابان به کوچه پیچید، دیدمت در انتهایِ کوچه، روبرویِ درِ بسته، تنها، به دیوار تکیه داده بودی. کوچک بودی. ما نزدیک میشدیم.
ماشین که ایستاد و در باز شد، مرا دیدی. من با سر بیرون پریدم. انبارِ خشم بودم. بهسویم دویدی. خیس بودی. لبخند میزدی. چشمهایت بادکرده بود و سرخ.
رفتیم در اتاق. نشستی آنجا، کنارِ بُخاری. من داد میزدم. من فحش میدادم. باروتهایِ درونم آتش گرفته بود. هیاهو بود. من صدایِ تیکتیکِ بههم خوردنِ دندانهایت را میشنیدم. از یاد بُرده بودم دیگر آن وضع و موقعیّتِ ناجور را. لرزان گفتی: «بس کن!» و دستم را به دست گرفتی. انگار بر آتشِ بزرگی دریایِ آب بریزند. ساکت شدم.
گفتی: «بنشین!» کنارت نشستم. آن دستهایِ یخزده و لرزان را در دست میفشردم. لبخند میزدی.
ـ چهطوری؟
ـ خوبم.
تو خیس بودی...
*
از پلّههایِ مسجد بالا رفتید با پدر. آنجا، در ازدحامِ آدمها گُم میشدید. ما سَرَک میکشیدیم تا یک بارِ دیگر، یک لحظه بیشتر، ببینیمتان. یک لحظه ایستادی و برگشتی. تنها چهرهات در قابِ سیاه و بیضیِ چادر پیدا بود. لبخند میزدی. لبهایت تکان میخورد، امّا صدایت شنیده نمیشد. فریادها و گریهها و هیاهو همراه با صدایِ گوشخراشِ بلندگو نمیگذاشت. چه گفتی؟ چه میگفتی؟ جمعیّت بر پلّهها موج خورد و تو را با خود بُرد. دیگر ندیدمت...
وقتیکه برگشتم، دیدم همه چشمانشان سرخ است و خیس، جُز من.
در راه، باز باران بود؛ یکریز و بیامان. همه در فکر بودند، خاموش. من چشم بر سیاهیِ شب داشتم و ریزشِ باران و رقصِ نور بر برکههایِ کوچکِ سطحِ خیابان. و فکر میکردم که چه میگفتی؟ آنجا، بالایِ پلّهها... سنگینیِ سکوتِ سرد مرا واداشت تا بلند آواز سر دهم.
*
شب، خانه سوت و کور بود. چراغها همه خاموش. دیگر نه دود و بویِ اسفند بود، نه هیاهویِ شادمانۀ آدمها. باران ادامه داشت و ضربِ مداومش بر سقف و شیشهها، موسیقیِ ملالِ تیرگیِ شب بود.
با چشمهایِ باز، ساکت، بر سقف خیره بودم در سیاهیِ شب، که ناگاه صدایِ زنگِ تلفن بلند شد. از دوردست، از راهِ سیمها، صدایِ تو بود که میآمد:
ـ خوابیدهید؟
ـ نه...
ـ چهطورید؟ حالتون خوبه؟
ـ کجایید؟
ـ ما تازه رسیدهیم. در حالِ رفتنیم. اینجا شلوغه... امشب حتماً پرواز میکنیم. مواظبِ خودتون باشید. خداحافظ...
تَق...
ای داد! چرا نپرسیدم آن لحظه، بالایِ پلّهها، تو چه میگفتی؟
*
آن روزها گذشتند، پیدرپی... آن روزهایِ ابری و بارانی، آن روزهایِ وزشِ بادهایِ پاییزی... خانه هر روز پُر میشد از برگهایِ خشک و زرد...
*
یک شب، طوفانِ بیاَمان بود. من خواب بودم؟ بیدار بودم؟ نمیدانم. دیدم: در دشتِ سبز و وسیعی ایستادهام. گویا بهار بود. آسمان آبیِ یکدست، صاف، بی لکّههایِ ابر. خورشید، پُرنور، نوازشگر، درخشان. من ایستاده بودم. گویی برگی به دست داشتم؛ یک برگِ باطراوت و خُنَک و سبز.
 تو ایستاده بودی، با آن پیراهنِ بلند و سپیدت بر تن و گیسوانت بر شانهها افشان. بر چهرهات که درخشان بود، غم موج میزد. انگار خسته بودی.
من برگ را بهسویت گرفتم. گفتم: «بگیر.»
گفتی: «من خستهام.» و دستهایت در آستینِ لباست پنهان بود. سراپا سفید بودی.
گفتم: «بگیر.» و برگ را رها کردم. باد آمد و برگ را با خود بُرد.
گفتی: «من خستهام.» و آرام ـ همچنان رو به من ـ دور میشدی. انگار بینِ زمین و آسمان بودی. خستگی و اندوه از نگاهت میبارید. لبهایت تکان میخورد. نجواکنان گفتی: «خسته شدهم... دیگه بسّه... میرم...»
گفتم: «کجا؟» و خواستم بهسویت بدوم، امّا پاهایم انگار از آنِ من نبودند، انگار آنها را در سُرب قالب گرفته بودند. دستهایم را بهسویت دراز کردم. گفتم: «بمان... کجا میری؟ پیشِ ما بمان.»
تو بینِ زمین و آسمان دور میشدی، کوچک میشدی و سپیدیِ پیراهنت و گیسوانِ سیاهت با تارهایِ سپیدِ رویِ شقیقه در سبزیِ برگِ درختان میآمیخت. صدایت خستهتر از همیشه، بیآنکه زنگِ خنده داشته باشد، فضا را پُر کرد:
ـ من میرم دیگه... از هرچه هست، دلزده و خستهم... دیگه بسّه...
تو محو شدی و رنگها درهم ادغام شدند. فریاد زدم: «نرو! بمان!»
دیگر تو رفته بودی...
سرسبزی و طراوت ناگاه زرد و پلاسیده شد. آسمانِ آبیِ روشن سیاه و تیره شد. خورشید محو شد. طوفان گرفت.
انگار از آسمان بارانِ برگهایِ زرد و خشک میبارید.
من وحشتزده، خیس از غرق، با گلویِ خشک و مزۀ تلخ در دهان، چشم گشودم. طوفانِ بیاَمان بود و شیونِ رگبار در ناودان. برخاستم. کنارِ پنجره نشستم و تا صبح، چشم بر سیاهیِ شب دوختم.
*
فردا، روزنامهها خبر را نوشتند:
آتش... حریق... مرگ...
یک لحظه، دلنگرانی، دلواپسی، دلشوره چنگ زد. امّا با خودم گفتم: «امکان ندارد. مگر میشود که نیاید؟ وقتی خورشید از مشرق سر بهدرآرَد، او هم خواهد آمد. همچنانکه آن روز صبح از در درآمد...»
*
... آن روزِ جمعۀ بیخورشید...
از صبح، آن اضطرابِ وحشتبار مرا در خود گرفته بود. تا ظهر، در خانه مانده بودم. بعد، بیرون زده بودم. شاید میخواستم فرار کنم از آن اضطرابِ سیاهِ وحشتزا... تا غروب، به هر کجا که بود سَرَک کشیدم. یک لحظه میماندم و باز میگریختم. گریز و رفتن و پرسه زدن در کوچهها و خیابانهایِ خلوتِ غمگرفته و دلگیرِ جمعه، تنها...
وقتی غروب شد، از پا افتاده بودم. گفتم برگردم. یک آن، وقتی که گیج و منگ، شتابان، از خیابان میگذشتم، ناگاه پَر کشیدم. یک تونلِ سیاه و چرخش و اوج... آنگاه، سقوطِ کُند و طولانی... یک لحظۀ بلندِ کشدار... و اصابتِ محکم و صدادارِ سر بر آسفالتِ سیاهِ سختِ خیابان...
چشم که گشودم، دراز، بر کفِ خیس و گِلآلودِ خیابان افتاده بودم و جماعتی انبوه دوروبرم گِرد آمده بودند و دلسوزانه نگاهم میکردند.
بر تختِ درمانگاه، در یک اتاق، تنها ـ با پنجرهای رو به شرق ـ دراز کشیده بودم. پزشک گفته بود: «شاید خونریزیِ مغزی کرده باشی. تا بیست و چهار ساعتِ دیگه معلوم میشه.»
و بویِ مرگ را حس میکردم و سایۀ سیاهِ مرگ را دوروبَرِ خود میدیدم. امّا نمیترسیدم. هرگز فکر نمیکردم با مرگ اینقدر راحت و خونسردانه روبرو شوم و آن را بپذیرم.
تا صبح، برادر نشسته بود کنارِ تخت. گفته بودم: «شعر بخون. شاید که این شبِ آخر باشه...» و او شعر خوانده بود. آنقدر خوانده بود که خوابش گرفته بود و من آنقدر فکر کرده بودم که نفهمیدم کِی به خواب رفتم...
نمیدانم چهطور شد که از خواب پریدم. هوا روشن شده بود. برخاستم، نشستم. برگشتم از پنجره نگاه کردم: از شرق، از پسِ کوههایِ دور و از پشتِ ساختمانها، خورشید آرام بالا میآمد. یک لحظه قلبم تندتر تپید. مدّتها بود طلوعِ خورشید را ندیده بودم. دیدم چهقدر زیباست: خورشید، روز، روشنایی، زندگی... و فکر کردم: «آیا طلوعِ روزِ بعد را هم خواهم دید؟» که صدایِ باز شدنِ در را شنیدم. سر که برگرداندم، دیدمت که از در درآمدی: خندان. چشمهایت فریاد میزدند که تا صبح نخوابیدهای. نورِ خورشید از پنجره تابیده بود. در را و دیوار را و تو را روشن کرده بود. زندگی لبخند میزد. سایۀ سیاهِ مرگ را دیدم که محو شد.
*
پیغام پشتِ پیغام:
ـ حالمان خوب است. هیچ اتفاقی نیفتاده. نگران نباشید.
میآمدند درِ خانه، در میزدند، میگفتند و میرفتند. تلفن میزدند. بیشتر صدایِ زنی بود که میگفت: «نگران نباشید.» عجولانه... و صدایش پُر از اندوه بود و دلنگرانی. و در برابرِ پرسشها، پاسخی نداشت. میگفت: «نمیدونم.»
*
یک روز پستچی آمد. نامهای داشت از شما: تو و پدر.. وقتی رسیده بودید، آن نامه را نوشته بودید. روزها از نوشتنش میگذشت. تاریخِ نامه یک هفته پیشتر از وقوعِ فاجعه بود.
*
و روزنامهها هر روز مینوشتند:
آتش... حریق... مرگ...
کمکم حقیقتِ مرگبارِ فاجعه رُخ مینمود.
یک روز، اسمی شبیهِ اسمت دیدم در روزنامه، جُزوِ انبوهِ نامِ گمشدگان. باور نمیکردم. باور نکردم. گفتم: «حتماً کسِ دیگریست... یک مادرِ دیگر...» روزنامه را تا کردم. پنهان کردم. مبادا در خانه ببینند.
*
دیگر شبها خواب نمیآمد. دلشوره بود و کابوس و سؤالها که ذهن را میانباشت:
ـ نکند؟...
من اضطراب و وحشت و دلواپسی را در چشمهایِ همه میدیدم. خشمِ فروخورده و بیحوصلگی را میدیدم. برادر را میدیدم که بیحرکت دراز میکشد، چشم بر سقف میدوزد و آه میکشد. پیوسته بیدلیل به زمین و زمان فحش میدهد. شب در تاریکی، تکانِ شانههایِ زنم را میدیدم. نزدیک که میشدم، عجولانه میکوشید بالشِ خیس را بپوشانَد و هِقهِقِ خاموشِ گریههایش را در گلو خفه کند.
کارم همه دل دادن بود، خندیدن بود، خنداندن بود و امیدوار کردن...
یک شب، صدایِ هِقهِقِ گریه بلند شد. خود را به خواب زدم.
ـ چرا گذاشتی بِرِه؟
دندانهایم را بههم میفشردم. در پاسخش چه بگویم؟ خودش میدانست که باور نداشته و ندارم. امّا یک عمر آرزو در دل پروراندنِ تو بود و صرفهجوییهایت و ایمان و اعتقادت و عشقِ پُرشورت به رفتن، به رسیدن... من عشق را که دیگر انکار نمیتوانستم کرد؟
سکوت کردم.
تا سپیدهدَم، لرزشِ شانهها را در تاریکی حس میکردم و هِقهِقِ گریه را میشنیدم.
*
آن روز غروب، پایم بهسویِ خانه کشیده نمیشد. در روزنامه، میانِ انبوهِ نامِ گمشدگان، نامِ تو را خوانده بودم. این بار، درست و بیغلط و کامل. میدانستم در خانه همه باخبر شدهاند. دیگر برایشان چه بگویم؟
در تاریکروشنِ اتاق، برادر گوشهای نشسته بود، پشت به دیوار و سر بر زانو نهاده. و هرکس در گوشهای، نشسته یا ایستاده، در سکوت...
در آستانۀ در ایستادم.
زنم گفت: «کجا بودی؟» و دستمالِ مچاله و خیسش را بر چشمها فشرد.
من هیچچیز نگفتم.
برادر سر که برداشت، چشمش که به من افتاد، فریاد زد: «دیگه تموم شد... دیدی؟» و گریه را سر داد و داد زد و فحش داد.
همانجا، کنارِ در، ساکت، در خود شکستم، نشستم...
آنها اسمِ تو را از رادیو شنیده بودند و از ظهر تا غروب، چشم به راهِ من بودند.
یکی گفت: «چه کنیم؟»
(راستی، چه میبایست میکردیم؟)
گفتم: «من میرم. شاید پیداش کنم.»
زنم گفت: «اگه نگذارند؟»
برادر هِقهِقکنان گفت: «من میرم...»
تا صبح، میآمدند، مینشستند، حرف میزدند، گریه میکردند، «خدا کند!» میگفتند، تعریف میکردند... تلفن زنگ میزد:
ـ چه خبر؟
صداها همه بُغضکرده بود و خیس. صدایِ ورق خوردنِ روزنامه، باز و بسته کردنِ رادیو و آه و هِقهِق و گاهی شیون...
یک بار ـ نیمههایِ شب ـ صدایِ همان زن بود: همان صدایِ پُر از اندوه و دلنگرانی:
ـ حالشون خوبه... نگران نبا...
گفتم: «چی میگی تو؟»
یک لحظه سکوت بود و آنگاه:
ـ میدونم...
گفتم: «تو چی میدونی؟ از کجا میدونی؟»
صدا زنگِ بُغض داشت:
ـ پدر و مادر و خواهرِ من هم گم شدهن... من تو تلفنخانه کار میکنم... از اونجا با من حرف میزنن... میگن به شما بگم که حالشون خوبه...
گفتم: «میفهمم...»
گفت: «متأسفم... خداحافظ...»
*
صبح، پیش از طلوع بود که پدر و مادرت آمدند؛ گریان و نیمهجان و لرزان. آنها بهمَحضِ آنکه خبر را شنیده بودند، همان شبانه راه افتاده بودند. آن راهِ دور را طی کرده بودند. مادرت که بویِ تو را میداد، تا رسید، زبان گرفت و چنگ در گیسوانِ سپیدش زد و شیون دوباره برخاست.
پدرت آرام رفت وضو گرفت و آمد، در آن هیاهو، به نماز ایستاد. در عمقِ چشمهایِ کمفروغش، اندوه موج میزد و مُژههایش نَمدار بود. صدایِ گرم و محکمش شنیده میشد:
ـ اللهِ اکبر!
*
... صدایِ شیون و طوفان مرا از خواب پرانده بود. کوچک بودم؛ پنجساله شاید. در آن پنجدریِ بالاخانه، در دِه... صدایِ شیون هر لحظه نزدیکتر میشد. چشم که گشودم، دیدم پدرت ایستاده است به نماز، با قامتِ بلند و برافراشته و شانههایِ پهن. و تو پشتِ سرش ایستاده بودی، با چادرت که زیرِ گلو گِره خورده بود و چشم بر زمین دوخته بودی.
ـ اللهِ اکبر!
صدایِ محکم و گرم و بلندِ پدرت بود.
تا نمازتان تمام شود، من مات و مَنگ بر جا نشسته بودم. صدایِ شیونِ آدمها هر لحظه بیشتر میشد. رعد میغُرّید و برق میزد و رگبار ـ چون سیل ـ فُرومیریخت.
پدرت برخاست، قرآنِ کوچکش را در کیفِ چرمیِ هیکلی نهاد و کیف را بر شانه آویخت و دست انداخت مرا از زمین بلند کرد، بغل گرفت، از پلّهها به زیر آمد و پا در کوچه گذاشت. مرد و زن و جوان و پیر و بچّه در کوچهها، زیرِ باران، پابرهنه میدویدند و جیغ میکشیدند و بر سر و رو میکوفتند و شیون سر میدادند. تو پشتِ سرِ ما بیرون دویدی. از بالا، جمعیّت را میدیدم که تاب میخوردند و میگریختند. فریادِ «سیل! سیل!»... من مات و مَنگ بودم و از باران خیس...
آنجا، زمینِ باز و وسیعی بود با یک درختِ کُهنسال. انبوهِ آدمها درهم میلولیدند. آنسویِ درخت، سیل در رودخانه میغُرّید و میخروشید، گِلآلود و کَفکرده. رویِ آب، تنۀ درخت بود و در بود و پنجرۀ شکسته بود و رختخواب بود و صندوق و گاو و گوسفندِ نیممُرده و حتا کودکِ در گهواره خوابیده که تاب میخوردند و بالا میآمدند و باز به زیرِ آب فرومیرفتند.
آنسویِ رودخانه، بالایِ تختهسنگها، جمعیّتی دیگر انبوه بودند و با هر هجومِ موجِ سیل، پا پَس میکشیدند.
تو مرا از بغلِ پدرت گرفتی. پدرت درِ کیفِ چرمی را باز کرد، قرآن را بیرون آوَرد و از هم گشود. بالایِ سر گرفت و با صدایِ بلند و محکم بنا کرد به خواندن... که ناگاه، موج هجوم آوَرد و زمینِ گسترده را در خود گرفت و آدمها دیوانهوار درهم ریختند و گریختند. پدرت هنوز ایستاه بود، قرآن بهدست، آنجا. آب پاهایش را تا مُچ در خود گرفته بود که تو دامنِ کُتش را گرفتی و کشیدی و هر سه گریختیم. از دیوارِ نیمهویرانی بالا رفتیم. آنسویِ دیوار، از سیل در اَمان بودیم.
تا سالهایِ سال، شبها، کابوسِ سیل میآمد. من جیغ میکشیدم. در خوابهایِ سیاهم، دیو میدیدم. آن دیوها مرا به اوجِ قلّۀ کوهی بلند میبُردند و بعد، رهایم میکردند. من در خَلاء سقوط میکردم و جیغ میکشیدم. گویا با مشت بر سر و رویِ خود میکوبیدم و خود را چنگ میزدم.
گریان که چشم میگشودم، میدیدمت که در دلِ شب بیدار شدهای و مرا در بغل گرفتهای و آب یا شربتِ خُنکی میدهی که: «بخور!»
*
وقتی که صبح، انبوهِ برادرها و شوهرها و پسرها و پدرها را دیدم که ایستادهاند و راهیِ رفتناند، آرام گرفتم. با خود گفتم: «دیدی؟ تنها تو نیستی...»
*
بهشان گفتم: «تنها ما نیستیم. تازه، از کجا معلوم؟ شاید باشه... من میرم. حتماً پیداش میکنم.»
*
امّا نگذاشتند بیایم...
*
چشمانتظارِ پدر بودیم. تنها امیدمان به پدر بود. شاید خبر بیاوَرَد از تو. دیگر چیزی نمانده بود، تنها یک دریچۀ کوچک، یک روزنه، یک کورسویِ نور: امیدِ آمدنت: خسته، زخمخورده، سوخته حتا...
ـ خدا کنه بیاد... هرطور هست، بیاد...
*
خانه پُر از آدم بود، امّا خنده نبود، هیاهو نبود، سکوت بود؛ سکوتی سیاه و تلخ و سنگین و سِمِج... در چشمهایِ نَمدار، دلشوره و انتظار موج میزد. هیچکس بلند حرف نمیزد. آرام میرفتند، میآمدند، مینشستند و برمیخاستند.
*
یک روز مادرت را دیدم. کِز کرده بود تنها در گوشهای و بیصدا اشک میریخت. نزدیک شدم. عکسِ تو را که ایستاده بودی و میخندیدی در دست داشت. نگاه میکرد، میبوسید، به سینه میفشرد و میگریست. من عکس را گرفتم. فریاد زد، شیون کشید. عکس را دوباره به او دادم.
*
آن روز ظهر، رفتم نشستم تنها، در خلوت و هِی ریختم و هِی نوشیدم و فکر کردم: «وقتی پدر بیاید، با این جماعتِ گریانِ داغدیده چه باید کرد؟»
با آنکه گیج بودم، وقتی در را گشودم، با یک نظر چمدانها را دیدم وِلوشده در راهرو. نامت رویِ چمدانت درشت نوشته شده بود. آرام آمدم، در آستانۀ در ایستادم. با دیدنم، شیون بلند شد. برادر افتاده بود رویِ زمین، نعره میکشید و سر به دیوار میکوبید. پدر را دیدم: نشسته بود کُنجِ دیوار و به نقطهای در فضا خیره شده بود. در نگاهِ اوّل، نشناختمش. ده سال پیرتر شده بود. چشمهایش دو کاسۀ سرخِ بینور بود، خشک. چهرهاش تکیده بود و سیاه و استخوانی. ریشِ بلند و یکدست سفید. انگار بُغض کرده بود. رفتم کنارش نشستم. با چشمهایِ سرخ و کمنورش نگاهم کرد. آیا مرا میدید؟ همانطور مبهوت و ساکت نشسته بود. دستش را به دست گرفتم. یخ بود و لرزان و زِبر. لبهایش تکان خورد، امّا هیچ صدایی بیرون نیامد. همهچیز را فهمیدم. چه بپرسم؟...
گفتم: «چه شد؟»
مات و خاموش نگاهم کرد.
مادرت سیاه پوشیده بود و دسته دسته موهایش را میکَند و جیغ میکشید. (در آن تنِ نحیف، آنهمه نیرو بود؟!)
پدرت نشسته بود، سر تکان میداد. گریه نمیکرد، امّا زبان گرفته بود و یکریز، با آن صدایِ محکم و موجدار، انگار شعر میخواند:
ـ بُلبُل هفت تا بچّه میاره. شش تاش زاغ میشن، امّا فقط یکیش میشه بُلبُل... تو بُلبُلِ من بودی فروغ! تو بُلبُلِ من بودی!
برادر که به هِقهِق افتاده بود، باز نعره کشید.
پدرت برگشت سویِ او:
ـ مادرت گُل بود، باد اومد پَرپَرش کرد و بُرد... مادرت پرنده بود، پرواز کرد و رفت...
من هیچچیز نمیگفتم.
*
تا شب، پدر نشسته بود: مات و گُنگ و ساکت. هیچچیز نمیخورد.
نیمههایِ شب، یک بار گفت: «آب...» آب به او دادم. بعد، رفتیم در اتاقی دیگر، تنها، نشستیم.
گفتم: «بگو... چه شد آنجا؟»
خاموش بود.
گفتم: «من میخواستم بیام... نگذاشتند.»
گفت: «کجا بیای؟... که چه؟...»
تا صبح حرف میزدیم.
*
آن روز ظهر، پدر صدایت زده بود. گوشۀ چادر را کنار زده بودی، سر بیرون آورده بودی. پدر گفته بود: «نمیای؟»
خندیده بودی و گفته بودی: «چرا... صبر کن. چهقدر عجله داری!»
*
ـ اصلاً اون روز، یه جورِ دیگهای بود. وقتی سرشو اُوُرد بیرون، تمامِ صورتش میخندید. انگار از صورتش نور میبارید. خوشحال بود، خیلی...
*
بعد، پدر دوباره صدایت زده بود. سر بیرون آورده بودی. پدر گفته بود: «بیا بریم دیگه... دیر میشه، شلوغ میشه.» تو گفته بودی: «صبر کن نماز بخونیم، بعد...»
*
ـ تو بازار، هِی میگفت: «میخوام برا خودم کفن بخرم.» من میگفتم: «برا چی؟ وِلِش کن بریم.» میگفت: «تو میترسی.» میگفتم: «از چی؟» میگفت: «تو میترسی. تو از مُردن میترسی.» رفت و برا خودش کفن خرید. شب پوشید. بعدش تا کرد گذوشت تو چمدون... اونجا، هِی میرفت قبرهایی رو که کَنده بودن نگاه میکرد. من دستشو میکشیدم. میگفتم: «بیا بریم. اینها که تماشا نداره.» میخندید. میگفت: «تو میترسی. تو از مُردن میترسی.»
*
بعد، به نماز ایستاده بودید، در دو چادرِ جدا از هم: در یکی، زنها و در دیگری، مردها...
*
ـ نمازِ اوّل که تموم شد، خبر رسید چادرهایِ بالا آتیش گرفته. گفتیم: «بریم. فرار کنیم.» پیشنماز گفت: «بمانید. آتیش خودش خاموش میشه.»
*
تکبیر بسته بودید.
*
ـ وسطِ نماز، یکی دراومد که: «ایّهاالناس! فرار کنین... آتیش داره میرسه.»
*
فریاد و شیون و صدایِ آدمها: «اللهُ اکبر!» و انفجارِ گپسولهایِ گاز، پیدرپی... و تابشِ خورشیدِ داغ...
*
ـ پیشنماز دوباره گفت: «نمازتان را بخوانید. آتیش خودش خاموش میشه.»
گفتیم: «آقا! همه میسوزن.»
گفت: «نماز بخوانید.»
*
شعلهها زبان کشیده بودند و چادرها و آدمها را لیس میزدند و پیش میآمدند. شیون و فرار و فریاد نزدیک شده بود.
*
ـ وسطِ نماز، یکهو یکی پرید تو چادر که: «آتیش رسید. فرار کنین!»
*
همه زده بودند بیرون. زیرِ دست و پا میماندند. یکسو، جادّه بود و تا دوردستِ دور، چادرهایِ سفید و سویِ دیگر، تپّه بود و سنگلاخِ کوه بود که جلوش سیمِ خاردار کشیده بودند.
*
ـ بیرون که اومدم، هیشکی به هیشکی نبود. هِی داد زدم، هِی گشتم، هِی صدا زدم. امّا کی صدایِ منو میشنُفت... از پشت زدن، افتادم رو زمین. تا خواستم بلند شَم، صد نفر لگدم کرده بودن. منو با خودشون کشوندن طرفِ کوه. دست و پا و سر و صورتم همه زخمی شد. رفتیم بالایِ کوه...
*
پایین، در درّه که پُر از چادر بود، موجِ هجومِ آدمها بود، درهم و برهم... و صدایِ گریه و جیغ و «اللهُ اکبر!»، «اللهُ اکبر!»...
آتش پیش میآمد، شعله میکشید، میسوزاند و منفجر میکرد و پیش میرفت.
*
ـ ماشینهایِ آتیشنشانی اومدن. از رو آدمها رَد میشدن، آدمها رو زیر میگرفتن، لِه میکردن و میرفتن...
*
شب، آتش خاموش شده بود. چادرهایِ سوخته، آدمهایِ جزغالهشده، لِهشده زیرِ دست و پا و چرخِ ماشینها و دود و خاکستر و گِل و لای...
*
ـ تا صبح، تو کوهها موندیم. هِی گشتم و داد زدم. خیلیها گم شده بودن. مردم از گُشنگی، برنجها رو از رو زمین جمع میکردن و با حرص میخوردن... همون شبونه، سعودیها ریختن و مُردهها رو جمع کردن و بُردن. زمینها رو کَندَن، با بولدوزر چالههایِ بزرگ کَندَن و همه جنازهها رو ریختن تو چالهها...   
*
پدر تنها مانده بود.
*
ـ از فرداش، با اون کسایی که یکی دو تا از همراهاشون گم شده بودن، راه افتادیم تو کوه و صحرا. هِی داد میزدیم، میافتادیم، بلند میشدیم. اونقدر میگشتیم تا شب میشد...
*
پدر بیمار شده بود. افتاده بود رویِ زمین، تنها و بیکس.
*
 ـ تمومِ مریضخونهها رو گشتم. هِی ملافهها رو پس زدم، هِی این آدم و اون آدمو نیگاه کردم... تمومِ سردخونهها رو گشتم... هِی مُرده دیدم، هِی سوخته دیدم... امّا پیداش نکردم.
*
یک روز پدر هرآنچه را داشتید یا خریده بودید ریخته بود رویِ زمین، پخش کرده بود میانِ راه، نشسته بود و شیون سر داده بود:
ـ آهای مردم! بیاین وردارین ببرین... من اینهارو نمیخوام...
*
 آنگاه پدر با یک نفر که همدردِ خودش بود، با فحش دادن و داد و بیداد کردن و دعوا، سوارِ هواپیما شده بودند و آمده بودند. پیاده که شده بودند، پدر گفته بود: «پسرهام میان دنبالم.» و مرد ـ رفیقِ همراهش ـ رفته بود. او مانده بود تنها. کنارِ خیابانِ فرودگاه. نشسته بود میانِ چمدانها.
*
ـ نمیخواستم بیام خونه... یه نفر اومد گفت: «پدر! چرا نشستهی اینجا؟ چرا نمیری خونهت؟» گفتم: «کجا برم؟ با چه رویی برم خونهم؟ برم بگم چی؟ برم به بچّههام بگم مادرتونو بُردم و برنگردوندم؟»
*
آن مرد اصرار کرده بود. پدر را با زور سوارِ ماشین کرده بود و آورده بود خانه.
*
ـ گفتم تو رو به خدا قَسَم، منوجلوِ در خونهم پیاده کن. نمیخوام روم تو رویِ همسایهها بیفته...
*
من در تمامِ مدّتِ آن شب، فکر میکردم: ای کاش بارانِ سیلآسایِ آن شبِ رفتن، آن روز، بر درّۀ آتشگرفته میبارید! ای کاش به کوه زده بودی! ای کاش...
*
دیگر چه بگویم؟
مثلِ همیشه، مراسمِ معمولی: آبرو حفظ کردن ـ بهقولِ آدمها ـ، لباسِ سیاه پوشیدن، ایستادن کنارِ درِ مسجد، قیافۀ گریان گرفتن، صلوات فرستادن، فاتحه خواندن، قیافههایِ مصنوعیِ اندوهگین را دیدن، جوابِ تسلیّتها را دادن، دست دادن، تشکّر کردن، رسیدن به آنهمه سیاهپوشِ شیونکش و...
آن روزها هم رفتند...
دیگر آبها از آسیاب افتاده بود. ما مانده بودیم: تنها، تنها، تنها... و خانه پُر از یادگارهایِ تو بود؛ پُر از بویِ تو، خاطراتِ تو... صدایِ راه رفتنت، حرف زدنت، خندیدنت از هر گوشه به گوش میرسید.
ـ خواستِ خداست... چه باید کرد؟
گفتند و رفتند...
ماندیم.
ماندهایم.
*
هنوز هیچکدام باورمان نمیشود که تو دیگر میانمان نیستی، به خانه نمیآیی...
چشمانتظارِ آمدنت هستیم.
*
یک هفته پیدرپی هر شب میدیدمت که از سیاهی بیرون میآیی، با پیراهنِ سپید و بلندت در بَر و گیسوانت بر شانهها افشان و باطراوت میخندی. پسرِ تازهبهدنیاآمدهام را بغل گرفتهای. او هم شاد است و خندان. پیش میآیی و بهگلایه میگویی: «چرا به من نگفتید؟ چرا مرا خبر نکردید؟»

تابستانِ 1355

هیچ نظری موجود نیست: