كاغذِ پلها
را روى شانههايش گذاشت.
آفتاب تا زير پل ريخته بود. رودخانهاى
از عشق و رنجش، زير پل مىخروشيد.
هيچكس روى پل پا
نمىگذاشت. كاغذهاى گذرگاه روى شانههايش
وَرَق مىخورد. همه چيز
سنگين بود؛ هوا، مه و نسيمى كه از لابلاى درختها
روى چهرهاش مىوزيد
تا اشكِ ناباورى خداى واژگان را بخواند. از زير پل نگاه كرد. خودش را زيرِ آوارِ
نوشتهها پيدا كرد.
کاغذ پلها
پل خمار و
خواب آلود
گويى روى شانههايش
ريشه دوانده بود.
ره گذران گام به گام
با پلهاى خراب پشت سرشان مىرفتند.
پل توان ايستادن نداشت
او هواى سنگين
مه و
نسيم را
مىنوشت.
پلهاى
پشت سرش نيمه خراب ايستاده بود.
بوى كاغذ و
كافور
نوشتهها
از روى
شالودهاش
مىگذشت.
پلها
در اندوهِ آب شدن برف
قلهها
تا بسوى اين كاغذها سرازير شوند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر