آنچه
در پیش رو دارید دست نوشتۀ مادرم، خانم اقدس منوچهری (نوریعلا) است که با
زبانی شیوا، توصیفی و در عینِ حال، ساده و صادقانه، به بیان احساسات، عواطف و
تجربیات زندگی شخصیِ خود، پرداخته و آگاه یا ناآگاه، گوشههایی
از زندگی زن ایرانی را نیز رقم زده است. گرچه این اثر بر حضور و سلطۀ فرهنگی ضد زن
در جامعۀ ایران شهادت میدهد، اما در عین
حال، بیانگر قدرت و استقامت زن ایرانی است که علیرغم
همۀ خشونتها و مشکلات
خانوادگی، اجتماعی، قانونی و مذهبی، در روزگارانی دور نیز حقوق انسانی خود را
شناخته و با چنگ و دندان آن را طلب کرده است.
پیوند سرا، هر بار بخشی از این خاطرات را منتشر خواهد کرد. پ. ن.
خاطرات اقدس منوچهری (نوری علا) دُخت فرهنگ کهن ایران
دست نوشتهها
انتشارات سندباد
لس آنجلس، کالیفرنیا
Sinbad Publications©2016
کلیۀ حقوق برای انتشارات سندباد و نشر الکترونیکی
پیوند سرا محفوظ است
نقل برخی قسمتها با ذکر مأخذ آزاد است
پیشدرآمد
مادرم در بهمن ماه سالِ ۱۳۶۳خورشیدی، در سن ۷۲ سالگی، هنگامی که در ایران بود، نوشتن خاطراتش را آغاز نمود. از دفتر قطوری که حاصل نوشتههایش بود، چهار کپی گرفت و یکی را به من که در تهران بودم داد و سه دیگر را برای خواهر و برادرهایم که خارج از ایران بودند، پست کرد. نسخهای که در دست من است اندکی با سایر نسخهها متفاوت است، زیرا به علت زندگی نزدیکِ من و مادرم، چه در ایران و چه در آمریکا، بارها در باره نکات مبهم یا افراد و اماکن و تاریخهائی که در نوشتهاش ذکر کرده بود، یا معنای برخی لغات، از او سئوال کردم و پاسخهای او را به صورت حاشیههائی بر این نسخه افزودم. همچنین در دوباره خوانیِ آن با هم، مطالب تکراری یا مطول را از این دفتر کاستم. او اندک مطالب دیگری که چندین سال، بعد از نگارش این دفتر و در آمریکا نوشته بود، را نیز در اختیارم گذاشت. که من یکی دوتای آنها را در پایان این کتاب آوردهام.
در زمان حیاتِ مادرم از او خواستم اجازه دهد تا خاطراتش را چاپ و منتشر کنم. او در پاسخ گفت: "اگر این نوشته، ارزش چاپ شدن داشته باشد، ترجیح میدهم پس از مرگم منتشر شود." اما دو سال پیش از درگذشت او، به پیشنهاد آقای مجید روشنگر، سردبیر فصلنامۀ ادبی "بررسی کتاب" در لسآنجلس، برای چاپ بخشی از دست نوشتههایش، از مادرم اجازه خواستم و با موافقت و بازبینیِ خودش، بخش آغازین خاطراتش را آماده انتشار کردم که به همت آقای روشنگر، همراه با عکس و دستخط مادرم، بصورت جزوهای وزین، چاپ و منتشر شد. محبت آقای روشنگر، شوقی فراوان در دل مادرم بوجود آورد، تا حدی که به من گفت: "میتوانی کل خاطرات را، پیش از مرگم منتشر کنی." متأسفانه عمر مادرم آنقدر به درازا نکشید که انتشار کل دفتر را شاهد باشد، اما خرسندم پیش از رفتنش، لااقل توانست بخش کوچکی از خاطراتش را منتشر شده، ببیند.
مادرم، به دور از هرگونه خرافات، ایمان شخصی و قلبیِ عمیقی به دین و مذهب خود داشت، اما هرگز تظاهر به دینداری نکرد و آن را وسیلهای برای ارشاد این و آن – حتی فرزندانش – نساخت. کسی که معتقد بود فاطمه زهرا و امام رضا، همیشه خواسته های او که اکثراً شفای این و آن بیمار بود را برآورده میکنند، با رویِ کار آمدن حکومت اسلامی و دیدن فجایع پس از آن به نام دین و مذهب، تمام باورهای مذهبیاش را از دست داد، و دین در قالب حکومت را ریشۀ هرگونه فساد دانست.
مادرم گرچه به لحاظ جسمی، تواناییهای گذشتۀ خود را نداشت، اما تا آخرین روزهای حیات، از ذهنی فعال، حافظهای سرشار، و احساس و عواطفی غنی برخوردار بود. او در سن ۹۳ سالگی، به علت کهولت سن، در لس آنجلس درگذشت. مادرم زندگی در آمریکا را کنار فرزندانش، بویژه آخرین فرزندش پروانه* و همسر او کامبیز قائمقام و فرزندشان بردیا، گذراند و کلیۀ نوهها، نتیجهها، فامیل و بسیاری از دوستان و آشنایان قدیم و جدید، همیشه گِرد او جمع و با او در تماس بودند.
پس از فوت ایشان، همچنان که خواسته بود، پیکرش بیهیچ آداب مذهبی، آراسته و پوشیده در لباسی که دوستش میداشت، در حالی که عکس عزیزترین برادر درگذشته اش حسن منوچهری در دستش، قرار داشت، غنوده در تابوتی پوشیده از مخمل بنفش، در گورستان شهر اِرواین، منطقۀ اورنج، در جنوب کالیفرنیا، به خاک سپرده شد. منطقهای که برادرم سیام- محمد نوریعلا، در آن زندگی میکند. برادری که نگارش خاطرات مادرمان، در سالروز تولدش، آغاز شد، و تصادفاً در روزی که نامهای از او از آمریکا، به دست مادرم در ایران رسید، خاطراتش پایان گرفته بود. و به همت هموست که بر روی سنگ قبر مادرمان، تک بیت شعری که او در سیزده سالگیاش، به سبک و سیاق شاعر پرآوازه، ایرج میرزا، برای سنگ قبر خود سروده بود، حک شده است:
مادرم گرچه به لحاظ جسمی، تواناییهای گذشتۀ خود را نداشت، اما تا آخرین روزهای حیات، از ذهنی فعال، حافظهای سرشار، و احساس و عواطفی غنی برخوردار بود. او در سن ۹۳ سالگی، به علت کهولت سن، در لس آنجلس درگذشت. مادرم زندگی در آمریکا را کنار فرزندانش، بویژه آخرین فرزندش پروانه* و همسر او کامبیز قائمقام و فرزندشان بردیا، گذراند و کلیۀ نوهها، نتیجهها، فامیل و بسیاری از دوستان و آشنایان قدیم و جدید، همیشه گِرد او جمع و با او در تماس بودند.
پس از فوت ایشان، همچنان که خواسته بود، پیکرش بیهیچ آداب مذهبی، آراسته و پوشیده در لباسی که دوستش میداشت، در حالی که عکس عزیزترین برادر درگذشته اش حسن منوچهری در دستش، قرار داشت، غنوده در تابوتی پوشیده از مخمل بنفش، در گورستان شهر اِرواین، منطقۀ اورنج، در جنوب کالیفرنیا، به خاک سپرده شد. منطقهای که برادرم سیام- محمد نوریعلا، در آن زندگی میکند. برادری که نگارش خاطرات مادرمان، در سالروز تولدش، آغاز شد، و تصادفاً در روزی که نامهای از او از آمریکا، به دست مادرم در ایران رسید، خاطراتش پایان گرفته بود. و به همت هموست که بر روی سنگ قبر مادرمان، تک بیت شعری که او در سیزده سالگیاش، به سبک و سیاق شاعر پرآوازه، ایرج میرزا، برای سنگ قبر خود سروده بود، حک شده است:
بلبـل شیـرین سـخن با فهـم و ادراک
این کمینه اقدس است در سینۀ خاک
سنگ مزار اقدس منوچهری در شهر ارواین منطقه اورنج
خاطرات مادرم بطور پیوسته و
بدون نقطهگذاری نوشته شده بود. کار نقطه گذاری را من انجام دادم و همچنین کل خاطرات را
به سه بخش؛ دوران کودکی، جوانی و سپس ازدواج و تشکیل خانواده، تقسیم کردم. برای روشنتر شدن حوادث ذکر شده و همچنین امکان آشنائی
خواننده با موضوعات مندرج در این کتاب نیز، نوشتهها را با عناوینی برگرفته از
محتوای درونی مطالب، از هم تفکیک نمودم. همچنین در کتاب حاضر، سخنان شخصیتها را که مادرم در میان توضیحات و توصیفات خود آورده بود، به شکل مکالمه تبدیل کردم، و توضیحاتی که ایشان در متن نوشته یا در برابر پرسشهای من داده بود را، بصورت پانویس درآوردم. اکثر تاریخها، توضیحات و لغات را
با منابع معتبر تاریخی و همچنین فرهنگ واژگان فارسی، مقابله کردهام. با این همه، مسئول هرگونه کاستی، اشتباه و غلطی در این کتاب، من هستم.
یادش گرامی باد.
پرتو نوریعلا
لس آنجلس،
ژانویه ۲۰۱۶جهانی
سر سخن
شنبه
۲۰ بهمن ماه ۱۳۶۳
امروز مصادف است با شنبه ۲۰ بهمن ماه، سالروز
تولد دومین فرزندم، سیام عزیزم که به مبارکی و میمنت این روز فرخنده، اگر خداوند
بخواهد خاطراتم را قصد دارم بنویسم انشاءالله. من این دفتر خاطرات را به اصرار و
تشویق دخترم پرتو مینویسم و سعی
دارم تا آن جا که به خاطر بیآورم، از کسانی که در زندگیام،
چه نسبی و چه سببی، نقش داشتهاند،
یاد خواهم کرد. هر که حیات دارد یادش بهخیر و سلامت باشد و هرکه درگذشته، خداوند
روانش را شاد گرداند، آمین.
درحال حاضر که وارد ۷۲ سالگی شدهام،
یا خواهم شد، به انتخاب و میلِ خودم، چند سالی است که تنها، در یک آپارتمان اجارهای
زندگی میکنم. خانهام در تهران، خیابان کشاورز، (بلوار کشاورز سابق و بلوار الیزابت اسبق)،
چهارراه جمالزاده (جمشید
آباد سابق) کوی خسرو، پلاک ۱۲، طبقۀ سوم، واقع شده است.
از چهار فرزند دلبندم، فقط
فرزند سومم، پرتو با همسرش محمدعلی سپانلو* و فرزند دومشان، شهرزاد عزیزم، در ایراناند
و در کوچۀ روبروی خانۀ من، کوی سرو، زندگی میکنند.
فرزند اولشان، سندباد که اولین نوه و روح و نفس من است، سه سال و نیم پیش، به علت مسائل سیاسی در سن ۱۵سالگی، به
پیشنهاد خالهاش، پروانه، بطور قانونی به آمریکا رفت. او هماکنون با پروانه
و همسر و پسر او، زندگی میکند.
اولین فرزندم، پیامم (اسماعیل)، با عروس نازنینم مریم جزایری و دو نوۀ
عزیزم علی و امیرحسین، مقیم انگلیساند و
در شهر لندن زندگی میکنند. سیامم
(محمد) دومین فرزندم که به تازگی از عروس عزیزم بتی جدا شده، با دو فرزندش سیروس و
استیسی، در کالیفرنیا، منطقۀ اُورنج، زندگی میکند. و پروانهام** یعنی آخرین فرزندم، با همسرش کامبیز قائمقام و تنها فرزندشان بردیای نازنینم، در
کنار سندباد در کالیفرنیا، منطقۀ لس آنجلس زندگی میکنند.
خداوند پشت و پناه همگی آنها باشد. انشاءالله.
حیدر نوریعلا، پیش از
ازدواج با من همسری داشت که پس از به دنیا آوردن فرزندشان مینو، دارِ فانی را وداع
گفت. مینو را نیز همچون فرزندان
خود، و فرزندانش را همچون نوههای
خود دوست دارم.***
در این عکس که متعلق به سال ۱۳۲۷ است، حیدر نوری علا و خواهرزاده و دامادش، منوچهر ملک
محمدی نوری، ایستادهاند. اقدس منوچهری و مینو دختر
نوری علا که آن زمان نامزد منوچهر بود نشسته، و پیام و سیام و پرتو در اطرافشان هستند. پروانه شیرخواره بود و در عکس نیست
در کوران حوادث زندگی، گذشتهها
را بهدست فراموشی سپرده بودم. نه این که واقعاً فراموش کرده باشم، بلکه
دیگر به گذشتههای دور نمیاندیشیدم
و هر آنچه را که در آن
زمانِ غفلت و نادانی، درست نفهمیده بودم نیز، بعداً درصدد برنیامدم که از مادرم
بپرسم که چرا چنین و چنان شد. همه را گذرا شنیده بودم و دربارهاش
کنجکاویای به خرج ندادم.
در چند سال اخیر، به لطف و همت پرتو عزیزم که از پدرشان، مرحوم حیدر
نوریعلا، تا آخرین روزهای عمرش، نگهداری کرد، من توانستم به استقلال و
آرامشی برسم. سه بار، یکی برای زایمان پروانه و دو بار دیگر برای دیدار از سیام و
خانوادهاش، و پروانه و خانوادهاش به آمریکا رفتم. اما بعد، بخاطر انقلاب و
نگرانیام برای پرتو و خانوادهاش به ایران برگشتم. این آپارتمان ساکت و آرام
را اجاره کردم و پس از سالها، خلوتی بهدست آوردم. هر
چند حوادث بیرون سخت هولناک و نگران کننده است؛ برای خودم ترسی ندارم، اما دلم شور
جوانان مملکت و نتایج زیانبار این جنگ را میزند. خداوند همه رفتگان ما را قرین
رحمت فرماید. آمین
در روزها و شبهای
متمادی، گذشتهها را مو به مو،
مرور کردم و همه را جزء به جزء، بطور وضوح و روشن به خاطر آوردم، و حال که قصد
نوشتن خاطراتم را کردهام، سعی میکنم
با نظم و ترتیب هر آن چه را دیده و شنیده و برمن گذشته به رشتۀ تحریر درآورم، ولو
این که فرزندانم هم آن را نخوانند و اصلاً قابل خواندن هم نباشد.
اقدس منوچهری / شنبه ۲۰ بهمن ماه ۱۳۶۳
پانویس:
*در ماه ژوئن ۲۰۱۵، محمد علی سپانلو، به علت سرطان ریه درگذشت.
**در ماه جولای ۲۰۱۵، پروانه نوریعلا (قائمقام)، کوچکترین فرد خانواده نوریعلا، به علت بیماری سرطان درگذشت. پروانه، عزیز کردۀ مادر بود، و پیش از مرگ، آرزو میکرد جهان دیگری وجود داشته باشد تا او نزد مادرمان برود!
***مینو نوریعلا، نخستین فرزند نوریعلا، در سال۱۳۵۶بدرالزمان، نخستین فرزند ناکامش را در یک سانحه رانندگی از دست داد.، سپس همسرش درگذشت و خودش در
سال ۱۳۸۶ پس از یک دوره نقاهت طولانی در تهران فوت کرد. پس از درگذشت او،
کوچکترین فرزندش همایون، در سال ۲۰۱۳ نیز در حادثۀ رانندگی، در آلمان، فوت کرد. از
خانواده مینو، تنها فرزندش حمیدرضا ملک محمدی
نوری در ایران زندگی میکند.
ادامه دارد
دوران کودکی
خاطرات اقدس منوچهری (نوری علا) / بخش اول: دوران کودکی / شماره ۴
دوران نوجوانی
۲ نظر:
پرتو جان چقدر خوب کردی این خاطرات را چاپ کردی (می کنی). چه نثر شیرین و پر کششی دارد. منکه بی صبرانه منتظر خواندن بقیه اش هستم. مرسی که ما را از لذت خواندن آن محروم نکردی.
مهرنوش
ممنونم مهرنوش جان
خوشحالم که این کار را پسندیدی.
ارسال یک نظر