شبی
برای اولین بار، خواهرها و برادرم حسین و خانم سلطان، یکی از بزرگهای
فامیل، همگی تصمیم گرفتیم برای دیدن فیلم "دختر لُر"۱۴، به سینما برویم. این فیلم به نام "جعفر و گلنار" هم معروف
بود. تعریف این فیلم و داستانش را از دو برادرم آقا و حسن، که آن را دیده بودند،
شنیده و آرزو میکردیم که ما هم
بهتوانیم به تماشای آن برویم. تنها سینمای مشهد (نامش یادم نیست) در خیابان پهلوی
و خیلی نزدیک به مطب دکتر قوام بود.
دست نوشتهها
انتشارات سندباد
لس آنجلس، کالیفرنیا
Sinbad Publications©2016
کلیۀ حقوق برای انتشارات سندباد و نشر الکترونیکی پیوند سرا محفوظ است
نقل برخی قسمتها با ذکر مأخذ آزاد است
ابتلا
به مالاریا و روانپریشیِ کوتاه مدت من
پس
از گذراندن امتحانات کلاس نهم و به پایان بردن سیکل اول دبیرستان که همزمان
با آمدنمان بهخانه سعدآباد بود، من مالاریا گرفتم که دوره مداوا تا بهبودی کامل،
یکسال طول داشت. علاوه از داروهای خوراکی، شبی یک آمپول (کنپنس وکانو) هم بهمن
تزریق میشد. یعنی هرشب بهمطب
دکتر خانوادگیمان، سید ابوالقاسم خان
قوام، که از دوستان پدرم بود، میرفتم،
و آمپول را خودش به من تزریق میکرد. در آن زمان بخش تزریقات جدا از مطب دکتر نبود
و اطباء خودشان آمپول تزریق میکردند.
شبی
برای اولین بار، خواهرها و برادرم حسین و خانم سلطان، یکی از بزرگهای
فامیل، همگی تصمیم گرفتیم برای دیدن فیلم "دختر لُر"۱۴، به سینما برویم. این فیلم به نام "جعفر و گلنار" هم معروف
بود. تعریف این فیلم و داستانش را از دو برادرم آقا و حسن، که آن را دیده بودند،
شنیده و آرزو میکردیم که ما هم
بهتوانیم به تماشای آن برویم. تنها سینمای مشهد (نامش یادم نیست) در خیابان پهلوی
و خیلی نزدیک به مطب دکتر قوام بود.
آفیش فیلم دختر لُر
همگی
خود را خیلی شیک کردیم، من یک پیراهن وال صورتی قشنگی داشتم پوشیدم و رویش هم چادر
مشکیِ نوِ کرپدوشین۱۵که جلوش را مفصل
توردوزی کرده بودم و کمتر استفاده میکردم، سَر کردم. به درب سینما که رسیدیم دیدیم بسته است. بعد متوجه
شدیم که شب وفات حضرت زهراعلیهالاسلام است و سینما تعطیل است. خیلی پَکر شدیم. به
یک بستنی فروشی رفتیم. بعد من به خانم سلطان گفتم حالا که تا این جا آمدیم و سینما
نرفتیم، برویم مطب دکتر لااقل من آمپولم را بزنم و حسین هم که دیفتری گرفته و
معالجه شده بود، برای بار آخر، دکتر او را هم معاینه کند.
همگی
با هم به مطب دکتر قوام که بیمار بسیاری هم داشت وارد شدیم. قبلا من از بعضی
دخترها و حتی خانمها شنیده بودم که این دکتر با زنها در موقع معاینه کمی شوخی میکند،
ولی خودم هرگز چیزی ندیده بودم، اما این حرف در مغزم گنجانده شده بود. آن شب پس از
این که بیمارانِ قبل از ما رفتند، نوبتِ من و حسین شد. به اتاق دکتر رفتیم تا اول
دکتر حسین را معاینه کند و من مثل همیشه پشت پاروان رفتم روی تخت خوابیدم و آماده
که دکتر بیاید و آمپول را تزریق کند.
دکتر
آمد و مثل همیشه آمپولم را زد، اما این بار به محض این که آمپول وارد بدن من شد،
احساس کردم تمام دارو کلا وارد مغزم شد! همیشه که این آمپول زده میشد بوی کامفر۱۶ در اتاق پخش میشد، ولی امشب تمام دارو یک مرتبه به مغزم رسید. گیج
شدم، سعی کردم از تخت پائین بیایم تا سر و وضعام را مرتب کنم، دیدم هی قدم کوتاه
و کوتاهتر میشود و نزدیک است به زمین برسم. قادر نبودم چادرم را درست سَر
کنم. در این فاصله دکتر رفته بود به آن قسمت اتاق که وسائل تزریق را بگذارد و
برگشت تا دستش را در دستشوئی که پشت پاراوان بود بشوید.
من
به او فقط گفتم چرا اینطور شدم؟ نمیدانم دکتر مرا در چه حالی دید که دستش را به
تخت سینهام زد و من مجدداً روی تخت افتادم و او یک مشت آب روی صورت من پاشید.
یک باره یاد شایعهها و حرف مردم در بارۀ دکتر افتادم؛ وحشت بَرَم داشت، خیال کردم قصد سوئی
نسبت بهمن دارد. نمی دانم با چه وضعی و چگونه از پشت پاراوان به طرف اتاق
انتظار دویدم. دیدم حسین هنوز در اتاق دکتر است.
بین
اتاق دکتر و اتاق انتظار، یک اتاق خالی و تاریکی بود. برای رفتن به اتاق دکتر از
اتاق انتظار و بالعکس باید از این اتاق خالی عبور میکردیم.
من سراسیمه وارد این اتاق خالی شدم، و نقشِ زمین شدم، و دیگر چیزی حالیام نشد.
نمیدانم
چقدر طول کشید که حس کردم آمپولی به دستم زدند، در همان اتاق خالیِ میانی، روی
زمین بودم. چه کسی از زمین بلندم کرد، نمیدانم. این آمپول دوم، مثلا مرا به هوش
آورد اما چه هوش آوردنی! حسابی دیوانه شده بودم. بیهیچ ترس و
احتیاطی، چادرم را از سرم برداشتم و بیحجاب
نشستم. (هنوز کشف حجاب نشده بود)، گویا آنقدر
سر و صدا کرده بودم و همه از حال من وحشت کرده بودند که دکتر کلیه بیماران خود را
جواب کرده بود. نمیدانم چه شد یا چه کسی گزارش داده بود که پلیس هم به درب مطب آمده بود.
بعد در را از داخل بسته بودند که کسی وارد نشود.
در
آن وضعیت، گاه متوجه میشدم که کار نادرستی میکنم، ولی بلافاصله فراموش میکردم. مثلا وقتی
چادرم را برداشتم، مرتب به خانم سلطان و مسیح میگفتم آزادی است،
چادرهایتان را از سر بردارید. باز یادم میافتاد که اگر
آقا جانم مرا بیچادر ببیند چه میکند. کمی آرام می شدم، دوباره حرکت بدتری انجام میدادم.
نمیدانم
چطور به اتاق انتظار آمدم. تشنه بودم. آب خواستم. خدمتکار دکتر، عاقله مردی به نام
میرزا علیخان بود که
همیشه روی صندلیِ کنار درِ سالنِ انتظار، پهلوی تلفن دیواری، نشسته بود و هر گاه
کسی تلفنی دکتر را میخواست او به
دکتر خبر میداد که بیاید و
جواب تلفن را بدهد. خودِ دکتر روی میزش تلفن نداشت. میرزا علیخان
در لیوانی بلوری برایم آب آورد. پرسیدم: از این لیوان کچل آب نخورده؟
در
همین بین دکتر به اتاق انتظار آمد. با دیدن او تمام آب لیوان را به سر تا پای دکتر
پاشیدم. دیدم که دکتر بهطرف تلفن رفت.
تا خواست گوشی تلفن را بردارد، با صدای بلند گفتم: حالا میخواهد به دکتر
غنی بگوید بیاید این جا! واقعاً همینطور هم شد. دکتر قوام به دکتر غنی زنگ زد و از
او خواست که به مطبش بیآید.
مورد
دیگری هم پیش آمد که همه را به تعجب انداخته بود. گویا موقع زمین خوردنم، درز کمر
چادرم، کمی شکافته شده بود. و این همان چادر نو کرپدوشینی بود که خیلی دوستش داشتم
و بهخاطر سینما رفتن سر کرده بودم. قصد کردم همان جا در مطب، آن را بدوزم. به
خانم سلطان گفتم چادرم را بدوزد. گفت من سوزن و نخ ندارم. من گفتم به یقه میرزا
علیخان، مستخدم دکتر، سوزن هست. خانم سلطان گفت میرزا علیخان سوزنش کجا
بود! میرزا علیخان هم گفت
سوزنی ندارد. من اصرار میکردم که دارد. و فریاد میزدم
پشت یقه کتش را ببینید. سرانجام میرزاعلیخان
پشت یقه کتش را دست مالید و با تعجب سوزنی در آورد و به خانم سلطان داد. همه حیرت
کرده بودند. حالا نخ نبود که چادرم را بدوزد. نمیدانم چه کردند،
یا چقدر گذشت که دیدم روی صندلی نشستهام
بدون چادر، مسیح و فصیح و حسین هم به منزل رفته بودند که مادرم را خبردار کنند.
درِ
مطب باز شد و دکتر غنی به اتاق آمد. تا چشمم به او افتاد، فریاد زدم: من به تو کرم
خوک را امتحان دادم و شاگرد اول شدم. (گویا به جای کرم خوک، گفته بودم خوکِ کرم).
او با ملاطفت دستم را گرفت و گفت: بله، خیلی دلم میخواست که این
شاگرد اول را ببینم؛ حالا دستت را بده به من و آرام باش. او هم یک آمپول به بازوی
من زد. گفتم: شما چه خوب آمپول میزنی، اصلا دَردَم نیامد. اشارهام به دکتر قوام
بود که هر وقت آمپول میزد، دردم میگرفت. بعد از دکتر غنی پرسیدم: خونه شما کجاست؟ گفت: تو همین کوچه پس
کوچهها.
بهپرستار
دکتر قوام، که مرا به اتاق دکتر میبُرد گفتم: شنیدم تو خوب آلاگارسن میکنی! (در عکسها
دیده بودیم که زنان اروپائی بیحجاب، موهایشان را کوتاه کرده که به آن مدل آلاگارسون میگفتند).
پرستار، در حالی که من را روی مبلی مینشاند گفت: من الان فِر مو و وسائل لازم را
ندارم. باشد بعداً. و هنگام خروج از اتاق، چراغ را خاموش کرد.
من
یکباره بنای داد و فریاد را گذاردم، بهچشم میدیدم که کاردی در دست دکتر است؛ فریاد میزدم:
میخواهد سَرَم را بِبُرّد. که دوباره چراغ را روشن کردند و دستهای
من هر یک در دست یک دکتر بود که مادرم سراسیمه وارد شد.
الهی
بمیرم از برایش، خود را روی پای دکتر قوام انداخت و گفت: دکتر! بچه من سالم بود،
چرا دیوانه شده؟ دیگر چیزی شخصا به خاطر ندارم و قسمت عمده این جریانات را هم از
برادر و خواهرهایم و خانم سلطان شنیدم. نمیدانم بعد چه شد
و چه کسی مرا روی تخت مطب خواباند. خوابم برد. چقدر طول کشید؟ نمیدانم،
ناگهان وحشت زده از خواب پریدم و از تخت پائین آمدم ولی دیدم آن خانم پرستار آنجاست.
گفت: نترس خوب شدی. گفتم: میخواهم بروم منزلم که دیدم مادرم و برادرم آقا هم همان جا هستند. به
اتفاق، درشکه گرفتند سوار شدیم و من میگفتم میخواهم فریاد بزنم.
مادرم میگفت: بزن، فریاد بزن. و از قرار خیلی فریاد زده بودم.
نمیدانم
چه حالی داشتم، در مغزم غوغائی بود، و همینطور قلبم در سینه ناآرام. به خانه
رسیدیم با کمک مادر و برادرم که اصلا این قسمت هم یادم نیست چگونه به اتاق رفتم و
خوابیدم و چقدر طول کشید که تمام صحنه دوباره یا در خواب دیدم یا در نظرم مجسم شد.
هراسان بلند شدم که از تخت بهزیر آیم دیدم دستم در دست پدرم میباشد.
زدم زیر گریه که: آقا جان، نمیدانید من امشب چه افتضاحی کردم، چادرم را برداشتم، فریاد زدم، اما دست
خودم نبود.
پدر
نازنیم روح و روانش شاد، گفت: عیبی ندارد دخترم، تو مریض بودی، آن آمپول حال ترا
دگرگون کرد. در این بین مادرم وارد اتاق شد و گفت دکتر نوکرش را فرستاده که حال
اقدس را جویا شود. فکر کنم نزدیکیهای
صبح بود، درست نمیدانم، که پدرم
گفت خودم میروم با دکتر
صحبت میکنم و بهش خبر میدهم
که دخترم خوب شده است.
منزل
دکتر درست ابتدای خیابان سعدآباد قرار داشت یعنی دنباله خانه او را که بعدا خیابان
بندی کردند سعدآباد نام نهادند. وقتی پدرم برگشت گفت دکتر بیچاره تا الان با لباس
سفید مطب شام نخورده در باغ قدم میزده
و نگران بود. آن طور که میگفتند
اگر من خوب نمیشدم، حق طبابت را از او میگرفتند. شاید
مجازاتهای دیگری هم برایش تعیین میکردند.
گرچه
حوادث آن شب گذشت، و من ظاهراً خوب شده بودم، ولی خیلی طول کشید که من به حال عادی
برگشتم، دائماً در سرم و مغزم سر و صداهایی می آمد، حواسم پرت میشد.
توی گوشم دائم زنگ می زد؛ فراموشی آورده بودم.
دو
روز بعد، حالم کمی بهتر شد به اتفاق مادرم نزد دکتر قوام رفتم. میرزاعلیخان
خدمتکار دکتر تا چشمش به من افتاد به مادرم گفت: نمیدانید
چقدر دلم به حال این دختر سوخت که همیشه آن گونه متین و سنگین میآمد
و میرفت، ناگهان چه بر سرش آمد؟! خداوند چقدر به او و دکتر رحم کرد. بعد
گفت نمیدانم چرا دخترت
غیبگو شده بود. او از کجا دانست که دکتر قوام، میخواهد
به دکتر غنی تلفن کند؟ و به خدا اگر من میدانستم
به یقه کتم سوزن است. واقعا غیبگو شده بود.
بعد
به اتاق دکتر رفتیم. مادرم به دکتر گفت دخترم رویش نمیشد
پیش شما بیاید به زور آوردمش، خجالت میکشید
از کارهائی که پریشب کرد. دکتر گفت من باید خجالت بکشم ولی من هم تقصیری نداشتم او
از این آمپول تا به حال دو جعبه زده بود و از همان جعبه هم قبلا دو تا زده بود و
هنوز هم نزد من هم از آن آمپول است و حالا هم باید از همان جعبه بزنم. و زد.
مردم
میگفتند گویا آمپول را در عصب زده که دارو بلافاصله وارد مغز شده. نمی
دانم.
تحصیل
در دورۀ دوم دبیرستان
بعد
از مدتی دبیرستان دخترانۀ شاهرضا، که فقط نُه کلاس داشت، سیکل دوم را نیز به راه
انداخت و کلاسهای ده و یازده
را نیز باز کرد. در آن زمان دبیرستانها ۵
کلاسه بود و شاگردان در کلاس یازدهم دیپلم میگرفتند. به پدرم اصرار کردم اجازه
دهد برای ادامه تحصیل به سیکل دوم بروم و دیپلمام را بگیرم.
اما بعد از ماجرای
هیجانات گذراندن امتحانات کلاس نهم و اصرار بر شاگرد اول شدنم، هر دو دکتر قدغن
کردند که دیگر درس بخوانم. اما من اصرار میکردم و به پدرم
میگفتم حالم خوبست و میتوانم به مدرسه بروم. از دکترم، دکتر قوام و دبیر ریاضیام،
آقای خرسند، خواهش کردم پدرم را راضی کنند من بقیه تحصیلم را هم ادامه بدهم.
بالاخره با وساطت آنان پدرم راضی شد که من به دبیرستان رفته و کلاس دهم و یازدهم
را هم تمام کنم. گفتنی است چون دبیرستان دخترانۀ فروغ، دورۀ دوم دبیرستان، باز
نکرد، تمام دانش آموزان دبیرستان فروغ هم به دبیرستان ما آمدند.
در
اولین روزی که به دبیرستان رفتم، دیدم همشاگردیهای
خودم و شاگردهای غریبه دور هم جمع شدهاند و از دختری که در مطب دکتر قوام دیوانه شد، صحبت میکنند.
تنها کسی که تمام این ماجرا را میدانست عفت پزشکی بود. اما به کسی نگفته بود. همکلاسیای داشتیم به اسم
ملکه خضرائی که ماجرای شاگرد اولیِ مرا به دائیاش که همان دکتر غنی بود، گفته
بود. بعد هم که دکتر غنی مرا در آن حال در مطب دکتر قوام دیده بود، ماجرای مرا به
خواهر زادهاش گفته بود.
وقتی
شاگردان در بارۀ آن شب و دختری که در مطب دکتر دیوانه شد صحبت میکردند،
ملکه خضرائی مرا نشانشان داد. همه مرا بهخاطر این که در امتحانات سراسریِ کلاس نهم، شاگرد
اول شده بودم میشناختند و با
تعجب به من نگاه میکردند. من هم یک
باره جلو رفتم و گفتم: آری، آن دختر من بودم که آن شب، دیوانه شده بودم، و داستان
را برایشان به
تفصیل تعریف کردم.
اما این بار که به مدرسه برگشتم، دیگر آن شاگرد
باهوش و زرنگ نبودم. اغلب دچار گیجی میشدم. مرتب حواسم پرت بود و معلم را که پای تخته
ایستاده بود میدیدم هی کوتاه و کوتاهتر میشود. اصلا هر معلمی هر درسی میداد حالیام نمیشد. بخصوص ریاضیات که همیشه مقام اول را داشتم.
این دو سال آخر، علاوه بر آقای خرسند که معلم ریاضی بود، یک دبیر مرد اصفهانی هم
داشتیم برای جبر و هندسه. دبیر بسیار تند و خشک و جدیای بود. یک درس را چند بار توضیح میداد بعد سئوال میکرد فهمیدید؟ بعضی میگفتند بلی، بعضیها هم سکوت میکردند، اما من هربار در برابر
سئوال او میگفتم: نفهمیدیم! و بچهها به خنده میافتادند. یکبار هم او گفت: بگو نمیخواهم بفهمم!
دلم
به حال خودم میسوخت؛ چگونه از
موقعیتی که قبلاً در مدرسه داشتم یک باره آنقدر تنزل کرده بودم. بهرحال در ثلث اول
کلاس دهم، که امتحان ریاضی داشتیم، پس از آن که آقای خرسند مسائل را گفت، جای
شاگردان را عوض کرد و بچهها را در اتاق متفرق نمود، و من یک نفر را به تنهائی در اتاق کوچک
نهارخوری که متصل به کلاس بود قرار داد. گرچه اعتراض کردم، اما گوش نداد، شاید
هنوز پی نبرده بود که دیگر من آن شاگرد زرنگ سابق نیستم که بچهها بخواهند از روی
دست من کپی کنند!
سه
تا مسئله داده بود. همه مشغول حل کردن شدند، اما من هر چه به مسائل نگاه کردم دیدم
کوچکترین چیزی نمیفهمم، ناچار زیر هر یک از مسائل نوشتم: ما نمیتانیم این مسئله
را حل کنیم! (آقای خرسند اهل تبریز بود و نمیتوانیم را میگفت
نمیتانیم)، و بعد از چند دقیقه از این اتاق به کلاس رفتم و ورقه را روی
میز خرسند گذاشتم و به سرعت از اتاق خارج شدم.
چند
روز بعد پدرم به من گفت: اقدس! چیز عجیبی است، خرسند از تو شکایت دارد! و من گفتم:
خُب آقا جان، من دیگر حواس درستی برای درس خواندن ندارم. اما این تنها سرگرمیای
است که دارم. بگذار بروم، به فرض آن که یک هم سال رفوزه شوم، چه اشکالی دارد؟ پدرم
گفت: میل خودت است. پس زیاد به مغزت فشار نیاور. گفتم: بسیار خوب. چند روز بعد،
زنگ تفریح، که ما در حیاط بودیم، خرسند کسی را دنبال من فرستاد، خودش در کلاسی
نشسته بود. رفتم. مرا که دید گفت: بببین منوچهری! من دلم نیامد نمره ترا از عادله
صبا کمتر دهم مطابق معمول نمره ۱۸ به تو دادم ولی دیگر این عمل را تکرار نکن.
عادله
صبا خواهر دکتر صبای معروف بود که قلبش در سمت راست سینهاش قرار داشت.
این دکتر اولین کسی بود که دستگاه عکسبرداری
از مغز را در مطبش داشت. عادله شاگرد تنبل نبود و خیلی هم زرنگ نبود. اما نمی دانم
او چه نمرهای گرفته بود که آقای خرسند نخواست نمره مرا کمتر از او بدهد!
خلاصه
کم کم با تقویت و معالجات گوناگون که هزینۀ سنگینی روی دست پدر عزیزم گذاشته بود،
حالم خیلی بهتر شد. شاگرد معمولی و حد وسط بودم، نه شاگرد سطح بالا. در امتحان
نهایی کلاس یازدهم هم با معدل ۷۵ /۱۲ قبول شدم. حالا که خودم شاگرد اول نشدم، حتی
یادم نیست که چه کسی اول شد. فقط میدانم عفت پزشکی رفوزه شد. ملوک تجدد یا تعاونی هم فکر نمیکنم
شاگرد اول شده بود برای این که اصلا نه او و نه شاگرد دیگری ادعای شاگرد اولی
نکرد. فکر میکنم اکثرا در یک حدود بودیم و اول و آخری نداشتیم، در مورد یکی از
دروس امتحان نهائی (یادم نیست چه درسی) نیز هیچ کدام ازما ۳۵ نفر نمره قبولی
نیاورد.
همگی
به گرفتن امتحان از آن درس، اعتراض داشتیم، چون آن قسمت را اصلاً نخوانده بودیم.
به همین دلیل شاگردان، چون نطق و بیانم را خوب میدانستند!
مرا مامور کردند که به اتفاق، نزد آقای اسدی برویم و من از جانب همه اعتراض خود را
بیان کنم، اما نمیدانم چه شد که
پس از کمی حرف زدن، گریهام گرفت، گریۀ من، بچهها را به خنده انداخت و صحنۀ کمیکی پیش آمد که
آقای اسدی هم خندهاش گرفت. همان باعث شد که به همه نمره قبولی بدهند و امتحان
مجددی از ما نگرفتند.
پانویس :
۱۴- دختر لُر نخستین فیلم ناطق
فارسی است که در سال 1312 خورشیدی توسط اردشیر ایرانی بصورت سیاه و سفید، در بمبئی
ساخته شد. این فیلم در همان سال به روی پردۀ سینما "دیدهبان" که بعداً مایاک خوانده شد، به نمایش درآمد، و
اولین گام در صنعت سینمای ایران به شمار میرود. داستان فیلم از عبدالحسین سپنتا
بود و خود وی همراه با روحانگیز سامینژاد و سهراب پوری در آن نقشآفرینی
میکردند.
۱۵- کرپدوشین یا کربدوشین، پارچهای از
خانوادهٔ پارچۀ کرپ است. پارچه کرپ که در
زبان انگلیسی Crape یا crepe و در زبان فرانسوی crêpe نوشته میشود
میتواند از جنسهایی
چون ابریشم، پشم یا پُلیستر تهیه شده باشد. این پارچه با ظاهر توری شکل، معمولا
دارای حالتی مجعد و تابخورده است.
۱۶- کامفر، لغتی است فرانسوی، در فارسی به آن کافور میگویند. ماده اصلی آن از درخت کافور گرفته میشود و با اسانس مانت، الکل مانتولیک یا مانتول، مخلوط میشود. برای تقویت قلب و مراکز عصبی به کار میرفته و اکثراً از چین و ژاپن بدست میآمد
دوران کودکی
خاطرات اقدس منوچهری (نوری علا) / بخش اول: دوران کودکی / شماره ۴
دوران نوجوانی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر