پیوند سرای نویسندگان، شاعران و هنرمندان سکولار دمکرات ایران

پیوند سرای نویسندگان، شاعران و هنرمندان سکولار دمکرات ایران

۱۳۹۴ بهمن ۲۳, جمعه

خاطرات اقدس منوچهری (نوری علا) / بخش دوم: دوران جوانی / شماره ۱

سال‎های جوانی و اسکان در مشهد، خوشترین ایام زندگی من بود. آرزو داشتم به دبیرستان بروم. با سماجت، موافقت پدرم را جلب کردم. در دبیرستان دخترانه شاهرضا ثبت نام کردم. دوستان زیادی پیدا کردم. با بعضیها خیلی صمیمی شدم. یکی از آن‎ها عفت پزشکی، دختر دکتر بقراط پزشکی بود. همیشه با هم بودیم. بعدها که دوباره یکدیگر را پیدا کردیم، فهمیدم همسر آقای جواهریان شده. دو دختر داشت مهیار و دیگری که فریار نام داشت، با داریوش مهرجوئی، کارگردان سینما، که دوست پیامم بود، ازدواج کرده بود.    عکس: اقدس منوچهری با صمیمی ترین دوستش، عفت پزشکی در مشهد به سال  ۱۳۱۲ شمسی

خاطرات اقدس منوچهری (نوری علا) دُخت فرهنگ کهن ایران
دست نوشتهها

انتشارات سندباد
لس آنجلس، کالیفرنیا
Sinbad Publications©2016
کلیۀ حقوق برای انتشارات سندباد و نشر الکترونیکی پیوند سرا محفوظ است
نقل برخی قسمت‎ها با ذکر مأخذ آزاد است

زمینه های سفر به مشهد

پیش از این، نوشتم که پس از اتمام دورۀ دبستان، پدرم حاضر نشد مرا مانند برادرهایم به دبیرستان بفرستد. از این بابت بسیار غمگین و افسرده بودم. از سوی دیگر رفت و آمد خواستگاران هم برجا بود. و بنابر سنت هم، دختری در سن چهارده، پانزده سالگی برای ازدواج، آماده بود. 

در همین زمان مادر و خواهر جوان تاجری، به خواستگاری من میآیند. همزمان با آنان، ستوان یا سروان عسگری نامی که در مشهد کار میکرد، از خواهرش که در تهران زندگی مینمود، میخواهد دختری شایسته برای او پیدا کند تا بعد خودش برای عقد و ازدواج به تهران بیآید. تصادفاً این خانم مرا در یک میهمانی میبیند و بسیار میپسندد. گرچه هر دو خانوادۀ این مردان جوان، برای ازدواج پافشاری میکردند، اما پدرم مثل همیشه، گوئی به دنبال بهانهای بود تا آنان را هم جواب کند. من به ایرادگیری پدرم اهمیتی نمی‎دادم، چون آرزویم رفتن به دبیرستان و ادامه تحصیل بود نه ازدواج کردن.

روزی آقای طاهری نامی که تولیت مسجد گوهرشاد مشهد با او بود، به تهران میآید. او برای استخدام فردی که بتواند سررشتهداری مسجد گوهرشاد را به او بسپارد، با چندین نفر صحبت میکند. آقای طاهری به دنبال شخصی غیربومی (غیرمشهدی)، پاک و مؤمن و درست، بوده. پدرم در میان دوستانش به این صفات شهره بود. گویا واثق السلطنه، پسر حاجی واثق السلطنه که من او را در طفولیت دیده بودم، پدرم را به آقای طاهری، معرفی میکند. از میان چند فرد با صلاحیت، که از طرف دیگران هم پیشنهاد شده بودند، پدرم انتخاب و استخدام میشود.

وقتی پدرم سرانجام تصمیم گرفت که کار در مشهد را بپذیرد، اول آن جوان تاجر را به این خاطر که عازم سفر است و فرصتی ندارد رد کرد، و به خواهر ستوان یا سروان عسگری هم گفت: خودمان به مشهد میرویم و در آنجا تصمیم میگیریم. خواهر ستوان یا سروان عسگری هم برای برادرش نوشت: دختری که برای تو در نظر داشتم، با خانوادهاش دارند به مشهد میآیند.

فال حافظ و وعدۀ دیدار بارگاه حضرت رضا

خوب بهخاطر دارم از حدود ۵ سالگی، هرگاه کسی به ‎دیدن ما میآمد و از رفتنش به خراسان میگفت و بارگاه حضرت رضا، را وصف میکرد، بار دیگر عشق و شیدایی‎ام را به ‎دیدن قبر مطهر  حضرت ثامن الائمه، زنده میکرد. آرزو داشتم قسمت شود، ما هم روزی به مشهد برویم. برخی از شبها که همه اهل خانه، دور هم جمع میشدیم، از جمله کتابهائی که پدرم برایمان می‎خواند، یکی هم دیوان حافظ بود و گاهی هم برایمان فال حافظ میگرفت. شبی همگی دور کرسی نشسته بودیم. بهرأی العین در نظرم مجسم است که هر کس کجا نشسته بود. پدرم بالای پله کرسی، سایرین در دو طرف کرسی، و من پائین پله کرسی نشسته بودیم.

پدرم از یک یک ما میخواست در دل، نیّتی کنیم تا او برایمان فال بگیرد. در ضمن گفت اگر خواستید بعداً بگوئید چه نیت کرده بودید، تا ببینیم فالتان درست از آب درآمده یا نه. نوبتِ من که شد، در دل، نیّت کردم آیا میشود حضرت رضا را زیارت کنم؟ پدرم دیوان حافظ را میان دستانش گرفت، و بهمن گفت یک حَمد و سوره هم برای خواجه حافظ بخوان، خواندم. پدرم با چشمهای بسته، انگشتانش را بر لبۀ دیوان بستۀ حافظ کشید، صفحهای را گشود و چنین خواند:

قبرِ امام هشتـــم وُ سلطــانِ دین، رضا
از جان ببوس وُ بَر درِ آن بارگاه باش

من چنان از شادی، از جایم پریدم و آن چنان جیغی از شعف کشیدم که همه متحیر ماندند. گفتم آخر نیت من همین بود. پدرم بسیار شاد شد و گفت از قرار آنجا ماندگار هم میشوی؟! (فکر میکنم منظورش سروان یا ستوان عسگری بود که خواهرش در تهران، برای خواستگاری به منزلمان آمده بود). همانطور که قبلن نوشتم پدرم که از طرف تشکیلات اداری آستان قدس رضوی، برای شغل سررشتهداریِ مسجد گوهرشاد انتخاب شده بود، سرانجام این شغل را پذیرفت.

ابتدا او میخواست همه ما و کل زندگانی را با هم یک جا به مشهد منتقل کند و من در انتظار رفتن به مشهد و از ذوق دیدار قبر امام هشتم، تمام اندوهم را فراموش کرده و بال و پر درآورده بودم. ناگهان عقیدۀ پدرم برگشت؛ به ما گفت: صلاح نیست من بدون داشتن منزل و مکان معینی یک باره زندگی و زن و بچهها را ببرم. باید اول خودم بروم، جا و مکان تهیه کنم بعد بوسیلهای شماها را نزد خود بیآورم

خواب و رؤیا

من از تصمیم پدرم که ابتدا خودش برود و بعد ما را ببرد، خیلی پَکر شدم. دلم می‎خواست هرچه زودتر همگی به مشهد برویم. رو به نذر و نیاز آوردم. از خیلی کوچکی، هرگاه با مشکلی روبرو میشدم، نماز فاطمه زهرا نذر میکردم، و بعد از رفع مشکل، آن را که بسیار سخت و طولانی هم بود، میخواندم. این بار هم نذر کردم. سورۀ الفجر را خواندم و سه سوره دیگر را گرو نگه داشتم. از خداوند خواستم تا حضرت رضا را در خواب ببینم. 


همان شب خواب دیدم پوشیده در چادر سیاه، در حرمی هستم، ضریحش مثل حرم حضرت عبدالعظیم است اما جز خودم اَحدی در آن حرم نبود و هیچ یک از تزئیناتی را که شنیده بودم در حرم حضرت رضا هست، نمی دیدم. آهسته دور ضریح راه میرفتم، ناگه صدائی شنیدم! کسی میگفت: دختر جان تو از ما چه میخواهی؟ من سرم را بلند کردم، دیدم سیّدی که عمامۀ سبزی با تَحتُ‎الحَنَک۱ بر سر دارد، بالای ضریح نشسته و پاهایش آویزان است. بیآن که جوابی به پرسش سیّد بدهم یا درخواستی بکنم از خواب بیدار شدم. بسیار ناراحت شدم که چرا تقاضای خود را برای رفتن به پابوسش، به حضرت نگفتم.

فردای آن روز پدرم برای تهیۀ وسائل سفرش از خانه خارج شد. اما خیلی زود به خانه مراجعت کرد و به مادرم گفت: تصمیم من عوض شد شماها و اثاث را هم یک باره میبرم و توضیح داد که آقای طاهری گفته آنجا قرار شده کسی به گاراژ بیاید و ما را بهطور موقت در جائی منزل دهد تا سر فرصت منزل مناسبی تهیه کنیم. از خوشحالی روی پا بند نبودم.

در راهِ سفر به مشهد

دو سه روز بعد همه چیز به سرعت آماده شده بود. یک کامیون بزرگ که دیوارهاش تا جائی که به نظرم میآمد سیمی بود و مُشبّک، و به آن گراهام۲ میگفتند، به درِ خانه آمد، به نظرم میآید که چیزی روی ماشین بود شاید برزنت یا پردهای بود درست خاطرم نیست. این کامیون، دو رانندۀ ارمنی داشت. یکی چاق، یکی لاغر، هر دو مردمان حسابی بودند و قرارشان براین بود که فقط شبها حرکت کنند و روزها که برای نماز صبح پیاده میشویم، تا نماز مغرب و عشاء استراحت کنیم و دوباره راه بیفتیم. بعد متوجه شدم که تا زمانی که در کویر و بیابان بودیم، به علت گرمی هوای روز، شب‎ها حرکت می‎کردند.

این دو راننده میگفتند این کامیون نوِ نو است و شماها اولین مسافرینی هستید که در آن سوار میشوید.  تمام اثاث سنگین را به نظم، در کف کامیون گذاشتند، قالیچهها را روی آن پهن کردند، تشک ها را روی قالیچه‎ها پهن کردند، دور تا دور هم لحاف و بالشها را به صورت پشتی درآوردند و به دیواره های سیمی کامیون تکیه دادند. همگی همراه با خدمتکاری که ننه صدایش میکردیم سوار شدیم. خیلی راحت و خوب بود. انگار سوار یک اتاق متحرک راحت شده بودیم. گمان کردیم خودمان تنها مسافرین این کامیون هستیم.

اما مدتی بعد، کامیون به یک گاراژ رفت. در آنجا تنی چند مسافرِ دهاتی و غیردهاتی را هم سوار همین کامیون کرد. پدرم خیلی ناراحت شد، او با عصبانیت میگفت: صد تومان دادم که ماشین را دربست اجاره کرده باشم. اما راننده‎ها ظاهراً از مسافرین دیگر هم پول گرفته بودند. من از ناراحتیِ حضور مسافرهای غریبه به حدی ناراحت بودم که از آرزوی زیارت حضرت رضا گذشته بودم، و مرتّب به اصرار میگفتم: نمیخواهم مشهد بیایم، مرا پیاده کنید بروم، پیش خان عمویم میمانم. سرانجام پدرم با ناراحتی راضی شد که به همان صورت به طرف مشهد حرکت کنیم. کامیون حرکت نمود در حالی که تمام اثاث ما زیر پای چند مسافر غریبه بود.

کمی که از گاراژ دور شدیم و آن حالت خفگی و دَم کردگی گاراژ کنار رفت و باد شهر و بعد باد جاده، به سر و رویمان خورد، از عصبانیتمان کاسته شد و با هم سفرهایمان خو گرفتیم و مشغول گفت و شنود شدیم. مردمان ساده و خوبی بودند. بخصوص وقتی که دسته جمعی میگفتند به شاه قبه طلا، حضرت رضا، صلوات، به علی و یازده فرزندش، هر یک جدا جدا صلوات، آرامشی به انسان دست میداد و با روحیهای شاد به سفر ادامه دادیم.

اولین منزل ما شریف آباد۳ بود که هندوانهاش معروف است. شب شده بود، پیاده شدیم وضو گرفتیم نماز خواندیم. نان و پنیر و هندوانه شریف آباد و چای، حالمان را جا آورد. دوباره سوار شدیم. خلاصه،  سفری که در آغاز، به نظر بد آمد، رفته رفته حال خوشی برایمان داشت. اما من از حرکت ماشین مریض شدم، تمام شب که ماشین حرکت میکرد من خوابیده بودم، حالت تهوع شدید داشتم. کم کم شب که عارض شد، حسابی مریض شده نیمه خواب افتاده بود. شنیدم، پدرم که گمان میکرد من خواب هستم، با غصه و ناراحتی به مادرم گفت نکند خاک این دختره ما را به مشهد کشانده؟ 
بعدها شنیدم که در شریف آباد گنبد یا دخمه ای است متعلق به زرتشتیان که مردگان خود را آنجا می گذارند. گویا زردتشتیان مردگان خود را در خاک دفن نمی کنند که زمین، آلوده نشود. نمی دانم راست است یا نه.

این شعر را هم در باره شریف آباد میخواندند:

 شریف آباد که جای باصِفایه/  کِلِندِش نقــره وبیلشِ طــلایه
 اگر مــردم نمی دونه بِدونه / که این دِه از تموم دِهها جدایه

دوباره سوار کامیون شدیم و کامیون راه افتاد. گرچه به‎خاطر تاریکی و مریضیام، در راه، جاها را بخوبی نمیدیدم اما دو سه نقطه یادم هست؛ یکی را عباسآباد۴ میگفتند. مردهایش لباسهای راه راه قرمز به تن داشتند و میگفتند تسبیح اینجا معروف است. یک جائی را هم گفتند قدمگاه۵ است، همه پیاده شدند و رفتند زیارت. من هم هر طوری که بود، به کمک ننه که دستم را گرفته بود، بهمحلی که جای یک جفت پا بود، و میگفتند جای پای حضرت رضا یا جای پای امیرالمومئین است، رفتم.

پس از زیارت، سوار کامیون شدیم و من باز در گوشهای افتادم. اما این‎ موقع روز بود فکر میکنم فقط تا در کویر بودیم، رانندگان ترجیح میدادند شبها حرکت کنیم. در جای دیگری نیز کامیون توقف کرد.

ننه گفت این جا باید برای خودمان خانۀ قیامت درست کنیم. همه مسافرین پیاده شدند تا برای خود خانه قیامت، بسازند. سنگ و آجر جمع میکردند و روی هم میچیدند. اما من قادر نبودم از کامیون پیاده شوم. آن راننده ارمنی که لاغر بود دلش به حال من سوخت، شایدم هم از من که دختر تَر و تازه و جوانی بودم، خوشش آمده بود. نزدیکم شد و با مهربانی گفت: غصه نخور، من برای تو یک خانه قیامت می سازم که از خانه همه اینها بهتر باشد. اگر هست یادش بخیر و اگر درگذشته روحش شاد. من از لای دیوارۀ سیمیِ کامیون، تماشا میکردم. واقعا آنقدر سنگ و آجر روی هم چید که از نظر من از تمام خانههای دیگر بلندتر شد! واقعاً که چه مزخرفاتی را به خوردمان میدادند.

نقطۀ دیگری که کامیون توقف کرد را گنبدنما۶ میگفتند. از مسافرین، پولی بابت گنبدنما میگرفتند تا گنبد حضرت رضا را نشان دهند. همه میگفتند ما گنبد را دیدیم، من هم دیدم، اما ننه نمیدید و زار زار گریه میکرد و میگفت، ای آقا جان مگر پول من حرام است که گنبد ترا نمیبینم!؟ یک عمر زحمت کشیدم! جان کندم تا این پول را بدست آوردم. بالاخره هم نفهمیدم گنبد را دید یا نه، یا شاید اصلاً چشمش نمی‎دید!

هرچه به مقصد نزدیکتر میشدیم، حال من بهتر که نمیشد هیچ، بدتر هم میشد و جز آب هیچ نمیخوردم. انگار پدرم از فرط ناراحتی با صدای بلند به من میگفت: لااقل دو حبه انگور بخور! و خودش از داروهائی که همراه داشت چیزی به من میداد. دیگر یادم نیست که کجا و کی پیاده شدیم، چگونه به این منزل آمدیم. 

آیا بیهوش بودم؟ آیا مرا کسی بغل کرده و به این خانه آورده بود؟ هیچ نمیدانم. یک وقت از خواب بیدار شدم دیدم در اتاق بسیار پاکیزه مفروش که وسائل قشنگی هم دارد، در رختخوابی تمیز و قشنگ، خوابیدهام. مادرم و بچهها همه بودند، فقط پدرم نبود. از مادرم پرسیدم کی شماها این خانه را گرفتید و این اسبابها را از کجا آوردید؟ مادرم گفت اینجا نه خانه ماست و این اثاث هم مال ما نیست. اثاث ما در گاراژ است و این جا خانه یکی از کارمندان مسجد است که خودشان به سفر رفتهاند. به جای خوش آب و هواتری از مشهد!

چیزی نگذشت که حال من رو به بهبودی گذاشت. گویا ما ۳ شب یا ۴ شب در راه بودیم. شاید هم بیشتر. چیزی یادم نیست. قبل از این مسافرت، ما هرگز ماشین سوار نشده بودیم، فقط با درشکه یا ماشین دودی حضرت عبدالعظیم یا واگن حرکت میکردیم.


اسکان در مشهد و دورۀ شباب 
ما در تابستان۱۳۰۹شمسی، وارد مشهد شدیم. من ۱۶سال داشتم، و مدت ۷ سال، تا شهریور ۱۳۱۶مجاور حضرت رضا ماندیم. در ابتدا مدتی که منزل آقای خطیبی کارمند مسجد بودیم شام و نهارمان را از مهمانخانه حضرتی میآوردند. من و ننه هر شب تا صبح در حرم میماندیم. یادم نمیآید بچههای دیگر هم میآمدند یا خیر. یک بار نزدیک سحر دیدم زنها از خُدّام۷ حرم جارو میگیرند و قسمتی از اطراف ضریح را جارو میکنند. (خُدّام‎ها با لباسهای متحدالشکل جاروهای بزرگی که دسته آن نقره بود در دست داشتند و اواخر شب که اکثر زیارت کنندگان به خانههاشان میرفتند همه جای حرم را جارو میکردند).

شبی هم من رفتم از یکی از آنها جارو را گرفتم چند قدمی طرف پائین پای حضرت را جارو کردم، بعد که خوب توجه نمودم، دیدم اگر این همه تزئینات اطراف حرم را بردارند و این همه چراغ و غیره نباشد و از درب روبرو وارد شویم، این جا همان حرمی است که من در خواب دیدم و حضرت رضا در بالای ضریحش نشسته بود! چه خوب بود زمانی که آن طور خالصانه ایمان داشتم، و حالا بخاطر مشتی جلاد، از هرچه ایمان داشتم، دور شدهام.

بالاخره پشت باغ نادری برای ما خانهای پیدا شد و ما به آنجا رفتیم. اما حالا این خانه با باغی که در تهران در آن زندگی میکردیم زمین تا آسمان تفاوت داشت. خانهای نه چندان کوچک، ولی خشک، بدون دار و درخت. آشپزخانه و زیرزمین، زیر دو اتاق رو به قبله، قرار داشت، و یک اتاق بزرگتر پشت به قبله که فعلا برای آن زمان ما حکم بیرونی را داشت. اگر مردی به خانه میآمد، از همان دالان خانه به آن اتاق میرفت و دربهای طرف حیاط بسته بود. پشت شیشههای پنجره و در، پشت دری بود. یک صندوق خانه هم در وسط آن دو اتاق بود که یادم می آید فصیح همیشه روزها آنجا نماز میخواند!! از او میپرسیدیم که حالا چرا نماز میخوانی؟ می گفت نماز قضا میخوانم!

چند روز بعد، هنوز اثاث ما درست چیده واچیده نشده بود که خانمی به منزل ما آمد و گفت من از طرف سروان یا ستوان عسگری آمدهام. از تهران نوشتهاند دختری که برای ایشان در نظر گرفته بودند، با خانوادهاش به مشهد آمدهاند، حالا ایشان مرا فرستادهاند تا از شما وقت بگیرم تا خدمتتان شرفیاب شوند. نمی دانم چرا پدرم نه به لحن خوش، بلکه حتی کمی زننده گفت: شما میبینید اثاث من هنوز در حیاط پرت و پلاست، این چه موقع خواستگاری است؟ لااقل۲۰روزی به ما مهلت دهید تا زندگیمان را مرتّب کنیم. همچنین باید در مورد ایشان تحقیق نمایم، بعد جواب مثبت یا منفی را خواهم داد. فکر نمیکنم حتی یک تعارف خشک و خالی هم به آن خانم کرده باشد که بیاید بنشیند.

درست سرِ۲۰روز، همان خانم، دوباره آمد. اما پدرم گفت: من تحقیق کردم این آقای افسر، یک دختر سه ساله دارد. خانم گفت: بله، او خدمتکاری داشت که صیغهاش کرده بود. این دختر از اوست. پدرم گفت: بچه از صیغه یا عقدی فرقی نمی کند، بالاخره روزی هووی دختر من خواهد شد. به خود زحمت ندهید و دیگر مراجعه نکنید.

رفتن به دبیرستان در مشهد
سال‎های زندگی در مشهد، خوش ترین دوران زندگی من بود. در نزدیکی حرم، دبیرستان دخترانۀ شاهرضا۸ بود. دو ساختمانِ مجاور هم، با حیاطی که متصل به باغ بزرگی بود. همه آن به آقای کلالی که از اعیان و اشراف مشهد بود، تعلق داشت. آرزو داشتم به دبیرستان بروم. بار دیگر، با سماجت، از پدرم خواهش کردم اجازه دهد که به دبیرستان بروم و ادامه تحصیل دهم. سرانجام موافقت او را جلب کردم.

روزی مادرم من را به دبیرستان شاهرضا برد و در کلاس هفتم یا اول دبیرستان ثبت نام کردم. مدیر دبیرستان خانم طوبی محمودی بود، (جالب توجه است نام کوچک هرسه مدیر مدرسه‌ای که رفتم طوبی بود: طوبی آزموده، طوبی رشدیه و حالا طوبی محمودی)، ناظمش دختر آقای سرهنگ نوائی، و معلم خیاطیمان خانم انیسالدوله نوائی، عروس سرهنگ نوائی، رئیس شهربانی مشهد، بودند.

چند معلم دیگر هم داشتیم، دو نفر را خوب به یاد دارم. دو خواهر بودند به نام های ایراندخت و توراندخت، دختران آقای متینالدوله ثقفی. تازه از پاریس آمده بودند، هر دو قشنگ و شیک، و هر دو معلم زبان فرانسه ما شدند. یک خانم معلم فرانسوی هم بود به نام مادموازل شربن۹. در میان معلمین زن، معلم ریاضی‎مان مردی بود به اسم آقای حسین خرسند. او در دبیرستان فروغ، و همچنین در دبیرستان پسرانۀ شاهرضا، که برادرم آقا میرفت نیز، ریاضیات درس میداد. دبیرستان‎های شاهرضا، گرچه دولتی نبودند، اما برای ما مجانی بود، زیرا از عوائد املاک حضرت رضا اداره میشد، و پدر ما کارمند و سررشته دار مسجد گوهرشاد بود.

من آن زمان از محیط داخل خانه چندان رضایتی نداشتم، ولی مدرسه برایم، باغِ بهشت بود. اصولا درس خواندن را دوست داشتم و شاگرد بسیار زرنگی هم بودم. من سه ماه بیشتر در کلاس هفتم درس نخواندم که مرا به کلاس هشتم بردند. من و مسیح و آقا، ریاضی را فوق العاده دوست میداشتیم و همیشه از هر درسی زودتر مسائل خود را حل میکردیم. فکر میکنم اصلا سطح ریاضیِ مدارس در تهران، بالاتر از مشهد بود. در هر حال من روی ریاضی شهرتی پیدا کردم. هنوز آقای خرسند نیمی از مسئله را نگفته من جوابش را میگفتم. این خود باعث شد که زود شناخته و مورد توجه قرار گیرم. هم‎شاگردی‎های زیادی پیدا کردم. اما با بعضی ها خیلی صمیمی شدم. مثلاً یکی از همکلاسی‎هایم دختری بود به نام عفت پزشکی، دختر دکتر بقراط پزشکی. اغلب اوقات من و او با هم بودیم. بعدها که دوباره یکدیگر را پیدا کردیم، فهمیدم همسر آقای جواهریان شده و صاحب دو دختر. یک دخترش که فریار نام داشت، با داریوش مهرجوئی، کارگردان سینما، دوست پیامم ازدواج کرده بود. من و عفت تا پایان کلاس یازدهم که سال آخر دبیرستان بود، با هم دوست بسیار نزدیک بودیم. (در گذشته دبیرستانها پنج کلاس داشتند و کلاس یازدهم دیپلم می گرفتیم).
عکس اقدی منوچهری و عفت پزشکی (جواهریان) بعد از گرفتن دیپلم دبیرستان در مشهد.

مدرسه رفتن، درس خواندن، شاگرد برجسته بودن، و در جوار حرم مطهر حضرت رضا بودن، عزیزترین چیزهائی بود که مرا سرگرم میکرد. به خلاف کودکی‎ام که ذهنمان را با ازدواج کردن پر کرده بودند، اصلاً به ازدواج فکر نمیکردم.  گاهی تنها یا با پدرم به حرم میرفتم. پدرم و سایر کارمندان مسجد گوهرشاد، شبها تا ساعت ۹ و ۱۰، در اتاقی که در طبقه بالای صحن مسجد طرف راست و نزدیک درب بود، اجتماع کرده و راجع به امور مسجد یا موضوعات خصوصی، تبادل نظر میکردند. به همین دلیل من منتظر پدر در مقابل صحن میایستادم و وقتی او از جلسه میآمد با او به خانه برمیگشتم.

البته این شور زیارت هم کم کم فروکش کرد و همین اندازه که هر روز صبح از دور و نزدیک گنبد طلای آن حضرت را میدیدم و میدانستم در کنار چنین بزرگواری قرار دارم امید به زندگی نه تنها در من، بلکه در قلب تمام معتقدان به آن دودمان پاک و با طهارت استوارتر و تازهتر میشد. آری دبیرستان و زیارت حضرت رضا هر دو جنبه، برای من بسیار شادی آفرین بودند.

پانویس

۱- تَحتُ الحَنَک tahtolhanak قسمتی از دستار یا شال که از زیرچانه از دستار گذرانیده و به ‌سر ببندند.

۲- نوعی کامیون که پیش از جنگ جهانی اول در آمریکا توسط برادران گراهام ساخته شد. این کامیون‎ها در ایران به گراهام معروف شده بودند.

۳- شریف‌آباد یکی از شهرهای استان تهران است که در جاده تهران به گرمسار و پس از پاکدشت واقع شده است. از نظر جغرافیایی از شمال به دامنۀ وسیع منابع طبیعی و منطقه خوش آب و هوا سرخه حصار و منطقه پارچین ،از شرق به شهر ایوانکی، از غرب به شهرستان پاکدشت وا ز جنوب به روستاهای واقع در بخش شهرستان ورامین منتهی می شود. این شهربه دلیل دارا بودن اراضی مستعد از لحاظ کشاورزی بسیارغنی و در زمینه های مختلف تولیدی از قبیل کشت گندم وجودر درجه اول قراردارد وهمچنین از لحاظ تولید گل بخش مهمی را به خود اختصاص داده است. شهر شریف آباد، امروزه به لحاظ صنعتی رشد خوبی داشته و با وجود شهرک صنعتی عباس آباد، علی آباد و خوارزمی، زمینه اشتغال فراوانی را برای جوانان شهرستان فراهم آورده است . از نظر شهرسازی نیز به لحاظ نوپا بودن و تاسیس شهرداری در سال ۱۳۸۰، اصول فنی و اصلاح هندسی شهر، روزبه روز بهتر و فنی تر می شود.

۴- عباسآباد یکی از روستاهای شهرستان شاهرود در سمنان است که در مسیر جاده تهران- مشهد واقع شده است. در نزدیکی این آبادی معدن مس وجود دارد. مردم این روستا ظروف سنگی را هنرمندانه تهیه می‌کنند. این روستا زیاد سر سبز نیست بعلت اینکه آب و هوای کویری دارد و گرم و خشک است مردم روستا بیشتر بصورت خوش نشین هستند و کشاورزی بعلت نبود زمین مناسب رواج ندارد. اما باغداری هنوز رونق دارد و گروهی در باغهای خود به کاشت انواع میوه‌ها در وسعت کم مشغولند. میوه‌های عمده روستای عباس آباد پسته، انار، انجیر، انگور، بادام، زردآلو و ... می‌باشد. در این روستا آثاری از کهن به یادگار مانده‌ است مانند رباط عباس آباد که توسط شاه عباس صفوی بنا شده‌است و یا آب انبارهای گوناگون و قنواتی که از گذشته بنا شده‌ است. از جا‌های دیدنی آن می‌توان از منطقه قاسم چوپان، خانه گلی و چکو که دارای مناظر زیبایی می‌باشند نام برد. عباس آباد روستای باد هم نامیده می‌شود چراکه بیشتر اوقات سال در این منطقه بادهای تندی می‌وزد.

۵- در راه مشهد، مردم برخی فرورفتگیهای کوچک در زمین را جای پای امیرالمومنین یا امام رضا می‎دانستند. لابد حالا هم که زمانه این گونه شده، این خرافات بیشتر شده است.

۶- گنبد نما مكاني است كه افراد ميتوانند از راه دور به مرقد وحرم بزرگان دين اداي احترام كنند.

۷- خُدّام جمع خَدم و خدمه است. به معنی خادمان، خدمتگزاران. در حرم مطهر حضرت رضا، کسانی را که در آنجا کار می کردند، خُدام می گفتند.

۸- سال ۱۳۰۸ دبستان ملی محمودیه در محل کوچه بهادر منزل حسینقلی مهاجر با بودجه شخصی خانم طوبی محمودی تأسیس و به ریاست ایشان اداره شد. این مدرسه در سال ۱۳۰۹به محل کوچه شوکت الدوله باغ شخصی آقای شوکت الدوله در سال ۱۳۱۰ دبستان و دبیرستان محمودیه را بنام شاهرضا نامگذاری کردند و این دبستان به کوچه حمام سالار منتقل شد در سال ۱۳۱۲ که اکثر مدارس دولتی شد و در اختیار اداره معارف قرار گرفتند این مدرسه به دو شعبه تقسیم و شاهرضای شماره ۳ و ۴ نامگذاری شد. در سال های بعد شاهرضای شماره ۳ بنام آزرمی و شماره ۴ بنام پروین اعتصامی نامگذاری شدند.  


۹- "مادام شربن" فرانسوی، که برای کارهای عام‎المنفعه و تدریس زبان فرانسه به ایران آمده بود، ریاست شیرخوارگاه بیمارستان شاه رضا در خیابان پهلوی نیز به عهده او بود. او با مرحوم اسدی که استاندار خراسان بود، ارتباط دوستانهای داشت. آقای اسدی بجز استانداری، تولیت آستان قدس رضوی را هم داشت و متاسفانه بعد از ماجرای کشف حجاب، متشرعین، او را تیرباران کردند.


۵ نظر:

تهمینه کاتوزی گفت...

Ahsant Pratow Jan , We all know you are an outstanding Poet, also parallel to your genially Poesy , I adore your Nasr and I always miss to read your supremely beautiful short story , Now I'm enjoying your mother's memory . Afarin

سارا رافعی گفت...

وای چقدر عالی! من حداقل بین دوستان خودم در ایران که این خاطرات رو براشون فرستادم
می دونم که چقدر مشتاق ادامه اون هستند. مرتب از من سراغ ادامه این خاطرات رو می گیرند. ما منتظر انتشار این خاطرات بصورت کتاب هستیم

Jaleh Khatibloo گفت...

Yeeeeeh, I know what I am ready tonight

ناشناس گفت...

Thank you, Partow Joon. Sad afarin keh enghadr zaghmat mikeshi. When I read these lines I can hear Aghdas Joon's (my aunt) soft, calm voice, with a tint of humor in the background
I am having trouble writing in this format
I remember how Aghdas Joon talked about her life with a soft smile like we all agreed how foreign some of the stories were to us in this day and age
Thanks a million for doing this
You are keeping one of my most favorite women alive for me
Love you
Shala

پرتو نوری علا گفت...

از اظهار نظر همه شما عزیزانم سپاسگزارم.