از کوچه وارد هشتیِ وسیعی میشدیم که از یک طرف به
بیرونی و از طرف دیگر به اندرونی راه داشت. در اندرونی از هشتی وارد یک ایوان کوچک
یا به گفته امروزی ها پاگرد میشدیم
که از یک طرف فقط با یک پله به چند اتاق باریک میخورد که هر یک در دیگری در داشت، که بهشان "غلام
گردش"۱۳ میگفتند.
خاطرات اقدس منوچهری (نوری علا) دُخت فرهنگ کهن ایران
دست نوشتهها
انتشارات سندباد
لس آنجلس، کالیفرنیا
Sinbad Publications©2016
کلیۀ حقوق برای انتشارات سندباد و نشر الکترونیکی پیوند سرا محفوظ است
نقل برخی قسمتها با ذکر مأخذ آزاد است
خانه ما در تهران
عموی بزرگم صاحب خانۀ
بسیار بزرگی در تهران بود. خودش در شهرستان زندگی کرد، لذا ما به این خانه نقل
مکان کرده و با مادر بزرگ و عمهام، زندگی میکردیم. از کوچه وارد هشتیِ وسیعی میشدیم که از یک طرف به
بیرونی و از طرف دیگر به اندرونی راه داشت. در اندرونی از هشتی وارد یک ایوان کوچک
یا به گفته امروزی ها پاگرد میشدیم
که از یک طرف فقط یک پله میخورد
وارد چند اتاق باریک و سفیدی میشدیم که هر یک در دیگری در داشت، که بهشان "غلام
گردش"۱۳ میگفتند
و هریک هم یک درگاه به سمت حیاط.
از کنار این اتاقهای تو در تو، وارد حیاط
بسیار وسیعی میشدیم
که حوض بزرگ مستطیل شکل در وسط داشت و به موازات حوض، در دو طرف، باغچههای بزرگ پر از گل محمدی و گلهای خوشبوی دیگر، و چند
درخت کاج کوپهای،
نه کاج بلند، ردیف کاشته بودند که بسیار زیبا بود. ته حیاط پیچ امینالدوله بود که شاخ وبرگش
سایهبانی
خوشبو بوجود آورده بود. گاهی عصرها آن جا مینشستیم. رو به قبله نیز،
اتاق بزرگی بود که بهش "اُرسی"۱۴میگفتند.
در قدیم، در برخی از
اتاقهای
خانه، علاوه بر طاقچه۱۵، رَف۱۶هم بود. در دو طرف این اُرسی دو زاویه بود،
و سمت شرق حیاط هم دو اتاق بزرگ، که یکی اتاق دستی و دائمیِ ما بود و دومی صندوقخانهای که از گلیمهای خوش رنگ و پر نقش و
نگار، مفروش بود. در آن جا صندوقهای مادر بزرگم بود و چندین صندوقی که میگفتند جهیزیه عمهام در آن قرار دارد. از
بغل این صندوقخانه،
از سطح حیاط، با طی چند پله به زیرزمین و آشپزخانه میرفتیم.
زیر اتاق اُرسی
هم باز زیرزمین دیگری قرار داشت که در آن خُمرههای آرد و شیشههای آبغوره و غرابههای سرکه، که با چه
تشریفاتی در تابستان در پشت بام به عمل میآوردند
جا داشت. تابستانها،
پس از صبحانه که در حیاط و در خنکی و سایه درخت، صرف میشد، به زیرزمینی که کنار
آشپزخانه قرار داشت میرفتیم.
زیرزمین را با حصیر و رویش قالیچه، مفروش میکردند. تا غروب، که توک
گرما بشکند، در همان زیر زمین میماندیم
که بسیار خنک بود.
شبها در حیاط جلو اتاقِ اُرسی،
فرش میانداختند؛
آنجا شام میخوردیم.
بعد چندین دست رختخواب، همان جا پَهن میکردند که میخوابیدیم. در ته حیاط، یک
گُلِ آتش روی پِهِنی که در یک خاک انداز ریخته بودند میگذاشتند که تا صبح دود
کرده و پشهها
را از دور و برِ ما، بپراکند. موقع خواب هم عمهام برای دور کردن عقرب و
رطیل و دیگر جانوران گزنده، چندین دعا بلد بود که میخواند و به اطرافِ حیاط
فوت میکرد.
در یکی از دعاها چیزی شبیه این می گفت: سَبَح سَبَح قَرِتی قَرِتی. ولی دعای عامیانه و آهنگینی هم می
خواند که ما بچهها
هم با او می خواندیم:
امشب،
شبِ نور است علــی مهمان
رسول است
جانورها
نلولید،نجنبید، که شاهم در سرور است
ما بچهها و حتی بعضی از
بزرگترها، همین دعاها را دلیل گزیده نشدن توسط حشره یا جانوری میدانستیم!
سال قحطی
این سالها مصادف با جنگ جهانی
اول بود۱۷.
شاید چهار سال و نیمه بودم، یادم هست که گویا سال آخر جنگ، کمبود آذوقه شدت پیدا
کرده بود بطوری که از آن به عنوان سال قحطی یاد میکردند. جسته و گریخته میشنیدیم،
بعضیها به علت کمبود یا نبودِ گوشت، هر حیوانی را که به دست میآوردند، میخوردند.
حتی میگفتند در کوچه زنی را دیدهاند که بچۀ نیم خوردهاش را در بغل داشته. الله
و اعلم. من راست یا دروغش را نمیدانم. ولی یادم نمیآید که ما کم و کسری
داشتیم، گاهی مادرم یک بادیه مسی پر از گندم پخته و مغز گردو، برایمان میآورد تا ما بخوریم. آیا
آن به عنوان غذا بود یا تنقل، نمی دانم، هرچه بود خیلی خوشمزه بود.
خمره ای مربوط به دوره قاجار
در زیر زمین این خانه، دو خمرۀ بسیار
بزرگ قرار داشت که مملو از آرد بود و به آنها تَپو۱۸ میگفتند. برای درست کردن
مادۀ اولیۀ نان، مادر بزرگم به همراه خدمتکارمان سکینه، خودشان آردها را در خانه
خمیر میکردند
و آنها
را به صورت قالبهای
بزرگ و کوچکی که چونه (چانه) میگفتند،
درمیآوردند، سپس آنها را در مجمعه یا سینی بسیار بزرگی میگذاشتند و رویش را میپوشاندند. برای پختن نان، خدمتکار، مجمعه را به دکان نانوائی، میبُرد، تا در تنور
نانوائی بپزد. چانههای
کوچکتر را توتک میگفتند
که گاهی مخصوص من و عزیز و آقا درست میکردند.
گاهی چانه ها را خودشان با وَردَنه باز و پهن می کردند و آنها را روی ساج میپختند. ساج ظرف آهنی یا چُدنیای بود مثل یک سینی بزرگ مضّرس، زیرش آتش روشن میکردند و چانهها را که خودشان با وَردَنه باز و پهن کرده بودند، روی ساج میچیدند تا پخته شوند.
گاهی چانه ها را خودشان با وَردَنه باز و پهن می کردند و آنها را روی ساج میپختند. ساج ظرف آهنی یا چُدنیای بود مثل یک سینی بزرگ مضّرس، زیرش آتش روشن میکردند و چانهها را که خودشان با وَردَنه باز و پهن کرده بودند، روی ساج میچیدند تا پخته شوند.
در آن سالهای قحطی، مردم گرسنه اگر کسی را در کوچه و بازار میدیدند که مجمعهای نان گرم با عطر و بوی آن گندمها با خود میبَرد، حتماً به سرش میریختند و نانها را از او میربودند.
ده تومان پول برای تزریق یک آمپول
یکی از خاطراتی که از آن سالها بطور محو یادم است
(یا از بس اطرافیانم گفتند فکر میکنم
یادِ خودم است) یک روز تابستانی است که همه در زیرزمین بودیم، من قبل از ظهر خوابم
برد، موقع ناهار خواستند مرا بیدار کنند دیدند دست و پای من چوب شده و سیاهی چشمام هم رفته. عمه و عموی
کوچکم شیون کنان مرا نزد مسیحالسلطنه
طبیب همیشگی خودشان بردند. دیدند او سوار بر اسب، برای ناهار به خانهاش میرود. مرا که میبیند میگوید من از این مرض
سررشتهای
ندارم و آدرس مطب دکتر اسدالله خان را میدهد.
بلافاصله مرا به مطب او میبرند و او میگوید باید
یک انژکسیون (آمپول) به او بزنم ولی اول باید ده تومان روی میز بگذارید! آنها در
شرایطی که ناگهانی پیش آمده بود، ده تومان که آن زمان، پول زیادی هم بود، همراه
نداشتند، عمویم به خانه برمیگردد
که پول بردارد و من بیهوش
روی تخت افتاده بودم که عمهام
با گریه میگوید
شما دست بکار شوید تا برادرم پول را بیاورد و او یک انژکسیون به ران من میزند ولی
من هیچ عکسالعملی
نشان نمیدهم.
دکتر میگوید
۲۴
ساعت دیگر هم بیاوریدش که باید انژکسیون دیگری به او بزنم.
در ظرف این ۲۴ساعت هم صدایی از
من درنیامد. فقط نفس میکشیدم!
فردایش آمپول دوم را که به رانِ چپام
میزند،
من نالهای
میکنم.
(هنوز دو گِردی جای آن دو انژکسیون در بالای رانهایم معلوم است). دوباره
مرا به خانه میآورند
و حالا من یادم است، از خواب بیدار شدم، شب بود و در درحیاط بودیم. من گفتم عمه
خانم آب! که یک مرتبه عمه نازنینم میگوید
الهی عمه فدایت شود وکاسه آب خنک را به دهان من میگذارد.
سفر به تهران با الاغ
در همان ایام، روزی مصدقالخاقان نزد پدرم آمد و
گفت در اطراف تهران چندین و چند آبادی یا روستای مرغوب است. بیا مشترکاً من و تو و
واثقالسلطنه
این روستاها را اجاره کنیم و هر کداممان در یکی از دهات مسکن کنیم، برای بقیه هم
مباشرانی تهیه نمائیم. که پدرم این پیشنهاد را پذیرفت. اسم بعضی از این دهات یادم
هست؛ نظام آباد، قاسم آباد، دُرقزآباد و علی آباد. علی آباد متعلق به واثقالسلطنه بود که بعداً
نامش را مهرآباد گذاردند و همان محل فرودگاه مهرآباد است. فکر میکنم قاسم آباد را
پدرم اجاره کرد.
از آن پس، اغلب پدر و مادرم، و بچههای کوچکتر به ده میرفتند، ولی من و خواهر
بزرگم، عزیز، و گاهی هم آقا، نزد مادر بزرگ و عمهمان در تهران میماندیم، من و عزیز دیگر
به مدرسه نمیرفتیم.
پدر و مادرم همیشه با درشکه به تهران رفت و آمد میکردند. من و خواهر و
برادرم، چندباری که با پدر و مادرم به ده
رفتیم، سوار درشکه شدیم، اما برای بازگشت به شهر، با الاغ از ده میآمدیم. در این ده دو خدمتکار
زن داشتیم که یکی را ننه صدا میکردیم
و دیگری که پسر ۱۲ یا
۱۳ سالهای
به اسم نعمتالله
داشت را ننۀ نعمتالله.
ننه، از نعمتالله
و ننۀ نعمتالله خوشش نمیآمد، و همیشه با هم دعوا میکردند.
یک شب مادرم به من و عزیز گفت زودتر
بخوابید که صبح زود باید همراه ننه و نعمتالله به شهر بروید. نعمتالله پنهانی به من گفت
فردا تو بگو من جلوِ نعمتالله
می نشینم! فردا، بدون این که من چیزی گفته باشم، بنابر میل ننه، یا دستور پدر و
مادرم، من جلو نعمتالله
نشستم، عزیز و ننه هم روی الاغ دیگری. همراه با کارگران و خرکچیهائی که بار انگور
به تهران میبردند،
به سمت شهر حرکت کردیم. میان راه دَم قهوه خانهای ایستادیم تا ناهار
بخوریم، ننه و عزیز یک طرف ایوان قهوه خانه، و من و نعمتالله طرف دیگر ایوان
نشستیم و ناهار خوردیم! فکر میکنم
چیزی مثل شامی همراه داشتیم و آنجا هم چای گرفتیم و خوردیم. بار دیگر من جلو نعمتالله، و عزیز جلو ننه،
سوار خر شدیم و به سوی تهران راه افتادیم.
میانه راه، وسط بیابان، نعمتالله افسار۱۹خر را به دست من داد و گفت محکم بنشین تا
من برگردم! خودش رفت (لابد برای قضای حاجت). ننه و عزیز و خرکچیهائی که بار انگور
داشتند، کمی از ما جلو افتادند. ناگه از طویلهای صدای عَرعَر چندین خر
بلند شد! خری هم که من سوارش بودم، دوان دوان راه طویله را در پیش گرفت و داخل طویله
و میان خرها شد! یکوقت دیدم خر من روی دو پا بلند شد و عرعر کرد، گرچه من افسار خر
را گرفته بودم اما چیزی نمانده بود که از عقب، وسط خرها، روی زمین بیفتم که بنای
فریاد را گذاشتم. نعمتالله
سراسیمه وارد طویله شد افسار خر را از من گرفت، من و خر را از طویله خارج کرد و
بمن گفت: دختری که نتواند دهنۀ خری را نگهدارد باید برود در بیابان بچَرد! درست
متوجه نشدم چه میگوید، اما فهمیدم بمن اهانت کرده و حرف بدی زده. خیلی ناراحت شدم
اما بلد نبودم جوابش را بدهم.
یادم میآید در اوان هفتسالگی مادر و پدرم همراه بچههای کوچکتر در ده، مانده
بودند، من و خواهرم عزیز، به شهر، نزد مادر بزرگ و عمهمان آمده بودیم. میانۀ
روز بود، هوا کمی سرده شده بود و من به شدت تب داشتم. یک دفعه حال تهوع به من دست
داد. عمهام
خدمتکارشان سکینه را صدا کرد تا طاس (لگن) را بیآورد. اما تا طاس برسد،
در همان حیاط بالا آوردم و با حالی نزار گوشهای نشستم. کمی که حالم جا
آمد و سرم را بلند کردم دیدم نعمتالله
آن طرف حیاط، روبروی من ایستاده و نگران، مرا نگاه میکند. چندین بارِ انگور
هم در ته حیاط بود. فهمیدم وقتی کارگران، بارهای انگور را برای فروش به شهر میآوردند نعمت الله هم با
آنها آمده، تا حال من و عزیز را بپرسد و برای پدر و مادرم خبر ببرد. احساس کردم
نعمت الله برایم ناراحت شده که مریض هستم. از طرز نگاه کردنش، احساس او را خواندم
ولی نه او و نه من، با هم حرفی نزدیم.
عمهام مرا به اتاق برگرداند
و من برجای خودم خوابیدم. اما همهاش
در این فکر بودم که فرق نعمتالله
با یک پسر ارباب، فقط در فرم لباس آنهاست! لباس نعمتالله یک پیراهن راه راه،
یک شلوار دبیت مشکی، یک گیوه ضخیم و یک کلاه نمدی بود. اگر پدرم، یک لباسِ شیک
اربابی تن او کند و مرا باو بدهد، خیلی خوب خواهد شد! چون میفهمیدم که او مرا دوست
دارد و من هم اورا دوست داشتم، البته اصلن نمیدانستم چه جوری دوستش دارم!
و از شوهر کردن هنوز چیزی سر درنمیآوردم.
دیگر نعمتالله
را ندیدم، نمیدانم
ما به ده نرفتیم یا او از پیش پدرم رفت. بعد از چندی مادرم اینها هم به تهران آمدند.
درگذشت مادر بزرگِ مادریام
در یکی از سفرهایمان از ده به شهر، میان
راه شنیدیم حاجزاده
فوت کرده. به مادرِ مادرم میگفتند
حاجزاده
خانم. یادم نمیآید
که بیش از یکی دو بار او را دیده باشم! چون وقتی مادر و پدرم در ده بودند و من و
عزیز در شهر نزد مادر بزرگ پدریام
میماندیم، او اجازه نمیداد ما نزد مادرِ مادرمان حاجزاده برویم. میگفت هر وقت اینها میخواهند پیش قومِ مادرشان
بروند، مستقیماً از همان ده بروند والّا من اجازه نمیدهم که از خانۀ من، بچهها به آنجا بروند! خودِ
مادرم هم بخاطر مادرشوهرش، زیاد به خانۀ پدریاش نمیرفت. یکباری که حاجزاده را دیدم، عصری بود
که با مادرم به خانهشان رفته بودیم. حیاط خیلی بزرگ و پر از دار و درختی داشتند.
خاله کوچکم، خانم آغا را که قبلاً در ده دیده بودم، آن جا در حیاط دیدم. در یک
اتاق هم خانم تنومندی روی تشک خوابیده بود و شمد سفیدی رویش انداخته بودند. او
همان حاجزاده
خانم، مادر مادرم بود، که بعدها فهمیدم به علت بیماری استسقاء، بیماریای که نسوج شکم، آب میآورد و بدن ورم میکند، آن قدر تنومند به نظر
من آمده بود.
حالا میشنیدیم
که حاجزاده
مرده. این اولین بار بود که نام مرده بگوش من میخورد. از ده تا شهر، و
از شهر تا خانۀ مادربزرگم و تا لحظهای
که پایم را روی پلههای
اتاق مادر بزرگ گذاشتم مرتب با خودم گفتم حاجزاده مُرد! حاجزاده مُرد! حاجزاده مُرد! بعدها که
مادرم پیرشده بود میدیدم
چقدر شکل مادرش شده بود! درست به خاطر ندارم که در ختم و مراسم مادرِ بزرگم شرکت
داشتیم یا نه؟ ولی قطعا نداشتیم زیرا، بچهها را در این گونه موارد داخل آدم نمیدانستند که همراه خود
ببرند.
تجربۀ تلخِ اولین چیدن
موی سر
اتفاق دیگری که همیشه در خاطرم است،
شب زمستانی در ده است که همه زیر کرسی نشسته بودیم، پدرم نبود، من دیدم مادرم آینهای از سرِ طاقچه، و قیچیای از زیر تشک برداشت و
میان زلفش را چید، و روی پیشانیاش
چتر زلفی درست کرد. دیدم چقدر خوشگل شد. لحظهای بعد یواشکی رفتم آینه
را از طاقچه و قیچی را از زیر تشکی که مادرم رویش نشسته بود برداشتم و رفتم در آن
سمت پشت اتاق بزرگ که باز اتاق کوچکتری بود و در ادامهاش ایوانی، آینه را در
طاقچه ایوان گذاردم و با این که زمستان بود اما چیزی مثل روشنائیِ مختصر مهتاب،
دیده میشد! شاید نور چراغی بود، در هر حال من با زحمت بسیار چند تار مو از موهای
بافتهام
بیرون کشیدم بطوری که در وسط پیشانیام
وقتی آنها را کوتاه کردم تصور نمودم مثل مادرم خوشگل شدم.
از ترس مادرم یک دستمال
بزرگ ابریشمین داشتم آنرا روی صورتم انداختم و کورمال کورمال آهسته داخل اتاقی شدم
که مادرم و بچهها
در آن نشسته بودند. آینه را سرِ جایش، روی طاقچه و قیچی را هم زیر تشک مادرم قرار
دادم. بعد رفتم طرف پائین کرسی سر جای خودم نشستم و همانگونه دستمال روی صورتم،
تا دستمال از روی صورتم سُر میخورد، هولکی آنرا بالاتر میکشیدم که ناگهان مادرم
دست انداخت دستمال را از روی صورتم برداشت درحالی که میگفت "این اداها چیست
تو امشب از خودت درمیآوری"،
که متوجه شد من از وسط پیشانیام
چند تار مو را کوتاه کردهام!
فریاد برآورد ننه، ننه بیا ببین این دختره چه کرده! ننه نعمتالله آمد و او و مادرم
مرا خواباندند و از ریشه، آن چند تار مو را چیدند! کلی روحیه مرا خراب و مرا خجالت
زده کردند که از همان لحظه رفتم زیر کرسی خوابیدم درحالی که مثل ابر بهار اشک میریختم! شام هم نخوردم،
کسی هم محلم نگذاشت.
در این فواصل مادرم یک بار به تهران
آمد و در همان منزل مادر بزرگم دختری به دنیا آورد که نامش را رقیه ملیحهالزمان گذاشتند. بعد باز
به ده برگشتند ولی من دیگر خاطرهای
از این که باز به ده رفتم یا نه ندارم. پس از مدتی که همه در تهران بودیم و مثل
همه عصرها، زیر همان پیچ امین الدوله فرش انداخته بودند و دور هم نشسته بودیم،
مادرم با دو تا از خواهرهایم به خانه وارد شد، اما ملیحه که از همه کوچکتر بود، همراهش
نبود! من ازمادرم پرسیدم پس ملیحه کو؟ او گفت امروز سه روز است که ملیحه مرده!
من
خیلی گریه کردم، یادم نیست خواهرم عزیز چه کرد، اما آقا رفت توی اتاق زاویه که کمی
تاریک بود به رختخواب تکیه داد و اخمش درهم رفته بود و من به او می گفتم چرا تو
گریه نمیکنی؟
اما او گریهاش
را در درون خود ریخته بود از ناراحتی تنها به اتاق و در آن گوشه به رختخواب تکیه
داده بود، من مدتها
لباسهای
ملیحه را میبوئیدم و گریه میکردم. بعد از مرگ ملیحه، دیگر مادرم
اینها
هم به ده نرفتند و در بیرونیِ خانه مادر بزرگ پدریام چندی بطور جداگانه
زندگی کردیم. آخر مادر بزرگم خیلی با مادرم بد بود و نمیتوانستند با هم زندگی
کنند ولی ما بچهها
در هر دو خانه جایمان بود زیرا همه ما را دوست می داشتند.
دشمنی مادر شوهر با عروس
دشمنیِ مادر بزرگ پدریام، با مادرم به حدی بود
که من وعزیز را وامیداشت
ازمادرم برایش خبرچینی کنیم! روزی بهمن
گفت هر وقت به ده رفتی، مادرت که سر صندوقاش میرود، نگاه کن چه لباس
تازهای
پدرت برایش خریده است! من این گفته مادر بزرگم را در ذهنم نگاه داشتم، تا وقتی به
ده رفتم و تصادفا مادرم سر صندوق لباسش رفت، من هم در کنار صندوق ایستادم و
کنجکاوانه درون صندوق را تماشا میکردم.
دیدم یک لباس که حالا پیراهنی بود یا بلوز چیزی سرم نمیشد فقط دیدم تمام این
لباس را از بیرون مرتب و پهلوی هم سنجاق ریز ته گرد بدرونش فرو کردهاند! و فکر میکردم که این سنجاقها چگونه موقع پوشیدن به
تن مادرم فرونمیرود!
اما از مادرم سئوال نکردم تا به تهران برگشتیم.
فوراً نزد مادر بزرگم رفتم و گفتم:
خانم جون! مادرم یک لباس سنجاق سنجاقی داره! مادر بزرگم بلافاصله عمهام را صدا کرد و از او
پرسید اَمجد این دختره (من) چه میگوید، لباس سنجاق سنجاقی چیست که داوود (پدرم) برای
اعظم (مادرم) خریده؟ نمیدانم عمهام
چیزی از لباس سنجاق سنجاقی فهمید یا نه و چه جوابی به مادر بزرگم داد! اما بعدها
دانستم که آن لباس منجوق دوزی شده بود!
عروسی عمویم
از خاطرههای کودکیام یکی عروسی عموی کوچکم
با اشرف، دختر زیبای یک سرهنگ بود. عروسی بسیار مفصلی بود. من و عزیز به همراه
مادر بزرگ و عمهام
به عروسی رفته بودیم. سفره شام بسیار مفصلی انداخته بودند و انواع مرغ و ماهی و
خورش در آن بود. باز چندی بود مریض شده بودم. خیلی دلم میخواست خورش فسنجان با
مرغ بخورم. میدانستم
برایم خوب نیست. کنار مادر بزرگم نشسته بودم، بالاخره خود او دلش نیامد و کمی پلو
و خورش فسنجان به من داد. من درعمرم خورش فسنجانی به آن خوشمزگی نخوردم.
چند روز از عروسی اشرف و میرزا عمویم
گذشته بود، همه در اتاق نشسته بودیم، اشرف یا همان تازه عروس بلند شد و به اتاق
خودش رفت، من هم به دنبال او به حیاط رفتم، در حالی که در حیاط قدم میزدم، رسیدم دَم اتاق
اشرف دیدم او جلوی آئینه قدی ایستاده و از خودش شکلک درمیآورد. ناگهان از پشتِ
سر، به کف اتاق افتاد و شروع به پیچ و تاب خوردن کرد!
صحنه ای از فیلم سینمائی شب بیست و نهم*
من که ترسیده بودم، دویدم عمو و مادر بزرگم را صدا کردم. آنها و عمهام همه آمدند در اتاق او. آن قدر او را مشت و مال دادند که چشمهایش باز شد. از دهانش کف بیرون آمده بود و سرش یکبری بود، سرانجام توانست بنشیند. بعدها فهمیدم که آن دختر جوان مبتلا به مرض غش یا صَرع۲۰ بوده است. چندی بعد شاید بخاطر سرکوفتهائی که بهش میزدند یا چیز دیگری، نمیدانم، قهر کرده و به خانه پدریاش برگشت.
پس از مدتی، دوباره رفتند و او را آوردند. میگفتند حامله است. ماه محرم بود او گاهی لباس قهوهای میپوشید، گاهی سورمهای (در قدیم رسم بود که دو ماه محرم و صفر را زنها لباس سیاه میپوشیدند ولی تازه عروس، سیاه نمیپوشید، لباسهائی به رنگ قهوهای یا سورمهای تن میکرد) و این اشرف، زن عمویم، مثل یک تکه ماه بود بخصوص در این دو لباس که چون خیلی سفید و ملیح بود این رنگها خیلی بهش میآمد.
صحنه ای از فیلم سینمائی شب بیست و نهم*
من که ترسیده بودم، دویدم عمو و مادر بزرگم را صدا کردم. آنها و عمهام همه آمدند در اتاق او. آن قدر او را مشت و مال دادند که چشمهایش باز شد. از دهانش کف بیرون آمده بود و سرش یکبری بود، سرانجام توانست بنشیند. بعدها فهمیدم که آن دختر جوان مبتلا به مرض غش یا صَرع۲۰ بوده است. چندی بعد شاید بخاطر سرکوفتهائی که بهش میزدند یا چیز دیگری، نمیدانم، قهر کرده و به خانه پدریاش برگشت.
پس از مدتی، دوباره رفتند و او را آوردند. میگفتند حامله است. ماه محرم بود او گاهی لباس قهوهای میپوشید، گاهی سورمهای (در قدیم رسم بود که دو ماه محرم و صفر را زنها لباس سیاه میپوشیدند ولی تازه عروس، سیاه نمیپوشید، لباسهائی به رنگ قهوهای یا سورمهای تن میکرد) و این اشرف، زن عمویم، مثل یک تکه ماه بود بخصوص در این دو لباس که چون خیلی سفید و ملیح بود این رنگها خیلی بهش میآمد.
یکی دو شب از برگشتنش نگذشته بود که صبح روزی، زیر همان پیچهای امین الدوله ته
حیاط، جنینی سقط کرد که تمام اعضا و جوارحش مشخص و معلوم بود، حتی نقش ابروی پیوستهش
عیناً ابروی عمویم بود. دوتا از خانم های فامیل، که آن روز منزل مادر بزرگم بودند،
دو آجر از کف زیرزمین، همان جائی که ما روزهای تابستان را در آن میگذراندیم، برداشتند و کمی
خاک را هم درآوردند
و آن پسر کوچولوی نارس را در پارچۀ سفیدی بستند و در آن گودال خاکش کردند و آجرها
را سر جایش گذاشتند. بار دیگر اشرف به خانه مادرش رفت و فکر میکنم دیگر برنگشت.
یک بار اشرف نامهای برای عمهام داده بود، من آن وقت
سواد نداشتم، عمهام
نامه را بلند خواند. متن نامه یادم نیست فقط یک جمله همیشه در ذهنم ماند. او در
آخر نامهاش
نوشته بود: "قربان تو و آن گوشۀ زیرزمین بروم."
روزی هم که او دوباره حامله شده بود
پیش ما به این باغ آمد. طفلک دلش گِل میخواست! در قدیم اغلب زنان حامله میل به
خوردن گِل و برنج خام یا ذغال داشتند۲۱؟! خلاصه رویش نمیشد که به کسی بگوید
برایش گِل بخرد (گل مخصوصی بود که از دکان عطاری میخریدند) روزی به من گفت:
اقدس جون توی حبوبات گِلهای
ریزی است (آنها را کلوخ میگفتند)
برای من جمع کن و بیاور و من این کار را کردم و او بعد به خانه خودشان پهلوی مادرش
رفت. باز پسری سقط کرد مثل پسر اول و خودش هم چندی بعد نمیدانم در اثر چه بیماری
درگذشت و عمویم برایش ختم و شب هفت مفصلی گرفت.
سرگذشت عمهام
عمهام دختری زیبا بود و
خواستگاران فراوانی داشت، لکن پدرم با هرکس موافقت نمیکرد، میگفتند یک خواهر
است و عزیز برادرها، بخصوص پدرم. او بر روی هر خواستگاری که برای عمهام میآمد،
عیبی میگذاشت
و ردشان میکرد.
در این زمان روزی خانمی به خانه ما آمد و نزد مادر بزرگم که سخت مریض و در اتاقی
بستری بود رفت. عمهام
هم به همان اتاق رفت و نشست، و من فهمیدم به خواستگاری عمهام آمدهاند. فردای آن روز خبر
میدهند
که آن خانم، که به خواستگاری برای برادرش آمده بود، عمهام را پسندیده و میخواهند وقت بگیرند برای
بله برون. مادر بزرگم، مسلول بود (البته آن موقع درست نمیفهمیدند سل چیست)، فقط
همه میدانستند بیماریِ او بسیار سنگین شده، به حدی که دکترها دیگر امیدی به
بهبودیاش
نداشتند.
عمه نازنینم از ترس آن که بعد از مرگ
مادر، زیر دست برادرها و زن برادرها بیفتد، پیش از آن که پدرم ایرادی از داماد
بگیرد، به پدرم نامهای
نوشت و خواهش کرد با توجه به بیماری سخت مادرشان، دیگر این خواستگارش را رد نکند.
پدرم در نهایت غضب و نارضائی این خواستگار را قبول کرد. در حالی که آن مرد، سن
نسبتاً بالائی داشت، دو بار زن گرفته بود و هر دو را طلاق داده بود از زن اولش یک
پسر۱۰ ساله و یک دختر۱۳
ساله داشت و علت مخالفت پدرم هم همین بود. بالاخره عمهام را عقد کردند بدون
اینکه حتی عکس داماد را دیده باشد. شب با عدهای زن از جمله مادرم،
عروس را به حضرت عبدالعظیم به خانه داماد ندیده بردند و فردا غروب، یعنی بعد از پا
تختی، بعضی از مهمانها به خانههاشان در تهران برگشتند
که مادرم هم جزو آنان بود. عمهام
جهیزیه خوبی داشت. شبی در حیاط
خوابیده بودند، دزدی به خانه آنها میآید که کلی از اثاث
خانه، از جمله چند قالیچه قیمتی و یک چارک طلای عمهام را که حالا از طرف
داماد هم چیزهایی به آن اضافه شده بود به سرقت میبَرد. من آن زمان شنیدم که
میگفتند
مثل این که دزد راه و چاه را بلد بوده و بخصوص میدانسته طلاها درکجاست،
با این که دزدی را به امنیه گزارش دادند، اما هرگز چیزی از آنهائی که به سرقت رفت، پیدا
نشد.
آغاز جلب توجه کردن من
مادر بزرگ پدریام یک
کوچه فامیل داشت؛ در محلۀ پاچنارِ آن زمان، یک کوچه بُن بست طویلی بود که از اول
کوچه تا آخر آن، فامیلهای مادر بزرگ خانه
داشتند. آنها دائم به دیدن او میآمدند.
اما من هرگز ندیدم مادر بزرگ جز حمام رفتن، از منزل خارج شود. به نظرم او، هم از
نظر سنّی و هم مقام و موقعیت از همه فامیل بزرگتر و متشخصتر بود که همه به
دیدنش میآمدند. فامیلها هر وقت پیش مادر بزرگ میآمدند تعریف مرا میکردند که
شاید عزیز طفلک، که سالم و سر حال نبود و همیشه گوشهای مریض احوال نشسته بود، ناراحت میشد! اما چیزی بروز نمیداد یا من عقلم نمیرسید که کمی خود را کنار بکشم و آنقدر به مهمانها نزدیک نشوم. در واقع در اثر تعریف آنها، من خودنمائیِ بیشتری هم میکردم و هیچ بزرگتری نمیگفت ممکن
است عزیز، ناراحت شود. خدمتکار خانه، به من، در آن سن کم، یاد داده بود که چگونه
قلیانی را که چاق کرده بود یا سینیِ چای را که آماده کرده بود، برای مهمانها ببرم و اول جلوی بزرگترها بگیرم. یا اگر گاهی کسی برای شام یا نهار
میماند، چگونه ابریق به دست بگیرم و روی دست خانمها در طاس یا لگن آب بریزم.
روی این حساب همه
تعریف مرا میکردند که چه خوش لباس
و خوش قامت و خوش سر و زبان و سیته سماقی است یعنی سر و زبان دار و تو دل بروست و
خودش را خوب در دل این و آن جا میکند. من
بلند و باریک بودم، موهای بورم را هم بهاین خاطر که کسی نفهمد اجدادمان مسلمان نبودهاند، حنا میگذاشتند و
موهایم خرمائی شده بود، سفید رو بودم، اسباب صورتم هم تناسبی داشت. رویهمرفته همه میگفتند این دختر بزودی شوهر میکند. من اغلب با عمهام به
منزل فامیل میرفتم. همۀ آن خانهها و مردمانش را زن و مرد و بزرگ و کوچک میشناختم. چقدر به عروسی دختر و پسرهاشان رفتم، چقدر بچه به دنیا آوردند
و برای حمام زایمان من با عمهام رفتم،
چقدر شبهای ماه رمضان که به
شب نشینی به آنجاها میرفتیم.
در آرزوی
عروس شدن
متأسفانه در تمام
معاشرتها چیزی که در ذهن عموم دختران بود، پیدا شدن یک خواستگار خوب و
ازدواج کردن با او بود. همه ما آرزوی روز عروسی را داشتیم، میخواستیم آن چه از کودکی در مغز و سرِ ما کرده بودند، هرچه زودتر تحقق یابد: صورت عروس
را با صابون قُمی بشویند، (صابونهای مکعب شکل کوچک) بعد پنبۀ آغشته به سرخاب و
سفیداب تبریز که خیلی هم نرم بنظر نمیآمد، به صورتش بمالند، ابروها را قبلاً با وَسمه
(جوشاندهای گیاهی) سیاه کرده بودند، حالا چشمها را با
میل نازکِ سورمهدان که آغشته به سرمه بود، سیاه کنند، به لبها هم ماتیک بمالند. (البته آن زمان ماتیک نبود،
نمیدانم با چه چیزی لبها را سرخ میکردند). لوازم آرایش عروس همه در جعبۀ مخملی به
رنگ قرمز یا بنفش یا آبی بود. این جعبه که دورش با زردوزی، قشنگ آراسته شده بود،
جزو اولین جهیزیۀ عروس بشمار میرفت. بعد هم روی موهای فِرِ شش ماهه زدۀ عروس،
گل مصنوعی بگذارند، لباس عروسی تنش کنند، کفش وِرنیِ سفید پایش کنند، و تمام سر و
صورتش را زیر تور و گاه پارچه ململ سفید، بپوشانند.
من از همان کودکی، عروسهای زیادی را دیده بودم که به دلخوشیِ همان جعبههای مخملی، همینطور بزک میکردند، در حالی که کمتر دختری بود که همسر آیندهاش را حتی از پشت پرده هم
دیده باشد. عروس به عقد مردی درمیآمد که نه میدانست جوان است یا پیر، زندار است یا بی زن، و سر و شکلش چگونه است.
همچنین شنیده بودم که میگفتند در شب عروسی، جوراب عروس و داماد را از
پایشان درمیآورند، یک شست پای داماد و یک شست پای عروس را
در لگنی که زیر پایشان قرار میدهند با گلاب میشویند! داماد یک یک گل و تزئینات عروس را از سرش برمیدارد و یک یک لباسهایش را از تنش درمیآورد و در حال نوازش او را بغل میکند و به رختخواب می بَرد. بعد مردم از دوُر و
بَر آنها میروند. بعضی از زنها پشت در اتاق شب زفاف میایستند و از لای درزِ در تماشا میکنند، یا منتظر دستمال خونآلودی بودند که بکارت
دختر را اثبات میکرد. من هم از همان زمان کودکی، برخی شبها، تا ساعتها خود را در آن لباس و بزک و دوزک میدیدم. به خدا نمیدانستم عروس و داماد چه میکنند فقط خیال میکردم عروس را داماد میبوسد. آنقدر
ذوق و شوقِ داشتنِ یکی از آن جعبههای مخملی و لباس و گل و فِر مو و کفش و چادر
عروس را داشتم که گاه تا طلوع صبح، خوابم نمیبرد، که پدرم صدایمان میکرد بلند شوید نماز بخوانید!
درگذشت مادر بزرگ پدریام
عمهام بعد از یک هفته که از
عروسیاش
گذشت با بچههای
شوهرش به تهران، به منزل ما آمد و یک شب ماند. فردا مادرش و خواهرم عزیز را با
خودش به خانهاش
در حضرت عبدالعظیم برد. موقع رفتن آنان من گریه کردم که چرا مرا نمیبرید؟ مادر بزرگم گفت:
به ارواح خاک پدرم بار دگر ترا با خودم میبرم! عین جملات مادر بزرگم را هرگز فراموش
نکردم!
ولی او رفت و هرگز برنگشت. همان جا
منزل دخترش پس از سه شب فوت کرد! توضیح این که وقتی مادر بزرگم شبی درحضرت
عبدالعظیم منزل دخترش میماند
دل درد میگیرد،
دکتری بالای سرش میآورند،
او داروی جانور (کِرم) برای مادر بزرگم مینویسد و دستور میدهد غذای بینمک به او بدهند. آن
دارو را در قدیم کَلِمَن سنتونیا میگفتند،
ممکن است من حالا املایش را غلط نوشته باشم. بعد خاله زنکها میبینند از داروی دکتر حال
مادر بزرگم بهتر نمیشود،
او را تنقیه آب صابون میکنند
و چون صابون نمک داشت مادر بزرگم درگذشت!
نوشتم که بعدها فهمیدیم مادر بزرگم
مسلول بود اما چون از مُسری بودن این بیماری کسی مطلع نبود، همه ما دائم دور و بر
مادر بزرگ بودیم و عزیز، خواهرم در بغل مادر بزرگ میخوابید و چون مادربزرگم
مریض بود کم از خانه خارج میشد ما تصور میکردیم از فرط پیری است درحالی که او
هنگام مرگ فقط ۶۳
سال داشت. پدرم غروبی بود به خانه آمد،
کلاهش را از سر برداشت و بر زمین زد و های های گریه کرد! من هم که مسلم گریه بسیار
کردم، عزیز هم که در حضرت عبدالعظیم بود و معلوم است با علاقهای که او به مادر بزرگ
داشت چه لطمهای
بهش وارد شد. بهرحال عزیز همراه عمه،
و بچههای
شوهر عمهمان و جمعی از فامیل مادر بزرگم به منزل ما آمدند و ختم و عزای مفصلی چند
روز برگذار شد. مردها در بیرونی و زنها
در اندرونی.
در این روزها بخاطر ختم مادربزرگ،
شکل خانه تغییر پیدا کرد! یعنی بیرونی را فقط به مهمانان مرد اختصاص دادند و زندگی
دائمی ما یعنی مادر و پدرم به اندرونی انتقال یافت. مادر بزرگم را در امامزاده
عبدالله بالای حوض بخاک سپردند. در شب هفت،
همگی سر خاک رفتیم هنوز هم سنگ قبرش که یکبار خان عمویم آنرا عوض کرد بنام صغری
مهدی زاده، مشخص و معلوم است.
دزدی در روز روشن
روز چهلم مادر بزرگ، باز همه فامیل
به خانه ما آمدند. و باز چون تابستان بود و هوا گرم، خانمها در زیرزمین که سرتاسر
فرش کرده بودند نشستند و ناهار هم آنجا خوردند و مردها در بیرونی. بعد از ناهار،
دخترخاله پدرم به من گفت: اقدس برو یک قالب صابون بیاور من دستم را لب حوض بشویم.
ناگفته نماند که در آن ایام برای مهمانان چه مرد و چه زن، مستخدم، حوله و صابون، و
ابریق و لگن به همان اتاق می آورد. مستخدم آب روی دست مهمان می ریخت و مهمان
دستهایش را در لگن میشست.
اما نمیدانم
چرا آن روز دخترخاله خواست لب حوض دستش را بشوید.
من رفتم به یکی از همان اتاقهائی که بهش غلام گردش
می
گفتند تا قالبی صابون بیاورم. پایم را روی پله اتاق گذاردم دیدم زنی که چادر مشکی
سرش داشت تمام چادرهای مهمانان که اکثراً ناق۲۲ بود
را زیر بغلش زده و بادیه مسی بزرگی را که پر از گیره یا انگاره استکان، و شربت
خوری و سرنقره با بادگیر نقره، شیر قلیان را در دست دارد و میخواهد از اتاق خارج شود
که من با هر دو دستم محکم دست آن زن را گرفتم، اما زبانم بند آمد، نمی توانستم کسی
را صدا کنم و آن زن هم بمن اصرار و التماس میکرد دستم را ول کن!
در این بین دخترخاله پدرم عزیزخانم،
از زیرزمین بیرون آمد و رفت لب حوض نشست که من برایش صابون ببرم. من او را می دیدم
ولی نمیتوانستم صدایش کنم چون از ترس زبانم بند آمده بود که خدا خواست و عزیزخانم
مرا با آن زن دید آمد جلو، عمو و پدرم و مهمانان مرد را صدا کرد همه جمع شدند و چادر
مهمانان و ظروف نقره را از او گرفتند. بعد زنها را واداشتند که بدن او را جستجو
کنند و می گفتند چه چیزهایی که من حالا یادم نیست در کمر شلوارش قایم کرده بود! خواستند
او را به کلانتری ببرند ولی بسکه گریه و زاری کرد ولش کردند رفت. همه از شهامت و
شجاعت من داستانها گفتند.
ادامه دارد
پانویس
۱۳- غلامگردش، به اتاقهائی می گفتند که میان دو اتاق دیگر واقع باشد و به هر دو راه داشته
باشد.
۱۴- اتاق اُرسی به اتاقهائی می گفتند که در آن به جای گردش بر پاشنۀ در، مثل کرکرۀ مغازهها
با فشار از پائین به بالا باز میشد. و در محفظه ای که روی آن قرار داشت، جای میگرفت. در قسمت
بالای در پنجرهای مشبک بود که شیشههای لوزی شکلِ الوان، به رنگهای زرد و آبی و
سبز و سفید کار گذاشته بودند.
۱۵- طاقچه به فرورفتگی در قسمتی از دیوار اتاق میگفتند
که، اندازهاش، نسبتاً پائین بود و دست همه به آن میرسید، و اشیائی مثل قلیان یا
آئینه یا گلدان روی آن میگذاشتند.
۱۶- رَف طاقی معمولاً از چوب پهن و عریض بود که هر دو طرفش در بالای
دیوار جاسازی می شد. دست همه به آن نمیرسید و این محلی بود که بر آن اشیاء لوکس و قیمتی از قبیل چراغهای
پایه بلند و لاله و ظروفی مثل تنگ شربت خوری و گیلاسهایش را قرار میدادند.
۱۷- در سال ۱۹۱۴ میلادی، برابر با ۱۲۹۳ شمسی جنگ سراسری در جهان شروع شد که ۴
سال طول کشید. تمام کشورهای اروپائی درگیر آن شده
بودند، این جنگ همزمان
با حکومت احمد شاه قاجار بود و دولت مشروطۀ ایران ضعیفترین دوران خود را
میگذراند. با این که ایران در این جنگ اعلام بیطرفی میکند، اما جنگ، از شمال و
جنوب، به ایران هم کشیده میشود.
گرچه به علت همین جنگ، امپراطوری عثمانی نابود شده و کشور جدیدی به نام ترکیه در
آن بوجود آمد، اما روسیه از منحل کردن دولت قاجار، منصرف میشود.
۱۸- تپو، مخفف تاپو است که به معنیِ خمرۀ گِلی است. شعر:
گرچه به
خروار مرا هست فضل / نیست زدانگانه مرا یک تپو. دانگانه یعنی مال و منال
"فرهنگ نظام"
۱۹- افسار تسمهای از چرم یا طناب است که به سر و گردن اسب و الاغ می
بندند.
۲۰- صَرع، بیماری عصبی است با حالت اختلال و تشنج و سستی در اعضاء بدن که هرگاه
به بیمار دست دهد، در آنی حواس و قدرت شناسائی در بیمار مفقود می شود.
۲۱- گاهي هم زنان باردار به خوردن موادي تمايل پيدا ميکنند که خوراکي
نيستند. دکتر کشاورز درباره اين نوع ويار ميگويد: "گاهي تمايل مادر به خوردن
گچ، خاک، مهر و نشاسته خياطي است که اين ويارها اغلب نشانه کمبود غذايي در بدن
مادر است. کمبود موادي مثل آهن، کلسيم و روي ميتواند دليل اين مشکل باشد. درنتيجه
متعادل کردن رژيم غذايي با غذاهايي که منبع اين مواد هستند يا تجويز مکملهاي
غذايي مثل مکمل آهن و کلسيم، ميتواند اين مشکل را کم کند. در اينگونه موارد
نبايد اجازه داد که زن باردار به خوردن موادي از قبيل مهر و زغال اقدام کند چون نه
تنها اين مواد عوارض دارند بلکه باعث تشديد کمبود غذايي مادر هم ميشوند."
۲۲- ناق از نظر لغوی یعنی تا انتها، در
قدیم به چادرهای مشکی سراسری که روبنده هم داشت، اصطلاحاً ناق میگفتند.
* شبی من و مادرم فیلم سینمائی "شب بیست و نهم" به کارگردانی حمید رخشانی و ساخته شده در اوائل انقلاب را می دیدیم. در این فیلم زن جوانی بیماری صرع دارد و دچار لرز و بیهوشی می شود. مادرم با دیدن او گفت: در کودکی، اشرف، زن جوان عمویم را عین این زن در حال لرز و غش دیدم. آن وقت ها که از بیماری صرع چیزی نمی دانستند، می گفتند جفت دختر را خوب و عمیق چال نکرده و آل که نتوانسته خود دختر را ببرد جفتش را برده. می گفتند اشرف جنی شده.
در
قدیم خرافه ای شایع بود که آل به سراغ زن زائو می رود تا به او لطمه بزند، و در شب
شش نیز به سراغ نوزاد آمده و جگرش را می دزدد و نوزاد هلاک می شود.
در لغت نامه دهخدا، از آل به عنوان دیوی مادینه یا پَریِ بدکار نام برده شده.
دوران کودکی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر