سیب
بُستانِ بهپا آویختهام
دستور داد که بِکِشَمش بالا. وقتی بغلش کردم، اوّل چند لحظه سرش گذاشت برشانهام.
بعد سرش برداشت و خیره به چشمانم نگریست. لبخندی زد، و بعد، با دستِ راستش، آرام،
گونهام نوازش کرد ــ مثلِ پدری که، گونهی
دُردانهاش مینَوازد.
و منِ مَست، در دل داشتم زمزمه میکردم
خطاب بهسیب بُستانم
که: "مرا ببوس... مرا ببوس برای آخرین بار... "
وصفِ فرا رسیدنِ
فصلِ سیب*
در
پاسخِ پُرسشم، دکتر گفته بود:
"ببینید
دوست عزیز! با توجه به... بلُه! ببخشید!"
و
بعد با اندکی مکث، و بیکه نگاهش بردارَد از پروندهی گشوده شده
من بر میزش ــ و بیکه مثلِ پیشترها بهمن نگاه کنَد و حرف بزنَد ــ ادامه داده بود:
"
سالهاست که ما همدیگر را میشناسیم. برای همین، و بنا بهقول معروفِ آن نان و نمکِ
آشنایی، و، بنا بهقولی که بهشما داده بودم، باید بگویم، راستش این که... راستش اینست که...
میدانید باید راستش را بگویم بهشما! "
دکتر
خودش در صندلیاش جابهجا
کرده بود:
"
بلّه بالاخره، باید راستش را بگویم به شما..."
گفته بودم:
"معلوم ست
دکتر جان."
گفته بود:
"جوابِ
مختصرِ سؤال و فرصتِ شما، اینست: اوّل اینکه، متأسفم. و بعد هم، فرض کنید بینِ یک هفته تا یک سال... البتّه،
نتیحهی مطالعاتِ جدید..."
نگذاشته بودم که
حرفش تمام کُنَد دکتر و گفته بودم:
" ممنون
دکترجان از صراحتتان و اینکه
راستش را گفتید بهام."
گفته بود:
"نگذاشتید
از جنبههای
امیدوارکنندهی
تحقیقات..."
گفته بودم:
" شما
دکترِ خوبی هستید... ومهربان هم هستید ضمنن. پس، قرار نبوده که... اصلن، بگذارید منهم راستش
را بگویم بهشما. ممنون
دکترجان! ممنون که رو راست هستید با من..."
دکتر گفت:
"چه خوب که شما شرایط را میفهمید؛
امّا..."
گفتم:
" امّا
یادتان باشد دکترجان، واقعیّتِ لحظه را عشقست
هنوز. اگرنه، معلومست که، بالاخره،
روزی، شما دکترها، یا نسلِ بعد از شما، ممکن ست فاصلهی
این یک هفته تا یک سال را برسانَد و کِشَش بدهد به ده ماه تا ده سال؛ امّا ظاهرن و
الآن، من فقط بینِ یک هفته تا یک سال وقت دارم. نه ؟"
" دُرُست
ست!" گفته بود دکتر و ادامه داده بود:
" راست میگویید،
ما دکترها، انگار قرار بود که فاصلهی
میان زندهگی و مرگ را
طولانیتر کنیم و مثلن دُرُستست
که آدمها، بیاختیُارِ خود بهدنیا
میآیند، همانطور که، از دنیا رفتنشان
هم دستِ خداست. امّا انگار، خدا با طب و
طبیب قَهر کرده و شاید هم عصبانیست
از دخالتهای علم..."
پرسیده بودم:
" دکترجان
ببخشیدها! امّا شما فکر نمیکنید
که حالا، و بعد از شنیدنِ این خبرِ مثلن خوشی که بهمن
دادهاید! دستِکم الآن برای من، وقتِ شنیدنِ این حرفها نیست؟ "
و بعد هم، بهشوخی
گفته بودم:
" دکترجان!
پس، ازاین به بعد یعنی، باید من از شما قَهر کنم و باعزرائیل رفیق شوم؟"
گفته بودم:
" خدا حافظ
دکتر جان! یادم میمانَد که سلام
شما را برسانم بهعزرائیل!"
من گفتم.
"
بهامیدِ دیدار!"ی شنیدم، که صدای هرکه بود، صدای دکترم نبود.
و این طوریها
بود که، دو روز پس از دیدارِ با دکتر،
بالاخره، بدین نتیجه رسیدم که: بله! بهترین رَوِش یافتهام
برای کاری که مدّتها بود بدان
اندیشیده بودم ــ چهگونگیِ انجامش:
پرواز بهسوی پدرم و
همدَم شدنِ با او.
پَس،
و ُخب، دُرُستترین کار، بلّه
همین نشستن بر یکی صندلیِ کنار پنجره در همین هواپیماییست
که مقصدش تهران ست.
معلومست که، با احتسابِ ساعت، کِی قرارست
برخیزم و برَوَم و با یک "ببخشید" از جلوِ مسافرانِ کناریام،
رّد شوم و برَوم به دستشوییِ هواپیمایی که، حالا دیگر واردِ فضای ایران شده. گیره ی
درِ دستشوییِ هواپیما ببندم و همهی
آن هفده/ هژده قُرصِ ضّد دردِ قَّوییی
که همراه دارم، بِبلعم یکجا و سَر بِکِشَم یک جا آن بطریِ آبِ همراهم. و بعد هم بنشینم بر کاسه ی
سردِ توالت. هِی فکر کنم... هِی زور بزنم . و هِی فکر کنم: نه! همه چیز سرِ جای
خودش دُرُست نشستهست. زور زدن
فایده ندارد. آره! هیچ چیز فراموشم نشده. نه! نشده. و دُرُست ست: همهی
کارهایی که میبایست، کرده ام
ــ بخصوص بلعیدنِ بموقعِ قرص ها، که کارِ اصلی بود. زور زدن و فکر کردنِ اَلَکی
فایده ندارد! میگویم بهخود.
هنوز یکی هم، هِی دارد بر درِبستهی
دست شویی تَقّه میزَنَد. سیفون میکِشم؛
امّا برنمیخیزم: آره! همه
چیز سرِ جای خودشست. سیفون میکِشم.
از خودِ مستم میپرسم باز: آیا
کارِ دیگری هم مانده ست که باید کرد؟ نه! همه چیز روبهراه،
سرِ جای خود نشسته ست...
باز سیفون میکِشم.
حالا دیگر، و بهوضوح
میشنَوَم که پُشتِ دَر، یکی دارد
رَسمَن بر دَر میکوبَد.
" بِکوب ! آره باز هم بِکوب بِکوب! "
بعد... آبی میزنم
بهسر و صورت:
وَه
که، من چه آب دوست دارم. کاش ماهی بشوم بعدن!
و
باز، صدای کوبشِ درِ دستشویی. و این بار انگار، طرف دارد با لَگد بهدَر
میکوبَد. باز برمیگردم و سیفون میکِشَم.
که یعنی: خفه! اِی آن که منتظری. و باز صورتم میآرایم
به پَشنگه های آب.
حالا، نرمه نسیمی، انگار عطری ــ که نمیدانم
از کجا ــ مَشامم مینَوازد...
اندکی
باز صبر میکنم. از پَشتِ
درِ دستشویی، انگار صدای کوبِش، همراه میشود
با نوازشِ همان نرمه نسیمِ از عطرِ سیب. و... و من هم بهمشامِ
جان بو میکِشم این عطر...
بعدترست
که، سر و صورتم خُشک میکنَم با حولههای
کاغذی. و باز نَفَس میکِشَم این عطرِ
سیبِ پراکنده شده.
و،
بعدتر از بعدست که از دستشوییِ هواپیما آمدهام
بیرون:
نه!
پُشتِ در کسی نیست.
میگردم
به دنبالِ شاشراهی در پُشتِ
در دستشویی، و در ادامهاش، بر
فَرشِ خاکستری پوشِ راه رُوی که روبهرویم
گسترده شده. و، خوب هم نگاه میکنم:
نه، هیچ نشانی نیست از کسی که، آن قدر عجلّه و نیازِ بهشاشیدن
داشت...
چراغهای
راهروِ میانِ صندلی ها، خاموش و روشن میشوند.
و صداهایی که از کابینِ هواپیما میشنوَم، شبیه آنست
که، انگار باز دارم یواشکی، بهایستگاهی
رادیویی گوش میکنم. گفت و
گویی که، بعضی کلماتِ انگلیسی، نیمه جویده شنیده میشوند.
و، من دارم تِلوتِلوخوران ـــ و همراهِ
با حرکتِ هواپیما، و خاموش/ روشن شدنهای
چراغِ راه روها، خودم میرسانم
بهردیفِ صندلیام. و بعد هم،
با یک "ببخشیدِ" دیگر مینشینم
بر صندلیام. و باز
پیشانیام می چسبانم به پنجرهی
کوچکِ هواپیمایی که: ... راستی! این قابِ پنجرهام،
چرا اینطوری و دالبُر دالبُر یخ زده، و شده عینِ یک آینه که قابش را انگار،
تراشههای نازکِ یخ، با خطوطی نامنظم خَط خَطی کرده؟
کِی
و چند ساعت پیش بود:
سالنِ
مشایعت کنندگانِ فرودگاهِ بین الملیِ "لُس آنجلس"، امروز هم، پُررفت
و آمدست؛ امّا آنقدرها هم، شلوغ نیست که نشوَد، جدای شش / هفت نفر از اعضای
خانواده، آن دو دوستی، پیدایمان کنند که، یکی از" سان دیگو"، و یکی هم
از " اِرواین" خودشان رساندهاند
برای بدرقه ی دوستی که، بعد از نوزده سال، ناگهان، هوسِ مثلن دیدارِ مادرِ
بیمارش، بهانه کرده برای سفر بهایران.
با خود اندیشیده بودم: نکُنَد این دو دوستم،
برای این خودشان رسانده بودند آن جا، چون حدس میزده اند،
دارند میآیند بدرقهی دوستی که،
دارد به سفری میرَوَد شاید بیبازگشت.
ساعتِ پریدنِ هواپیما، سه و ده دقیقهی
بعد از ظهرست. و حالا ساعتِ یازدهِ صبح ست در لُس آنجلس. قرارست که، ساعتِ سهی
نیمه شب برسم به فرانکفورت. و بعد از چهار ساعت و نیم توقف در فرودگاهِ فرانکفورت،
ساعت سه ی بامدادِ چهارشنبه بِرسم به تهران.
کنارِ نوشگاه، نمیدانم برای اطمینانِ اطرافیان
و خاطرشان جمع کردنشان بوده از بازگشتم، و یا نشان دادنِ اعتماد بهنَفسم
به خود شاید که، بلیطم در آورده بوده بودم از کنار پاسپورت های در جیب بَغلیام،
و تاریخِ بلیطِ "برگشت"م، به همه نشان داده بودم:
"
دوشنبه بیست و نُه فوریه، ساعتِ چهار و پنجاه دقیقه! میبینید!"
بعد
هم گفته بودم:
"
باز همین جا خواهم بود قِبراقتر
از حالا. خواهید دید. فقط نکنَد تنها بگذاریدم اینجا!"
دقایقی
بعدترست که نیز، میاندیشم: در میانِ این مشایعت کنندهها،
چرا بیش از هرکس، این سیب بُستانِ من ــ که همه، "سِبِسشِن" یا "
سِبِستیّان" صدایش میزنند
ــ و هرچند، هژده ماه بیشتراز سنّاش
نمیگذرَد، انگار همهی درونیّاتم
حدس زده، و چون نمیتوانَد حرفش
بگوید، برای همین ست که، امروز خودش از من جدا نمیکُنَد:
هِی یا میخواهد بَغَلش
کنم؛ یا وقتی هم میگذارمش پایین،
میچَسبَد بهپَر و پایم. و
هِی نمیگذارد مادرش از
من جدایش کند.
پدرِ
سبسشن از من میپرسد:
"
باز برای شما چی بگویم بیارَد؟ همان "دابل شات جَک دانیلِ بییخ؟"
و...
بعد،
همه مینوشیم باز.
من،
رو بهرفیقی که از اُرنج کانتی آمده میگویم:
"کاش
گیتارت همراهت بود و در همین شلوغ پُلوغی، باز مینواختی
و میخواندی این دَمِ آخری!"
مادرِ
سبسشن که کنارم نشسته ــ و دارد با آن لیوانِ خوشقوارهاش
بازی میکنَد ــ
برافروخته میگوید:
"
بابایی چرا باز داری بازی درمیآری و از این حرفها میزنی؟
آخه، دَمِ آخری یعنی چی؟"
دوستی
که از "سان دی یگو" آمده، میگوید:
"عزیزم،
منظور بابایی همین شروعِ سفرش ست."
سیب
بُستانِ بهپا آویختهام
دستور داد که بِکِشَمش بالا.
وقتی
بغلش کردم، اوّل چند لحظه سرش گذاشت برشانهام.
بعد سرش برداشت و خیره به چشمانم نگریست. لبخنذی زد، و بعد، با دستِ راستش، آرام ،
گونهام نوازش کرد ــ مثلِ پدری که، گونه ی دُردانهاش
مینَوازد. و منِ مَست در دل داشتم زمزمه میکردم
خطاب به سیب بُستانم که: "مرا
ببوس... مرا ببوس برای آخرین بار... "
بلّه،
بی گمان پیش از فرا رسیدنش ــ چه در زمستان یا پاییز یا بهار یا تابستان ــ
احساسش کرده بودیم این هُولی که در زیرِ جناقِ سینه، نه! در زیرِ ... نه! دُرست در مُلتقایی که آخرین آن دو دَندههای
قفسهی سینه، همدیگر قطع میکنند
... آرام آرام میآید بالا و بالاتر که میرسد
و تا زیرِ همین سیبکِ برآمدهام و
میشود بغض، تازّه میفهمم
معنیِ آن بُغضِ گلوگیر... دُرُست ست و
بلّه، همه از برابرِ دیدهگانمان
خواهند گذشت. و همانگونه که سالهای
سال شنیده بودیم فصلِ فرا رسیدنش؛ بلّه! بیبدیل
و تکرار ناشدنی و قطعی بودنش، و معلوم ست که، چه تابستان باشد یا بهار و یا پاییز
و یا زمستان... باز از برابرِ دیدهگانمان
خواهند گذشت ــ همچون که انگار در
آینهای یخ زده مینگریم
و بهدرونِ خود انگار. آره! همه بهاین
یخِ آینه راه یافتهایم. چه خوب...
پس دیگر سیب شدهام ــ رسیده؛ و
بیحافظه ... امّا آن هُولِ آن سیب پس چی؟ و راستی چرا این پنجره...
راستی چرا اینقدر کوچک ست
برای گذاشتنِ پیشانیِ من؟ چرا اینقدر سرد ست؟ راستی! کی بود که میپرسید:
مگر انسانِ بیآرزو، مگر انسان
ست؟
راستی! چرا این مسافرِ کناریام، همین پیرمردِ خوابیده در صندلیِ کناریام، این طور آرام و راحت آرمیده،
دارد خُر و پُف میکنَد؟ چرا این پنجره اینطور سرد و تاریک شده باز؟
راستی! چرا این مسافرِ کناریام، همین پیرمردِ خوابیده در صندلیِ کناریام، این طور آرام و راحت آرمیده،
دارد خُر و پُف میکنَد؟ چرا این پنجره اینطور سرد و تاریک شده باز؟
و حالا یادم میآید:
البتّه، خُب شنیده بودم که، بعضی از پناهندهگان،
پیش از رسیدنِ بهمقصد، پاسپورتِ
ایرانیشان پارّه میکنند
و میریزند تویِ توالتِ هواپیما؛ امّا من که داشتم مثلن برمیگشتم
مملکتِ خودم، پس لزومی به پارّه کردنِ پاسپورتم هم نبود. امّا خُب و بلّه راستش، در دستشویی هواپیما، یادم
رفته بود بشاشم بر آن " تشدیدِ"
تاج وارِ طلاکوبِ بالای آن قبضه شمشیری که ماه چهار شقّه کرده بود. نه! نشده
بود... آه! دُرُست ست... و، سیب فقط انگار به دردِ آن میخورَد که جای بُغض بنشیند
و گلو پارُه کنُد و بَعدِ فرا رسیدنِ فصلش... آه! همراهِ سیبِ رسیده ی گلوگیرِ
مرگ... بلّه! مرگ بود سیب یا فقط یک بغضِ گلوگیر؟ احساسش میکنیم دُرُست در مُلتقای این آخرین دو دندههای
قفسههای سینه هایمان
که میدَوَد بالا و دارد سیب می شود رسیده ــ این هُول.
کاش دستکم، بهاو
گفته بودی همان در آستانهی
آمدنِ به درونِ آینه که: ببین عشقِ من! اینجا هیچ رازِ مگویی نیست ــ مگر فقط
آرزوها... آرزوها و همان سیب هایی که شده اند سنگ. و دیگر هیچ! بلّه: سنگ و دستِ
ما کوتاه...
بهسنگ
میاندشم و سیب... و، بدینها
میاندیشم و این که، بعد از یکی/ دو روز جنازّه ام، بعد از آن که، هِی
از این انبار بدان انبارِ شاید یخچالدار
منتقل شوَد، بالاخره، بَردوشِ دو/ سه نفر ازعزیزانم خواهد بود تا بِبَرَند و اگر شد،
در بهشتِ رضوانِ اصفهان، من نیز چال کنند. امّا راستی... هیچ. هیچ... وَه! وَه!...
چرا تماسِ پیشانیِ من با این پنجره، که آنقدر کوچک و سرد و یخزده و بیرحم
و بسته مینمایانید، حالا راستی چرا... راستی، اینطوری گشوده شده، بر باغی بزرگ
با این درختانی که نامشان از یاد برده بودم: من هستم و سیببُستانم که انگشتِ
اشاره ی دستِ راستم، سِفت چسبیده تا با هم راه برویم در یکی این طور سیبستانی
معطر و سرسبز. وَه چه خوب! چه عطری... چه رؤیایی. و، بَه بَه! به این عطرهای بهشتی ای
که فقط میشود در رؤیا بوییدشان. و، چه زیباست بهشت پس... بَه بَه به این بودنِ با
سیب بُستانم. بَه بَه به این بهشت...
پاکنویس
ِ اوّل : سوم ژانویه ی 2016
این
تحریر: سوّم مارسِ 2016/ جنوب کالیفرنیا
*برگرفته
از مجموعه قصّه های کوتاهِ منتشر نشده ی "هزار بیشه".
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر