قضیه
اینست که نیما تنها نیست. هرکس نفراتی دارد. سیمین بهبهانی در یاد نفراتش کتابی نوشته است. هر کدام از ما
هم نفراتی دارد . نفراتی با نامهایی
گوئی "رزقِ روح"، نه، بهتر همچون
باطل السحر:
"وقتِ هر دلتنگی / سویشان دارم دست / جرئتم می بخشد / روشنم می
دارد".
یاد بعضی نفرات
روشنم می دارد:
اعتصام یوسف
حسن رشدیه.
روشنم می دارد:
اعتصام یوسف
حسن رشدیه.
قوتم می بخشد
ره می اندازد
و اجاقِ کهنِ سرد سرایم
گرم می آید از گرمیِ عالیدَمشان.
ره می اندازد
و اجاقِ کهنِ سرد سرایم
گرم می آید از گرمیِ عالیدَمشان.
نام بعضی نفرات
رزق روحم شده است
وقت هر دلتنگی
سویشان دارم دست
جرئتم می بخشد
روشنم می دارد.
رزق روحم شده است
وقت هر دلتنگی
سویشان دارم دست
جرئتم می بخشد
روشنم می دارد.
می
دانیم که این " نام بعضی نفرات " عنوان شعری است از نیما، سرودۀ ۱۱ اردیبشت 1327.
شعری
کوتاه. در سه بند، با توجه به دو فاصلۀ
میان مصرعها یا در هفت جمله کوتاه با توجه به شمارۀ افعال. و حتی
در سه جملۀ مرکب و بلند، اگر به نقطههای
پایانیِ هر بند، استناد و اعتماد کنیم. شعر
در مطلع خود از "یاد بعضی نفرات" میگوید و به بند پایانی که میرسد
دیگر سخن از " نام بعضی نفرات " است. "یاد"ی که در "نامی"
خلاصه میشود. نیما ازین می گوید که نفراتی هستند که یادشان "روشنم می
دارد"، "قوتم می بخشد / ره میاندازد
/ و اجاق کهنِ سرد سرایم / گرم می آید از گرمیِ عالیدَمشان".
واین چنین است که " نام بعضی نفرات / رزقِ روحم شده است / وقت
هر دلتنگی / سویشان دارم دست / جرئتم می بخشد / روشنم می دارد".
قضیه
اینست که نیما تنها نیست. هرکس نفراتی دارد. سیمین بهبهانی در یاد نفراتش کتابی نوشته است. هر کدام از ما
هم نفراتی دارد . نفراتی با نامهایی
گوئی "رزقِ روح"، نه، بهتر همچون
باطل السحر: "وقتِ هر دلتنگی /
سویشان دارم دست / جرئتم می بخشد / روشنم می دارد".
این "یاد بعضی نفرات" نیمائی،
"موزۀ تخیلی" آندره مالرو را به یادم میآورد.
عنوان کتابی (چاپ نخست: 1947) که حاصل اندیشیدنی است دربارۀ تغییر مقام و مرتبت هنر در
جوامع غربی قرن بیستم. مالرو که "موزۀ
تخیلی" را در برابر و در تقابل با
"موزۀ واقعی" به کار می
برد، می نویسد که با در رسیدن قرن بیستم و افزایش امکانات تکثیر و چاپ و بازچاپ سیاه و سفید و رنگی، رواج کپیبرداری و کپیسازی (ازعکس و پوستر و کارت
پستال و... تا آلبوم ها و کتابهای نقاشی و مجسمه سازی و ...) ، اشیاء و
آثار هنری فرهنگهای جهان، از دیروزهای دوردست تا هم اکنون، در دسترس همگان قرار گرفت
و این چنین است که امروز دیگر هرکس موزهای
دارد با اشیائی بیشمار از اطراف و اکناف عالم و از اعماق قرون تا کنون: "ما
اکنون آثار هنری پر ارزشتری رادر اختیار
داریم و آن هم بسیار بیشتر از آن میزانی که بزرگترین موزههای
جهان قابلیت گنجایش آن را داشته باشند. چرا که موزۀ تخیلی گشایش یافته
است..."
آیا میشود
گفت که "نام بعضی نفرات" هم نوعی "موزۀ تخیلی" است سرودۀ نیما
در هفتاد سالی پیش، در همین روزها؟ اگر آن
یک، مفهوم هنر و مرز و حد هنر و رابطۀ آدمی را با اثر هنری دگرگون میکند،
این یک رابطۀ آدمی را با گذشته و زمان و زمانه دگرگون میکند:
طیف نور تازه ای میشود که بر واقعیت و واقعیات میتابد
و زندگی را معنایی دیگر میدهد.
چاشنی دلنشینی در فاصلۀ دو نیستی، آن نیستیِ پیش از هستی وآن دِگرِ
پس از هستی.
"یاد
بعضی نفرات"، یاد همگان نیست، که یاد "بعضی" است. دراندردشت و بیمرز،
بی درو پیکر و بی حد و حدود نیست.
"موزۀ تخیلی" محکوم به عظمتی پایان ناپذیر است و به خلاف آن، بر حسب
تعریف، "یاد بعضی نفرات" محدود است و بخشی از معنی و اهمیت خود را هم از
همین محدودیت مییابد.
"یاد بعضی
نفرات"، یاد نفرات تاریخی نیست: نفراتی در و از دوردستهای
زمان. یاد نفرات جغرافیایی است، یعنی که نفراتی در دسترس، در همسایگی و در دیدرس
زمانه. در همزمانی. "بعضی
نفرات" ، خیالی نیستند، واقعی هستند.
اما اینهم
هست که اصلاً لازم نیست که حتماً و
الزاماً از حضور واقعی "نفرات" برخوردار شده باشیم. همزمانی،
همنفسی را میآورد. تنفس در
یک فضا و هوای مشترک: چه در غربت و غریبگی و چه در خانه و خانگی.
پس این
را هم باید اضافه کنیم که اجباری ندارد که آدمی، "نفرات"ش را دیده باشد.
درست نمی دانم که نیما هم سید حسن رشدیه، بنیانگزار مدارس نوین (متوفی 29 آذر
1323)، یا یوسف اعتصامی (1316-1253)،
بنیانگزار ماهنامۀ نوآور بهار را میشناخته است یا نه؟ و اگر هم میشناخته، چه جور
و چه میزان و تا کجا؟ پس شاید به همین علت هم باشد که نیما شعر خود را "نام بعضی
نفرات" عنوان نهاده است: در شعری که
با مطلع "یاد بعضی نفرات" آغاز
میشود، به بند پایانی که میرسیم "نام" بر جای "یاد" مینشیند
و دیگر "نام بعضی نفرات" است که بند / جملۀ واپسین را آغاز میکند. و این چنین
است که اکنون که به پایان سخن نیما نزدیک می شویم، دیگر "نام" نشانۀ
"یاد" شده است: "یاد"ی که در "نام"ی خلاصه میشود: "نام
بعضی نفرات / رزقِ روحم شده است / وقت هر دلتنگی / سویشان دارم دست / جرئتم می
بخشد / روشنم میدارد".
"یاد بعضی نفرات"، عینی نیست، ذهنی
است. یا بهتر بگوئیم عینیت ذهنیت است: یاد طنین وجودی افراد است که مهم است. هرکدام
با خصوصیتشان. شاید از
راههای موازی رفتهاند؟
اصلاً زمانی رفتهاند که کسی را
خبری نبوده است اما طنین باش و بودشان، بودنشان، آمدنشان، رفتنشان، در ما و بر ما
هم لرزه انداخته است. که پس میشود
جور دیگر هم بود؟ جور دیگر هم کرد؟ جور دیگر هم داشت؟ و این پرسش که پس چرا اینهمه
نبود و نکرد و نشد؟ و پس و همواره پس که "دیگر" باید شد!
"یاد
بعضی نفرات"، نوسان در گذشتۀ خیالی یا واقعی است: در آن چنان که بود، در آن چنان
که میخواستیم باشد. نوسانی میان همه چیز. آونگوار از گذشتههای
واقعی تا آینده گذشته های خیالی. از واقعیت تا تصور واقعیت و حتی تا خیال و گاه تا
خواب و گاه هم تا کابوس. آمد و رفت از یاد به نام و از نام به یاد. سرگردان؟ نه،
هرگز! خواهان و جویا و پویا. پس چنین میبایست.
و چنین باید. و پس چنین باد!
این
چنین است که "نام"، جانشین "یاد"
میشود. جانشین یادها. و نقطۀ آغازین،
تهران فرداهای آن رویدادی است که هیچ نام دیگری جز "کودتا" نداشت
و ندارد و نخواهد داشت: 28 مرداد. تهران در
تیرگی و سیاهی آن آوار که فرود آمد و روزها و ماهها و
سالها که میگذشت و درهم و برهم،
انبوهی از نامها و یادها از جماد
و نبات و حیوان و انسان بر جا میگذاشت:
چهار راه پهلوی. کلاس سنگی. پری. حسن. قهرمان. اقتدار. آندره و آن بستنیها و
ساندویچها. کالج البرز.
سهراه شاه. انوشیروان دادگر. کوچۀ "دیگ
آهنی"، در پشت پانتئون. کوی بین المللی دانشجویان پاریس. کوی دانشجویان آنتونی.
مترو. باغ لوکزامبورگ. کوچۀ شادی با رامین. بدرقۀ مسافر در پایانۀ هوائی انوالید. کتابفروشی
جیبی. آن بنای برافراشته در جوار میدان مشق و نقاره خانۀ قدیم قدیمها.
باغ ملی آن زمانهایی که ما
نبودیم. آن زمین چمن دانشگاه تهران که میجوشید.
وحرفها و سکوتها و فریادها. و شادیها و
آرزوها و تلخیها و خستگیها و
تلاشها. که در هر حال و هرگز "از پای نمیتوان نشستن". و
پس، هرگز ننشستن!
اکنون
دیگر این سخن را تمام کنم که فقط یادی بود. "یاد بعضی نفرات".
"نفرات" من. واز جملۀ ایشان، ویدا. ویدا بانو در سپاس از ایشان. در
خوشوقتی از همزمانی با ایشان.
"نام بعضی نفرات / رزقِ روحم شده است / وقتِ
هر دلتنگی / سویشان دارم دست / جرئتم می بخشد / روشنم می دارد".
ناصر
پاکدامن*
*بازنوشت
متنی که در مجلس هشتادمین سالروز ویداحاجبی در21 فروردین 1395 / نهم آوریل 2016 در
پاریس قرائت گردید.
پیوند سرا سال روز تولد بانوی فرهیخته و مبارز و پیشرو ایران سرکار خانم ویدا حاجبی را تبریک می گوید.
۱ نظر:
من هم تولد خانم حاجبی را شادباش میگویم. نام ایشان را گمانم نزدیک به پنجاه سال پیش از رادیو درتهران شنیده بودم تا اینکه مدتی پیش کتاب ایشان را دراینجا یعنی در سن حوزه کالیفرنیا خواندم و بسیارهم خوشم آمد وعده داده شده بود که این کتاب جلد دومی هم دارد.اما هرچه در اینترنت میگردم پیدایش نمی کنم نمیدانم به سبب بالارفتن سن و سالم است که موفق نمیشوم یا این جلد دوم هنوز به قول قدیمی ها به زیور طبع آراسته نشده است. درهرحال ویدا خانم برای شما و پسرشما آرزوی تندرستی میکنم به ویژه که در اصل من و شما هم شهری هم هستیم اصل شما از تبریز است و اصل منهم از خوی که زیاد از تبریز هم دور نیست. تندرست باشید. راستی سلامی هم دارم به دکتر پاکدامن عزیزم که استادم در دانشکده حقوق بود و یک الف ازدرس ایشان گرفته ام.
ارسال یک نظر