خداش آمرزیده بدارد
خروسِ سحر را
که از تهِ کوچۀ بن بست
مرا به بامدادِ امیدی دوباره
فرا میخواند .
" شبگیری، در سه پرده "
۱-
دلتنگیام چکاوکِ اندوهی ست
که هر شب،
گرفته گلو -
ز پرچینِ باغِ پر ملال میگذرد
تا همسرودِ مهِ سُربیِ صبح
پَر بریزد
در پردهی سکوت.
خداش آمرزیده بدارد
خروسِ سحر را
که از تهِ کوچۀ بن بست
مرا به بامدادِ امیدی دوباره
فرا میخواند .
آه -
شبگیرِ پیر !
اینک تو در این شبانۀ دلگیر
ز باز خوانِ نوتِ دردم
در میمانی .
۲-
به اقتضای این همه ابرِ سیاه است
که شبِ جهان
جاودانه
مانده در محاق
و خورشید در کسوف .
شبگیرِ پیرِ خسته ،
سرگشته در سپیدیِ کاذب
اسیرِ تاریکی ست....
و شب آویز
از خشکِ دارِ سپیدار
جیغ میکشد .
۳-
بر سرشاخِ کدامین دارِ خزان
واپسین سرودِ سحر را
بدرود ساز میکنی ؟
شبگیرِ پیر !
به پشتِ سنگرِ پرچین
- اگر چه بی بهار -
بمان ؛
کرکسانِ زشت آئین
هرگز
به ساحتِ بوستان در نمی آیند
برای جستنِ نخجیر .
**********
جهانگیر صداقت فر
تیبوران - ۱۵ نوامبر ۲۰۱۴
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر