بچههای اعماق را چهگونه بخوانيم؟ جهان شباهت - تفاوتها را چهگونه بخوانيم؟ جهان تنهايی - وابستهگیها را چهگونه بخوانيم؟ پاسخ شايد در همين چيزهايی است که گفتيم. شايد بهتر باشد بچههای اعماق را بر مبنای جستوجوی نوعی ساختار، از زاويهی دو نوع روانشناسی، نوعی نگاه به زبان بخوانيم.
گذر کنیم
۱
بچههای اعماق، نوشتهی مسعود نقره کار، از منظر سوم شخص روايت میشود؛ گردِ همهی زندهگیی مراد، پزشکی که از دههی ۱۳۶۰ خورشيدی در «غرب» زندهگی میکند؛ نخست در آلمان و سپس در ايالات متحدهی آمريکا.
مراد از ايران جمهوریی اسلامی گريخته است؛ از اسارت و مرگ؛ سر و قلباش اما از ياد سالهای دور پر است؛ از ياد زمان کودکی؛ ياد روزگار جوانی.
بچههای اعماق زمان کودکی و روزگار جوانیی مراد را محور دارد. مراد بچهی تهران است؛ بچهی اعماق. پدر مراد، اکبر نقره کار، «عدليهچی» بوده است و مادرش، احترام، با نامِ شناسنامهایی خورشيد، خانهدار. خود مراد اما شناسنامهای ندارد؛ يعنی وارث شناسنامهی برادر خود شده است که شش سال پيش از تولد او، به بيماریی حصبه مرده است.
برادر ديگر مراد، حسن، قُلِ حسين، را هم خناق کشته است. برای اکبر نقرهکار و احترام شش فرزند باقی مانده است: مراد، حسين، عباس، منصوره، محبوبه، محسن. مادر احترام، ننه جون، هم البته در دوران کودکی - جوانیی مراد با «آنها» زندهگی میکرده است.
آدمهای بچههای اعماق اما همينها نيستند. «هزار» آدم ديگر هم هستند؛ «هزار» آدمِ اعماقِ شهر تهران؛ ساکن سالهايی از تاريخِ سرزمينِ ايران؛ از دههی ۱۳۳۰ خورشيدی تا «امروزِ» مراد.
بچههای اعماق را چهگونه بخوانيم؟
بچههای اعماق، نوشتهی مسعود نقره کار، از منظر سوم شخص روايت میشود؛ گردِ همهی زندهگیی مراد، پزشکی که از دههی ۱۳۶۰ خورشيدی در «غرب» زندهگی میکند؛ نخست در آلمان و سپس در ايالات متحدهی آمريکا.
مراد از ايران جمهوریی اسلامی گريخته است؛ از اسارت و مرگ؛ سر و قلباش اما از ياد سالهای دور پر است؛ از ياد زمان کودکی؛ ياد روزگار جوانی.
بچههای اعماق زمان کودکی و روزگار جوانیی مراد را محور دارد. مراد بچهی تهران است؛ بچهی اعماق. پدر مراد، اکبر نقره کار، «عدليهچی» بوده است و مادرش، احترام، با نامِ شناسنامهایی خورشيد، خانهدار. خود مراد اما شناسنامهای ندارد؛ يعنی وارث شناسنامهی برادر خود شده است که شش سال پيش از تولد او، به بيماریی حصبه مرده است.
برادر ديگر مراد، حسن، قُلِ حسين، را هم خناق کشته است. برای اکبر نقرهکار و احترام شش فرزند باقی مانده است: مراد، حسين، عباس، منصوره، محبوبه، محسن. مادر احترام، ننه جون، هم البته در دوران کودکی - جوانیی مراد با «آنها» زندهگی میکرده است.
آدمهای بچههای اعماق اما همينها نيستند. «هزار» آدم ديگر هم هستند؛ «هزار» آدمِ اعماقِ شهر تهران؛ ساکن سالهايی از تاريخِ سرزمينِ ايران؛ از دههی ۱۳۳۰ خورشيدی تا «امروزِ» مراد.
بچههای اعماق را چهگونه بخوانيم؟
۲
بچههای اعماق رمان پرحاثهای است. حادثهها اما در اينجا روی هم تلنبار میشوند. از شدت کثرت «حادثه» نيستند. شبيه - متفاوت اند. گزارش زندهگیی هر روزه اند؛ گزارش يک تکرار بیرحم؛ گزارش حسرت صيد ذرهای مهربانی از دل خشونتی که عادت شده است؛ گزارش آرزوی ذرهای ستايش در دل انکارشدهگیای که قانون شده است؛ گزارش يک جدال بیپايان؛ گزارش يک زخم بیپايان؛ جدال و زخم در خانواده، در کوچه؛ جدال پدر با مادر؛ جدال مادر زن با داماد؛ جدال مادر شوهر باعروس؛ زخم بچه محل بر سينهی بچه محل؛ زخم همسايه بر سينهی همسايه. حادثه در بچههای اعماق درست مثل حرکت در کشتیی شکستهای است که اسير دريايی توفانی است. همان قدر مکرر که ويژه؛ يک شلوغیی عظيم که تنهايی - وابستهگی میسازد.
بچههای اعماق را چهگونه بخوانيم؟ جهان شباهت - تفاوتها را چهگونه بخوانيم؟ جهان تنهايی - وابستهگیها را چهگونه بخوانيم؟ پاسخ شايد در همين چيزهايی است که گفتيم. شايد بهتر باشد بچههای اعماق را بر مبنای جستوجوی نوعی ساختار، از زاويهی دو نوع روانشناسی، نوعی نگاه به زبان بخوانيم.
بچههای اعماق را در چهار پرانتز تئوريک از ا. ژ. گرماس، تامس هريس، زيگموند فرويد، ميخاييل باختين میخوانيم. و بعد؟ بچههای اعماق را در آينهی رمان قلعه مرغی؛ روزگار هرمی نيز نظر میکنيم. و بعد؟ بچههای اعماق را در آينهی شعری از برونو ک. اوير نظر میکنيم. و بعد؟ بچههای اعماق را در آينهی هايکويی از توماس ترانسترومر نظر میکنيم. و بعد؟ چيزی میپرسيم. در پرانتز تکهای ازتئوریی ا. ژ. گرماس را بخوانيم.
بچههای اعماق رمان پرحاثهای است. حادثهها اما در اينجا روی هم تلنبار میشوند. از شدت کثرت «حادثه» نيستند. شبيه - متفاوت اند. گزارش زندهگیی هر روزه اند؛ گزارش يک تکرار بیرحم؛ گزارش حسرت صيد ذرهای مهربانی از دل خشونتی که عادت شده است؛ گزارش آرزوی ذرهای ستايش در دل انکارشدهگیای که قانون شده است؛ گزارش يک جدال بیپايان؛ گزارش يک زخم بیپايان؛ جدال و زخم در خانواده، در کوچه؛ جدال پدر با مادر؛ جدال مادر زن با داماد؛ جدال مادر شوهر باعروس؛ زخم بچه محل بر سينهی بچه محل؛ زخم همسايه بر سينهی همسايه. حادثه در بچههای اعماق درست مثل حرکت در کشتیی شکستهای است که اسير دريايی توفانی است. همان قدر مکرر که ويژه؛ يک شلوغیی عظيم که تنهايی - وابستهگی میسازد.
بچههای اعماق را چهگونه بخوانيم؟ جهان شباهت - تفاوتها را چهگونه بخوانيم؟ جهان تنهايی - وابستهگیها را چهگونه بخوانيم؟ پاسخ شايد در همين چيزهايی است که گفتيم. شايد بهتر باشد بچههای اعماق را بر مبنای جستوجوی نوعی ساختار، از زاويهی دو نوع روانشناسی، نوعی نگاه به زبان بخوانيم.
بچههای اعماق را در چهار پرانتز تئوريک از ا. ژ. گرماس، تامس هريس، زيگموند فرويد، ميخاييل باختين میخوانيم. و بعد؟ بچههای اعماق را در آينهی رمان قلعه مرغی؛ روزگار هرمی نيز نظر میکنيم. و بعد؟ بچههای اعماق را در آينهی شعری از برونو ک. اوير نظر میکنيم. و بعد؟ بچههای اعماق را در آينهی هايکويی از توماس ترانسترومر نظر میکنيم. و بعد؟ چيزی میپرسيم. در پرانتز تکهای ازتئوریی ا. ژ. گرماس را بخوانيم.
۳
به روايت ا. ژ. گرماس عناصرِ يک متن قصوی درست همچون عناصر يک جمله بر مبنای نوعی از دستور زبان در محور همنشينی کنار هم قرار گرفتهاند. در يک متن قصوی هر کنش انسانی از شش عنصر ساخته میشود که سه تقابل دوتايی میسازند: فاعل درمقابل مفعول؛ فرستنده در مقابل دريافت کننده؛ نيروهای ياری دهنده در مقابل نيروهای بازدارنده.
رابطهی ميان فاعل و مفعول به رابطهی ميان فاعل اسمی و مفعول اسمی میماند؛ مانند رابطهی دو عبارتِ «رهروانِ تشنه» و «چشمهی آب» در جملهی «رهروانِ تشنه به دنبال چشمهی آب بودند.»
رابطهی ميان فرستنده و دريافتکننده به رابطهی ميان فاعل اسمی و مفعول به واسطهی اسمی میماند؛ مانند رابطهی دو واژهی «عاشق» و «معشوق» در جملهی «عاشق جامی به معشوق میدهد.»
رابطهی نيروهای ياریدهنده با نيروهای مخالف اين است: نيروهای ياریدهنده فاعل را به سوی مفعول پيش میرانند. نيروهای مخالف در برابر جنبش فاعل به سوی مفعول مانع ايجاد میکنند. در جملهی «سيمرغی به ياریی عاشقی آمد که در راه خانهی معشوق با اژدهايی میجنگيد»، واژهی «سيمرغ» نيروی ياریدهنده است؛ واژهی «اژدها» نيروی مخالف.
تقابل دوتايیی اين شش عنصر را شايد بتوان در سه کنش تعريف کرد: حرکت به سوی يک مقصد، رهسپاری در مسير، نيروهايی که رهرو را ياری میکنند يا مانع او میشوند.(۱)
دو تکه از بچههای اعماق را بر مبنای تکهای از تئوریی ا. ژ. گرماس بخوانيم.
به روايت ا. ژ. گرماس عناصرِ يک متن قصوی درست همچون عناصر يک جمله بر مبنای نوعی از دستور زبان در محور همنشينی کنار هم قرار گرفتهاند. در يک متن قصوی هر کنش انسانی از شش عنصر ساخته میشود که سه تقابل دوتايی میسازند: فاعل درمقابل مفعول؛ فرستنده در مقابل دريافت کننده؛ نيروهای ياری دهنده در مقابل نيروهای بازدارنده.
رابطهی ميان فاعل و مفعول به رابطهی ميان فاعل اسمی و مفعول اسمی میماند؛ مانند رابطهی دو عبارتِ «رهروانِ تشنه» و «چشمهی آب» در جملهی «رهروانِ تشنه به دنبال چشمهی آب بودند.»
رابطهی ميان فرستنده و دريافتکننده به رابطهی ميان فاعل اسمی و مفعول به واسطهی اسمی میماند؛ مانند رابطهی دو واژهی «عاشق» و «معشوق» در جملهی «عاشق جامی به معشوق میدهد.»
رابطهی نيروهای ياریدهنده با نيروهای مخالف اين است: نيروهای ياریدهنده فاعل را به سوی مفعول پيش میرانند. نيروهای مخالف در برابر جنبش فاعل به سوی مفعول مانع ايجاد میکنند. در جملهی «سيمرغی به ياریی عاشقی آمد که در راه خانهی معشوق با اژدهايی میجنگيد»، واژهی «سيمرغ» نيروی ياریدهنده است؛ واژهی «اژدها» نيروی مخالف.
تقابل دوتايیی اين شش عنصر را شايد بتوان در سه کنش تعريف کرد: حرکت به سوی يک مقصد، رهسپاری در مسير، نيروهايی که رهرو را ياری میکنند يا مانع او میشوند.(۱)
دو تکه از بچههای اعماق را بر مبنای تکهای از تئوریی ا. ژ. گرماس بخوانيم.
۴
اگر بر مبنای نظريهی ا. ژ. گرماس به زندهگیی ساکنان بچههای اعماق بنگريم، انگار نه مقصدی پيدا است نه مسيری نه نيروی ياری دهندهای. هر چه هست نيروی بازدارنده است که در پيکرِ واژه و کردار زخم میسازد.
در پيکرِ ترکههايی که ناظم مدرسه کف دستِ بچهها میزند:
«شاهزاد، عبوس و سختگير، با ترکهی آلبالوی خيس خوردهاش، جلوی دفتر، که اولين اتاق مدرسه بود، میايستاد. ديرآمدهها را به صف میکرد، تا ترکههايشان را بخورند. و آن روز، هر سه دير کرده بودند، و او تهِ صف، مثل بقيه، کفِ دست به ران میماليد تا گرما از سوزش و درد بکاهد. ماشاءالله اما خونسرد به ديوار تکيه زده بود. انگاری آجرهای مربعیِ کفِ حياط مدرسه را میشمرد. گاه به دو تير چوبی، که طنابِ بسته به آن دو، حکم تور واليبال را داشت، خيره میشد، وگاه به چهار مستراح و دو منبع آبِ کنارش. قيافهی قلی اما دل میسوزاند. آخ و اوخ و التماسهایاش، دلِ شاهزاد را به رحم نياورد. ماشاء الله اما انگار نه انگار. توی کلاس کنارِ آن دو نشست.»(۲)
در پيکرِ رابطهی پدر و مادرِ مراد که دعواها میسازد: «بيشتر شبهای جمعه، پدر با همکاران اداریاش برنامهی کافه رفتن و عرقخوری داشت. پاتوق، کافههای شاهآباد و لالهزار، مخصوصاً بهشت شاهآباد و افق طلايی بود. نه آنگاه که مست میشد، هميشه دست و دل باز و ولخرج بود، جز وقت خرجی دادن به مادر. يکی دو بار هم مراد را با خود برده بود. وقتی به مادر گفت که: پدر با آتش اسکناس، سيگارِ رقاصهی کافه را گيراند و پول درون سينهبندش گذاشت المشنگه به پا شد. پدر ديگرمراد را با خود همراه نکرد.
- نگفتم دختر حرف راست رو از بچه بپرس و بشنو.
- [...]
سر حال و سالم که شد، سراغ خوشگذرانیها و ولخرجیهایاش رفت. رئيس اداره حقوقاش را مرتب به مادر میداد تا شايد بیپولی فشار آورد و دست از کارهایاش بردارد. پدراما نوعی مشاور حقوقی بود و گرفتاریهای اداریِ اهل محل، به خصوص جاهلها و لاتهارا رفع و رجوع میکرد. از همين راه خرج خوشگذرانیها و ولخرجیهایاش را در میآورد. گرفتن حقوق پدر اما قوم شوهر، مخصوصاً عمه سکينه را، عصبانی کرده بود:
ببين کار دنيا به کجا رسيده که يه دهاتی کون لخت از يه مردِ تحصيلکرده سواری میگيره. به دهاتی رو بدی با چاروقش میاد تُو اتاقت.»(۳)
مثالها بسيار اند. در اينجا اما تنها يک جملهی ديگر بگوييم: صدای نيروهای بازدارنده جهان بچههای اعماق را انباشته است.
در پرانتز تکهای از تئوریی تامس هريس را بخوانيم.
اگر بر مبنای نظريهی ا. ژ. گرماس به زندهگیی ساکنان بچههای اعماق بنگريم، انگار نه مقصدی پيدا است نه مسيری نه نيروی ياری دهندهای. هر چه هست نيروی بازدارنده است که در پيکرِ واژه و کردار زخم میسازد.
در پيکرِ ترکههايی که ناظم مدرسه کف دستِ بچهها میزند:
«شاهزاد، عبوس و سختگير، با ترکهی آلبالوی خيس خوردهاش، جلوی دفتر، که اولين اتاق مدرسه بود، میايستاد. ديرآمدهها را به صف میکرد، تا ترکههايشان را بخورند. و آن روز، هر سه دير کرده بودند، و او تهِ صف، مثل بقيه، کفِ دست به ران میماليد تا گرما از سوزش و درد بکاهد. ماشاءالله اما خونسرد به ديوار تکيه زده بود. انگاری آجرهای مربعیِ کفِ حياط مدرسه را میشمرد. گاه به دو تير چوبی، که طنابِ بسته به آن دو، حکم تور واليبال را داشت، خيره میشد، وگاه به چهار مستراح و دو منبع آبِ کنارش. قيافهی قلی اما دل میسوزاند. آخ و اوخ و التماسهایاش، دلِ شاهزاد را به رحم نياورد. ماشاء الله اما انگار نه انگار. توی کلاس کنارِ آن دو نشست.»(۲)
در پيکرِ رابطهی پدر و مادرِ مراد که دعواها میسازد: «بيشتر شبهای جمعه، پدر با همکاران اداریاش برنامهی کافه رفتن و عرقخوری داشت. پاتوق، کافههای شاهآباد و لالهزار، مخصوصاً بهشت شاهآباد و افق طلايی بود. نه آنگاه که مست میشد، هميشه دست و دل باز و ولخرج بود، جز وقت خرجی دادن به مادر. يکی دو بار هم مراد را با خود برده بود. وقتی به مادر گفت که: پدر با آتش اسکناس، سيگارِ رقاصهی کافه را گيراند و پول درون سينهبندش گذاشت المشنگه به پا شد. پدر ديگرمراد را با خود همراه نکرد.
- نگفتم دختر حرف راست رو از بچه بپرس و بشنو.
- [...]
سر حال و سالم که شد، سراغ خوشگذرانیها و ولخرجیهایاش رفت. رئيس اداره حقوقاش را مرتب به مادر میداد تا شايد بیپولی فشار آورد و دست از کارهایاش بردارد. پدراما نوعی مشاور حقوقی بود و گرفتاریهای اداریِ اهل محل، به خصوص جاهلها و لاتهارا رفع و رجوع میکرد. از همين راه خرج خوشگذرانیها و ولخرجیهایاش را در میآورد. گرفتن حقوق پدر اما قوم شوهر، مخصوصاً عمه سکينه را، عصبانی کرده بود:
ببين کار دنيا به کجا رسيده که يه دهاتی کون لخت از يه مردِ تحصيلکرده سواری میگيره. به دهاتی رو بدی با چاروقش میاد تُو اتاقت.»(۳)
مثالها بسيار اند. در اينجا اما تنها يک جملهی ديگر بگوييم: صدای نيروهای بازدارنده جهان بچههای اعماق را انباشته است.
در پرانتز تکهای از تئوریی تامس هريس را بخوانيم.
۵
به روايت تامس هريس سه جنبه در روان انسان وجود دارد: والد، کودک، بالغ.
جنبهی والد از رویدادهايی ساخته میشود که در پنج سال اول زندهگی در ذهن کودک انبار میشوند؛ از همهی چيزهايی که پدر ومادر در برابر چشمان کودکان میگويند يا انجام میدهند. جنبهی کودک نيز در پنج سال اول زندهگی در ذهن کودک شکل میگيرد؛ از واکنشهای درونیی کودک که هم حس گناه و ضعف میسازند هم نيروی ابتکار، ميلِ به کشف، شوقِ جستوجو، ميلِ به تجربه.
جنبهی بالغ از ده ماههگی آغاز میشود؛ از زمانی که کودک حرکت آغاز میکند؛ ارتباط چيزها را درمیيابد.(۴)
جنبهیهای والد، کودک، بالغ در دوران کودکی شکل میگيرند. همهی عمر اما به حيات خود ادامه میدهند.
جنبهی والد درگيرِ مفهومِ قدرت میماند. انسان را به کنارهگيری از کنشها و واکنشهايی وامیدارد که درگيری با قدرت را سبب میشوند. انسان را به پيروی از مناسک و آيينهايی وامیدارد که قدرت يک گروه بزرگ را تمثيل میبخشند. انسان را به خشونت، گزافگويی، تحقير ديگری وامیدارد.
جنبهی کودک خود را در ترسها، ناتوانیها، واکنشهای احساسی - تخيلیی انسان متبلور میکند.
جنبهی بالغ سبب میشود انسان ديگری را ببيند؛ وارد ذهن ديگری شود؛ ديگری را بنوازد؛ توان ستايش ديگری را داشته باشد. جنبهی بالغ همهی جنبههای وجود را درهم میآميزد تا ياوری، فهم، عطوفت بسازد.(۵)
دو تکه از بچههای اعماق را بر مبنای تکهای از تئوریی تامس هريس بخوانيم.
به روايت تامس هريس سه جنبه در روان انسان وجود دارد: والد، کودک، بالغ.
جنبهی والد از رویدادهايی ساخته میشود که در پنج سال اول زندهگی در ذهن کودک انبار میشوند؛ از همهی چيزهايی که پدر ومادر در برابر چشمان کودکان میگويند يا انجام میدهند. جنبهی کودک نيز در پنج سال اول زندهگی در ذهن کودک شکل میگيرد؛ از واکنشهای درونیی کودک که هم حس گناه و ضعف میسازند هم نيروی ابتکار، ميلِ به کشف، شوقِ جستوجو، ميلِ به تجربه.
جنبهی بالغ از ده ماههگی آغاز میشود؛ از زمانی که کودک حرکت آغاز میکند؛ ارتباط چيزها را درمیيابد.(۴)
جنبهیهای والد، کودک، بالغ در دوران کودکی شکل میگيرند. همهی عمر اما به حيات خود ادامه میدهند.
جنبهی والد درگيرِ مفهومِ قدرت میماند. انسان را به کنارهگيری از کنشها و واکنشهايی وامیدارد که درگيری با قدرت را سبب میشوند. انسان را به پيروی از مناسک و آيينهايی وامیدارد که قدرت يک گروه بزرگ را تمثيل میبخشند. انسان را به خشونت، گزافگويی، تحقير ديگری وامیدارد.
جنبهی کودک خود را در ترسها، ناتوانیها، واکنشهای احساسی - تخيلیی انسان متبلور میکند.
جنبهی بالغ سبب میشود انسان ديگری را ببيند؛ وارد ذهن ديگری شود؛ ديگری را بنوازد؛ توان ستايش ديگری را داشته باشد. جنبهی بالغ همهی جنبههای وجود را درهم میآميزد تا ياوری، فهم، عطوفت بسازد.(۵)
دو تکه از بچههای اعماق را بر مبنای تکهای از تئوریی تامس هريس بخوانيم.
۶
اگر بر مبنای نظريهی تامس هريس به زندهگیی ساکنان بچههای اعماق بنگريم، جنبهی والد وجود انسان را به دو صورت حاضر میيابيم؛ هم به صورت پيروی از مناسک و آيينهايی که قدرت يک گروه بزرگ را تمثيل میبخشند هم به صورت خشونت، گزافگويی، تحقير ديگری.
ساکنان جهان بچههای اعماق در پيروی از مناسک و آيينهايی که روزگارشان را انباشته است، در شرکت از عزاداری برای امام سوم شيعيان از يکديگر سبقت میگيرند:
«دو سوی خيابان ری، پيادهروها پر از سياهپوش بود. جلو بازارچه نايبالسلطنه، چشمانتظار ديدن دستهی طيب، ايستاده بودند. حاج جليل شروع کرد:
- دستهش سر و ته نداره، تو دنيا میگن تکه، علامت بيست و يه تيغهش حرف نداره، عَلم و کتل و حجله و بيدقاشام شماره نمیشن.
دسته آمد، موج گيجکنندهی آدم و هياهو و بيرق و کتل و علم و حجله بود. علامتها سلام میدادند، حجلهها روی سرها میچرخيد، و «يا حسين» گفتنها، خيابان را میلرزاند. دهان قلی و اکبر باز مانده بود. طيب و ياراناش و جمعی آخوند پشت بزرگترين علامت میآمدند. کمک علامتکشها، که «هيکلی» روی شانه و شکم داشتند، نمیگذاشتند کسی به پارچههای علامت دخيل ببندد. از لنگر دادن علامت، میترسيدند. اسکناسها در دهان حجلهگردانها و علامتکشها میگذاشتند، و با هر چرخش حجله و تعظيم علامت صدای صلوات خيابان را میپوشاند.»(۶)
ساکنان بچههای اعماق به خشونت و تحقير بسيار با يکديگر سخن میگويند؛ به هنگام بازیهای «جوانی» هم: «مرتضی دستاش را با کاهگل ديوار پاک کرد. قهقههها هنوز ادامه داشت. اکبر بلندتر و نخراشيدهتر از او قهقهه میزد. مرتضی در مگسگيری ادعاها داشت.
- کنفتشدی؟ بيخودیام از اين قيافههای شيش در چهار واسه ما نگير نسناس. نالوطی، تِر زدی ديگه، خدا تو شکر با اين مگس گرفتنت، تِرِکمون زدی بابا، ترکمون.
- مکيف شديم، مکیَف، خالی بندِ عشق لات، حالا دستتو بذار دهنت ببين چه مزهای میده ديگه، شيخ علی که گفته شيرينه، بذار دهنت ديگه، بذار ببين شيخ علی راست میگه؟ امتحانشم مجانيه.
مرتضی، برافروخته و بُراق، به او و اکبر چشمغره میرفت:
- کفرمو در نيارينا، و الا میزنم خوار و مادر تونو يکی میکنم و [...]
شيشکی» اش، صدای مرتضی را خفه کرد. باز قهقهه سر داد. با قهقههها دولا راست میشد، دست روی رانها و زانوها میکوبيد، بر زمين زانو میزد، مینشست، روی خاک و سنگ غلت میخورد. آرام نمیگرفت. و نوک زبانیتر، به حرفآمد:
- حالا چرا تو لب شدی، مگسی شدن نداره، تا تو باشی ديگه چُسی نيای، اگه شترم رو گُه بود نمیتوونستی بگيريش، ديگه روتو کم کن، اينقدم دو نيا.»(۷)
مثالها بسيار اند. در اينجا اما تنها يک جملهی ديگر بگوييم: صدای جنبهی والد وجود جهان بچههای اعماق را انباشته است.
در پرانتز تکهای از تئوریی زيگموند فرويد را بخوانيم.
اگر بر مبنای نظريهی تامس هريس به زندهگیی ساکنان بچههای اعماق بنگريم، جنبهی والد وجود انسان را به دو صورت حاضر میيابيم؛ هم به صورت پيروی از مناسک و آيينهايی که قدرت يک گروه بزرگ را تمثيل میبخشند هم به صورت خشونت، گزافگويی، تحقير ديگری.
ساکنان جهان بچههای اعماق در پيروی از مناسک و آيينهايی که روزگارشان را انباشته است، در شرکت از عزاداری برای امام سوم شيعيان از يکديگر سبقت میگيرند:
«دو سوی خيابان ری، پيادهروها پر از سياهپوش بود. جلو بازارچه نايبالسلطنه، چشمانتظار ديدن دستهی طيب، ايستاده بودند. حاج جليل شروع کرد:
- دستهش سر و ته نداره، تو دنيا میگن تکه، علامت بيست و يه تيغهش حرف نداره، عَلم و کتل و حجله و بيدقاشام شماره نمیشن.
دسته آمد، موج گيجکنندهی آدم و هياهو و بيرق و کتل و علم و حجله بود. علامتها سلام میدادند، حجلهها روی سرها میچرخيد، و «يا حسين» گفتنها، خيابان را میلرزاند. دهان قلی و اکبر باز مانده بود. طيب و ياراناش و جمعی آخوند پشت بزرگترين علامت میآمدند. کمک علامتکشها، که «هيکلی» روی شانه و شکم داشتند، نمیگذاشتند کسی به پارچههای علامت دخيل ببندد. از لنگر دادن علامت، میترسيدند. اسکناسها در دهان حجلهگردانها و علامتکشها میگذاشتند، و با هر چرخش حجله و تعظيم علامت صدای صلوات خيابان را میپوشاند.»(۶)
ساکنان بچههای اعماق به خشونت و تحقير بسيار با يکديگر سخن میگويند؛ به هنگام بازیهای «جوانی» هم: «مرتضی دستاش را با کاهگل ديوار پاک کرد. قهقههها هنوز ادامه داشت. اکبر بلندتر و نخراشيدهتر از او قهقهه میزد. مرتضی در مگسگيری ادعاها داشت.
- کنفتشدی؟ بيخودیام از اين قيافههای شيش در چهار واسه ما نگير نسناس. نالوطی، تِر زدی ديگه، خدا تو شکر با اين مگس گرفتنت، تِرِکمون زدی بابا، ترکمون.
- مکيف شديم، مکیَف، خالی بندِ عشق لات، حالا دستتو بذار دهنت ببين چه مزهای میده ديگه، شيخ علی که گفته شيرينه، بذار دهنت ديگه، بذار ببين شيخ علی راست میگه؟ امتحانشم مجانيه.
مرتضی، برافروخته و بُراق، به او و اکبر چشمغره میرفت:
- کفرمو در نيارينا، و الا میزنم خوار و مادر تونو يکی میکنم و [...]
شيشکی» اش، صدای مرتضی را خفه کرد. باز قهقهه سر داد. با قهقههها دولا راست میشد، دست روی رانها و زانوها میکوبيد، بر زمين زانو میزد، مینشست، روی خاک و سنگ غلت میخورد. آرام نمیگرفت. و نوک زبانیتر، به حرفآمد:
- حالا چرا تو لب شدی، مگسی شدن نداره، تا تو باشی ديگه چُسی نيای، اگه شترم رو گُه بود نمیتوونستی بگيريش، ديگه روتو کم کن، اينقدم دو نيا.»(۷)
مثالها بسيار اند. در اينجا اما تنها يک جملهی ديگر بگوييم: صدای جنبهی والد وجود جهان بچههای اعماق را انباشته است.
در پرانتز تکهای از تئوریی زيگموند فرويد را بخوانيم.
۷
زيگموند فرويد دو نوع غريزه در وجود انسان تشخيص میدهد: غريزهی زندهگی، غريزهی مرگ. غريزهی زندهگی در راه پيوند انسانها به کار میآيد؛ پيوند انسانها، شهرها، ملتها، نژادها. غريزهی مرگ اما در خدمت پرخاشگری قرار میگيرد؛ در خدمت تخريب؛ حذف ديگری. ارضای غريزهی مرگ به معنای ارضای خودشيفتهگی هم هست. چه ارضای غريزهی مرگ ميل «من» به قدرت را درمان میکند. غريزهی مرگ اما تنها به صورت پرخاش و تخريبِ ديگری چهره نمیکند؛ کهگاه به درون افکنده میشود؛ به سوی «من» هدايت میشود، بخشی از «من» را به صورت «فرامن» بر بقيهی «من» مسلط میکند؛ حس گناه میسازد.(۸)
دو تکه از بچههای اعماق را بر مبنای تکهای از تئوریی زيگموند فرويد بخوانيم.
زيگموند فرويد دو نوع غريزه در وجود انسان تشخيص میدهد: غريزهی زندهگی، غريزهی مرگ. غريزهی زندهگی در راه پيوند انسانها به کار میآيد؛ پيوند انسانها، شهرها، ملتها، نژادها. غريزهی مرگ اما در خدمت پرخاشگری قرار میگيرد؛ در خدمت تخريب؛ حذف ديگری. ارضای غريزهی مرگ به معنای ارضای خودشيفتهگی هم هست. چه ارضای غريزهی مرگ ميل «من» به قدرت را درمان میکند. غريزهی مرگ اما تنها به صورت پرخاش و تخريبِ ديگری چهره نمیکند؛ کهگاه به درون افکنده میشود؛ به سوی «من» هدايت میشود، بخشی از «من» را به صورت «فرامن» بر بقيهی «من» مسلط میکند؛ حس گناه میسازد.(۸)
دو تکه از بچههای اعماق را بر مبنای تکهای از تئوریی زيگموند فرويد بخوانيم.
۸
اگر به زندهگیی ساکنان بچههای اعماق بر مبنای انديشهی زيگموند فرويد بنگريم، غريزهی مرگ را گسترده میيابيم؛ در قالب درندهخويی و پرخاش.
ساکنان بچههای اعماق ميان حيوانات مرگ تقسيم میکنند:
«مأموران شهرداری و بعضی از سپورها به سگها آشغالگوشت و جگر سمزده، که ميانشان خرده شيشه و سوزن بود، میخوراندند. زخم شيشه و سوزن، سم را زودتر جذب بدن میکرد. سگهای سمخورده گوشهای از کوچه يا پيادهرو، يا بيابان، جان میکندند. با دهانی پرکف، چشمانی وقزده، نفسهايی تند و کوتاه که زوزه و نالهای آرام با خود میکشيدند.
[...]
عبدالله، گربهای را که به دار آويخته بود به سوی زبالهها میکشد. گربه، قناری شتریاش را ترسانده بود. قناری زهره تَرک شده بود. قاتل گربه بود عبدالله.
[...]
قلی اما قاتل پرندهها بود، جز چلچله. و بهترين جا سيمهای برق بودند، از شاخههای درختان هم بهتر. نمیگذاشت پرنده به زمين برسد. تُو هوا بُل میگرفتاش و به سرعت کلهاش را میکَند، حلالش میکرد و بعد به خورد گربه میدادش.
[...]
جلال زاغول اما توحال و هوای ديگری بود.
میگن حميدمرغی باز يه مرغه ديگه رو شهيد کرده، بيچارههارو زجرکش میکنه، من سر درنميارم که چه جوری اون معاملهی خرکی شو تُو اون يه ذره سوراخ میکنه، اين بابا بايد بدجور مريض باشه، ما با بزو گوسفند و خر و اسب شنيده بوديم اما با مرغ نشنيده بوديم.»(۹)
ساکنان بچههای اعماق به سخن و دشنه و گلوله يکديگر را زخم میزنند. مشغول قاپبازی و طاسبازی اند که پاسبانها سر میرسند: «اکبر پوست هندوانه و يو يواش را که خوب هم بازیاش میداد، به مراد سپرد. رفت کمی آب از طويله بياورد تا روی آب توی پوست هندوانه بريزد. پا که از طويله بيرون گذاشت، زودتر از بقيه پاسبانها را ديد:
- اومدن، آجانا اومدن، در رين.
آسيد تقی فرصت پرتاب کردن قاپها و طاسها را روی پشت بام نداشت.
- میخواستی سوِتشون کنی قرمساق، يالله بدهشون ببينم.
قاپها و طاسها را به پاسبانی که بلند قدتر و «چهارشانه»تر بود، داد. پاسبان آسيد تقی را کناری کشيد، چيزی به او گفت. آسيد تقی سراغ آن چهار نفر، که يکیشان به چرت زدن افتاده بود، رفت. همان پاسبان رو به بچهها داشت:
- شما ديگه چی میگين، برين گم شين شافِ کونا.
اکبر که چشم به پوست هندوانه داشت، زودتر از بقيه به حرف آمد:
- اينجا طويله بابامه، کاری به اونا نداريم، چرا فحش میدی؟
آسيد تقی سراغ پاسبان آمد، چيزی به او گفت و کنار ايستاد. پاسبان، جوانِ چرتی را از روی زمين کند.
- زن جنده حالا ديگه حقم نمیخوای بدی، ماتحتات هوسِ باتون کرده؟
و چنان سيلیای بر صورتِ جوان کوبيد که نقش زمين شد. دوباره از زمين کنداش.
- آخه سرکار به مولا علی ندارم، يه پاپاسیام ندارم، جون زن و بچهت ولم کن.
و دوباره نقش زمين شد. میخواست باز از زمين بکندش که جوان به سرعتی حيرتآور از ساق جوراباش دشنهای بيرون کشيد و در شکم پاسبان فرو کرد. نعرهی جانخراش پاسبان، فرار هر پنج نفر و شليک گلولهی پاسبان دوم هاج و واجشان کرده بود.»(۱۰)
مثالها بسيار اند. در اينجا اما تنها يک جملهی ديگر بگوييم: صدای غريزهی مرگ جهان بچههای اعماق را انباشته است.
در پرانتز تکهای از تئوریی ميخاييل باختين را بخوانيم.
اگر به زندهگیی ساکنان بچههای اعماق بر مبنای انديشهی زيگموند فرويد بنگريم، غريزهی مرگ را گسترده میيابيم؛ در قالب درندهخويی و پرخاش.
ساکنان بچههای اعماق ميان حيوانات مرگ تقسيم میکنند:
«مأموران شهرداری و بعضی از سپورها به سگها آشغالگوشت و جگر سمزده، که ميانشان خرده شيشه و سوزن بود، میخوراندند. زخم شيشه و سوزن، سم را زودتر جذب بدن میکرد. سگهای سمخورده گوشهای از کوچه يا پيادهرو، يا بيابان، جان میکندند. با دهانی پرکف، چشمانی وقزده، نفسهايی تند و کوتاه که زوزه و نالهای آرام با خود میکشيدند.
[...]
عبدالله، گربهای را که به دار آويخته بود به سوی زبالهها میکشد. گربه، قناری شتریاش را ترسانده بود. قناری زهره تَرک شده بود. قاتل گربه بود عبدالله.
[...]
قلی اما قاتل پرندهها بود، جز چلچله. و بهترين جا سيمهای برق بودند، از شاخههای درختان هم بهتر. نمیگذاشت پرنده به زمين برسد. تُو هوا بُل میگرفتاش و به سرعت کلهاش را میکَند، حلالش میکرد و بعد به خورد گربه میدادش.
[...]
جلال زاغول اما توحال و هوای ديگری بود.
میگن حميدمرغی باز يه مرغه ديگه رو شهيد کرده، بيچارههارو زجرکش میکنه، من سر درنميارم که چه جوری اون معاملهی خرکی شو تُو اون يه ذره سوراخ میکنه، اين بابا بايد بدجور مريض باشه، ما با بزو گوسفند و خر و اسب شنيده بوديم اما با مرغ نشنيده بوديم.»(۹)
ساکنان بچههای اعماق به سخن و دشنه و گلوله يکديگر را زخم میزنند. مشغول قاپبازی و طاسبازی اند که پاسبانها سر میرسند: «اکبر پوست هندوانه و يو يواش را که خوب هم بازیاش میداد، به مراد سپرد. رفت کمی آب از طويله بياورد تا روی آب توی پوست هندوانه بريزد. پا که از طويله بيرون گذاشت، زودتر از بقيه پاسبانها را ديد:
- اومدن، آجانا اومدن، در رين.
آسيد تقی فرصت پرتاب کردن قاپها و طاسها را روی پشت بام نداشت.
- میخواستی سوِتشون کنی قرمساق، يالله بدهشون ببينم.
قاپها و طاسها را به پاسبانی که بلند قدتر و «چهارشانه»تر بود، داد. پاسبان آسيد تقی را کناری کشيد، چيزی به او گفت. آسيد تقی سراغ آن چهار نفر، که يکیشان به چرت زدن افتاده بود، رفت. همان پاسبان رو به بچهها داشت:
- شما ديگه چی میگين، برين گم شين شافِ کونا.
اکبر که چشم به پوست هندوانه داشت، زودتر از بقيه به حرف آمد:
- اينجا طويله بابامه، کاری به اونا نداريم، چرا فحش میدی؟
آسيد تقی سراغ پاسبان آمد، چيزی به او گفت و کنار ايستاد. پاسبان، جوانِ چرتی را از روی زمين کند.
- زن جنده حالا ديگه حقم نمیخوای بدی، ماتحتات هوسِ باتون کرده؟
و چنان سيلیای بر صورتِ جوان کوبيد که نقش زمين شد. دوباره از زمين کنداش.
- آخه سرکار به مولا علی ندارم، يه پاپاسیام ندارم، جون زن و بچهت ولم کن.
و دوباره نقش زمين شد. میخواست باز از زمين بکندش که جوان به سرعتی حيرتآور از ساق جوراباش دشنهای بيرون کشيد و در شکم پاسبان فرو کرد. نعرهی جانخراش پاسبان، فرار هر پنج نفر و شليک گلولهی پاسبان دوم هاج و واجشان کرده بود.»(۱۰)
مثالها بسيار اند. در اينجا اما تنها يک جملهی ديگر بگوييم: صدای غريزهی مرگ جهان بچههای اعماق را انباشته است.
در پرانتز تکهای از تئوریی ميخاييل باختين را بخوانيم.
۹
به روايت ميخاييل باختين رمان چندصدايی بر بنيان گفتوگو بنا میشود. گفتوگو در رمان را اما در دو قلمرو میتوان شنيد: گفتوگوی شخصيتها و نويسندهی يک رمان با شخصيتها و متنهای ديگر، گفتوگوی شخصيتهای يک رمان با يکديگر و نويسنده. در اين ميان اما يکی از ابزاری که رمان را به هنری چندصدايی تبديل میکند، زبان شخصيتهای رمان است. يعنی اينکه در يک رمان چندصدايی زبان هر شخصيت نه تنها از زاويهی معناشناختی که از زاويهی کلامی نيز بايد خودمختار باشد. در رمان چند صدايی هريک از شخصيتها انديشهی خويش را به زبان خويش بيان میکند.
از زاويهی سبکشناسی در يک رمان چندصدايی متنوعترين ساختار پيوندی، در قلمرو زبان شخصيتها رخ میکند؛ در قلمروی که همواره مکالمهای است. در رمان چندصدايی نسبی کردن مقاصد معناشناختیی شخصيتها، به معنای نسبی کردن مقاصد زبانشناختی نيست؛ که حتا آنجا که معنای مورد نظر شخصيتها يکسان باشد، زبان شخصيتها يکپارچه نيست؛ که طنين زبانشناختیی يکسان برای بيان ذهنيت متنوع شخصيتها به کار نمیآيد؛ که زبان يکسان شخصيتها انگار خبر از ذهنيتِ همانند میدهد.(۱۱)
دو تکه از بچههای اعماق را بر مبنای تکهای ازتئوریی ميخاييل باختين بخوانيم.
به روايت ميخاييل باختين رمان چندصدايی بر بنيان گفتوگو بنا میشود. گفتوگو در رمان را اما در دو قلمرو میتوان شنيد: گفتوگوی شخصيتها و نويسندهی يک رمان با شخصيتها و متنهای ديگر، گفتوگوی شخصيتهای يک رمان با يکديگر و نويسنده. در اين ميان اما يکی از ابزاری که رمان را به هنری چندصدايی تبديل میکند، زبان شخصيتهای رمان است. يعنی اينکه در يک رمان چندصدايی زبان هر شخصيت نه تنها از زاويهی معناشناختی که از زاويهی کلامی نيز بايد خودمختار باشد. در رمان چند صدايی هريک از شخصيتها انديشهی خويش را به زبان خويش بيان میکند.
از زاويهی سبکشناسی در يک رمان چندصدايی متنوعترين ساختار پيوندی، در قلمرو زبان شخصيتها رخ میکند؛ در قلمروی که همواره مکالمهای است. در رمان چندصدايی نسبی کردن مقاصد معناشناختیی شخصيتها، به معنای نسبی کردن مقاصد زبانشناختی نيست؛ که حتا آنجا که معنای مورد نظر شخصيتها يکسان باشد، زبان شخصيتها يکپارچه نيست؛ که طنين زبانشناختیی يکسان برای بيان ذهنيت متنوع شخصيتها به کار نمیآيد؛ که زبان يکسان شخصيتها انگار خبر از ذهنيتِ همانند میدهد.(۱۱)
دو تکه از بچههای اعماق را بر مبنای تکهای ازتئوریی ميخاييل باختين بخوانيم.
۱۰
حالا اگر به زندهگیی ساکنان بچههای اعماق بر مبنای انديشهی ميخاييل باختين بنگريم، از زاويهی کلامی اين رمان را تکصدايی میيابيم؛ لحنهای يکسان، تکيهکلامهای يکسان، مقاصد يکسان؛ زبانی که تفاوت شخصيتها را در خويش مستحيل میکند، بیآنکه زبان نويسنده باشد.
در بچههای اعماق نويسنده زبان خويش را بر شخصيتها تحميل نمیکند؛ که از دهان شخصيتهايش يک صدا بيش نمیشنود؛ که شخصيتهايش به دستِ نويسنده يک صدا بيش نمینويسند.
ننه جون و آقای نقره کار و احترام سادات با يک ديگر چنين سخن میگويند:
«عصرهای چهارشنبه، هر جا که بود خودش را به برنامهی «مستجاب الدعوه» میرساند، برنامهی قرعهکشی بليطهای بختآزمايی.
- همهی برنامههای راديو يک طرف، اين يکیام يک طرف. بقيه رو بايد گذاشت دَمِ کوزه آبشونو خورد، بقيه کشکن.
ننهجون و احترام سادات هم اگر میبودند، متلک میگفتند و صدايشان در میآمد:
- ای پدر آمرزيده، صنّار بده آش، به همين خيال باش. اين قرمساقا پولِ بیزبونو، اونم صد هزار تومن، دست تو نمیدن. اينا هزار تا مسجد بسازن يکیش قبلهدار از آب در نمیآد. بیخودی به دلت صابون نزن، تازه شم اگه راست باشه، پولش حرومه، از گوشت سگم حرومتره.
[...]
- حالا ديگه جنابِ مستراب الدعوه جای عصمت بابلی جونِ تو گرفته، پَه او عصمت بابلی گفتنت کجا رفت، هان؟
جواب احترام سادات را میداد؛ حُجب و حيايی که برابر ننهجون داشت پيش احترام سادات نداشت:
- تو ديگه چی میگی، هنوزم اون بانو دلکش رو از همه بيشتر دوست دارم، تا چشم حسود بترکه، بانو دلکش يا عصمت بابلی، هر چی میخوای بگی بگو، اما تو دنيا لنگه نداره، صداش ملکوتيه، حال اگرسرکارِ علیّه نمیفهميد، بحثی ديگهست.
- دَس ور دار مرد، همچی بانو دلکش بانو دلکش میکنی که انگار بانو از کون آسمون افتاده، خُب همون عصمت بابليه ديگه، حالا واسه خودش اسم و رسمی در کرده، تازه تو رو سنَ نَه، همچی میگه بانو دلکش که هر کی نفهمه خيال میکنه صد سال با طرف رفيق بوده و بعله، صداش ملکوتيه!»(۱۲)
قلی و ماشاءالله و حسين خرکچی با يکديگر چنين سخن میگويند: «تا حالا کلی امتحان کرديم، په چی میگن عقرب وسط آتيش به خودش نيش میزنه و خودشو میکشه، اينا که از اولشم قبراقتر شدن.
و صدای قلی که تازه رسيده بود، در آمد:
- آخه غربتی، تو واسه اين حيوونا نيش نذاشتی که به خودشون بزنن.
و قهقههی بچهها، ماشاءالله را عصبانی کرد:
- هِه، هه، هه، هندونهی نيشابوری. يه کلمهم از مادر عروس.
[...]
- حالا ديگه ببينين کيا ما رو دس میندازن، زپلشک، اونوقت میگن مُرده نمیگوزه، نه بابا اگه رو بدی، به کفنشام میرينه.
- چرا مگسی شدی مگس؟ اگه خيلی جوش آوردی برو کونهتُو بذار تو لگنِ آب سرد.
[...]
اکبر پيش از آنکه تنباناش را بالا بکشد، خودش را به تنهی درخت ماليد. میخواستند از کوچه بيرون بزنند که خرهای «حسين خرکچی»، با بار آجر و گچ، تُوی کوچه پيچيدند. ديدن خرها، برای بازيگوشی شارژشان کرد [...] حسين خرکچی آباء و اجدادشان را به باد فحش گرفت. حسين خرکچی را دست میانداختند، او هم بیجواب نمیگذاشت:
- بابا اين پائين تنهی خراتو با يه چيزی بپوشون، زن و بچهی مردم از خيابون رد میشن.
- به اخويت، حاج محمدآقا بگو بجای بادکنک و کاپوت، برای خرا زير شلواری درست کنه.
- مَشت حسين چه وقتايی خرت خُرما میرينه؟ ما که هر وقت ديديم پِهن ريده.
- وقتی دهنتو بگيری زير کونش.»(۱۳)
مثالها بسيار اند. در اينجا اما تنها يک جملهی ديگر بگوييم: تکصدايی جهان بچههای اعماق را انباشته است.
در بچههای اعماق شباهتهای «مردم» را در حضورِ همهگستر صدای نيروهای بازدارنده، صدای جنبهی والد وجود، صدای غريزهی مرگ، تکصدايی میيابيم.
تفاوتها کجا هستند؟
۱۱
در بچههای اعماق سه نوع شخصيت حضور دارند: «خوبها»، «بدها»، قربانیها.
شخصيتهای «خوب» از نوعی انديشهی سوسياليستی پيروی میکنند؛ نظم موجود جهان را نمیپذيرند؛ در مقابل قدرت حاکم سرکشی میکنند. آقای موفقی معلم دلسوزِ خط و نقاشی که گفته میشود کمونيست است، آقای مفتاحی، کارمند راهآهن که کمونيست است، آقا شريعت که در جوانی معلم بوده است، از شخصيتهای «خوب» بچههای اعماق اند.
شخصيتهای «بد» به قدرت تن سپردهاند؛ دينمداران شاهدوست که روزی کبادهکشان جمهوریی اسلامی خواهند بود: حاج جليل، شوهر خواهر اکبر نقره کار، پسر حاج جليل، غلامعلی، معلم قرآن - شرعيات که به جان شاه دعا میکند، مجتبی کون کجه که خودش را اهل نماز و روزه نشان میدهد، مجيد پسر بزرگ معصومه سياه، قلی، داداش قلی، حاج محمد، از شخصيتهای «بد» بچههای اعماق اند.
شخصيتهای قربانی انگار هيچ نقشی جز حملِ رنج ندارند؛ انگار تنها به عنوان ابزار هستیی ديگران به کار میآيند؛ انگار چنان درگيرِ زندهگیی روزمره اند که فرصت انديشه و سخن ديگر نمیيابند. مادر، ننه جون، مسلم گُه جمع کن، حسن آشغالی، ابوالفضل گدا، نقی فالگير از قربانيان جهان بچههای اعماق اند.
در ميان اين سه نوع شخصيتها، البته، «بدها» هستند که بر ايران سيطره گستردهاند؛ بدها هستند که کميته، شلاق، زندان، جبهه، تظاهرات ساختهاند؛ جمهوریی اسلامی ساختهاند، «خوبها» ساکت شدهاند، کشته شدهاند، گريختهاند، مردهاند. از قربانيان کسی خبر ندارد.
پيروزیی صدای نيروهای بازدارنده، صدای جنبهی والد وجود، صدای غريزهی مرگ، تکصدايی را در هشدار - اندوه اکبر نقره کار بخوانيم.
حالا اگر به زندهگیی ساکنان بچههای اعماق بر مبنای انديشهی ميخاييل باختين بنگريم، از زاويهی کلامی اين رمان را تکصدايی میيابيم؛ لحنهای يکسان، تکيهکلامهای يکسان، مقاصد يکسان؛ زبانی که تفاوت شخصيتها را در خويش مستحيل میکند، بیآنکه زبان نويسنده باشد.
در بچههای اعماق نويسنده زبان خويش را بر شخصيتها تحميل نمیکند؛ که از دهان شخصيتهايش يک صدا بيش نمیشنود؛ که شخصيتهايش به دستِ نويسنده يک صدا بيش نمینويسند.
ننه جون و آقای نقره کار و احترام سادات با يک ديگر چنين سخن میگويند:
«عصرهای چهارشنبه، هر جا که بود خودش را به برنامهی «مستجاب الدعوه» میرساند، برنامهی قرعهکشی بليطهای بختآزمايی.
- همهی برنامههای راديو يک طرف، اين يکیام يک طرف. بقيه رو بايد گذاشت دَمِ کوزه آبشونو خورد، بقيه کشکن.
ننهجون و احترام سادات هم اگر میبودند، متلک میگفتند و صدايشان در میآمد:
- ای پدر آمرزيده، صنّار بده آش، به همين خيال باش. اين قرمساقا پولِ بیزبونو، اونم صد هزار تومن، دست تو نمیدن. اينا هزار تا مسجد بسازن يکیش قبلهدار از آب در نمیآد. بیخودی به دلت صابون نزن، تازه شم اگه راست باشه، پولش حرومه، از گوشت سگم حرومتره.
[...]
- حالا ديگه جنابِ مستراب الدعوه جای عصمت بابلی جونِ تو گرفته، پَه او عصمت بابلی گفتنت کجا رفت، هان؟
جواب احترام سادات را میداد؛ حُجب و حيايی که برابر ننهجون داشت پيش احترام سادات نداشت:
- تو ديگه چی میگی، هنوزم اون بانو دلکش رو از همه بيشتر دوست دارم، تا چشم حسود بترکه، بانو دلکش يا عصمت بابلی، هر چی میخوای بگی بگو، اما تو دنيا لنگه نداره، صداش ملکوتيه، حال اگرسرکارِ علیّه نمیفهميد، بحثی ديگهست.
- دَس ور دار مرد، همچی بانو دلکش بانو دلکش میکنی که انگار بانو از کون آسمون افتاده، خُب همون عصمت بابليه ديگه، حالا واسه خودش اسم و رسمی در کرده، تازه تو رو سنَ نَه، همچی میگه بانو دلکش که هر کی نفهمه خيال میکنه صد سال با طرف رفيق بوده و بعله، صداش ملکوتيه!»(۱۲)
قلی و ماشاءالله و حسين خرکچی با يکديگر چنين سخن میگويند: «تا حالا کلی امتحان کرديم، په چی میگن عقرب وسط آتيش به خودش نيش میزنه و خودشو میکشه، اينا که از اولشم قبراقتر شدن.
و صدای قلی که تازه رسيده بود، در آمد:
- آخه غربتی، تو واسه اين حيوونا نيش نذاشتی که به خودشون بزنن.
و قهقههی بچهها، ماشاءالله را عصبانی کرد:
- هِه، هه، هه، هندونهی نيشابوری. يه کلمهم از مادر عروس.
[...]
- حالا ديگه ببينين کيا ما رو دس میندازن، زپلشک، اونوقت میگن مُرده نمیگوزه، نه بابا اگه رو بدی، به کفنشام میرينه.
- چرا مگسی شدی مگس؟ اگه خيلی جوش آوردی برو کونهتُو بذار تو لگنِ آب سرد.
[...]
اکبر پيش از آنکه تنباناش را بالا بکشد، خودش را به تنهی درخت ماليد. میخواستند از کوچه بيرون بزنند که خرهای «حسين خرکچی»، با بار آجر و گچ، تُوی کوچه پيچيدند. ديدن خرها، برای بازيگوشی شارژشان کرد [...] حسين خرکچی آباء و اجدادشان را به باد فحش گرفت. حسين خرکچی را دست میانداختند، او هم بیجواب نمیگذاشت:
- بابا اين پائين تنهی خراتو با يه چيزی بپوشون، زن و بچهی مردم از خيابون رد میشن.
- به اخويت، حاج محمدآقا بگو بجای بادکنک و کاپوت، برای خرا زير شلواری درست کنه.
- مَشت حسين چه وقتايی خرت خُرما میرينه؟ ما که هر وقت ديديم پِهن ريده.
- وقتی دهنتو بگيری زير کونش.»(۱۳)
مثالها بسيار اند. در اينجا اما تنها يک جملهی ديگر بگوييم: تکصدايی جهان بچههای اعماق را انباشته است.
در بچههای اعماق شباهتهای «مردم» را در حضورِ همهگستر صدای نيروهای بازدارنده، صدای جنبهی والد وجود، صدای غريزهی مرگ، تکصدايی میيابيم.
تفاوتها کجا هستند؟
۱۱
در بچههای اعماق سه نوع شخصيت حضور دارند: «خوبها»، «بدها»، قربانیها.
شخصيتهای «خوب» از نوعی انديشهی سوسياليستی پيروی میکنند؛ نظم موجود جهان را نمیپذيرند؛ در مقابل قدرت حاکم سرکشی میکنند. آقای موفقی معلم دلسوزِ خط و نقاشی که گفته میشود کمونيست است، آقای مفتاحی، کارمند راهآهن که کمونيست است، آقا شريعت که در جوانی معلم بوده است، از شخصيتهای «خوب» بچههای اعماق اند.
شخصيتهای «بد» به قدرت تن سپردهاند؛ دينمداران شاهدوست که روزی کبادهکشان جمهوریی اسلامی خواهند بود: حاج جليل، شوهر خواهر اکبر نقره کار، پسر حاج جليل، غلامعلی، معلم قرآن - شرعيات که به جان شاه دعا میکند، مجتبی کون کجه که خودش را اهل نماز و روزه نشان میدهد، مجيد پسر بزرگ معصومه سياه، قلی، داداش قلی، حاج محمد، از شخصيتهای «بد» بچههای اعماق اند.
شخصيتهای قربانی انگار هيچ نقشی جز حملِ رنج ندارند؛ انگار تنها به عنوان ابزار هستیی ديگران به کار میآيند؛ انگار چنان درگيرِ زندهگیی روزمره اند که فرصت انديشه و سخن ديگر نمیيابند. مادر، ننه جون، مسلم گُه جمع کن، حسن آشغالی، ابوالفضل گدا، نقی فالگير از قربانيان جهان بچههای اعماق اند.
در ميان اين سه نوع شخصيتها، البته، «بدها» هستند که بر ايران سيطره گستردهاند؛ بدها هستند که کميته، شلاق، زندان، جبهه، تظاهرات ساختهاند؛ جمهوریی اسلامی ساختهاند، «خوبها» ساکت شدهاند، کشته شدهاند، گريختهاند، مردهاند. از قربانيان کسی خبر ندارد.
پيروزیی صدای نيروهای بازدارنده، صدای جنبهی والد وجود، صدای غريزهی مرگ، تکصدايی را در هشدار - اندوه اکبر نقره کار بخوانيم.
۱۲
اکبر نقره کار اعتقاد دارد که مراد و مرادها بیجهت به «مردم» دل خوش کردهاند؛ که اين «مردم» خود سرچشمه و معمار تباهی اند؛ شريکِ فاجعه اند. اکبر نقره کار در پاسخ مراد که سراغ بچه محلهای قديم را میگيرد، چنين پاسخ میدهد:
«چی بگم، جيگرآدم آتيش میگيره پسر، بچههای عمهت همه خراب شدن، حاج جليل کار خودشو کرد، مرتيکه بیهمه چيزه کون لخت که يه بزاز دستفروش ودوره گرد بود ودارو ندارش يه دوچرخهی فکسنی، يه شَبه شد همه کارهی کميتهی انقلاب اسلامی ميدون خراسون، بروبيايی پيدا کرده، به قول شريعت نگين انگشتر عقيقش شد قد تخم خر. پسر بزرگش غلامعلی يه کارهای شده تو زندان اوين، حسنعلیام شده محافظ يکی از اين نجاست اللهها، حسينعلیام بعد از اينکه از جبهه برگشت شد سهميه دانشگاه، همين روزا خير سرش دکترميشه. حاج جليل دخترا وداماداشم خراب کرده، دو تا از نوههاش پونزده شونزده ساله تو جبهه کشته شدن. تفريح هفتگی شونم شده نماز جمعه و تظاهرات [...] يه دفه غلامعلی گفت اون و قلی باهم کار میکنن، میگفت قلی مقامش خيلی بالاتره. چند دفهم قلی سراغ تورو گرفته، به غلامعلی گفته اين پسر دائی چموشت از همون بچگی پالونش کج بود و کلهش بو قورمه سبزی میداد، شانس آورد در رفت والا الان سينه قبرستون بود.
[...]
- غلام لشه رو ديدم، تو قهوهخونه جوادخانبابا، پاسبان شده، پاسبان حزب الهی و ريش و پشمی، سراغتو گرفت، خيلی شکسته شده بود، اون گفت عباس مگسو طلبه شده رفته قم [...] بيشتر بچههای بیسيم و تيردوقلو وميدون خراسون و خيابونخراسون پاسدار شدن يا تو زندانها کار میکنن، بچههای خيابون لرزاده و زيبا و خيابون ری وآب منگل ومولویام اکثرشون ارتشی و سردار شدن.
[...] -
دلِتونو بیخودی به مردم خوش کردين، نسل شما نسل خوش خيالونه، آخه مردمی که واسه ديدن اعدام و سنگسار و دست وپا قطع کردن سر و دست میشکنن آدم بشو هستن؟ میدونم بهت برمیخوره اما بذار حرف دلمو بهت بزنم، آخوندا مملکت رو ويران کردن اما تُو همون دورهی شاه هم اين مردم برای ديدن دار زدن و اعدام سرودست میشکستن. الانه اعدام اصغر قاتل يادم افتاد. تو ميدون سپه جلوی اداره تشکيلات کل نظميه مملکتی دارش زدن، از همين عدليه هم يه عدهای پاشدن رفتن برای تماشا، همينا میگفتن سوزن مینداختی رو زمين نمیافتاد [...] آخه مردمی که برای ديدن اعدام از نصفه شب تو ميدون جمع بشن که قبل از طلوع آفتاب جوُن کندنه يه آدمه ديگه رو با ولع و هلهله ببينند میشه روشون حساب کرد؟ نه اين مردم درست بشو نيستن.»(۱۴)
«مردم» انگار در مقابلِ شخصيتهای «خوب» بچههای اعماق ايستادهاند؛ در مقابل شخصيتهای متفاوت ايستادهاند؛ در مقابل آقای موفقی، آقای مفتاحی، آقا شريعت ايستادهاند؛ در مقابل آقا قليچ خانی، آقا احمدی، دکتر گوشه ايستادهاند.(۱۵) «مردم» انگار ياور «بدها» بودهاند. «مردم» انگار خود «بدها» بودهاند. «مردم» انگار شبيه بودهاند. «مردم» انگار «خوبها» را «گموگور» کردهاند. اکبر نقره کار در پاسخ مراد که سراغ آقا شريعت، يکی از «خوبها»، را میگيرد، چنين پاسخ میدهد: «گم وگور شد، يه قطره آب شد رفت تو زمين، آخرين بارکه ديدمش راهی بابل بود، میگن تو بابل بیسروصدا فوت کرد اما کسی نمیدونه کجا دفن شده، اون مرد کسی رو نداشت، تنهای تنها بود، تو بابل معلم من بود، وقتی اومدم تهرون اونم اومد تهرون، ديگه کار نکرد، گاهی مقاله مینوشت و تُو روزنامهها منتشر میکرد، شده بود يکی ازاعضای خونوادهی ما، تُو فرهنگیها و دانشگاهیها و روزنامه نويسها خيلی احترام داشت، همهی زندگيش کتاب و روزنامه و مجله بود، با اينکه خوشگل و خوش قواره و خوش زبون بود اما اهل زن و زن بازی نبود، اهل خونواده هم نبود، درويش بود، درويش واقعی، دنيای شادی و شوخ وشنگی و معرفت بود اين مرد، به همه میرسيد.»(۱۶)
در جهان بچههای اعماق انگار هستیی تلخ يک سرزمين به شباهت «مردم» رقم خورده است؛ به هم صدايیی «مردم» و قدرت حاکم رقم خورده است؛ انگار به همصدايیی صدای نيروهای بازدارنده، صدای جنبهی والد وجود، صدای غريزهی مرگ، تکصدايی، گفتمانی ديگریکُش تسلط گسترده است. تقدير ديگری اما آيا ممکن بوده است؟ تاريخ ديگری اما آيا ممکن بوده است؟ مرثيهی جاری در بچههای اعماق از چه رو است؟
ساختار انديشهی تاريخگرايانه و انديشهی غيرتاريخگرايانه را بخوانيم.
اکبر نقره کار اعتقاد دارد که مراد و مرادها بیجهت به «مردم» دل خوش کردهاند؛ که اين «مردم» خود سرچشمه و معمار تباهی اند؛ شريکِ فاجعه اند. اکبر نقره کار در پاسخ مراد که سراغ بچه محلهای قديم را میگيرد، چنين پاسخ میدهد:
«چی بگم، جيگرآدم آتيش میگيره پسر، بچههای عمهت همه خراب شدن، حاج جليل کار خودشو کرد، مرتيکه بیهمه چيزه کون لخت که يه بزاز دستفروش ودوره گرد بود ودارو ندارش يه دوچرخهی فکسنی، يه شَبه شد همه کارهی کميتهی انقلاب اسلامی ميدون خراسون، بروبيايی پيدا کرده، به قول شريعت نگين انگشتر عقيقش شد قد تخم خر. پسر بزرگش غلامعلی يه کارهای شده تو زندان اوين، حسنعلیام شده محافظ يکی از اين نجاست اللهها، حسينعلیام بعد از اينکه از جبهه برگشت شد سهميه دانشگاه، همين روزا خير سرش دکترميشه. حاج جليل دخترا وداماداشم خراب کرده، دو تا از نوههاش پونزده شونزده ساله تو جبهه کشته شدن. تفريح هفتگی شونم شده نماز جمعه و تظاهرات [...] يه دفه غلامعلی گفت اون و قلی باهم کار میکنن، میگفت قلی مقامش خيلی بالاتره. چند دفهم قلی سراغ تورو گرفته، به غلامعلی گفته اين پسر دائی چموشت از همون بچگی پالونش کج بود و کلهش بو قورمه سبزی میداد، شانس آورد در رفت والا الان سينه قبرستون بود.
[...]
- غلام لشه رو ديدم، تو قهوهخونه جوادخانبابا، پاسبان شده، پاسبان حزب الهی و ريش و پشمی، سراغتو گرفت، خيلی شکسته شده بود، اون گفت عباس مگسو طلبه شده رفته قم [...] بيشتر بچههای بیسيم و تيردوقلو وميدون خراسون و خيابونخراسون پاسدار شدن يا تو زندانها کار میکنن، بچههای خيابون لرزاده و زيبا و خيابون ری وآب منگل ومولویام اکثرشون ارتشی و سردار شدن.
[...] -
دلِتونو بیخودی به مردم خوش کردين، نسل شما نسل خوش خيالونه، آخه مردمی که واسه ديدن اعدام و سنگسار و دست وپا قطع کردن سر و دست میشکنن آدم بشو هستن؟ میدونم بهت برمیخوره اما بذار حرف دلمو بهت بزنم، آخوندا مملکت رو ويران کردن اما تُو همون دورهی شاه هم اين مردم برای ديدن دار زدن و اعدام سرودست میشکستن. الانه اعدام اصغر قاتل يادم افتاد. تو ميدون سپه جلوی اداره تشکيلات کل نظميه مملکتی دارش زدن، از همين عدليه هم يه عدهای پاشدن رفتن برای تماشا، همينا میگفتن سوزن مینداختی رو زمين نمیافتاد [...] آخه مردمی که برای ديدن اعدام از نصفه شب تو ميدون جمع بشن که قبل از طلوع آفتاب جوُن کندنه يه آدمه ديگه رو با ولع و هلهله ببينند میشه روشون حساب کرد؟ نه اين مردم درست بشو نيستن.»(۱۴)
«مردم» انگار در مقابلِ شخصيتهای «خوب» بچههای اعماق ايستادهاند؛ در مقابل شخصيتهای متفاوت ايستادهاند؛ در مقابل آقای موفقی، آقای مفتاحی، آقا شريعت ايستادهاند؛ در مقابل آقا قليچ خانی، آقا احمدی، دکتر گوشه ايستادهاند.(۱۵) «مردم» انگار ياور «بدها» بودهاند. «مردم» انگار خود «بدها» بودهاند. «مردم» انگار شبيه بودهاند. «مردم» انگار «خوبها» را «گموگور» کردهاند. اکبر نقره کار در پاسخ مراد که سراغ آقا شريعت، يکی از «خوبها»، را میگيرد، چنين پاسخ میدهد: «گم وگور شد، يه قطره آب شد رفت تو زمين، آخرين بارکه ديدمش راهی بابل بود، میگن تو بابل بیسروصدا فوت کرد اما کسی نمیدونه کجا دفن شده، اون مرد کسی رو نداشت، تنهای تنها بود، تو بابل معلم من بود، وقتی اومدم تهرون اونم اومد تهرون، ديگه کار نکرد، گاهی مقاله مینوشت و تُو روزنامهها منتشر میکرد، شده بود يکی ازاعضای خونوادهی ما، تُو فرهنگیها و دانشگاهیها و روزنامه نويسها خيلی احترام داشت، همهی زندگيش کتاب و روزنامه و مجله بود، با اينکه خوشگل و خوش قواره و خوش زبون بود اما اهل زن و زن بازی نبود، اهل خونواده هم نبود، درويش بود، درويش واقعی، دنيای شادی و شوخ وشنگی و معرفت بود اين مرد، به همه میرسيد.»(۱۶)
در جهان بچههای اعماق انگار هستیی تلخ يک سرزمين به شباهت «مردم» رقم خورده است؛ به هم صدايیی «مردم» و قدرت حاکم رقم خورده است؛ انگار به همصدايیی صدای نيروهای بازدارنده، صدای جنبهی والد وجود، صدای غريزهی مرگ، تکصدايی، گفتمانی ديگریکُش تسلط گسترده است. تقدير ديگری اما آيا ممکن بوده است؟ تاريخ ديگری اما آيا ممکن بوده است؟ مرثيهی جاری در بچههای اعماق از چه رو است؟
ساختار انديشهی تاريخگرايانه و انديشهی غيرتاريخگرايانه را بخوانيم.
۱۳
انديشهی تاريخگرايانه و انديشهی غيرتاريخگرايانه، هر دو، بر سه عنصر بنا میشوند: ماهيت، مسير، غايت.
بر مبنای انديشهی تاريخگرايانه ماهيتِ آرزومندانهی جهان - انسان سرانجام تحقق خواهد يافت؛ مسيرِ «درست» مناسبترين روش تحقق آن ماهيت است؛ غايت، ايستگاه تحقق آن ماهيت.(۱۷) هم از اين رو است که در انديشهی تاريخگرايانه رنج از عدم تحقق ماهيت آرزومندانهی جهان - انسان هم هست؛ رنج از مسير غلط هم هست؛ رنج از نرسيدن به غايت هم هست؛ مرثيهای در سوک شکست هم هست.
در انديشهی غيرتاريخگرايانه ماهيتی وجود ندارد؛ يعنی هر کس تنها میتواند جهان - انسان آرزومندانهی خويش را تعريف کند. مسير «درستی» به سوی هيچ غايتی وجود ندارد. هيچ غايت مشترکی وجود ندارد.(۱۸) هم از اين رو در انديشهی غيرتاريخگرايانه نه رنجی از عدم تحقق ماهيت هست؛ نه رنج از مسير غلط؛ نه رنج از نرسيدن به غايت.
بچههای اعماق شايد انديشهی تاريخگرايانه را در دل دارد.
انديشهی تاريخگرايانه و انديشهی غيرتاريخگرايانه، هر دو، بر سه عنصر بنا میشوند: ماهيت، مسير، غايت.
بر مبنای انديشهی تاريخگرايانه ماهيتِ آرزومندانهی جهان - انسان سرانجام تحقق خواهد يافت؛ مسيرِ «درست» مناسبترين روش تحقق آن ماهيت است؛ غايت، ايستگاه تحقق آن ماهيت.(۱۷) هم از اين رو است که در انديشهی تاريخگرايانه رنج از عدم تحقق ماهيت آرزومندانهی جهان - انسان هم هست؛ رنج از مسير غلط هم هست؛ رنج از نرسيدن به غايت هم هست؛ مرثيهای در سوک شکست هم هست.
در انديشهی غيرتاريخگرايانه ماهيتی وجود ندارد؛ يعنی هر کس تنها میتواند جهان - انسان آرزومندانهی خويش را تعريف کند. مسير «درستی» به سوی هيچ غايتی وجود ندارد. هيچ غايت مشترکی وجود ندارد.(۱۸) هم از اين رو در انديشهی غيرتاريخگرايانه نه رنجی از عدم تحقق ماهيت هست؛ نه رنج از مسير غلط؛ نه رنج از نرسيدن به غايت.
بچههای اعماق شايد انديشهی تاريخگرايانه را در دل دارد.
۱۴
بچههای اعماق مرثيهی شکست است؛ مرثيهی شکست نسلی که هنوز آن سرزمين را طور ديگری میخواهد؛ مرثيهی شکست نسلی که آرزو نگذاشته است؛ رنج از عدم تحقق ماهيت آرزومندانهی جهان - انسان؛ رنج از مسير غلط؛ رنج از نرسيدن به غايت.
در بچههای اعماق انگار پيروزیی صدای نيروهای بازدارنده، صدای جنبهی والد وجود، صدای غريزهی مرگ، تکصدايی در سرزمينِ مراد، تحقق ماهيت آرزومندانهی جهان - انسان را ناممکن کرده است؛ مسير تاريخ را به سنگفرش رنجی طولانی تبديل کرده است؛ غايت تاريخ را مبهم کرده است.
در بچههای اعماق انگار آرزويی هست، اما کاروانی نيست.
ماهيتِ آرزومندانهی جهان - انسان اما انگار در جايی ديگر به تحقق «نزديک» شده است؛ از مسير ديگری؛ در غايت ديگری؛ در جايی که در آن مراد به تبعيد آمده است.
تصوير ماهيت آرزومندانهی جهان - انسان در تبعيد را بخوانيم.
بچههای اعماق مرثيهی شکست است؛ مرثيهی شکست نسلی که هنوز آن سرزمين را طور ديگری میخواهد؛ مرثيهی شکست نسلی که آرزو نگذاشته است؛ رنج از عدم تحقق ماهيت آرزومندانهی جهان - انسان؛ رنج از مسير غلط؛ رنج از نرسيدن به غايت.
در بچههای اعماق انگار پيروزیی صدای نيروهای بازدارنده، صدای جنبهی والد وجود، صدای غريزهی مرگ، تکصدايی در سرزمينِ مراد، تحقق ماهيت آرزومندانهی جهان - انسان را ناممکن کرده است؛ مسير تاريخ را به سنگفرش رنجی طولانی تبديل کرده است؛ غايت تاريخ را مبهم کرده است.
در بچههای اعماق انگار آرزويی هست، اما کاروانی نيست.
ماهيتِ آرزومندانهی جهان - انسان اما انگار در جايی ديگر به تحقق «نزديک» شده است؛ از مسير ديگری؛ در غايت ديگری؛ در جايی که در آن مراد به تبعيد آمده است.
تصوير ماهيت آرزومندانهی جهان - انسان در تبعيد را بخوانيم.
۱۵
اکبر نقره کار و مراد در کنار درياچهای در جنگلی در آلمان، به پرندهگان مینگرند؛ مراد پرندهگان سرزمين خود را در ذهن دارد؛ مقايسهای هميشهگی:
«آوازِ خوشِ بلبلی، با فريادِ قويی که پر غرور و پر تکبر اين سو آن سوی درياچه میرود، در میآميزد. درياچه نه، ماندابی بزرگ در دلِ جنگل. غازها و اردکها و مرغابیها، با جوجههايشان به سوی او، و پدر، هجوم میآورند. خيال میکنند نانی برایشان آوردهاند. کبوترها که شبيه کبوترهای چاهیاند، میآيند. ميانشان گنجشکها و سارگونهها میپرند و دانه میجورند.
- اينا رو کسی نمیگيره پسر، صاحاب که ندارن، کسی سراغشون نمیره؟ نيگا لامصب اون مرغابيه جون میده واسه فسنجون.
- نه، کسی کاری با اينا نداره، تازه دون و خوراک شونم میدن [...]»(۱۹)
«کبوترها را که هوا میکردند به کوچه و بيابان میزدند. ديدن کبوترها از کوچه و بيابان، پز دادن و قمپز در کردنشان را بيشتر میکرد. کبوترهایشان اگر غريبی با خود همراه میکردند، سر از پا نمیشناختند. غريبهايی که میگرفتند، صاحب داشت. رسم بود، صاحب کبوتر غريب، نشانیهای کبوترش را تمام و کمال میداد و کبوترش را پس میگرفت. دعواها و چاقوکشیها بر سر غريب گيری، محلهها شاهد بودند، گاه عشق بازها خون هم میريختند. عاشق شدن، جنجالها به پا میکرد. کفتربازها،گاه عاشق کبوتری میشدند. چشمشان اگر کبوتری را میگرفت، به دزديدن معشوق تن میدادند، و اين آغاز ماجرا بود. اگر نمیتوانستند صاحباش شوند، سرش را میکندند.»(۲۰)
در بچههای اعماق صدای نيروهای بازدارنده، صدای جنبهی والد وجود، صدای غريزهی مرگ، تکصدايی همهی تبعيدگاه مراد را اشغال نکرده است؛ ماهيت آرزومندانهی جهان - انسان به تحقق «نزديک» شده است. مراد اما هنوز دلتنگ ايران است.
صدای دلتنگیی مراد را بخوانيم.
۱۶
در بچههای اعماق اندوه غربت را پايانی نيست؛ دلتنگی برای سرزمينی که زمينِ جوانی است:
«وقتی بيائی بر اندوه غربت غلبه خواهم کرد، بيا تا روح خدا را به شيطان بفروشم
- چرا اينجوری نيگام میکنی آبجی؟ داری واسه من دل میسوزونی، لابد فکر میکنی ديوونه شدم و دارم با خودم حرف میزنم، آره؟
- ايکاش همه قدِ تُو عقل داشتن، حقيقتش يادِ روزی افتادم که داشتيم از بیسيم اثاث کشی میکرديم بريم نظامآباد همين نگاه رو داشتی، دل نمیکندی از بیسيم. چشات میگن هنوزم دل نکَندی، نه از بیسيم، نه از نظامآباد، نه از عباس آباد، نه از اون خراب شده، از اون طويله، از اون سر طويله، از اون مستراح، از اون کثافت خونه، از اون سلاخ خونه، از اون [...]
و با عصبانيت به طرف بالکن میرود. پيشانی روی نردهی بالکن میگذارد. تکان شانهها و صدای هق هقی آرام به کلمهها میپيچند.
- ول کن اون خراب شده رو داداش، ول کن، همه مونو ديوونه کردی.
- من دوست دارم ولِش کنم، اون منو ول نمیکنه.»(۲۱)
مراد دلتنگ ايران امروز است يا ايران ديروز؟ ايران امروز را کمی بخوانيم؛ « بازی»ی بچههای اعماق ايران امروز را کمی بخوانيم.
رمان قلعه مرغی؛ روزگار هرمی، نوشتهی سلمان امين، را کمی بخوانيم.
۱۷
قلعه مرغی؛ روزگار هرمی، ماجرای رابطهی عباسِ هفده ساله و «رفيق فابريک«اش حسن است که متن برگهی بازجويیاش متنِ رمان هم هست. حسن میخواهد به هر ترتيب شده، عباس را درگيرِ «شرکتهای» هرمی کند. عباس بايد مقداری پول جور کند و «وسط ماجرا» بپرد.
در طولِ ماجرا عباس با بسيارانی آشنا میشود؛ از آن ميان لاله، مهناز، اسکندر. به لاله دل میبازد. لاله اما با مهناز نامزد اسکندر نيز سر و سری دارد. روزی با لاله به رستورانی میرود؛ در بازگشت از رستوران لاله پشت موتور عباس مینشيند. موتور با اتوبوسی شاخ به شاخ میشود. لاله به «کما» میرود. عباس دستگير میشود.
پيش از اين اما عباس به سراغ حاج نعمتی پيش نماز يکی از مسجدهای محله رفته است و از او خواسته است که برايش استخارهای بگيرد. «نيت«اش اين بوده است که خود را در ماجرای شرکتهای هرمی بيفکند يا نه؟ پاسخ استخاره آيهی ۱۹۵ سورهی بقره بوده است: ولاتلقو بايديکم الیالتهلکه: خود را با دستان خويش به هلاکت نيفکنيد.(۲۲)
آخرين جملهی رمان، آخرين جملهی برگهی بازجويیی عباس هم هست: «من اعتقاد دارم که خدا هميشه در آخرين لحظات، انسانيت را غافلگير میکند. شرط میبندم.»(۲۳)
قلعه مرغی؛ روزگار هرمی را کمی ديگر بخوانيم.
اکبر نقره کار و مراد در کنار درياچهای در جنگلی در آلمان، به پرندهگان مینگرند؛ مراد پرندهگان سرزمين خود را در ذهن دارد؛ مقايسهای هميشهگی:
«آوازِ خوشِ بلبلی، با فريادِ قويی که پر غرور و پر تکبر اين سو آن سوی درياچه میرود، در میآميزد. درياچه نه، ماندابی بزرگ در دلِ جنگل. غازها و اردکها و مرغابیها، با جوجههايشان به سوی او، و پدر، هجوم میآورند. خيال میکنند نانی برایشان آوردهاند. کبوترها که شبيه کبوترهای چاهیاند، میآيند. ميانشان گنجشکها و سارگونهها میپرند و دانه میجورند.
- اينا رو کسی نمیگيره پسر، صاحاب که ندارن، کسی سراغشون نمیره؟ نيگا لامصب اون مرغابيه جون میده واسه فسنجون.
- نه، کسی کاری با اينا نداره، تازه دون و خوراک شونم میدن [...]»(۱۹)
«کبوترها را که هوا میکردند به کوچه و بيابان میزدند. ديدن کبوترها از کوچه و بيابان، پز دادن و قمپز در کردنشان را بيشتر میکرد. کبوترهایشان اگر غريبی با خود همراه میکردند، سر از پا نمیشناختند. غريبهايی که میگرفتند، صاحب داشت. رسم بود، صاحب کبوتر غريب، نشانیهای کبوترش را تمام و کمال میداد و کبوترش را پس میگرفت. دعواها و چاقوکشیها بر سر غريب گيری، محلهها شاهد بودند، گاه عشق بازها خون هم میريختند. عاشق شدن، جنجالها به پا میکرد. کفتربازها،گاه عاشق کبوتری میشدند. چشمشان اگر کبوتری را میگرفت، به دزديدن معشوق تن میدادند، و اين آغاز ماجرا بود. اگر نمیتوانستند صاحباش شوند، سرش را میکندند.»(۲۰)
در بچههای اعماق صدای نيروهای بازدارنده، صدای جنبهی والد وجود، صدای غريزهی مرگ، تکصدايی همهی تبعيدگاه مراد را اشغال نکرده است؛ ماهيت آرزومندانهی جهان - انسان به تحقق «نزديک» شده است. مراد اما هنوز دلتنگ ايران است.
صدای دلتنگیی مراد را بخوانيم.
۱۶
در بچههای اعماق اندوه غربت را پايانی نيست؛ دلتنگی برای سرزمينی که زمينِ جوانی است:
«وقتی بيائی بر اندوه غربت غلبه خواهم کرد، بيا تا روح خدا را به شيطان بفروشم
- چرا اينجوری نيگام میکنی آبجی؟ داری واسه من دل میسوزونی، لابد فکر میکنی ديوونه شدم و دارم با خودم حرف میزنم، آره؟
- ايکاش همه قدِ تُو عقل داشتن، حقيقتش يادِ روزی افتادم که داشتيم از بیسيم اثاث کشی میکرديم بريم نظامآباد همين نگاه رو داشتی، دل نمیکندی از بیسيم. چشات میگن هنوزم دل نکَندی، نه از بیسيم، نه از نظامآباد، نه از عباس آباد، نه از اون خراب شده، از اون طويله، از اون سر طويله، از اون مستراح، از اون کثافت خونه، از اون سلاخ خونه، از اون [...]
و با عصبانيت به طرف بالکن میرود. پيشانی روی نردهی بالکن میگذارد. تکان شانهها و صدای هق هقی آرام به کلمهها میپيچند.
- ول کن اون خراب شده رو داداش، ول کن، همه مونو ديوونه کردی.
- من دوست دارم ولِش کنم، اون منو ول نمیکنه.»(۲۱)
مراد دلتنگ ايران امروز است يا ايران ديروز؟ ايران امروز را کمی بخوانيم؛ « بازی»ی بچههای اعماق ايران امروز را کمی بخوانيم.
رمان قلعه مرغی؛ روزگار هرمی، نوشتهی سلمان امين، را کمی بخوانيم.
۱۷
قلعه مرغی؛ روزگار هرمی، ماجرای رابطهی عباسِ هفده ساله و «رفيق فابريک«اش حسن است که متن برگهی بازجويیاش متنِ رمان هم هست. حسن میخواهد به هر ترتيب شده، عباس را درگيرِ «شرکتهای» هرمی کند. عباس بايد مقداری پول جور کند و «وسط ماجرا» بپرد.
در طولِ ماجرا عباس با بسيارانی آشنا میشود؛ از آن ميان لاله، مهناز، اسکندر. به لاله دل میبازد. لاله اما با مهناز نامزد اسکندر نيز سر و سری دارد. روزی با لاله به رستورانی میرود؛ در بازگشت از رستوران لاله پشت موتور عباس مینشيند. موتور با اتوبوسی شاخ به شاخ میشود. لاله به «کما» میرود. عباس دستگير میشود.
پيش از اين اما عباس به سراغ حاج نعمتی پيش نماز يکی از مسجدهای محله رفته است و از او خواسته است که برايش استخارهای بگيرد. «نيت«اش اين بوده است که خود را در ماجرای شرکتهای هرمی بيفکند يا نه؟ پاسخ استخاره آيهی ۱۹۵ سورهی بقره بوده است: ولاتلقو بايديکم الیالتهلکه: خود را با دستان خويش به هلاکت نيفکنيد.(۲۲)
آخرين جملهی رمان، آخرين جملهی برگهی بازجويیی عباس هم هست: «من اعتقاد دارم که خدا هميشه در آخرين لحظات، انسانيت را غافلگير میکند. شرط میبندم.»(۲۳)
قلعه مرغی؛ روزگار هرمی را کمی ديگر بخوانيم.
۱۸
قلعه مرغی؛ روزگار هرمی را چندان نمیخوانيم. شما خود خواهيد خواند. ما تنها میخواهيم از قلعه مرغی؛ روزگار هرمی آينهای برای بچههای اعماق بسازيم. میخواهيم بچههای اعماق ديروز را در آينهی بچههای اعماق امروز نظر کنيم. در قلعه مرغی؛ روزگار هرمی نيز شباهت بر تفاوت پيروز میشود. در اينجا نيز صدای نيروهای بازدارنده، صدای جنبهی والد وجود، صدای غريزهی مرگ، تکصدايی جهان را انباشته است. در اينجا اما تقابل دوتايییی ديگری برپا است.
نيروهای شر بچههای اعماق، نيروهای خير قلعه مرغی؛ روزگار هرمی هستند. حاج جليلها، غلامعلیها، قلیها حالا در کسوتِ حاج نعمتیها به قدرتمندان - راهنمايان تبديل شدهاند.
در قلعه مرغی؛ روزگار هرمی قدرتمندان حاکم زبان «رهايی» را در اختيار دارند؛ ابزار تسلط خدا بر انسان را. هم از اين رو است که در اينجا نيروهای باز دارنده تبديل به ابزاری برای به کار گرفتن ديگری میشوند. هم از اين رو است که جنبهی والد وجود بيش از هر چيز در مناسکی تبلور پيدا میکند که رسم زمانه يا قدرت مسلط سازمان میدهد؛ در زبان تحقير، هنگامی که ديگری به مثابه ابزار رسم زمانه به کار نمیآيد. هم از اين رو است که غريزهی مرگ خود را زير منفعتپرستی پنهان میکند؛ خست و پرخاش و پراکندهگی هنگامی به ميدان میآيد که کسی به کار کسی نمیآيد. هم از اين رو است تکصدايی هم در حوزهی منفعتپرستی خود را نشان میدهد هم درحوزهی تنسپاری به گفتمان حاکم. هم از اين رو است که درونمايهی قلعه مرغی؛ روزگار هرمی انگار گفتمان مردان خدا را عامل تحقق ماهيت آرزومندانهی جهان - انسان میيابد.
اندوه غربت مراد و ياراناش در بچههای اعماق برآمده از گفتمانی است که در قلعه مرغی؛ روزگار هرمی به گفتمان آرمانی تبديل میشود؛ برآمده از صدای نيروهای بازدارنده، صدای جنبهی والد وجود، صدای غريزهی مرگ، تکصدايی که لباس نيروهای خير پوشيدهاند؛ برآمده از صدايی که بر سرزمين مراد دامن قدرت گسترده است.
باز هم صدای دلتنگیی مراد را بخوانيم.
قلعه مرغی؛ روزگار هرمی را چندان نمیخوانيم. شما خود خواهيد خواند. ما تنها میخواهيم از قلعه مرغی؛ روزگار هرمی آينهای برای بچههای اعماق بسازيم. میخواهيم بچههای اعماق ديروز را در آينهی بچههای اعماق امروز نظر کنيم. در قلعه مرغی؛ روزگار هرمی نيز شباهت بر تفاوت پيروز میشود. در اينجا نيز صدای نيروهای بازدارنده، صدای جنبهی والد وجود، صدای غريزهی مرگ، تکصدايی جهان را انباشته است. در اينجا اما تقابل دوتايییی ديگری برپا است.
نيروهای شر بچههای اعماق، نيروهای خير قلعه مرغی؛ روزگار هرمی هستند. حاج جليلها، غلامعلیها، قلیها حالا در کسوتِ حاج نعمتیها به قدرتمندان - راهنمايان تبديل شدهاند.
در قلعه مرغی؛ روزگار هرمی قدرتمندان حاکم زبان «رهايی» را در اختيار دارند؛ ابزار تسلط خدا بر انسان را. هم از اين رو است که در اينجا نيروهای باز دارنده تبديل به ابزاری برای به کار گرفتن ديگری میشوند. هم از اين رو است که جنبهی والد وجود بيش از هر چيز در مناسکی تبلور پيدا میکند که رسم زمانه يا قدرت مسلط سازمان میدهد؛ در زبان تحقير، هنگامی که ديگری به مثابه ابزار رسم زمانه به کار نمیآيد. هم از اين رو است که غريزهی مرگ خود را زير منفعتپرستی پنهان میکند؛ خست و پرخاش و پراکندهگی هنگامی به ميدان میآيد که کسی به کار کسی نمیآيد. هم از اين رو است تکصدايی هم در حوزهی منفعتپرستی خود را نشان میدهد هم درحوزهی تنسپاری به گفتمان حاکم. هم از اين رو است که درونمايهی قلعه مرغی؛ روزگار هرمی انگار گفتمان مردان خدا را عامل تحقق ماهيت آرزومندانهی جهان - انسان میيابد.
اندوه غربت مراد و ياراناش در بچههای اعماق برآمده از گفتمانی است که در قلعه مرغی؛ روزگار هرمی به گفتمان آرمانی تبديل میشود؛ برآمده از صدای نيروهای بازدارنده، صدای جنبهی والد وجود، صدای غريزهی مرگ، تکصدايی که لباس نيروهای خير پوشيدهاند؛ برآمده از صدايی که بر سرزمين مراد دامن قدرت گسترده است.
باز هم صدای دلتنگیی مراد را بخوانيم.
۱۹
مراد دلتنگ چيست هنگام که جهان تبعيد به او امکان داده است از تسلط صدای نيروهای بازدارنده، صدای جنبهی والد وجود، صدای غريزهی مرگ، تکصدايی بر سرزميناش بنويسد؟ دلتنگ چيست هنگام که جهان تبعيد به او امکان داده است مرثيهی عدم تحقق ماهيت آرزومندانهی جهان - انسان را بنويسد؟
مراد دلتنگ چيست هنگام که جهان تبعيد به او امکان داده است که پيروزیی «مردم» شبيه بر تنهايان متفاوت سرزميناش را بنويسد؟ دلتنگ چيست هنگام که جهان تبعيد به او امکان داده است سرگذشت بچههای اعماقی را بنويسد که چون از سرشت قدرت تباه بودند، کسوت سروری پوشيدند؟ سرگذشت بچههای اعماقی را بنويسد که چون از سرشت ديگری بودند، صدايشان تنها ماند؟
مراد دلتنگ چيست هنگام که جهان تبعيد به او امکان داده است از خير و شر جهان قلعه مرغی؛ روزگار هرمی بگريزد؟ از زمين بیمروت و آسمان سرکوبگر؟ از منجيانی که نعش انسان بر دوش دارند؟ از گفتمان سکوتی که پايان رمانها را رقم میزند؟
که شايد معنای غربتِ پناهبخش همين است. که شايد معنای درد و مرهمِ توأمان همين است. که شايد صدای رمان بچههای اعماق همين است.
و شعری هم بخوانيم؛ باز هم؛ در جستوجوی صدای بچههای اعماق؛ از شاعری که پيش از اين نيز از او شعرها خواندهايم؛ شعری ار برونو ک. اوير.
مراد دلتنگ چيست هنگام که جهان تبعيد به او امکان داده است از تسلط صدای نيروهای بازدارنده، صدای جنبهی والد وجود، صدای غريزهی مرگ، تکصدايی بر سرزميناش بنويسد؟ دلتنگ چيست هنگام که جهان تبعيد به او امکان داده است مرثيهی عدم تحقق ماهيت آرزومندانهی جهان - انسان را بنويسد؟
مراد دلتنگ چيست هنگام که جهان تبعيد به او امکان داده است که پيروزیی «مردم» شبيه بر تنهايان متفاوت سرزميناش را بنويسد؟ دلتنگ چيست هنگام که جهان تبعيد به او امکان داده است سرگذشت بچههای اعماقی را بنويسد که چون از سرشت قدرت تباه بودند، کسوت سروری پوشيدند؟ سرگذشت بچههای اعماقی را بنويسد که چون از سرشت ديگری بودند، صدايشان تنها ماند؟
مراد دلتنگ چيست هنگام که جهان تبعيد به او امکان داده است از خير و شر جهان قلعه مرغی؛ روزگار هرمی بگريزد؟ از زمين بیمروت و آسمان سرکوبگر؟ از منجيانی که نعش انسان بر دوش دارند؟ از گفتمان سکوتی که پايان رمانها را رقم میزند؟
که شايد معنای غربتِ پناهبخش همين است. که شايد معنای درد و مرهمِ توأمان همين است. که شايد صدای رمان بچههای اعماق همين است.
و شعری هم بخوانيم؛ باز هم؛ در جستوجوی صدای بچههای اعماق؛ از شاعری که پيش از اين نيز از او شعرها خواندهايم؛ شعری ار برونو ک. اوير.
۲۰
در رويای من / زمين از پسِ ريزش باران لغزان بود / من صعود کرده بودم
و دورخيز کردم / از بامِ خانهای به بامِ خانهای ديگر پريدم / در شهری غريبه آشنا
هيچ نلغزيدم / بام تا بام از پس همهی پرشها برآمدم / نگاه نکردم / که آن پايين زير پای من
پيکرِ من نقش بر زمين / تنها چيزی بود که میدرخشيد / در تاريکی (۲۴)
و شعری ديگر هم بخوانيم؛ باز هم در جستوجوی صدای بچههای اعماق؛ باز هم از شاعری که پيش از اين نيز از او شعرها خواندهايم؛ هايکويی از توماس ترانسترومر..
در رويای من / زمين از پسِ ريزش باران لغزان بود / من صعود کرده بودم
و دورخيز کردم / از بامِ خانهای به بامِ خانهای ديگر پريدم / در شهری غريبه آشنا
هيچ نلغزيدم / بام تا بام از پس همهی پرشها برآمدم / نگاه نکردم / که آن پايين زير پای من
پيکرِ من نقش بر زمين / تنها چيزی بود که میدرخشيد / در تاريکی (۲۴)
و شعری ديگر هم بخوانيم؛ باز هم در جستوجوی صدای بچههای اعماق؛ باز هم از شاعری که پيش از اين نيز از او شعرها خواندهايم؛ هايکويی از توماس ترانسترومر..
۲۱
تاريکی من را اينجا آورد.
سايهای بزرگ ديدم
در يک جفت چشم(۲۵)
و از بچههای اعماق به زبانِ دو شعرِ خود هم بپرسيم.
۲۲
اين سايه از چيست در اين تاريکی؟
تاريکی من را اينجا آورد.
سايهای بزرگ ديدم
در يک جفت چشم(۲۵)
و از بچههای اعماق به زبانِ دو شعرِ خود هم بپرسيم.
۲۲
اين سايه از چيست در اين تاريکی؟
آبانماه
۱۳۹۲
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پینوشتها:
۱- هارلند، ريچارد. (۱۳۸۵)، درآمدی تاريخی بر نظريهی ادبی از افلاتون تا بارت، گروه ترجمهی شيراز: علی معصومی، شاپور جورکش، تهران، صص ۳۶۸–۳۶۰
۲- نقره کار، مسعود. (۱۳۹۲)، بچههای اعماق، کلن، صص ۱۸–۱۷
۳- همانجا، صص ۵۶–۵۵
۴- هريس، تامس آ. (۱۳۷۰)، وضعيت آخر، ترجمۀ اسماعيل فصيح، تهران، صص ۴۸–۲۶
۵- هريس، امی ب؛ هريس، تامس ا. (۱۳۸۱)، ماندن در وضعيت آخر، ترجمۀ اسماعيل فصيح، تهران، صص ۲۰۳- ۱۴۷
۶- نقره کار (۱۳۹۲)، ص ۱۵۹
۷- همانجا، صص ۷–۵
۸- فرويد، زيگموند. (۱۳۸۱)، فصل شانزدهم تمدن و ناخرسندیهای آن، ترجمهی محمد اسکندری، در از «مدرنيسم تا پست مدرنيسم»، لارنس کهون، ويراستار فارسی، عبدالکريم رشيديان، صص ۲۱۹–۲۱۴
۹- نقره کار (۱۳۹۲)، صص ۳۰۵ - ۳۰۴، ۱۱۷، ۵۱، ۴۹
۱۰- همانجا، صص ۲۰۰–۱۹۹
۱۱- باختين، ميخاييل. (۱۳۸۷)، تخيل مکالمهای: جستارهايی در بارۀ رمان، ترجمۀ رؤيا پورآذر، تهران، صص ۴۶۶–۳۴۷
۱۲- نقره کار (۱۳۹۲)، صص ۵۷–۵۶
۱۳- همانجا، صص ۹۷–۹۶
۱۴- همانجا، صص ۳۳۲–۳۳۰
۱۵- همانجا، ص ۴۵۳
۱۶- همانجا، صص ۳۳۷– ۳۳۶
۱۷- به عنوان نمونه فريدريش هگل و کارل مارکس انديشهی تاريخگرايانه را نمايندهگی میکنند.
۱۸- به عنوان نمونه ژاک دريدا و ژيل دلوز انديشهی غيرتاريخگرايانه را نمايندهگی میکنند.
۱۹- نقره کار (۱۳۹۲)، صص ۱۱۴–۱۱۳
۲۰- همانجا، ص ۱۱۱
۲۱- همانجا، ص ۲۹۹
۲۲- امين، سلمان. (۱۳۹۰)، قلعه مرغی؛ روزگار هرمی، تهران، ص ۲۳۴
۲۳- همانجا، ص ۲۸۷
پینوشتها:
۱- هارلند، ريچارد. (۱۳۸۵)، درآمدی تاريخی بر نظريهی ادبی از افلاتون تا بارت، گروه ترجمهی شيراز: علی معصومی، شاپور جورکش، تهران، صص ۳۶۸–۳۶۰
۲- نقره کار، مسعود. (۱۳۹۲)، بچههای اعماق، کلن، صص ۱۸–۱۷
۳- همانجا، صص ۵۶–۵۵
۴- هريس، تامس آ. (۱۳۷۰)، وضعيت آخر، ترجمۀ اسماعيل فصيح، تهران، صص ۴۸–۲۶
۵- هريس، امی ب؛ هريس، تامس ا. (۱۳۸۱)، ماندن در وضعيت آخر، ترجمۀ اسماعيل فصيح، تهران، صص ۲۰۳- ۱۴۷
۶- نقره کار (۱۳۹۲)، ص ۱۵۹
۷- همانجا، صص ۷–۵
۸- فرويد، زيگموند. (۱۳۸۱)، فصل شانزدهم تمدن و ناخرسندیهای آن، ترجمهی محمد اسکندری، در از «مدرنيسم تا پست مدرنيسم»، لارنس کهون، ويراستار فارسی، عبدالکريم رشيديان، صص ۲۱۹–۲۱۴
۹- نقره کار (۱۳۹۲)، صص ۳۰۵ - ۳۰۴، ۱۱۷، ۵۱، ۴۹
۱۰- همانجا، صص ۲۰۰–۱۹۹
۱۱- باختين، ميخاييل. (۱۳۸۷)، تخيل مکالمهای: جستارهايی در بارۀ رمان، ترجمۀ رؤيا پورآذر، تهران، صص ۴۶۶–۳۴۷
۱۲- نقره کار (۱۳۹۲)، صص ۵۷–۵۶
۱۳- همانجا، صص ۹۷–۹۶
۱۴- همانجا، صص ۳۳۲–۳۳۰
۱۵- همانجا، ص ۴۵۳
۱۶- همانجا، صص ۳۳۷– ۳۳۶
۱۷- به عنوان نمونه فريدريش هگل و کارل مارکس انديشهی تاريخگرايانه را نمايندهگی میکنند.
۱۸- به عنوان نمونه ژاک دريدا و ژيل دلوز انديشهی غيرتاريخگرايانه را نمايندهگی میکنند.
۱۹- نقره کار (۱۳۹۲)، صص ۱۱۴–۱۱۳
۲۰- همانجا، ص ۱۱۱
۲۱- همانجا، ص ۲۹۹
۲۲- امين، سلمان. (۱۳۹۰)، قلعه مرغی؛ روزگار هرمی، تهران، ص ۲۳۴
۲۳- همانجا، ص ۲۸۷
۲۴- Öijr، Bruno K.
(۲۰۰۸),Svart som silver, Stockholm, sid. ۶۳
۲۵- Tranströmer، Tomas. (۲۰۱۱), Dikter och Prosa, ۱۹۵۴ - ۲۰۰۴, Stockholm, sid. ۴
۲۵- Tranströmer، Tomas. (۲۰۱۱), Dikter och Prosa, ۱۹۵۴ - ۲۰۰۴, Stockholm, sid. ۴
برگرفته از خبر نامه گویا 16 آبان 1392
متن فوق، ابتدا در سايت ادبی "
اثر" منتشر شده بود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر