سلام.
این را، که حالا می خواهم بگویم، شاید آنهایی که شصت سال پیش، بیست سالشان بوده
است، با تجربۀ بیشتری که دارند، از سی- چهل ساله های امروز، زودتر به عمقش برسند.
اوضاع دنیا را ملاحظه می کنید؟ آدم هر جور فکرش را می کند، می بیند دنیا، با این
اوضاع، نمی تواند آیندۀ روشن و امیدوار کننده ای داشته باشد. خوب، همینش گاهی آدم
را با یک روز زندگی، یک سال پیر می کند.
با وجود این،
گاهی هم، البتّه به ندرت، چیزی پیش می آید، پاک وُ خجسته، شایستۀ انسان، سبز مثل
امید، طلایی مثل عشق، آبی مثل احساس، سرخ مثل اندیشه، که آدمِ پیر را برای چند
لحظه ای جوان می کند. همین الآن من در بهارِ خُرّم و آفتابی این چند تا جمله از
«کریستوفر کادوِل» (۱)، دور از اوضاع دنیای امروز نشسته ام و این احساس
در دلم موج می زند که «علم» فقط وقتی موفّق است که همزادِ «شعر» باشد، نه بردۀ
«تجارت»
جانوران به گلها نگاه نمی کنند.
زیبایی از کشفهای انسان است. ببینید این
«کریستوفر کادول»، متفکّر انگلیسی، که شاعر هم هست، در بحث «علمی» خود دربارۀ
«زیبایی» چه می گوید و چه طور می گوید:
«انسان،
این پروردۀ زندگی در جامعه، در همه حال با طبیعت روبه روست، و در طبیعت زیبایی کشف
می کند. طبیعت در خود زیبایی نمی بیند؛ جانوران به گلها و ستاره ها نگاه نمی کنند.
انسان می میرد، و به همین دلیل جریانِ رشد و تحوّلِ فرد در جامعه این قابلیت را در
او به وجود می آورد که در گلها و ستاره ها زیبایی ببیند.»
جمله های ساده
ای است، امّا اشاره به معنی هایی عمیق و پیچیده دارد. از یک اشاره اش یکدفعه این
فکر در ذهنم درخشید که شاید انسانِ دل به تکنولوژی و تجارت خوش کردۀ امروز، که در
فردیتِ خودش می خواهد به تنهایی صاحب همۀ دنیا باشد و ببیند که دیگران هیچ چیز
ندارند، و از فقر و بیچارگی آنها لذّت ببرد، نگاهش به طبیعت عوض شده است.
جانوران به ستاره ها نگاه نمی
کنند. طبیعت از زیباییهای خود آگاه نیست. در گذشته، یعنی
تا وقتی که هنوز انسان در «فکر» خودش سرگرم «علم» بود، و می خواست کشف کند و
بداند، و در «احساس» خودش دلگرم «شعر» بود، و می خواست با ستایش «زیبایی» بر
واقعیت «مرگ» غلبه کند و ابدیت را در لحظه های درخششِ زود گذر «حقیقت» زندگی کند،
مدام در فکر این نبود که بخواهد در «داشتن» از ده نفر، صد نفر، هزاران نفر،
میلیونها نفر جلو بزند، به پشت سر خود نگاه کند، و از «ناداری» میلیونها نفر همنوع
خود لذّت ببرد، و واقعیتِ مرگ را در مستیِ این جنون فراموش بکند.
«کریستوفر
کادوِل»، که در «فکر» خود «عالم» است و در «احساس» خود «شاعر»، در جمله های سادۀ
خود اشاره ای هم به این معنی عمیق و پیچیده دارد که انسان در موجودیتِ طبیعیِ خود،
نه «بد» است، نه «خوب»، امّا آنچه هست، و آنچه در او هست، ذاتیِ او نیست، حاصل
زندگی در جامعه و تابع تغییرات «موقعیت» است.
نوری که از این دو اشارۀ این روشنفکر انگلیسی به
ذهنم تابید، چند دقیقه ای مرا، در اوضاع نومید کنندۀ دنیای امروز، به معنای زندۀ
انسانیت امیدوار کرد. شاید در نامه ای دیگر گفته باشم که «کادول» در ۱۹۳۶ به تیپ
رزمندگان داوطلب بین المللی در جنگ داخلی اسپانیا پیوست و در فوریۀ ۱۹۳۷، در سنّ سی
سالگی کشته شد. نامش و آثارش (۲) همیشه زنده
خواهد ماند.
۱- کریستوفر کادوِل (Christopher Caudwell) اسم مستعار «کریستوفر سنت جان اسپریک» (Christopher St John Sprigg)، نویسنده، شاعر، و صاحبنظر در نظریه های نقد
ادبی.
۲-
کادول در عمر
کوتاهش یک مجموعه شعر، دو مجموعه داستان کوتاه، یک رمان و شش کتاب در نقد ادبی
نوشت، که معروفترین آنها «توهّم و واقعیت» (Illusion and Reality) است.
19 دسامبر 2014 - 28 آذر 1393
برگرفته از سایت بی بی سی فارسی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر