پیوند سرای نویسندگان، شاعران و هنرمندان سکولار دمکرات ایران

پیوند سرای نویسندگان، شاعران و هنرمندان سکولار دمکرات ایران

۱۳۹۳ دی ۱۴, یکشنبه

نشستن بر سرِ شاخه و بُن بُریدن / مقاله / بیژن بیجاری

خُب، آقای گلستان! راستی چی شد، آن جوان ِ پُرشور، پُر ذُوق و دُرُستی چون شما، ناگهان آن " پارابلم" خودش را که علیهِ "قدرت" بود ــ حتمن به دُرُستی و به امید خلقِ آثاری ماندنی در عرصه ی فرهنگ و هنر ــ عوض می­کنَد، با به دست گرفتن راکت تنیس یا چوب گُلف و می­شود هم بازیِ قدرت؟ و تازّه به این تحّول هم می­بالید ــ بخصوص در زمینه ی خدماتتان به روشنفکریِ آن روزگار؟ حتّا از آن روزگارِ دور هم که بگذریم، آخر شما چه کرده ­اید برای این روشنفکری بعد از 1357؟ آیا کسی خبر دارد، شما کجا گوشه ی کاری گرفته باشید برای گشودنِ گِره­ ای از کارِ کانون نویسنگان ایران در دهه ی چهل؟ یا بعدتر و مثلن در دهه ی شصت ؟ 

اشاره:

حدود دوسال پیش، دوست ارجمندِ  خبرنگاری از ایران، به من خبر داد که ماهنامه ی وزین آنها برآن­ست که ویژه­ نامه ­ای در بزرگداشت آقای ابراهیم گلستان، منتشر کند. آن دوست از من نیز خواست، برای آن ویژه­ نامه، اگر خواستم مطلبی بنویسم. پذیرفتم؛ امّا وقتی نگارشِ مطلب به پایانش نزدیک شد، خبر دادم و عذر خواستم. چون با خود اندیشیدم، محتوای نوشتۀ من هم­خوان نیست با هدفِ بجا و در خُور آن ماهنامه، در بزرگداشتِ حتمن مناقب استادمان آقای گلستان. مطلب در" کِشوِ" کامپیوترم ماند. و... و حالا نیزمی­دانم، مطلب بسا که "بیات" شده باشد.

باری و امّا، هفته ی پیش، وقتی در سایتِ " کلمات" یادداشتی کوتاه خواندم دربارۀ "مدّ و مِه" آقای گلستان، یاد ِ نوشته ی خودم افتادم و فکر کردم، بهتر ست عافیت و عاقبت اندیشی کنار بگذارم، دستی به سر و روی آن قلم اندازم بـِکِشم و بفرستمش برای "کلمات". آخر، به هرحال و خواسته ناخواسته، دیدم من، گو به­ عنوان یک پُخته ­خوارِ آثار قلمیِ آقای گلستان و بخصوص همین­طور نظریاتشان دربارۀ روشنفکر ایرانی و جریانات روشنفکری مترتّب با ایران ــ و البتّه، با حفظ احترام برکرده­ های ادبیِ ایشان، اخلاقن و حتّا به ­مَثَلِ شاگردی گستاخ ــ بهتر ست حرف ها و پرسش ­هایم مطرح کنم. کار هم ندارم در این فرصت، به خوش آمد یا خوش نیامدِ کسی. و...
انتشار یا عدم انتشار این متن نیز، بدیهی ست از احترام من به سایت "کلمات" و گرداننده­ اش، نخواهد کاست.

بیست و یکم اکتبر 2013 / بیجاری

بعد از تحریر: این متن، در همان اکتبرِ 2013 در سایتِ" کلماتِ" اکبرسردوزآمی منتشر شد و حالا و در ژانویۀ 2015، با کسبِ اجازّه از"کلمات"، خوشحالم که این قلم انداز، در" پیوند سرا" هم، باز نشر می­شود.


نشستن بر سرِ شاخه و بُن بُریدن
  بیژن بیجاری


یک

پرسشگر:" ببخشید آقای فلانی! چی شده که، دلتان می­خواسته دربارۀ آقای ابراهیم  گلستان حرف بزنید؟"

فلانی:" اوّلش اینکه شما خواستید. امّا بعد، دلایلش کم نیست که چرا خواسته ­ام در باره ی آقای گلستان حرف بزنم. مهمترین دلیلش هم، پاسخ­ های بریده بریده و الکنِ یکی همچو من شاگردی ست به بعضی حرف های استاد که مطرح کرده­ اند ــ بخصوص در آن گفت و گو که به ­صورت کتاب منتشر شده. خبر ندارید؟ کتاب هم پُرست ازهمان حرف­های قدیمی شده ی استادِ نادیده، آقای ابراهیم گلستان. بله، حتمن همین حرف های استاد هم، بی تأثیر نبوده که، من­ هم تن دهم به این گفت و گو با خودم دست­کم در همین اوّلِ بسم اللّه. وبه ­خصوص که این کتاب، در ایران منتشر شده بوده. کتابی باعنوانِ نوشتن با دوربین: رو در رو با ابراهیم گلستان*. کتاب ظاهرن قرار بوده، بخشی باشد از پروژه ی دکتری آقای پروز جاهد ــ به ­عنوان پرسشگرــ  و دانشجوی رشتۀ سینما. امّا با انتشارش در ایران در قالبِ کتاب ــ به ­خصوص بعد از اینکه سالیان متمادی خبری نبود از آقای گلستان ــ  خُب، آدم را وا می دارد به عکس ­العمل. اگرنه، پُر معلوم ست که، هم آقای گلستان، حقش ست که حرف خود بگویند، وهم آقای جاهد ِ دانشجوی آنزمان از یک طرف، و من نیز هم، به­ عنوان خواننده ی آن کتاب از طرف دیگر. این یک. امّا خُب، فکر نمی­کنید بهتر ست، با شعر فروغ شروع کنیم؟"
پرسشگر: "حتمن. بفرمایید."
فلانی: " فروغ سُروده بوده ــ  شاید و بسا پیش از این که، دیده باشد آقای گلستان:

... با چه می­توان/ عشق را به بند جاودان کشید؟/ با کدام بوسه، با کدام لب؟/ در کدام لحظه، در کدام شب/.../ مثل من که نیست می­شوم.../ مثل روزها.../  مثل فصل­ ها.../ مثل آشیانه­ ها.../ مثل برف روی بام خانه ­ها.../ او هم عاقبت/  در میان  سایه­ ها غبار می­شود/ مثل عکس کهنه ­یی / تار تار تار می­شود... * *"

پرسشگر: "ببخشید ها، آخر چه ربطی دارد این ها باهم؟"
فلانی: " خُب نمی ­فهمی دیگه؟ من باید یک تاریخ­چه برایت بگویم یا تاریخ؟ خوب متوجه نیستی جانم!"
دو

بله! شاید آفرینشِ انسان، بزرگترین خَلق بوده از سوی سازنده ­اش؛ امّا هنرمندانه/ رندانه ­ترین کار این صنعت­کار، همانا خلق و دمیدن ِ روحِ  "دیوانه­ گی/ جنون" بوده در آن مجسمه. و همانا این دمیدن روح ِ افسارگسیخته بوده بوده بود. پس درود و سپاس آن صنعتگر و خدایی که" هنر"، "انسان" و" زیبایی" آفرید. و مگر هنرِ بی  حضورِ  آن جنون و دیوانگی هم هنر بوده یا هست؟ هنر زاییده ی " دیوانگی/ جنونِ" آن" انسان ِ زیبا / کامل " بوده ست. چرا شما اصرار دارید این­قدر بر انسانِ ــ به ­قول برخی ــ  بَری از جنون؟ چرا " هنر" باید زاییده ی انسان ِ " ورزشکار/ سالم" باشد؟ بله، شاید آنطور هم باشد. امّا چرا این­قدر تأکید بر سلامتِ جسم، برای ارتقای روح؟
یعنی پرسشم این ست:" آیا این انسان، بی این " دیوانه ­گی/ جنون" آیا باز"زیبا" بود؟ آیا این "انسان/ مجسمه" با همه ی شرافت و رذیلت­ هایش، اینطور "کامل" به­ نظر می­رسید که خالقش آنطور به­ خود ببالد که، اشرف دیوانگان را فرا بخوانَد به تعظیمش؟

نه! نه! نبوده. به­ زیبایی قسم. انسانِ خالقِ زیبایی که خود آفریننده ی زیبایی ­ها بوده و به رقابت با خالقش برخاسته بوده، همین شُورِ دیوانه­ گی/ جنون بوده که برانگیخته بودش ــ همین حِس شیطانی و گردن فرو نیاوردن. وگرنه، آن خالق که خود، سوای حِس­ های بینایی، چشایی، شنوایی، بویایی  و... و اتفاقّن روحِ هزاران هزار حِس ِ دیگر ِ انسانی،  به این مجسمۀ زیبا دمیده بوده. مثلن همین حِس ِ یگانه ی دیوانگی/ جنونِ بسا نا به ­دلبخواه و از ناگزیری در برابرِ آن فرشته ی دیگر. بله! و پس، آنچه این مجسمه ی زیبا، از دیگر مجسمه ­های زیبای خالقِ زیبایی ـــ ومثلن همان کهکشان­ ها، درخت، دریا و... ــ  سوا می­کند، این نیست که این مجسمه، می­گرید، می­خندد و یا... لطفن با دقّت نگاه کنید به ماهی، آهو، سگ، گربه، دریا، ستاره و... و، بله همه­ شان، هم می­خندند، هم می­گریند و... تنها تفاوت نادیدنی­شان، همین ست که، ما همین "دیوانه­ گی/ جنون" شان، آشکارا نمی­بینیم. و زنده باد انسان که، این "دیوانه­ گی / جنون" به رُخ می­کِشَد با خلق و آفرینش.  و از نجابتش ست که این می­کند. بعضی راه دیگر رفته­ اند و می­روند ازهمین اشرف مخلوقات و مجسمه­ ها. امّا مجسمه ­های زیبای انسانی ِ زیبا، کار خود خواهند کرد لاجرم...

باور کنید!  همین متن، برای آینه هم خواندم. آره! من بودم و خلوت آینه. آینه گفت: "نشده آقا! بُرو و باز بنویسش."
پرسیدم: " چرا نشده؟"
گفت: " تو تکلیف ات با خودت ومتن را روشن نکرده­ ای."
پرسیدم: " منظورت چی­ست؟ "
گفت: " تو، نه می­خواسته­ ای نقد کتاب بنویسی، و نه هم رنج­نامه ی یک نویسنده ی در گِل مانده ی زبان فارسی ظاهرن. و معلوم هم نیست طرف دعوای ِ تو کی­ست؟ یک نویسنده ی در بُرج عاج  نشسته که خودش هم اصلن صریح و بلند داد می­زنَد که، آره! در برج عاج محکم و دُرُست و به ­قاعده  نشسته و دارد تُف می­کند به هرکه با او نبوده و نیست و... تو خون خونت می­خورَد که او کارِ خودش کرده و با وفاداریِ کامل به پرنسیپ­ های خودش. خوب هم نوشته، بعضی وقت­ها هم شاهکار نوشته، تو هم دلبسته­ اش بوده ­ای در جوانی و حالا داری دنبال سوراخ می­گردی در او."

راستش دیدم، آره انگار پُر هم بی­راه نمی­گوید..
بعد رفتم و با خود گفتم که، باشد،اصلن متن، اوّل شخص و خطابِ به استاد می­نویسم. همین کردم.
آینه گفت: " اینکه، بدتر شد! "
رفتم  و بازمتن، تبدیل کردم به مصاحبه با خودم.
آینه گفت: " بدتر از بدتر! "
پس با خود گفتم: باداباد و به همان متنِ اوّلیّه سلام گفتم.
و تمام!

سه

و بله! نوشتن و انتشار این متنِ من، جدای ابرازِ احترام به آقای ابراهیم گلستان ِ سالهای دهۀ چهل و پنجاه، راستش  اَدای  دِینی نیز هست به آن خیّال های سی/ چهل سالِ  پیش ِ خودم. ویکی از آن جوانک­ های شهرستانی، که می­خواست " نُو " بخوانَد و" نُو" باشد.
 دُرُست ست، شما آقای گلستان نُو خواندن یاد دادید؛ امّا دریغ که نُو بودن، نُوماندن از من ــ و شاید برخی از ما ــ  دریغ کردید. هم شما و هم آن بُت دیگرم که -  شما به رقابتِ با او، فاتحۀ بُت ­پرستی ِ از این نوع خوانده­ اید. و چه خوب هم که این کرده ­اید راستش. وگر نه؟... بله، روشنفکری ِ ایران، این­ همه تجربه ی بالا و پایین نداشت. منظورم شماهستید  و آقای جلال آل احمد در آن بازی ِ دونفره ی میان ِ دو غول روشنفکری دهه ی چهل. شما دوتایی، که یکی که همانا شما بود، اگرنه رسمن" با" امّا به­ گونه ­ای همواره" همراهِ" قدرت شد، و آن دیگری نه! رسمن برقدرت برنمی­تافت.  یکی داشت می­رفت یک سوی بام، و آن دیگری نیز به­ سوی دیگر بام. وبه ­خیّال خودتان ــ و البتّه حتمن ناخواسته ــ هرکدام بخشی از روشنفکریِ ایرانِ آن روزگاران به بازی گرفته بودید. و از طرف دیگر، هر دو هم می­خواستید "رییس" باشید. صراحتن نمی­گفتید، امّا هریک هوداران­ خود از خیّل روشنفکر داشتید و مرید و مراد بازی­ های مرسوم آن دوره ­ها. اتفاقّن، هنوز هم از آن دوره­ ها ــ و در حافظه ی تاریخیِ روشنفکری ایران ــ به ­مثابه ی دورانی درخشان یاد می­شود.
طنز ماجرا نیز یکی، این بود که، تازّه شما هردو، اگرنه آشکارا، امّا می­خواستید "رییس" باشید.
آخر! روشنفکریِ کجای دنیا و در چه دوره ­ای، "ریاست" برمی­تافته بود؟

 متأسفانه آقای جلال آل احمد، دیگر حضور فیزیکی ندارد. شاید آل احمد، اگر زنده بود و هرکار می­کرد؛ امّا همچون شما نمی­شد بلندگویی که حتمن ناخواسته باز هم از زبانِ قدرت تحقیر کند روشنفکری ِ بالنده ی ایرانِ امروز. مثل ِ شما کنَد که هنوز، بی ­محابا همه از دَم تیغ می­زنید ــ به­ سُخره، با زبان برآمده از تفرعن، با کنایه یا صریح. و آن­هم بی که توضیح دهید چراییِ این تلخی در گفتارتان. از"هدایت" گرفته ــ که حتّا پول کفن و دفنِ بعد از خودکشی ­اش، گذاشته بود زیر بالشتِ سرش ــ همو که و مثلن، روزی شما  پول اتوبوسش پرداخته بودید، آنطور که یادتان مانده ( نوشتن با دوربین**: صفحه­ ی 16) ــ  و بیایید جلوتر، تا احمد شاملو و...!

استاد! آخر امّا شما که، همان راه کوبیده شدۀ پنجاه سال پیش و دعوایتان با آل احمد و" آلِ" او، باز در پیش گرفته­ اید.
روشنفکریِ ایران ، آیا هنوز هم کم پرداخته برای اینطور نگرش؟ آیا اختلاف سلیقه و بگو مگوهای به ­نوعی شخصیِ "خانه "، کشاندن به صحن عمومی و تبدیلش به یک مرافعه ی جمعی، آیا مگر نبوده فقط به سودِ قدرت؟ و متأسفانه، از آن جمعِ روشنفکران، حالا و دیگر،  بسیاری روی درنقاب خاک کشیده­ اند. خیلّی ­ها نیستند، و شما هم که خوشبختانه هنوز هستید ــ و امید که ده ­ها سال دیگر نیز آفتاب عمرتان بتابد ــ  هم، باز و هنوز اصرار داشته­ اید و دارید بر ادامه ی آن مرافعه­ ها.

چهار

خُب از اینها بگذریم... می­دانید آقای گلستان، می­گویند از جلال آل احمد،"گلدسته و فَلک" مانده و "سنگی برگوری" اش، و یک نثر درخشان در نوشته­ هایش ــ که بسیاری و از جمله شما، دلشان خواسته، آن نثر بیاورند در"قصّه" و ادبیّات.  و این­ها ست که " آل احمد" را جلال ادبیات فارسی کرده بود در روزگاران ماضی.  
 بله! اینها مانده از جلال آل احمد و صد البّته خاط آن مُشتی هم که جلال آل احمد کوبیده بر میز ِ قدرت (در دیدار با مرحوم هویدا).  و معلوم­ست که در خاطره ی روشنفکریِ ضدّ سانسور در ایران ــ با همۀ ناروایی ها دربرخی رفتارها، نظریات سیاسی وِ... منتسب به آل احمد ــ نامش فراموش ناشدنی ست.

[گلستان] "من خودم مسئول حزب بودم با پارابلم زیر متکا می خوابدیم، نه از ترس این که قادیکلایی ها بیایند بلکه از ترس شورای متحده ی مرکزی"

[ نوشتن با دوربین: رو در رو با ابراهیم گلستان* صفحه ی 103:]  

خُب، آقای گلستان! راستی چی شد، آن جوان ِ پُرشور، پُر ذُوق و دُرُستی چون شما، ناگهان آن "پارابلم" خودش را که علیهِ "قدرت" بود ــ حتمن به دُرُستی و به امید خلق ِ آثاری ماندنی در عرصه ی فرهنگ و هنر ــ عوض می­کنَد، با به دست گرفتن راکت تنیس یا چوب گُلف و می­شود همبازیِ قدرت؟ و تازّه به این تحّول هم می ­بالید ــ بخصوص در زمینه ی خدماتتان به روشنفکریِ آن روزگار؟ حتّا از آن روزگارِ دور هم که بگذریم، آخر شما چه کرده ­اید برای این روشنفکری بعد از 1357؟ آیا کسی خبر دارد، شما کجا گوشه ی کاری گرفته باشید برای گشودنِ گِره­ ای از کارِ کانون نویسنگان ایران در دهه ی چهل؟ یا بعدتر و مثلن در دهه ی شصت ؟ در باره­ ی "متن 134 نویسنده " چه ­طور؟ در باره ی ­" متن منشور کانون نویسنگان ایران" چی؟ یا بعد از کشتن ِ احمد میرعلایی، غفارحسینی، محمد مختاری و جعفر پوینده و... توسط قدرت حاکم؟ آیا صدایی از شما درآمد؟ یا حتّا وقتی، صادق چوبک، غلامحسین ساعدی، هوشنگ گلشیری و... دقمرگ شدند، آیا شما سخنی درخُور نوشته­ اید درباره­ شان؟

پنج

خبرِ حرف من در این نوشته، بیشترطرح این پرسش ست ــ دست­کم از خودم و همان جوانک شهرستانی ــ  که: آیا آقای ابراهیم گلستان، هنوز هم همان ­قدر که بزرگ بوده­ اند در همان متن ­ها و قصّه­ هایشان، هنوز هم بزرگ ­اند؟ و بخصوص از بابت کیش شخصیّت، آیا ما با یک روشنفکر طرف هستیم ــ همچنانی که باید ازایشان ِ نویسندۀ قَدَر، و روشنفکری دنیا دیده و ششدانگ انتظار داشت؟ ومهم تر از همه، اینکه: چرا ایشان همواره و طیِ سالیان طولانی اینطور و با این لحن و زبان تُند و اغلب بی­م بنا و نگاه از بالا، تاختن  بر روشنفکران و روشنفکریِ " بر" قدرتِ  درایران، مکرر کرده و هنوزهم؟

آخر، و بعد از مداقّه در "حرف"های ایشان در همین " نوشتن با دوربین..."  که می­بینیم باز وهنوز، دارند  همان حرف های چهل سال پیشِ خود تکرار می­کنند آقای گلستان. پس آیا برخی حق ندارند شک کنند به آن قضاوت­ های آن سالیان دورشان؟  و مثلن بعضی قضاوت هاشان درباره ی آثارخلاقه ی آقای ابراهیم گلستان ــ به­خصوص در عرصه ی نگارش قصّۀ کوتاه فارسی؟ هرچند در این فرصت، من در اینجا، فقط دارم از وجود وحضور ِ شخص ایشان حرف می­زنم، در عرصه ­های " گفت و گو، حرف، نقل و حدیث" و نه بخصوص قصّه ­هاشان  که احتمالن هنوز هم در کارگاه­ های قصّه­ نویسی مورد استناد هستند.

 [پرویزجاهد] : "سعی کردم در این گفتگو زندگی و آثار گلستان را طی چهار دهه فعالیت ادبی و سینمایی او از اوایل دهه ی بیست تا اوایل دهه ی پنجاه شمسی، در زمینه های زیر مرور کنم:

- دوران فعالیت و همکاری با حزب توده
- آشنایی با سینما
- دوره ی اول قصه نویسی                
-  دوره ی همکاری با کنسرسیوم و شرکت نفت
- تأسیس استودیو گلستان و تهیه ی فیلمهای مستند
- ساخته شدن   "خشت و آینه "                      
- ادامه ی مستندسازی و قصه نویسی              
-  ساخته شدن  " اسرار گنج دره جنی"            
- و مهاجرت به انگلستان                            

اما آن­چه در این گفتگو برای من اهمیت بیشتری داشت و ارتباط  تنگاتنگی  با موضوع  تز  دانشگاهی ام پیدا می کرد، دوره ی فعالیت مستند سازی گلستان، تأسیس استودی گلستان، همکاری با فروغ فرخزاد و تولید فیلم های  داستانی و بلند  " خشت و آینه " و  " اسرار گنج دره جنی " و دریافت و درک دیدگاه های گلستان در زمینه های مربوط  به واقع گرایی  در ادبیات  و سینما،  استعاره ونماد در آثار او ، حکومت  و پروژه ی مدرنیسم در ایران، روشنفکران ایرانی و گفتمان غرب ستیزی، سینمای " موج نو " و سانسور بوده است..."

 [نوشتن با... صفحه ی11]

اجازّه بدهید چند جمله هم، در باره ی آقای جاهد پای دیگرِ اصلی این گفت و گو، یادآور شوم. این که، آقای جاهد موفق شده بالاخره" تز"ش بگذراند یا نه، و چه­ قدر وفادار بوده به سرفصل هایی که در نظر داشته، آنقدرها، به این متن مربوط نیست. امّا شرافتمندانه­ اش اینکه، امیدوارم ایشان در انجام آن پروژه موفق بوده باشند. من واقعن  در بارها بازخوانیِ این کتاب، به دفعات سرِ تعظیم فروآوردم  در برابرِ تواضع و تحملِ آقای جاهد به­ عنوان پرسشگری که با نکته سنجی و لحن مؤدبانه شان، اجازّه می­دادند که آقای گلستان هرچه می­خواهد دل تنگش بگوید. و بخصوص، آفرین گفتم بر هوشیاری و نکته ­سنجیِ حرف ه­ای آقای جاهد، درچه­ گونه­ گیِ  طرحِ ماجرای مربوط  به آقای گلستان در مقام کارگردانی که دستور نواختنِ شانزده سیلی صادر کرده بر گونه ی هنرپیشه ی زن فیلم (فروغ فرخزاد / تاجیِ احمدی ) در فیلمی ناتمام. در ادامه ی مطلب، بدین ماجرا برخواهم گشت؛ امّا در یک مورد هم، دلم می­خواست، آقای جاهد بیشتر توضیح می­دادند. و فقط بسنده نمی­کردند به یک قضاوت کُلّی و بیان شاید سلیقۀ شخصی. و آن­هم این: آقای جاهد بی که، پایاب نظرشان مشخص کرده باشند ــ و یاحتّا اگر حکم شان دُرُست هم می ­بوده بود ــ نمی­دانم چرا دلایلشان، دقیق بیان نکرده­ اند:
                                                
"[...] در قصّه نویسی، نخستین داستان های کوتاه مدرن را او[ ابراهیم گلستان] می نویسد. اگرچه چوبک، هدایت و بزرگ علوی  نیز در این زمینه آغازگران اند؛ امّا اگر امروز قصّه های کوتاه گلستان را با قصّه های دیگر نویسندگان هم عصر او مقایسه کنیم، درمی یابیم  که گلستان بسیار مدرن تر و پیش رو تر از آنان است[...]"

[نوشتن با... صفحۀ 41

شاید حق باایشان باشد؛ امّا من به ­مثابه ی خواننده، کاش بیشتر از قلم آقای جاهد می­خواندم که: چرا و چه ­گونه آقای گلستان" بسیار مدرن تر و پیش رو تر" ست از بقیّه؟

امّا بعد، از زبان سعدی، که خود آقای ابراهیم گلستان نیز مؤکدش کرده در صفحۀ 91 همین "نوشتن با دور بین..." می­خوانیم:

"یکی بر سر شاخ بن می برید/ خداوند بستان نظر کرد و دید/ بگفتا که این مرد بد می کند/ نه بر من که برنفس خود می کند..."

آقای گلستان! شما بر نَفس و نَفَسِ پاک خود، و بر بیانِ تُند و صریح خود بد کرده ­اید با صدورِ اجازّه ی انتشارِ این گفت وگو. این حرفها، بیانش در یک سخنرانی  در جمعی محدود یا همچنان که، معمول ست برای همراهی با دانشجو یا امثال آن ــ که در هرحال، مخاطبانِ محدود وخاص خود دارد ــ کاربُردش تفاوت دارد با اینکه، شما، این حرفها  در ساحتِ یک جمع نامحدود و یا اجتماعِ درگیر با قدرت، مکرر و مطرح کرده ­اید در یک کتاب. شاید بعضی، این  بگذارند پای صداقت شما، امّا من، این  می­گذارم پای "رِندیِ" نویسنده ­ای که در جوانی، بُت من بوده  بود. چه بابت قصّه­ های کوتاهش بخصوص، و اجازّه بدهید ــ صمیمانه ــ عرض کنم : چه بابت ِ ژست ­های روشنفکرانه و "نه"هایی که به روشنفکری ِ سی چهل سال پیش گفته/ نوشته بودید. بله همین­ ها نیز در فریفتن من و ما بی تأثیر نبود و شیفته ­گی ­مان به ابراهیم گلستان در سال­های دور.

در بعضی لحظاتی که این کتاب می­خواندم، با خود می­اندیشم: کاش نخوانده بودم این کتاب  واین گفت و گوی شما ــ جازّه بدهید، امّا من، این را. و بعد هم که تصمیم گرفتم این حرفها بنویسم نیز و باز، با خود می­اندیشیدم، کاش نخوانده بودم و خبر نداشتم از حرف های استاد، تا مجبور نشوم ناخواسته/ صمیمانه به نوشتنِ این حرفهایم. و آتش به پنبه نزنم و داغ دلِ دوستداران روشنفکریِ ایران تازّه نکنم. که بسا کارهای مهمتر مانده ست، هنوز در ساحت، و روی دست روشنفکریِ شریف، بی پناه l ودرگیر با قدرت در ایران.

شش

باری، می­خواهم عرض کنم: نوشتن و پرداختن به متن­/ نوشته ­های خلاقانه ی آقای ابراهیم گلستان در دوره ­های خودش، فرصتی دیگر می­طلبد. همین­ قدر بنویسم که نسل ما آنروزها، به این­ هم آنقدرها نمی ­اندیشید که، مثلن" از روزگار رفته حکایتیِ" آقای گلستان، نویسنده ­اش درکاخ نوشته یا کوخ. یا نویسنده­ اش، آیا همدرد بوده با روشنفکریِ درگیرِ با قدرت زمان خودش. آنروزها، به متن شرافتمندانه ی استاد نگاه می­کردیم با همان ذهنیّت ِ کودن و تنبلمان و... ولی، درهرحال، متن نوشته ی ایشان، محترم می دانستیم. آنروزها، البتّه که، احترام به نام " فروغ " هم حتمن تأثیر داشته که آن قصّه ­ها بیشتر محترم می­داشته بودیم. و... و.  حالا دیگر نه! اجازّه بدهید ما ــ یا دستکم یکی از آن ما ها ــ من، عرض کنم: آقای گلستان دنیای روشنفکری هم عوض شده. قطاردر حال گذر ست، وشما، هنوز ایستاده اید در دست­شوییِ ایستگاهِ این قطار، و دارید  در آینه فقط  به خودِ چهل سالِ پیش­تان نگاه می­کنید. صدای بوق قطار می­شنوید که دارد از شما می­گذرد: بوق. بوق بوق! امّا نمی­دانم چرا شما هنوز محوِ تماشای آن چهره ی جوانِ میان­سالِ خود هستید؟

امّا آقای گلستان، قطار رفت که پس؟ پس باید چه اتفّاقی می­افتاد که، چشم دنیا خیّره  می­شد به آن شاهکارهایی که شما نوشته بودید، وجای "ویرگول"هایش درست بود. نکند آن آثار شما نیز همچو بسیاری از آثار نویسنده­گانِ فارسی­ نویس گیر کرده باشد در سانسوریکمِ" ارشاد ِ" جمهوری اسلامی؟
و راستی، و البتّه اگر روزی روزگاری این نوشته بخوانید، خواهید دید، من­هم مثل خیّلی­ های دیگر، هنوز فکر می­کنم: آره! جای "ویرگول"، همان جایی ست، که دیگر نَفَس یاری نمی­کند.

برگردم سر حرفم. هرچند به­ ناگزیر، باید زاویه ی دید بگردانم:
البّت، و حالا، و در این فرصت و در ادامه، نیم ­نگاهی خواهم داشت، به گفته ­های آقای ابراهیم گلستان، که برآمده ی "شخصیّت" ایشان و مثلن یک روشنفکرِ امروزی ست، که نه "کودن" ست و نه" تنبل".  و فقط نشسستهو می­نویسد، می­خوانَد، فیلم می­بیند و ورزش می­کند. و از این حرفها. این حرفها، در همان کتاب " نوشتن با دوریین" آمده. و خوشبختانه [ یا شوربختانه؟ ]، در همین کتاب مؤکد شده، که این حرف های آقای گلستان، خودشان دیده­ اند وبی­ اجازّه ی ایشان نَقلی واگو نشده:

 " کتاب حاصل یک گفت­گوی طولانی است که در فاصلۀ ژوئن2002   تا دسامبر  2003 طی چهار دیدار با ابراهیم گلستان انجام شده."
 [نوشتن با... صفحه ی7 ]

 [ پرویز جاهد ]: "شما همیشه گفته ­اید که برای فضاسازی در سینما اهمیّت خاصی قایل هستید و این که اصل کار  ساختن آن فضا و حالت است. می­خواهم بدانم  تا چه حد توانستید این فضای  دلخواهتان را در " خشت وآینه " بسازید." [؟ ]

ابراهیم گلستان: "خوب، درآوردیم دیگه. همه ­اش را از پیش فکر کردم و آماده کردم. [... ] یا مثلا آن صحنه ­ای که دعوای تاجی[ تاجی احمدی ] و هاشم [ ذکریا هاشمی؟] می­خواد شروع بشه توی اون مسجد. چرا مسجد را انتخاب کردم. خوب، مسجد را انتخاب کردم. اون که هیچی. اتفاقا یک چیزی بود که از بین رفته بود متأسفانه. [...] ولی  به هر حال ما توی مسجد بودیم و باید این کار را بکنیم ."
"خرداد 42 بود که آیت اللّه خمینی شورش کرده بود. یک عکس خمینی را  ور داشتم آوردم. گذاشتم  توی اون مغازه ی آهنگری. آن مسگره توی  اون دالون کار می­کرد. گفتم عکس آقا را بگذاریم اینجا. گفت این آقا کیه؟ ده  روز پس از 15 خرداد بود. توی سید اسماعیل، قلب جنوب شهر و مردم مذهبی هنوز آیت اللّه خمینی را نمی­شناختند. گفتم آقای خمینی اه. گفت خمینی کیه؟ گفتم یه آقاست. جدّ اطهر من سید بوده. این هم سیده. من هم سید هستم. عکس را گذاشتم اون جا. این جور  فضا ساختیم. واگر دقت کنی، توی فیلم خوب دیده می­شود. همان وقت هم هست که از کوره ی مسگر جرقه ­های آتش می­زند بیرون..."

 [ نوشتن با... خلاصه شده ی صفحات 185 ، 186 و 187 ]

برمی­گردیم به حول وحوالیِ سالهای 1324 شمسی، یعنی حدود  شصت سال پیش از آنکه، آقای گلستان این حرفها بگوید در نوشتن با دوربین، و حدود بیست سال پس از انتشارِ "خیمه شب بازیِ" چوبک، که آقای گلستان بعدترها فیلمی- البتّه بی هیچ ربطی  با نوشته ی چوبک - با عنوان "خشت و آینه" اش را کلید زده و این­طورهم به "کشفیّات" اش در آن فیلم نازیده باز. و یادمان هم باشد، چوبک هیچوقت خودش را توضیح نداده بوده که ، صاحب آن عکسی را که در قصّه­ اش نوشته بوده، کی بوده. وآقای گلستان ازعکسی حرف می­زنَد، درست برخلاف منظورِ چوبک، که آن موقع داشته بر علیهِ قدرت می­نوشته، و نه مثل آقای گلستان، که حالا، و با این حرفها دارد خود را منتسب می­کند به قدرت و به این انتساب می­بالد هم ظاهرن. اگر نه، چرا از این کشف مشعشعانه، در همان دهۀ 1340 حرفی در میان نبوده که، آقای گلستان، با "قدرت" ــ به ­هرحال و ظاهرن ــ  در یک زمین بازی می­کرده؟

لطفن، نگاهی بیندازید به این پارگراف از نوشته ی صادق چوبک در "خیمه شب بازیِ" منتشر شده در سال  1324، و قصّه ی بعدازظهر آخر پاییز اش، ویعنی حدود ِ چهل سال بعد از آنکه، آقای گلستان تازّه یادش افتاده که، ایشان هم از یک عکس استفاده کرده در یک فیلمش. و فقط هم خود ِ ایشان یادش ست شاهکارش را و جالب اینکه، تازّه بدان می­بالد هم. آیا کسی یادش هست چوبک، یادآور خوانندگانش شده باشد که من رضا شاه را...  و  آقای گلستان، حالا ما را انگار، مخاطب قرار داده که: چرا، ندیدید آن عکس را: من آقا را در خرداد42 توی فیلمم گذاشته بودم!!!
 آقای گلستان! اگر روشنفکریِ ایران هنوز اینطور نجیب نبود، بعد از این فرمایشات شما، دست­کم باید یاد آورتان می­شد بازهمان شعرِ سعدی ِ مورد علاقه ی شما که: " یکی برسر شاخ بن می­برید".

 و، پس باز هم : دُرود به صادق چوبک که دیکتاتور را دُرست تصویر کرده بوده بود، سالها سال پیش از "خشت و آینه "، و طلبکار کسی هم نبود.

 خُب صادق چوبک، چی نوشته بوده ست:

" ... سه ردیف میز از آخر کلاس خالی بود و روی شان گچ و گرد  نشسته بود. یک نقشه ی ایران و یک عکس رنگی اسکلت آدمی­زاد با استخوانهای بد قواره و یغور که دندانهایش  کیپ روی هم خوابیده بود. و چشمهایش مثل دو حلقه چاه بی­انت ها توی کاسه سرش سیاهی می­زد[...]. یک عکس  که شبیه به عکس آدمی­زاد بود با دماغ گنده وسبیل سفید و چشمان شرربار بی­ عاطفه با سر دوشی­ های ملیله و سینه پر از مدال و نشان­ هایی  که ظاهرا خودش به خودش داده بود  مثل آلونک سر جالیز بالای تخته توی قاب عکس خودش نشسته بود و به شاگردها ماه­رخ می­رفت..."
 [صادق چوبک: بعد از ظهر آخر پاییز. ازمجموعه داستان خیمه شب بازی. 1324. برگرفته ازسایت "مَــّد و مِـه"]  

و خُب، حالا مقایسه ­اش کنید این پاراگرافِ مربوط ، با گفته­ های آقای گلستان، درباره ی تصویری که در" خشت و آینه" اش آورده ست و مؤکدش هم کرده ــ بنا بر تاریخ انجام گفت وگو : 24 ژوئن 2002 / البتّه کتاب در سال 1384 منتشر شده در تهران ــ که محتوایِ گفته­ هایشان ست و...

 لطفن بخوانید این چند مسطوره­ و نمونه­­ هایی دیگر که از همین کتابِ مستطابِ" نوشتن با دوربین..." درآورده ­ام:

 ... [ جاهد]:" منظورشما از عقب ماندگی چیست؟ عقب ماندگی فرهنگی است؟"

[گلستان] : " آره. جامد بودن فکری، توی حرف های خشک گوناگون گیر کردن. آقای بازرگان می گوید آب کُر سه وجب در سه وجب هست و در نتیجه پاک است. تحصیل کرده ی ترمودینامیک است. اما این جور علمی کردن احکام فقهی ضرر به مذهب و عقیده می زند. این یک چیز علمی نیست که برایش دلیل  " علمی " جعل کنی. تو توی تفکرات محدود خودت گیر کرده ای و می خواهی رویش را لعاب بمالی؟ می شود؟ اصلا این دخالت در کار خداست. خدا چه حاجتی به علم و دلیل علمی سخیف تر  تو دارد که از ته بازار بدوی بیایی بگویی من حرف خدا را درست می کنم. تو توی تفکرات بازاری خودت در همه چیز گیر کرده بودی. این درست نیست. اشکال اساسی اش  این است. بدترین مانع ها شعور و خواست خود مردم بود که تا سال های 70 (میلادی) هم ادامه داشت."

[جاهد]: " ممکن است کمی بیش تر توضیح بدهید."

[ گلستان]: "وقتی می خواستن کاری بکنند ، مردم مقاومت می کردند، وقتی می خواستند کلاهشون رو عوض کنند، مقاومت می کردند، وقتی راه آهن خواستند بسازند ، مردم مخالفت می کردند، می گفتند این تونل هایی در شمال می زنند، رطوبت شمال کم می شه، و از این قبیل حرف ها. یا با سینما و رادیو مخالفت می کردند. عموی من که در سال 1349 مُرد، هنوز که هنوز بود با رادیو مخالف بود. راشد یکی از آدم هایی بود که اصول مذهبی را در رادیو موعظه می کرد، اما بعضی علما مخالفش بودند. عموی من، آیتاللّه تقوی شیرازی آنقد مرید داشت که موقع عید فطر، شمشیر می بست و می رفت توی صحرای دولاب نماز می خواند. توی صحرای دولاب می رفت، چون جمعیت آن قدر زیاد بود که توی مسجد جا نمی گرفت و می بردشون صحرا. آدم بسیار پاک و فوق العاده درستی بود چون عموی من بود از نزدیک می دیدم چه قدر آدم درستی هست. این طور که می گفتند نواب صفوی شش ماه در خانه ی او قایم بود. حتی دخترانش هم نمی دونستند. این قدر سرّ نگه دار بود. وقتی هم که آیت اللّه کاشانی از تبعید برمی گشت، رفت به پیشوازش و آوردش  و خیلی هم زود گفت: گنه، نخواستیم، این بابا دنباله رو جدّ اطهر من نیست. به فکر هوس ها و حرص های خودشه. نخواستیم." و ولش کرد. اما مخالفت انواع و اقسام تمدن بود، هرچی سنت رسول اکرم بوده از نظر او درست بود و هرچی نبود، غلط بود. بی آن که حساب کند بسیاری از چیزها وعلوم  و ابزار امروزه در زمان رسول اکرم  هنوز نبوده که در سنت جایی برایشان باشد.  همین عمویم را بردم سینما. یعنی توی استودیوی خودم برایش فیلم نشان دادم . او و دوتاعموی دیگرم یک روز با پدرم اومده بودند که فیلم تماشا کنند. اما وقتی اومدند این یکی عمو که آیت اللّه بود گفت نمی آم. گفتم شما بالاخره رهبر مسلمین هستید، بیایید تماشاکنید، ببینید، کار بد چه جوریه. و فیلم  " آتش " و " موج و مرجان و خارا  " را برایشان گذاشتم. خیلی کیف کردند. گفت اگر سینما این است خیلی خوب است. گفتم نمی خوام گمراهت کنم. همه ی سینما این طوری نیست. سینمای خوب داریم. سینمای بد هم وجود داره..."

[ نوشتن با... صفحاتِ 76 ، 77 و 78 ]

خُب همین ­جا، آقای گلستان بد نیست بپرسم، چه ­طور می­شود شما گفته یا نوشته ی مرحوم مهندس بازرگان، یادتان مانده باشد ــ که بی منبع  و بی تاریخ هم ذکرش می­کنید ــ و یادتان هم می­رود اگر بازرگان، اشتباهاتی کرده باشد که کرده؛ امّا در عرصه ی روشنفکری/ سیاست، نهایتن علیه قدرت بوده دست­کم به ­اعتقاد من. و تاوانش نیز پرداخته.  و اگر هم وقتی گفته در مورد وجبی حساب کردن آب پاک، حرفش تفاوتی نداشته ــ باز دست­کم ــ با اعتقادات عموی مرحوم و محترم شما. خُب، در چنین شرایطی چ­گونه ست شما، بازرگان را متهم می­کنید که، توی تفکرات محدود خودش گیر کرده بوده ؛ امّا مثلن عموی شما ــ که من تردید ندارم شما به­ درستی بر پاکی ­اش شهادت می­دهید ــ و شمشیر می­ بسته و ...، و چون سینمای شما  پسندیده بوده، می­شود سنّت ­شکن، و... می­گوید:" اگر سینما این ست [یعنی سینمای ابراهیم گلستان] خیلی خوب ست." خُب می­گویند، آقای خمینی هم از فیلم" گاو" مهرجویی خوشش آمده بوده. آیا این می­شود مبنا؟  گاو، همان فیلمی ست که، شما برای مخالفت با داریوش مهرجویی و زدن توی سرِ مال، در همین نوشتن با دوربین...[ صفحۀ 88]  می­گویید:
  
"درسته که " گاو" مال مهرجویی است. امّا اصل کار، قصه ی آن است که مال ساعدی است. یعنی اون قصه ی ساعدی است که فیلم را فیلم می کنه وگرنه " الماس سی و سه "  را هم مهرجویی ساخته"

خُب،  باشد. شاید آقای گلستان شما درست گفته ­اید؛ امّا شما، کجا حتّا به قصّه­ های درخشان ساعدی اشاره کرده­ اید و ... نه! آقای گلستان شما با  روشنفکر و بخصوص، کسانی مسأله دارید، که با نوع روشنفکریِ  شما (و در اینجا مهرجوییِ پیش از انقلاب)  در تعارض بوده­ اند ــ و با قدرت حاکم درگیر. چه ساعدی بوده در گذشته، یا چه مهرجویی باشد در پیش از انقلاب، یا ناصر تقوایی و بهرام بیضایی حالا و هم اینک. شما هیچ شده فکر بکنید به ارزش­های "متن " مرگ یزدگردِ بیضایی؟ هیچ شده از خودتان بپرسید، اگر آن متن بگذارند کنارِ "متن" اسرار گنج درهّ جنی"، حتّا جدای مضمون و تأثیر احتمالی شان بر روشنفکریِ اکنون ایران، جایگاه شما با این­ همه ادعا کجاست؟ یا مثلن، همان" فیلم" اسرار گنج... را بگذارید کنار ِ  سریال " دایی جان ناپلئون" ناصر تقوایی؟ و ...

آخر، شما چه ­طور رویتان شده در باره ی ناصر تقوایی، چهره ی درخشان قصّۀ فارسی و سینمای ایران در همان دوره ی خودتان حتّا، این­طور حرف بزنید:

" ...[جاهد]" تقوایی هم همین طور."

[گلستان]: "اون ارزش نداره. یه چیز می سازه. می گه مثل او ساختم. مثلا  " باد جن  " که راجع زاره، اصلا پرته. اصلا مایه فکری جستجو شده توش نیست. من به ناصر تقوایی علاقه داشتم. می خواستم آدم بشه، رشد کنه. خوب پرت بود. پرتی آن هم علتش، سر مسئله هایی است که روشنفکرهای این شکلی داشتند که باید بروند مبارزه ی اجتماعی بکنند ولی نمی فهمند که مبارزه ی  اجتماعی چیست و در چه سمتی باید باشد که این مزخرفی که یارو می گه، اصلا درست نیست . قوه ی این که تشخیص بدهند که این سرمشقی که دارند می نویسند، غلط است، را نداشتند. پسره اومده توی استودیوی من کار یاد بگیره. دو نفر را گفتم آقا ول کن برو. یکی اش او بود [... ]"

[ جاهد]: "آرامش درحضور دیگران را چگونه می­بینید؟"

[ گلستان]:" اون هم قصه اش مال خودش نیست، مال طفلک گوهر مراد است."

[ نوشتن با... صفحات 84 و85 ]
  
خُب آقای گلستان، اگر برفرض محال، فرمایشات شما در بارۀ دو فیلمساز برجسته ی ایران، مهرجویی ــ ای که قصّه­ های ساعدی فیلم کرده در سالهای پیش از انقلاب ــ  و نیزناصر تقوایی فیلمساز زنده و همواره درگیر با قدرت بپذیریم، چگونه ست که اینها رفته اند سراغ ساعدی/ گوهرمراد؛ امّا شما خیر؟ باز هم یادآور می­شوم شما به غیر از این دو مورد در همین کتاب ــ یک جا با نام ساعدی و یک­بارهم "طفلک" گوهرمراد ــ نامی از ساعدی نبرده ­اید.

در مورد سیلی خوردن ِ هنرپیشه­ گان به ­دستور کارگردان، راستی نظرتان چیست آقای گلستان؟
اجازّه بدهید، دو روایت نقل کنم، که در همین کتاب "نوشتن با..." آمده ست.  اوّلی،  ظاهرن از مجموعه مقالاتی با عنوان "فروغ و سینما"( نشرعلم، 1377 ، صفحۀ229 . ) توسط آقای جاهد، در بخشِ "ابراهیم گلستان و آثار او" نقل شده که ظاهرن آن مجموعه مقلات مربوط، به ­وسیله ی آقای غلام حیدری گردآوری شده بوده ست:

روایت اوّل

 [ جاهد/در بخش ابراهیم گلستان و آثار او] " به این ترتیب بسیاری از کارهای مستند گلستان مورد تحسین و تمجید منتقدان فیلم و روشنفکران واقعی آن زمان قرار می گیرد و گلستان به عنوان یک مستند ساز برجسته و به عنوان یکی از پایه گذاران سینمای مستن واقعی ایران، موقعیت یگانه ای پیدا می کند."
"در این هنگام، گلستان تصمیم به ساختن فیلم بلندی بر اساس داستان کوتاه  " چرا دریا توفانی شده بود " نوشته ی صادق چوبک می گیرد. فروغ فرخزاد، نقش اصلی فیلم را ایفا می کرد و پرویز بهرام، ذکریا هاشمی، تاجی احمدی، اکبرمشکین و رامین فرزاد بازیگران دیگر بودند، اما پس از فیلم برداری چند سکانس، گلستان از ادامه ی کار  صرف­نظر و فیلم را متوقف می کند. گلستان در گفتگوی حاضر با نگارنده دلیل توقف فیلم را اعتباد شدید یکی از بازیگران فیلم ( اکبر مشکین ) و کوشش او برای معتاد کردن دیگران، عنوان کرد."
بعدها، پرویز بهرام، بازیگر نقش مَرد فیلم، در خاطرات خود درباره ی این فیلم چنین نوشته است:
" یادم می آید که در صحنه ای من و فروغ در باغ قیطریه، مشاجره­ مان می شد و برای آن که بازی ها به دلخواه گلستان در آید، شانزده بار به فروغ سیلی زدم؛ با هربارتکرار این صحنه چشم های فروغ ، درشت و درشت تر می شد.این اصطلاح عامیانه معروف که می گویند توی گوش فلانی خواباند و برق از چشمش پرید واقعا آن جا مصداق داشت. نمی دانم که چرا گلستان هربار می گفت: " تکرار، در نیامد". فقط یک بار یادم هست که هواپیمایی از بالای سرمان گذشت و صدا را خراب کرد. بالاخره، گلستان شانزدهمین برداشت را قبول کرد و فروغ با فیلم برداری  این صحنه از محوطه دور شد. و من واقعا ناراحت شدم."

[ نوشتن با...صفحات23 و 24 ]


راستی راستی، حتّا ساختن بزرگترین شاهکار سینماییِ جهان می­ارزیده، به شانزده بار دستور نواختن سیلی توسط کارگردان فیلم –  برگونه ی هنرپیشۀ زنی که سیلی برگونه­ اش نواخته شده؟ چه آن هنرپیشه فروغ فرخزاد بوده باشد، چه تاجی احمدی باشد یا ...؟
 نه، بگذارید از  خودکتاب نقل کنم، پرسش های آقای جاهد و پاسخ­ های آقای ابراهیم گلستان را. و قضاوت را بگذاریم به انصاف، هوش و تخیّلِ خواننده ی این متن:

روایت دوّم

...[جاهد]: "خاطره ای را هم که پرویز بهرام در کتاب " فروغ وسینما ا" نقل کرده ازهمین فیلم   "دریا  " است که در صحنه ای در باغ قیطریه بین  او  و فروغ مجادله ای پیش می آید و او به صورت فروغ سیلی می زند؟"
[ گلستان]: "نه، به تاجی می زند."
[جاهد]: "ولی آنجا گفته که به فروغ می زند."
[ گلستان] :" کتابِ چی؟"
[ جاهد]:" کتاب " فروغ فرخزاد و سینما "."
[ گلستان] : "کی نوشته؟"
[ جاهد] : "مجموعه مقالات است درباره ی فروغ و فیلم " خانه سیاه است" که غلام حیدری گردآوری کرده."
[ گلستان] : "غلام حیدری کیه؟ من ندیدم. ولی سیلی خوردن یادم نیست. داستان مربوط به چهل سال پیش است. الآن ما در سال 1381 هستیم. خوب می شه چهل سال پیش. "

[ نوشتن با... صفحات 198 و 199]

عجیب نیست؟ استاد پرداخت کرایه ی اتوبوس صادق هدایت در شصت سالِ پیش، خوب یادش هست؛ امّا دستورِ زدنِ سیلی برگونه ی هنرپیشه ی زن فیلم خودش، آن­ هم در چهل سالِ پیش یادش نیست!

 [ گلستان]: "من داشتم فیلم  "دریا  " را درست می کردم. به یک زن احتیاج داشتم [...] به جای اون تاجی اومد اون جا و خیلی خوب شد که اومد. حتی فیلم برداری هم شد اما ناتمام موند. برای این که داستان های احمقانه ی عجیب و غریب پیش اومد. یکی از بازیکنان، اکبر مشکین که بازیکن خیلی خوبی بود، هروئینی بود و این همه را می­خواست هروئینی بکنه و [...]بعد دیدم خیلی بد جوری هست. نزدیک بود فروغ را  هم هروئینی بکنه که من قطع کردم وبرای خاطر این که همان موقع مسئله ی " خانه سیاه است" پیش آمده بود ، گفتم فروغ اینو بیا درست کنیم، تو درست کن.[...]"
[گلستان]: "... آن چیزهایی که ساخته نشده بود، صحنه های تنهایی دو تا قهرمان اصلی فیلم بود که پرویز بهرام بود مَردش، که یک مشکل  با او داشتم. پرویز بهرام پسر خیلی خیلی خوبی هست اما تمام تمرین بازیگری اش را توی دسته ی نوشین کرده بود و تمام  اون سیستم عصاقورت دادگی تئاتر نوشین توش بود دیگه. و حال آن که من علاقه  داشتم به بازی خیلی خیلی ساده."

[ نوشتن با... خلاصه شده ی صفحات 196 و 197 ]

خُب اگر پرویز بهرام، همینطور که آقای گلستان می­گویند: " پسر خیلی خیلی خوبی هست" ــ و یادمان هم هست که آقای گلستان، چه خِستی دارد در به ­کاربردن صفت های مثبت درباره ی افراد ــ دیگر تردیدی نخواهد بود به واقعیّتی که، آقای پرویز بهرام تعریف کرده از آن ماجرا واجرای آن دستور کارگردان . ووو

آیا  مگر کارگردان فیلم،  پدرخوانده بوده یا معلم اخلاق؟

باز هم بازخوانی کنیم حرف های آقای گلستان درباره ی یکی دیگراز آنهایی که " بَر" قدرت و سُلطه بودند و ماندند تا دَم آخرهم. و قدرت هم دوست دارد بخوانَد و بشنود راست و دروغ و تحقیر آنها:

 [ گلستان]: "... شاملو  زبان که نمی دونست. طوسی زبان فرانسه می دونست. طوسی  زن خیلی خیلی فوق العاده ای بود که البته خیلی هم باهاش  بد رفتاری شد. تمام ثروتش  را بالا کشید و بیرونش کرد از خانه و... به هر حال، نجف دریابندری  آوردش پهلوی من  و یک دوربین هم انداخته بود  روی دوش اش که من می خوام این جا برای شما عکاسی کنم. گفتم من کار عکاسی ندارم. اولا اگر عکسی بخوام بگیرم که خودم عکاس هستم . کار عکاسی هم ندارم. خیلی اوقات اش تلخ شد... "

[ نوشتن با... صفحه ی 175 ]

اصلن بپذیریم، هر آنچه آقای گلستان می­گویند درست؛ امّا آقای گلستان، چرا شما حالا دارید این حرفها می­گویید ؟ برای خوش آمدِ کیان ست، تحقیر شاملو؟ بخصوص، وقتی که دیگر دست شاملو نمی­تواند پاسخ شما بنویسدتان؟
می­بینید بخواهیم یا نه، شما به ­نوعی با روشنفکرانِ درگیر با قدرت در هر دوره­ ای مشکل داشته­ اید ــ گو که آن روشنفکران هم، در زندگیِ شخصی یا حتّا اجتماعی شان بی مشکل نبوده بوده باشند. امّا، آنها با همه ی آن مشکلات احتمالی که دست و دلشان می­لرزانده، همواره تلاش کردند، در حدّ مقدوراتشان ، برابرِ قدرت بایستند.

هفت                                                                                                                    

"... دیدم اتاق در هم و مغشوش است/ در پای من، کتاب تو افتاده/ سنجاق­های گیسوی من آنجا/ بر روی تختخواب تو افتاده... "***

استادِ نادیده ی قدیم­ترهای ما، آقای ابراهیم گلستان، احتمالن نویسنده ی بزرگی بوده در سالهای هزار و سیصد بیست، سی، چهل، و حتّا تا نزدیکی های 1357  که، خروسشان منتشر شده ــ همان آخرین متنِ قصّوی ایشان که در ایران منتشر شد. و من ــ اگر این حافظه ی آلزایمری­ ام اشتباه نکنَد ــ  بار ِ اوّل بخشی از آن در جُنگ  ارجمند" لوح" خواندم در تهران.
و بعدش هم خلاص.

 درست ست. من نیز این می­دانم که، آقای گلستان، در روزگاری که عرض کردم، احتمالن نویسنده ی بزرگی بوده و قصّه ­نویسیِ فارسی، یا درست­تر، تاریخ­چه ی قصّه ی فارسی بدیشان مدیون ست بی ­گمان. هرچند، اینکه: آیا حالا ایشان- تعارف که ندارم - کجای "قصّه ی فارسی" ایستاده­ اند یا چه گُلی زده ­اند یا دارند می­زنند، بر سر این عروسِ بی­ داماد، نه!  من نمی­دانم. و نمی­دانم ایشان، براساس ِ کدامین سرمایه ­ی درگردش زمان ــ منظورم متن خلاقه یا اثری هنری ست ــ و نه مصاحبه یا سخنرانی و امثال آن،  یا کدامین داشته ی هنری ِ امروزینشان ست، که، باز رفته ­اند برهمان بلندای آن منبر قدیمی؟ و حرفهایی باز می­گویند که، همان سی / چهل سال پیشتر، ما فریفته ی متن­هاشان و جذابیّت ­های شخصی­شان کرده بود.

  می­دانید؟ حالا می­ فهمم  آن حرف ­های حتّا دُرُست و بقاعدۀ استاد درنیم قرن ِ ماضی هم، هرچه بوده، حالا دیگر، به­ نوعی  دل­سیری به رُخ می­کِشد که، بیشتر برخورنده ست. یک­جور لجن پاشیدن بر سرِ این "نوعروسِ روشنفکریِ ایران" که، خودِ ایشان برسرِ سفره­­اش نشسته بوده ­اند. وگرنه، چرا هِی بدان می­پردازند؟

هشت

 آقای گلستان! می­گویید نه، دستکم در خیّال ــ اگر نمی­شود در عالم واقعیّت  بروید ایران ــ آره در عالم خیّال، یا از  طریق همین اینترنت بروید سراغِ سنگ قبرهای بعضی از این روشنفکرانی که شما از دم تیغ زبان و لحنِ تُتدتان گذرانده­ اید. بروید ببینید چه بر سرِ سنگ قبر آنها  آورده ­اند در گورستان های ایران. و بعدتر،  شما ناخواسته حتمن، شده ­اید بلندگویی که، از زبان او دارند لعنت می­کنند روشنفکریِ ایران. و اگر، هنوز دوراز شأن شما نیست بروید ومتن ­های باقی­مانده از همان روشنفکرانِ مورد عتاب وخطاب تان بخوانید، و بعدتر بنشیند به ­قضاوت­ هایی اینطور از سرِ تفرعن وبعدتر هم  دلخوش باشید که همچون دوران ماضی، کسی به شما نمی­گوید بالای چشمشان ابرو ست. آقای گلستان شما چه شد که، آن اسلحه گذاشتید زمین، و قلم، دوربین، راکت تنیس ویا چوب گلف برداشتید؟  روشنفکران واقعی  و نجیبِ ایران، یادم نیست که هیچوقت، اینها با همان ــ یا همین لحن ِ ــ خودتان، به روی شما آورده باشند. شاید به حرمت آبروی همان متن های  شما، شاید به­ خاطر رفت و آمدهای ناگزیرِ باشما در دَم وتشکیلات، شاید به ­خاطر تردیدهاشان در قضاوتِ برخاسته از نوعی نجابت، ذکاوّت، دوراندیشی، ومثلن اینکه شما از خود می­دانستند. با خود می­اندیشیده ­اند: هتک حرمت شما، توهین به­ خودشان و یک جریان بالنده ست. شاید...همچنان­ که، من هنوز دستِ  دلم می­لرزد...
آقای گلستان، این من، یکی از آن عموم ست که دارد در پاسخ حرف­ های شما می­نویسد ــ گو که خودش هم گاهی از سرِ درد، قلم ­اندازی هم نوشته؛ امّا این من، خود به  سفره ی روشنفکری ایران مدیون می­دانَد و هم از این روست که، این گستاخی ــ با اندوه بسیارــ باز می­تابانَد خطاب به استادِ قدیمترهاش: آقای ابرهیم گلستان.


بیست و سوم نوامبرِ دوهزارو یازده
جنوبِ کالیفرنیا

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

  • *نوشتن با دوربین: رو در رو با ابراهیم گلستان/ مصاحبه کننده پرویز جاهد. تهران: اختران، 1384 . 276 صفحه. 
  • و همین­ جا توضیحش لازم ست که،  آنچه از کتاب "نوشتن با..." نقل  کرده ­ام، رسم­ الخط ش و املای کلمات و...همان ست که در" نوشتن با دوربین"  آمده . یا من سعی کرده­ ام همان باشد.
  • ** بر گرفته از شعر ِ " با کدام است ِ " فروغ فرخزاد: مجموعه شعر "اسیر" ( منتشر شده در 1331).  دیوان اشعار فروغ فرخزاد. چاو، تهران: 1382 ، صفحات12 و 13
  • ***بر گرفته از شعرِ" گِره" فروغ فرخزاد: مجموعه شعر "عصیان" ( منتشر شده در سال 1336 ). دیوان فروغ فرخزاد. چاو، تهران: 1382، صفحه ­ی 142 

هیچ نظری موجود نیست: