1 - عید
به: مهک
به: مهک
وقتی سخن از خدای دانائی گفت
که
زیبائی را آفرید
دختران، بهار
را رقصیدند
دخترم
هم
که
چون همهی دخترانِ جهان زیباست
آواز
آن همه پا
و دم زدن تن
چون
گُل وُ می و
دانه ی اسپندی
که
در آتش میسوخت
در
من، سراسر شب را
افروخت
دامن
از رقص برنچیده
دخترم
هفت
سین سفره را آراست
با
دوازده شمع روشن
در
فاصلهای
-دقیقا-
نزدیک
به آینه و
ماهی
نیم
کرهای سبز
از
علف و هیاهو
انگار
جمهوری ماه
تا
صبحدم
از
تماشا چشم برهم نگذاشتم
رو
به روزی نو
و
دل از هرچه تعلق از دیروز
برداشتم
در آستانه فروردین سال 1380
2 -" به کجای این شب تیره"1
شب
گاه
که بی دلیل هم
گرفتهام
و
سر راست
از
پارک نزدیکم سر درآوردهام.
ردیف
زباله ها را
دیدهام
پُر
درآمیخته
با بوی علف
و
ماه
که
لولیده در زباله هاست
یک
شب
خواستم
راهم را عوض کنم
اما
رفته- نرفته برگشتم
و
فکر کردم
آنسوتر
چه
فرقی با اینجا میکند
و
صبح روز بعد
خیره
شدهام
به
دستهای میانه سال- مردی
که
با دقت
ماه
را از زبالهها
جدا میکند.
1- پاره شعری از نیما یوشیچ
دو
شعر از "لس انجلسی ها-1997"
1
صدای
خودم
یا
صدای شبیه به خودم را
از
پیامگیرم
می شنوم
می شنوم
و
درمی مانم از
خفآوای خستهای
که
گریبانم را
رها نمیکند.
رها نمیکند.
دقایقی
به ساعت 7 مانده است
از
کار بازگشتهام
با
روزنامه ی مچاله شدهای
که در راهرو یافتهام
و
یک بغل بار و
بیحوصلگی
و
آینهای که
تاریکی
گشوده است
برابر
نخلی
که
خواب سقفی دورتر را
می بیند.
و
سالهاست آسمانی را تماشا نمیکند
صدا
را قطع میکنم
بدرقه
بغضی که خواب از چشمانم میگیرد
و
همواره انتظار حادثهای را دارد
که
اتفاق نیافتاده است.
این
صدا
اگر از حنجرهای
- نزدیک تر-
می
شنفت؟
و
با تلنگری برنمی آشفت؟
شاید
این سفر
به گونهای دیگر حک میشد،
حلقهای
که مفصل
به خاکی دیگر وامی نهد
بی
آنکه از خاطر بسپرد
جهان
هنوز به معمایش پاسخ نداده است.
شب
از درگاه خانهام میخزد
و
سایهام گرداگرد اوست
غریبانهای
که
- هر شب -
همرنگ
دلشوره ی من است
با
رویایم پیاله می ساید
و
بر لبهای ناگشودهام
می خواند.
می
دانم
که
در اینجا دعوت نشدهام
و
چراغی که تنها میسوزد
در
هیچ خاطرهای نمیماند.
2
صدایم
می کند
و
سایه روشنایش
بر
خاطرهام نخل میزند
نیمخوابی
در صبح
با
سرانگشتی نرم بر سینه
و
برقخندی
که
ذهن من آوازش کرده است
آه....
تکه
آفتابی مگر
در
قرابه 17 سال چین میخورد
فراتر
از آینه
و شقیقه خاکستر
گرهی
از گذشتهای دور
بر پلکی سنگین
که
پرده اشکی اکنون
بازش کرده است
میبینمش
آنسوی
ایستگاه
که
عینک زدهست
با
کفشی از کتان و دامنی قهوهای
و
خود را آراستهست
هزار
روزن
فاصله
را روشن میکند
مثل
شبی
که
بر درخت آوازی سوختم
و
در زمستانی دیگر باریدم
چون
آتشی که از درونم برخاستهست
و
صدایش تکرارم میکند
از
کدام حنجره روئیدهام
که
برهنهام
و
در تصرف پیراهنی
که باد را وسوسه کرده است
و
عطر نارنجش
بیاختیارم میکند
باغ
نوری
خرامیده
خرمن
خرمن
خرمن
تا
آنسوی پیاده رو
و
گُل و گامی دمیده
در
گذر من
با
نفسی نو!
غزالی
که لب ناگشوده میگوید:
از
سفر رسیدهام این است؟
انگار
زمین بر فرازی دیگر میچرخد
و
عقربه ی زمان نیز
که باد از دهان عسل میوزد
و
غباری که میتکد
بر پیشانیم
شیرین است.
یک
شعر از "آنسوی برهنگی- 2000"
این
بنا را
دست که باید خراب کند؟
شیرین!
وقتی
که تو بیپروا
از
خار و خاره میگذری
و
زنهاری نمیپذیری از کس
تا
عشق در ویرانی شتاب کند.
شاهدی
بر قله
فانوس
بر میگیرد
و
چهرهاش
در
موج و مه
برافروخته ست
ای
شب زنگی
با عشق بازی مکن
که
ساعتِ بزرگ
اکنون
بر آخرین اتفاق تاریخ
چشم دوخته است
و
چشم جهانی یکدله با اوست
تا
این عقاب
قله
را تصّرف کند
و
بند بند این بنا را
بلرزاند
گامی
پر صلابت از نزدیک
تا
ضربه ی موعود
و
ثبت نطفه- خونی
بر خاک
چه
هلهله شادی
از بیستون میآید
ببین
شیرین!
این
دست توست
کز
آستین فرهاد
بیرون میآید.
یک
شعر از "با طره دانش عشق- 1990"
"کدام دیده بارانی"
غروب
باران بود
من
از خطوط پنجره دیدم
غروب باران را
که
خیل سوگوار مسافر گذشت
کدام
دلهره در من وزید
کدام
شب زده
با من
به شورمندی خواند؟
کدام
دیده بارانی
در
آن غروب هنگام
به رهگذر سحر
شطی از ستاره نشاند؟
خلیج
آبی بود.
من
از خطوط پنجره دیدم
خلیج آبی را
که
کاروان مهاجر گذشت
خلیج
آبی بود
سفینه
بسترِ تابوتِ آفتابی بود
دو
شعر از" با آن نقطه- 2008"
1
آینهی دو سو
باز
از همان راه میگذرم
با پنجرهای بسته
و
آینهای دو سو
با
هیچ عبوری تازه نمیشوند
که
حتا
سربرآورم
گُر
نگرفتهام
هنوز از آفتاب
و
دهان خواب
شباهت
نزدیکی دارد
با ذهن مضطربم
همیشه
از خَم آخر که پیچیدهام
و
چشم خواب زدهام
آن
تابلو مفرغی را
در انتهای خیابان
مییابد
در
آستانهی توقف،
ماندهام
که باور کنم
آیا راندهام
وقتی
جهان گذرگاهم
بین
دو ایستگاه
پایان می یابد.
2
نقطه نوری کوتاه
همسو
با خود رویام
میپرد
پرنده
ای که بال و پری آزاد میزند
دور
از من
که در سایهی او
خود را رها کردهام
تنهایم!
دو
گامی زودتر از روز
و
در پوششی از پاییز
با
پرندهای که در پروازش
هوای
آزادی پیدا کردهام
تصادف
پروازی
در نگاه
و
مرگ برگ برگ درختانی
که
هر دوسویم میریزد
نقطه
نوری کوتاه
از پَر
از
فاصلهی آزادی
در
آینهی آبی
و
خاکی که از خواب مرگ
برنمیخیزد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر