مِلکهايِ من
(1929)
صفحههايِ برگزيده
متنِ کاملِ
فَضايِ اندرون L’espace du dedans (1959ـ1927)،
گزينههايِ هانري ميشو از شعرهايِ خود
ترجمهيِ
محمود مسعودي
[دفترِ سوم از شانزده دفترِ در دستِ ترجمه به
سفارشِ همسرَم مهناز شاهين]
نشرِ سيودو حرف
نشرِ الکترونيکي، 1 فوريهيِ 2015
©
همهيِ حقوقِ اين ترجمه
برايِ مهناز شاهين محفوظ است.
يک زندگيِ سگي
هميشه خيلي زود ميروم بخوابم و از پا افتاده، با اينهمه هيچ کارِ خستهکنندهاي
در روزِ من نميکند کسي مشاهده.
بلکه هم اصلاً هيچچي مشاهده نکند.
امّا من، چيزي که متعجّبَم ميکند، اين است که ميتوانم تا سرِ شب تاب
بياورم، و اينکه مجبور نباشم به محضِ ساعتِ چهارِ بعد از ظهر بروم بخوابم.
چيزي که اينجور خستهَم ميکند، مداخلههايِ پياپيِ من اند.
پيشتر گفتم که تويِ خيابان با همه کُتککاري ميکنم؛ به يکي سيلي ميزنم،
پستانهايِ زنها را ميگيرم، و استفادهکنان از پايِ خودم عينهو يک بازويِ هشتپا،
وحشت به راه مياندازم تويِ واگُنهايِ مترو.
و امّا کتابها، از همه بيشتر رمقَم را ميگيرند. هيچ واژهاي را در
معنايِ خودَش بهجا نميگذارم و نه حتّي در شکلَش.
گيرَش مياندازم و، بعد از تلاشهايي، ريشهکَنَش ميکنم و برايِ هميشه
بهدَرَش ميکنم از گَلّهيِ نويسنده.
تويِ يک فصل يکهو هزاران جمله شما داريد و من بايد همهشان را خراب کنم.
اين برايِ من ضروريست.
گاهي، بعضي از واژهها به جا ميمانند عينِ برجها. بايد بارها بنا کنم
به از سر گرفتنَش و، خيلي هم که تازه در تخريبهايِ خودم پيش ميروم، باز يکهو
در پيچوخمِ يک فکر، اين برج را ميبينم. پس چنانکه بايد دخلَش را نياورده بودم،
بايد برگردم به عقب و زهرِ آن را برايَش پيدا کنم و اينجوري زماني بيپايان صرف
ميکنم.
کتاب هم که بهکُل خوانده شد، ناله سر ميدهم، چون هيچچي نفهميده ام...
طبعاً. نتوانسته ام از هيچچي چاق بشوم. لاغر ميمانم و خشک.
فکر ميکردم، متوجّه ايد که، همه را که خراب کنم، تعادل خواهم داشت. بلکه.
امّا همش به تأخير ميافتد، خيلي به تأخير ميافتد.
سرگرميهايِ من
بهندرت ميتوانم کسي را ببينم و کُتکَش نزنم. ديگران تَکگوييِ دروني
را ترجيح ميدهند. من، نه. خوشتر دارم کُتک بزنم.
هستند کساني که مينشينند روبهرويِ من تويِ رستوران و هيچ حرف نميزنند،
مدّتي ميمانند، چون تصميم گرفته اند چيزي بخورند.
اين يکيش.
من واسهَت ميگيرمِش تويِ چنگَم، شتلق.
من واسهَت باز ميگيرمِش تويِ چنگَم، شتلق.
من دارِش ميزنم رو جارَختي.
من وَرِش ميدارم از جارَختي.
من باز دارِش ميزنم.
من باز وَرِش ميدارم.
من وِلوش ميکنم رويِ ميز، پَخِش ميکنم و خفهَش ميکنم.
من کثيفِش ميکنم، خيسِش ميکنم.
او باز زنده ميشود.
من آبِش ميکشم، کِشِش ميآرم (ديگر دارم عصبي ميشوم، بايد کَلکِش
را کَند)، ميمالمِش، ميفشارمِش، چکيدهَش ميکنم و ميکنمِش تويِ ليوانَم،
محتوا را آشکارا به زمين ميريزم، و به پيشخدمت ميگويم: «يک ليوانِ تميزتر
بگذاريد برايَم ببينم.»
امّا احساسِ بدحالي ميکنم، صورتحساب را در دَم ميپردازم و ميروم.
سادگي
آنچه زندگيْم بهويژه کم داشته تا به حال، سادگي است. دارم عوض ميشوم
کمکم.
مثلاً، حالا، هميشه با تختِخوابَم ميروم بيرون، و وقتي از زني خوشَم
ميآيد، ميگيرمِش و درجا باش ميخوابم.
گوشهاش اگر زشت و بزرگ اند يا دماغِش، ميکَنمِشان با لباسهاش و ميگْذارمِشان
زيرِ تخت، که رفتني بازبيابدِشان؛ نگه نميدارم مگر آنچه را که ازَش خوشَم ميآيد.
اگر لباسزيرهاش برازنده ميشوند با عوض شدن، درجا عوضِشان ميکنم.
هديهيِ من خواهد بود. اگر اين ميانْ زنِ ديگري ببينم خوشآيندتر که رد ميشود، از
اوّلي عذرخواهي ميکنم و فوراً سربهنيستِش ميکنم.
کساني که من را ميشناسند مدّعي اند که ازَم برنميآيد به آنچه اينجا ميگويم
عمل کنم، که شهوتِ کافي ندارم. من هم به همين گمان بودم، ولي اين از آن ميآمد که
من همهچيز را جوري که خوشم ميآمد انجام نميدادم.
حالا، هميشه بعدازظهرهايِ خوبي دارم. (صبحها، کار ميکنم.)
تنبلي
روح شيفتهيِ شناست.
برايِ شنا دراز ميکشند رويِ شکم. روح جاکَن ميکُنَد خودَش را و ميرود.
شناکُنان ميرود. (اگر روحِتان وقتي ميرود که ايستاده ايد، يا نشسته، زانوها
خمانده، يا آرنجها، برايِ هر وضعيّتِ بدنيِ متفاوت، روح با رفتاري و شکلي متفاوت
راهي خواهد شد، اين چيزيست که بعداً اثبات خواهم کرد.)
اغلب از پرواز حرف ميزنند. اين نيست. شناست که ميکند. و شنا ميکند مثلِ
مارها و مارماهيها، هرگز جورِ ديگر.
بسا کسان روحي دارند اينچنين شيفتهيِ شنا. عوامانه صداشان ميزنند تنبلها.
روح که تن را از راهِ شکم ترک ميکند برايِ شنا، يک چنان آزاديِ نميدانم چه چيزي
رُخ ميدهد، يک وِلدادگيست، حظّي، رخوتي چنان دروني...
روح ميرود شنا ميکند تويِ راهپلّه يا تويِ خيابانْ بسته به کمرويي يا بيباکيِ
انسان، آخر آن همواره نخي از خود نگهميدارد با اين، و اين نخ اگرکه ميگُسست
(سخت نازک است گاهي، امّا گويي نيرويي هولناک بايد برايِ گُسستنِ نخ) وحشتناک ميبود
برايِ آنها (برايِ آن و برايِ اين).
پس آنگاه که آن مشغولِ شناست در دورها، از اين نخِ ساده که بازميبندد انسان را به روحْ گُنجينهها و گُنجينهها از نوعي
مادّهيِ روحاني جاري ميشوند، همچو لجن، همچو جيوه، يا همچو گاز ـــــ حظِّ بي حد.
از اين است که تنبل درستبشو نيست. هرگز عوض نخواهد شد. از همين هم هست
که تنبلي مادرِ همهيِ رذيلتهاست. آخر چه خودخواهانهتر از تنبليست؟
شالودههايي دارد که نخوت ندارد.
امّا مردم با خشونت رفتار ميکنند با تنبلها.
در حاليکه آنها خواب اند، ميزنندِشان، آبِ سرد ميريزند بر سرِشان، بايد
که هر چه زودتر روحِشان را برگردانند. آنها نگاهِتان ميکنند آنوقت با اين
نگاههايِ نفرتبار، که خوب ميشناسيم، همانکه ديده ميشود بهويژه تويِ بچّهها.
يک مَردِ محتاط
گمان ميکرد تويِ شکمَش رسوبِ آهک دارد. هر روز ميرفت به ديدنِ پزشکها
که بهِش ميگفتند: «آزمايشِ ادرار چيزي نشان نميدهد»، يا که حتّي بيشتر بر
مسيرِ کاهشِ کلسيُم است، يا که زيادي سيگار ميکشد، که اعصابَش به استراحت نياز
دارد، که... که... که.
وِل کرد ملاقاتهاش را و مانْد با رسوبَش.
آهکْ گَردشُدنيست، امّا نه هميشه. کَربناتها، سولفاتها، کُلُراتها،
پِرکُلُراتها، و نمکهايِ ديگر، هستند و طبيعيست، در رسوب بايد انتظارِ يافتنِ
اندکي از همه را داشت. ولي، مجرايِ ادرار، هرچه مايع است، بله، امّا سنگها را
نميگذارد رد بشوند مگر با دردِ زهرِماري. چندان شديد هم نبايد نفس کشيد ياکه
دَوان همچو ديوانهاي ناگهان تند کرد پاها را در پيِ تِراموا. سنگه اگر متلاشي شود
و تکّهاي برود تويِ خون، الوداع پاريس!
در شکم، بسي سرخرگِ کوچک هست، شريانها، رگهايِ اصلي، قلب، آئورت و
چندين اندامِ مهم. از اين است که خم شدن چهبسا ديوانگيست؛ و سواري بر اسب، کي به خيالَش ميافتد؟
چقدر احتياط بايد در زندگي!
اغلب او فکر ميکرد به انبوهِ کساني که اينچنين در خود رسوباتي دارند،
يکي از آهک، ديگري از سُرب، ديگري از آهن (و همين تازگيها گلولهاي هم از قلبِ
کسي در آوردند که هرگز جنگ نديده بود). اين افراد با احتياط راه ميروند. همين است
که انگشتنمايِ مردمِشان ميکند، که از آن به خنده ميافتند.
امّا آنها به راهِ خود ميروند محتاط، محتاط، با گامهايِ محتاط، تأمّلکنان
بر طبيعت، که دارد بسي، که دارد بسي رازها.
مِلکهايِ من
در مِلکهايِ من همهچيز هموار است، چيزي نميجنبد؛ و چون در جايْجايِ آن
شکلي هست، پس از کجا ميآيد روشنايي؟ هيچ سايهاي.
گاهي، وقت که دارم، نظاره ميکنم، حبسکنان نَفَسَم را؛ در کمين؛ و اگر
ببينم که چيزي بيرون ميزند، درميروم مثلِ تيري و ميجهم بر آنجاها، امّا سر، آخر
اغلب يک سر است، ميرود تويِ باتلاق؛ برميکِشم بهچالاکي، لجن است، لجنِ پاک
معمولي يا ماسه، ماسه...
رو به آسماني زيبا هم نيست که گشوده ميشود. گرچه ظاهراً در بالاش هيچچي
نيست، بايد خميده راه رفت توش همانجور که در تونِلي پَست.
يگانه مِلکهايِ من اند اين مِلکها و من از کودکيْم مقيمِ آن ام و ميتوانم
بگويم که کمتر کسي صاحبِ بيچيزتر از آنهاست.
بارها خواستم چهارباغهايِ زيبا بِکِشم توش، بوستانِ بزرگي بسازم...
نهآنکه دوستدارِ بوستانها باشم، امّا... آخر خلاصه.
يک وقتهايي (وسواسي است تويِ من، خستگيناپذير، که باز گُل ميکُند
پشتِ هر شکست)، در زندگيِ بيروني يا تويِ کتابي مصوّر حيواني ميبينم که خوشَم ميآيد
ازَش، غمخورَکي سفيد مثلاً، و به خودم ميگويم: اين، اين جان ميدهد برايِ مِلکهايِ
من و بعدَش ميتواند توليدِ مثل کند، و يادداشتهايِ بسيار برميدارم و جويا ميشوم
از همهيِ آنچه زندگيِ آن حيوان را ميسازد. يافتههايِ من بيش از بيش گستردهتر
ميشوند. امّا وقتيکه ميکوشم او را به مِلکَم حمل کنم، هميشه تعدادي اندامِ
اساسي کم دارد. مبارزه ميکنم. دلَم از پيش گواهي ميدهد که اين بار هم نتيجه
نخواهد داد؛ و در موردِ توليدِ مثل هم، رويِ مِلکهايِ من توليدِ مثل نميشود، من
اين را خيلي خوب ميدانم. به خوراکِ تازهوارد ميرسم، به هواش، درختها ميکارم
براش، بذرِ سبزه ميافشانم امّا چنين اند مِلکهايِ نفرتانگيزِ من، که اگر چشم
ازَش بردارم، ياکه لحظهاي به بيرونَم صِدا کنند، بر که ميگردم، ديگر هيچچي
نيست، يا فقط اندک لايهاي از خاکستر که، در نهايت، نشان از آخرين ذرّهيِ خزهاي
سوخته دارد... در نهايت.
و اگر سماجت ميکنم، حماقت نيست.
برايِ اين است که محکوم ام در ملکهايِ خودم زندگي کنم و خلاصه بايد چيزي
ازَش بسازم.
سي سالَم ميشود بهزودي، و هنوز هيچچي ندارم؛ طبعاً عصباني ميشوم.
بهخوبي ازَم بر ميآيد که يک چيزي بسازم، يا موجودي، قطعهاي. مثلاً، يک
شاخه يا يک دندان، يا هزار شاخه و هزار دندان. امّا کجا بگذارمِشان؟ آدمهايي
هستند که بهراحتي برميآيند از پسِ بوتهکاريها، تودهها، مجموعهها.
من، نه. هزار دندان بله، صد هزار دندان بله، و بعضي از روزها تويِ مِلکَم
صد هزار مداد دارم اينجا، امّا چه ميتوان کرد تويِ يک کِشتزار با صد هزار مداد؟
نسبتي ندارد، يا پس اصلاً صد هزار نقّاش بگذاريم.
خوب، امّا در حالي که کار ميکنم برايِ ساختنِ يک نقّاش (و يکيْش را که
داشته باشم، صد هزارِش را دارم)، يکهو صد هزار مدادَم ناپديد ميشوند.
اگر هم، برايِ دندان، فکّي آماده کنم، يک دستگاهِ گوارش و مدفوع، بهمحضِ
آمادگيِ کالبُد، همينکه ميرسم به گذاشتنِ لوزالمعده و کَبِد (آخر من هميشه روشمند
کار ميکنم)، دندانها يکهو ميزنند به چاک و بهزودي فک هم، و بعدَش کَبِد، و
وقتيکه سرِ کون ام، چيزي جز کون نميمانَد، اين حالَم را به هم ميزند، چون اگر
بايد برگشت به قولون و رودهيِ باريک و دوباره کيسهيِ صفرا و دوباره همهيِ
چيزهايِ ديگر، واقعاً نه.
جلو و عقب هم زودي جيم ميشوند، يک لحظه صبر هم شدني نيست.
آخر، من که نميتوانم با يک ضربهيِ تنهايِ چوبِ جادو حيوانهايِ درسته
درست کنم؛ من، روشمند عمل ميکنم؛ جورِ ديگر اصلاً امکانَش نيست.
برايِ همين است که مِلکهايِ من هميشه از همهچيز مطلقاً خاليست، به
استثنايِ يک موجود، يا سلسلهاي از موجودها، که تازه فقط همينَش بيچيزيِ
عمومي را تشديد ميکند، و تبليغي وحشتناک و تحمّلناپذير برايِ اندوهِ عمومي به
راه مياندازد.
آنوقت همه را حذف ميکنم و ديگر چيزي جز باتلاقها نيست، بدونِ هيچ چيزِ
ديگر، باتلاقهايي که مِلکِ من اند و ميخواهند نااُميدَم کنند.
و اگر سماجت ميکنم، واقعاً نميدانم چرا.
امّا گاهي جُنبوجوشي درميگيرد، زندگياي وول ميخورَد. ديده ميشود،
حتميست. هميشه دلَم گواهي ميداد که چيزي توش هست، خودم را پُرشور احساس ميکنم.
مثلاً اين هم يک زن که از بيرون ميآيد؛ سوراخسوراخَم ميکُند از حظهايِ بيشمار،
امّا چنان پشتِ هم که مگر دَمي نميپايد، و در همين يک دَم ميبَردَم با خود
بارها، بارها به دورِ جهان... (من، از جانبِ خود، جرئت نکردم ازَش خواهش کنم که از
مِلکهايِ من ديدن کند با اين حالتِ بيچيزياي که درِش هستند، حالتِ شَبهِ
ناباشندگي). خوب! از سويِ ديگر، آخرش بيدرنگ ذلّه از اين همه سفرها که در آنها
چيزي نميفهمم، که مگر يک شميم نبودند، خودم را از او خلاص ميکنم، لعنکنان يک
بارِ ديگر هرچه زن را، و پاک گُم بر سيّاره، گريه ميکنم برايِ مِلکهايِ خودم که
هيچچي نيستند، ولي به هر جهت حاکي از زمينِ آشنا اند، و اين حسِّ بيمعنايي
را بهِم نميدهند که در همهجا با آن روبهور ام.
هفتهها سپري ميکنم در جُستوجويِ زمينَم، خوار، تنها؛ ميتوان بهدلخواه
توهين کرد به من در چنين لحظههايي.
من به فيضِ اين اعتقاد سرِ پا ام که امکان ندارد که نيابم زمينِ خودم را
و، در واقع، روزي، کمي زود، کمي دير، بيا اين هم باز خودِ آن!
چه نيکبختياي که آدم رويِ زمينِ خودش باشد! حال و هوايي دارد برايِتان
که واقعاً هيچکدامِ ديگر ندارد. البتّه تغييرهايي هست، به نظرَم ميآيد که اندکي
شيبدارتر است، يا نمناکتر، امّا تخمِ زمين، همان تخم است.
ميشود که هرگز محصولهايِ فراواني درِش نباشد. امّا، اين تخم، چه ميشود
کرد، حرف ميزند با من. البتّه نزديکَش اگر بشوم، گُم ميشود تويِ توده ــــ
تودهيِ هالههايِ ريز.
بي خيال، رُکْ زمينِ من است. توضيحي ندارم بَراش، امّا عوضي گرفتنَش
با يکي ديگر، ميتواند مثلِ اين باشد که خودم را با يکي ديگر عوضي بگيرم، نميشود
که.
زمينِ من هست و من؛ بعدَش خارج هست.
هستند آدمهايي که مِلکهايِ باشکوهي دارند و من حسرتِشان را ميخورم.
جايِ ديگري يک چيزي ميبينند که خوشِشان ميآيد. ميگويند، خوب، اين هم برايِ
مِلکِ من خواهد بود. گفتن همان و شدن همان، در دَم آن چيز تويِ مِلکِ آنهاست. چطور
انجام ميگيرد اين انتقال؟ نميدانم. از زمانِ خُردساليْشان، ورزيدهيِ انبار
کردن، صاحب شدن، نميتوانند چيزي ببينند بدونِ چپاندنِ فوريِ آن تويِِ ملکِ
خودشان، خودبهخودي هم انجام ميشود.
حتّي نميشود گفت آز، خواهند گفت عکسالعملِ طبيعي.
بعضيها که اصلاً بهزحمت فکرَش را ميکنند. مِلکهايِ باشکوهي دارند که
با ممارستِ دائميِ هوشياري و قابليّتِ خارقالعادّهشان ازِشان مراقبت ميکنند، و
اصلاً فکرَش را هم نميکنند. مثلاً اگر شما به گياهي نياز داريد، هرچقدر هم که
کمياب باشد، يا به کالسکهاي قديمي مثلِ همان که ژوآنِ پنجم شاهِ پرتغال ازَش
استفاده ميکرد، آنها لحظهاي غيبِشان ميزند و به همان زودي برايِتان ميآورند
آنچه خواسته ايد.
آنهايي که در روانشناسي خبره اند، مقصودَم نَه کتابيْش است، لابد توجّه
کرده اند که دروغ گفته ام. گفته ام که مِلکهايِ من زمين اند، امّا هميشه اين
نبوده است. اين برعکس سخت اخير است، هرچند که به نظرَم خيلي قديم ميآيد، و بالغ
بر چندين عمْر حتّي.
سعي ميکنم يادَم بيايد دقيقاً که قديمها چهجوري بودند.
دَوَراني بودند؛ شبيه به جيبهايِ فراخ، به خريطههايِ اندکي نوراني، و
جسمَش ناملموس بود هرچند که سخت متراکم.
گاهي با دوستِدختري قديمي وعدهيِ ديدار دارم. لحنِ صحبت زود رنجآور ميشود.
آنوقت من يکهو راهيِ مِلکَم ميشوم. به شکلِ عصايِ اُسقفهاست. بزرگ و نورانيست.
روز هست در اين نوراني و فولادي عجيب که ميلرزد مثلِ يک آب. و آنجا، خوبَم است؛
چند لحظهاي طول ميکشد اين، بعدَش برميگردم از سرِ ادب پيشِ زنِ جوان، و لبخند
ميزنم. امّا اين لبخند اثري دارد چنان... (لابد برايِ اينکه طردَش ميکند)، که
او ميرود با به هم کوبيدنِ در.
اينجوريست که ميگذرند مسائلْ بينِ من و دوستِدخترَم. مرتّب همين
است.
چهبسا بهتر است که خيلي جدّي از هم جدا بشويم. اگر مِلکهايِ پهناور و
حاصلخيز داشتم، معلوم است که تَرکَش ميکردم. امّا با اوضاعِ فعلي، بهتر است
که هنوز کمي صبر کنم.
برگرديم به زمين. از نااُميدي حرف ميزدم. نه، برعکسْ همهيِ اميدها را
مجاز ميکند، يک زمين. ميشود ساخت رويِ يک زمين، و من خواهم ساخت. حالا ديگر
مطمئن ام. نجات يافته ام. پايْگاهي دارم.
پيشترها، با وجودِ همهچيز در فضا، بي سقف و بي کف، طبعاً، اگر موجودي ميگذاشتم
توش، ديگر هيچوقت نميديدمَش. ناپديد ميشد. از سقوط ناپديد ميشد،
همين است چيزي که من نفهميده بودم، و من را باش که خيال ميکردم ناجور ساخته بودمَش!
برميگشتم چند ساعتي بعد از گذاشتنَش آنجا، و هر بار متحيّر ميشدم از ناپديد
شدنَش. حالا، ديگر برايِ من پيش نخواهد آمد. زمينِ من، قبول، هنوز باتلاقيست.
امّا خشکَش ميکنم کمکم و وقتيکه حسابي سفت شد، يک خانوادهيِ کارگري را
توش سُکنا خواهم داد.
حالي خواهد داد قدم زدن رويِ زمينِ من. ديده خواهد شد همهيِ آنچه را که
من توش درست خواهم کرد. خانوادهيِ من بسيار بزرگ است. از همهيِ گونهها ميتوانيد
ببينيد توش، من هنوز نشانَش نداده ام. امّا خواهيدَش ديد. و تحوّلاتَش
جهان را متحيّر خواهد کرد. چون با همان آزي تحوّل خواهد يافت و با همان تندخوييِ
مردماني که مدّتِ بسيار زيادي به ميلِ خود زيستند و به زيستني صرفاً فضايي، و
بيدار ميشوند، هيجانزدهيِ نشاط، تا کفش به پا کنند.
و تازه در فضا، همهيِ موجودها زيادي آسيبپذير ميشدند. وصلهيِ ناجور
بود، پُر نميزد. همهيِ رهگذرها هم ميکوبيدند رويِ آن عينهو رويِ يک آماج.
در حاليکه زمين باز يک بارِ ديگر...
آه! دگرگون خواهد کرد زندگيِ من را.
مادر هميشه برايِ من بيشترين بيچيزي و بيمصرفي را پيشبيني کرده است.
خوب. تا زمينَش را حق دارد؛ بَعدِ زمين را خواهيم ديد.
خجالتِ پدرومادرَم بودم، امّا خواهيم ديد، و آنوقتَش خوشبخت خواهم بود.
هميشه کلّي همنشين خواهد بود. آخر ميدانيد، من بدجوري تنها بودم، گاهي.
جادو
دوستِدخترَم که از دستَش داده ام در پاريس زندگي ميکند هنوز. راه ميرود
و ميخندد. انتظارَش را دارم که يکي از همين روزها مادرَش بيايد سراغَم و بگويد:
«آقا، نميدانم چهش است. هيچ چيزِ غيرِ عادّي تشخيص داده نميشود، و با اين حال
تويِ اين ماه هم 4 کيلو وزن کم کرده.»
وقتيکه بيشتر از 55 نيمهکيلو[1] وزن نخواهد داشت، آنوقت
مادرش خواهد آمد سراغَم، که هميشه وانمود کرده به من اعتنايي ندارد انگاريکه
مردي ناديدهگرفتني و موقّتي، مادرش خواهد آمد سراغَم و بهِم خواهد گفت: «آقا،
ديگر فقط 55 نيمهکيلوش است. بلکه شما بتوانيد کاري برايَش بکنيد.» ماهِ بعد:
«آقا، حالا 24 کيلوست وزنَش. کاملاً خطرناک است.»
در عوض من: «24... کيلو، سرِ 14 برگرديد.»
سرِ 14 برميگردد، 17 است، امّا ميگويد 14 به دليلِ نگرانيِ شديدي که
دارد که درست سرِ 14 مرگ باشد. برميگردد و بهِم ميگويد: «آقا، دارد ميميرد. پس
يعني هيچچي نبود برايِ شما؟»
«خانم، نگران نباشيد، همهَش از بين نخواهد رفت که. من که نميتوانم او
را بکُشم. حتّي با 2 کـ.گــ. و 2/1 هم به زندگي ادامه خواهد داد.»
امّا اين مادري که من هميشه ازَش متنفّر بوده ام خودش را انداخت رويِ من.
امکان نداشت که دخترش باشد. دخترش ميبايست مرده باشد. حتماً يکي ديگر بود، بهحيله
برساخته و بهخشونت پرورده.
رفت تأمّل کُنان.
باز هم ديگرگونيها
از شدّتِ رنج کشيدن، حدودِ تنَم را از دست دادم و مقاومتناپذيرانه بياندازه
شدم.
همهيِ چيزها بودم: مورچهها بهخصوص، پايانناپذيرانه به صف، سختکوش و
با اين همه مردّد. جُنبوجوشي بود ديوانهوار. ميبايستي همهيِ حواسَم جمع
باشد. بهزودي دريافتم که نهتنها مورچهها بودم، بلکه راهِشان هم. چون از نرمه و
غُبارين که بود، سفت گشت و رنجِ من وحشتناک بود. هر دَم به انتظار بودم که متلاشي
شود و در فضا بپراکَنَد. امّا دوام آورْد.
استراحت ميکردم هرجور که ميتوانستم بر قسمتي ديگر از خودم، نرمتر. جنگل
بود و باد بهآرامي ميجنباندَش. امّا توفاني آمد، و ريشهها برايِ ايستادگي در
برابرِ باد که شدّت ميگرفت سوراخَم کردند، اينکه چيزي نيست، بلکه چنان عميق
قلاّب زدند به من که بدتر بود از مرگ.
نِشستِ ناگهانيِ يک زمين چنان کرد که ساحلي در من ورود کرد، ساحلي بود از
قُلوهسنگ. اين بنا کرد در بطنِ من به تأمّل کردن وَ صدا ميزد دريا، دريا.
اغلب بوآ ميشدم و، گرچه اندکي ناراحت از درازتر شدن، خودم را آماده ميکردم
که بخوابم يا اينکه بوفالو بودم و خودم را آماده ميکردم که بِچَرَم، امّا بهزودي
از يک سمتِ دوشَم توفاني ميآمد، قايقها به هوا پرتاب ميشدند، کِشتيهايِ بخاري
از خود ميپرسيدند که آيا به بندر خواهند رسيد، چيزي شنيده نميشد مگر امداد
امداد.
اسف ميخوردم که ديگر بوآ و بوفالو نبودم. کمي بعد ميبايستي آب ميرفتم
تا حدِّ گنجيدن در يک نعلبکي. هميشه ديگرگونيهايِ ناگهاني بود، همه از سرگرفتني،
و به زحمتَش نميارزيد، جز چند لحظه طول نميکشيد و با اينهمه ميبايستي
خلاصه سازگار شد، و باز همواره اين ديگرگونيهايِ ناگهاني. زحمتِ چندان بزرگي نيست
گذار از حجمِ لوزيپهلو به هِرَمِ ناقص، امّا زحمتِ بسيار دارد گذار از هِرَمِ
ناقص به نهنگ؛ بايد فوري بلد بود شيرجه رفت، نَفَس کشيد و تازه آب هم سرد است، و
تازه روبهرو شد با زوبيناندازها، البتّه من، همينکه انسان ميديدم، در ميرفتم.
امّا پيش ميآمد که ناگهان به زوبينانداز تبديل شوم، آنوقت مجبور به پيمودنِ
راهِ بسيار درازتري بودم. سرانجام ازَم برميآمد که برسم به نهنگ، بهچالاکي
زوبيني به جلو پرتاب ميکردم، سخت تيز و استوار (پس از بستنِ کابْل و وارسيِ آن)، زوبين ميرفت، رخنه ميکرد
عميقاً در تن، زخمي عظيم به بار ميآورْد. درمييافتم آنوقت که نهنگ ام، دوباره
او شده بودم، فرصتي تازه بود برايِ کشيدنِ رنج، و من، نميتوانم خو کنم به رنج.
پساز پيشرَويِ ديوانهوار، زندگيْم پايان ميگرفت، پشتَش باز کِشتي
ميشدم، و وقتي من ام که کِشتي ميشوم، ميتوانيد باورَم کنيد، ميگذارم آب به همه
جايِ من رخنه کند، و وقتي اوضاع بهکلّي وخيم است، آنوقت ردخور ندارد، ناخدا من
ميشوم، ميکوشم رفتاري خونسردانه نشان بدهم، امّا نااميد ام، و اگر برسند که بهرغمِ
همهيِ اينها نجاتِمان بدهند، ميشوم آنوقت کابْل و کابْل ميگُسلد وَ اگر قايقي
شکسته باشد، بهراستي که من بودم همهيِ تختههايِ آن، غرق ميشدم و خارپُشتِ
دريايي شده لحظهاي بيش طول نميکشيد، چون، سردرگُم در ميانِ دشمنهايي که چيزي
ازَشان نميدانستم، فوري به چنگَم ميآوردند، زندهزنده ميخوردندَم، با اين چشمهايِ
سفيد و وحشي که مگر در زيرِ آب يافت نميشود، در زيرِ آبِ شورِ اقيانوس که تحريک
ميکند همهيِ زخمها را. آه! کي چند صباحي راحتَم ميگذارد؟ امّا نه، اگر نجنبم،
همانجا ميگَندم، و اگر بجنبم برايِ رفتن به زيرِ ضربههايِ دشمنانَم است. جرئت
ندارم تکاني بخورم. متلاشي ميشوم در دَم تا جزوِ يک گروه باروک باشم، با تمايلِ بدِ
توازن که سخت زود و سخت روشن آشکار ميشود.
اگر هميشه به حيوان بدل ميشدم، در نهايت ميشد که آخرش خلاصه خودم را با
آن وفق بدهم، چونکه هميشه کمابيش همان رفتار است، همان اصلِ عمل و عکسالعمل،
امّا من چيزها هم هستم (و تازه چيزها که خوب است)، بلکه حتّي مجموعههايي هستم
بسيار ساختگي و از ردهيِ ناملموس. عجب داستاني وقتيکه ديگرگون شدم به صاعقه!
آنجاست که بايد زود عمل کرد، آن هم مني که هميشه فسفس ميکنم و نميتوانم تصميمي
بگيرم.
آه! کاش ميتوانستم بميرم يک بار برايِ هميشه. امّا نه، هميشه من را
شايستهيِ زندگيِ تازهاي تشخيص داده اند و آن هم در حاليکه درِش فقط خيط ميکارم
و در دَم به نابودي ميکشانمَش.
با وجودِ اين، فوري يکي ديگرَش را بهِم ميدهند که درِش بيلياقتيِ چشمگيرَم
از نو خودش را بهروشني نشان خواهد داد.
آن هم هميشه و بيوقفه.
اينهمه حيوان هست، اينهمه گياه، اينهمه مادّهيِ معدني. و من درجا از
همهيِ اينها بوده ام و آن هم بارها. امّا تجربهها به کارَم نميآيند. پس از سيودومين
باري که بَدل شدم به کلُريداتِ آمونيوم، هنوز کِشِش دارم که همچو آرسنيک عمل کنم
و، دگرگشته به سگ، طرزهايِ پرندهيِ شبپروازِ من همواره بُروز ميکنند.
بهندرت، چيزي ميبينم، بدونِ اين احساسِ اينهمه خاص... اوه بله، من اين
بوده ام... درست يادَم نيست، حس ميکنم. برايِ همين است که دانشنامههايِ
مصوّر را اينهمه دوست دارم. ورق ميزنم، ورق ميزنم و اغلب احساسِ خشنودي
ميکنم، آخر در آنها عکسِ چندين موجودات هست که هنوز نبوده ام. آرامَم ميکند، دلچسب
است، به خودم ميگويم: «ميتوانستم اين هم باشم، و اينيکي، و از اينيکي معاف
شدم.» آهِ تسکين ميکشم. اوه! آرامش!
در تختِخواب
بيمارياي که دارم محکومَم ميکند به بيحرکتيِ مطلق در تختِخواب. وقتيکه
مَلالِ من ابعادي زياده از حد به خود ميگيرد و ميروند که ديوانهَم کنند اگرکه
به کمکَم نيايند، اين است کاري که ميکنم:
خُرد ميکنم جمجمهيِ خودم را و پهنَش ميکنم تا حدِّ امکان دور در
برابرَم، و وقتيکه خوب هموار شد، سوارهنظامَم را ميآورم بيرون. سُمها ميکوبند
بر اين زمينِ سفت و زردفام. گُردانها فوري يورتمه ميروند، و سُمها به زمين
کوبيده و جفتکها پرانده ميشوند. و اين سروصدا، اين ضرباهنگِ مشخّص و چندگانه،
اين شوري که نشانگرِ نبرد و پـيروزيست، مسحور ميکنند روحِ اويي را که
ميخ شده است بر تختِخواب و نميتواند تکاني بخورد.
اسکله
امّا ديشب، ذلّه از چنين انزوا، اسکلهاي ساختم، بهرهبَران از مِه، تا
دريا.
بعد، درست آن تَه، پاهام را آويزان کرده، نگاه کردم زيرِ خودم به دريا، که
نَفَس ميکشيد از ژرفا.
زمزمهاي آمد از راست. مردي بود نشسته مثلِ من پاها در نوسان که نگاه ميکرد
به دريا. «حالا که پير ام ــ گفت او ــ ميروم ميکِشم ازَش بيرون هرچه سالها
ريخته ام توش.» بنا کرد به کشيدن با استفاده از پوليها.
و ثروتها کشيد بيرون فراوان. ناخداهايِ روزگارهايِ گذشته را ازَش ميکشيد
بيرون در اُنيفورمِ تمام، صندوقچههايِ گُلميخيِ از همه دست چيزهايِ گرانبها و
زنانِ لباسهايِ فاخر بر تن که ديگر مثلِ آنها نميپوشند. و هر کَس و چيز که به
بيرون ميکشيد، دقيق نگاهَش ميکرد با اميدِ بسيار، سپس بي زدنِ حرفي، درحاليکه
نگاهَش بيفروغ ميشد، به پشتِ خود پسَش ميرانْد.
همهيِ بارانداز را اينجوري پُر کرديم. چهها بود، درست به خاطرَم نميآيد،
آخر حافظه ندارم، امّا آشکارا دلخواه نبود، يک چيزي در همه گم شده بود، که او
اميد داشت بازيابد و بِپژمرده بود.
پس، بنا کرد همه را باز به ريختن در دريا.
روباني دراز بود آنچه افتاد، که شما را، خيسکنان، مييَخانيد.
خُردهيِ آخري که به جلو ميانداخت خودِ او را بهدنبال کشيد.
و امّا من، لرزان از تب، چطور توانستم به بسترم برگردم، مبهوت ام.
فرياد کشيدن
عقربَک بد درديست. امّا آنچه بيشتر رنجَم ميداد، اين بود که نميتوانستم
فرياد بکشم. آخر در هتل بودم. تازه شب شده بود و اتاقَم افتاده بود بينِ دو تايِ
ديگر که در آنها کساني خواب بودند.
پس، بنا کردم از جمجمهَم به بيرون کشيدنِ طبلهايِ بزرگ، سازهايِ برنجي،
و سازي که بيش از اُرگها طنين ميانداخت. و بهرهبَران از نيرويِ حيرتآوري که به
من ميداد تب، ازَشان ارکستري ساختم گوشخراش. همهچيز از ارتعاش ميلرزيد.
آنوقت، آخرش مطمئن که صدام شنيده نخواهد شد در اين همهمه، بنا کردم به
جيغ کشيدن، به ساعتها جيغ کشيدن، و توانستم خودم را تسکين بدهم آرام آرام.
توصيههايي به بيماران
آنچه بيمار بايد ازَش حذر کند، تنها بودن است و با اينحال اگر به ديدنَش
بيايند و با او حرف بزنند و او هم يکي از اين آدمهايي باشد که بيش از آنچه ميگيرند
ميدهند، بهزودي خود را چنان ضعيف مييابد که وقتي پزشک بعدَش با کيفِ خود
پيداش ميشود برايِ شکافتنِ عقربکِ او، او ديگر نميداند که برايِ پايداري در
برابرِ درد از کجا کمي نيرو بگيرد، خودش را بدجوري قرباني و رهاشده احساس ميکند.
پس ارزندهتر است که او خود همنشينَش را بيافريند که آنجا در دسترسِ او
ميمانَد (حتّي وقتيکه پزشک آنجاست) و در مجموع سربهراهتر است.
در پوششهايِ ديواريست که او ميتواند بيشترين موجودات را جا بدهد.
گونههايِ گُنده را بهآساني کوچکتر خواهد کرد، مهم بهخصوص شکل و ساختار
است.
روزِ اوّل، گُلهايِ مينا کاشتم. همهيِ پردهها از آنها پُر بود.
«گلهايِ با کفِ دستهايِ کوچک، من ميگفتم بهِشان، از شما کاري برايِ من
ساخته نيست؟» امّا آنها خودِشان چنان لرزان بودند که ناگزير شدم بيرونِشان کنم.
فيلهايي (ريزنقش) جايْگزينِ آنها کردم؛ ميرفتند بالا و ميآمدند پايين
مثلِ اسبهايِ دريايي آنوقتش، آويخته به يک چين با خرطومِ خود، نگاهَم ميکردند
با چشمهايِ ريزِشان که درک ميکنند.
امّا من، زود از نا افتاده، ــــ تازه خيلي هم تنبل ام ــــ چشمهام را
برميگرداندم که بهِشان گفتم: «خُب، حالا، لطف کرده از خرطومها برايِ من
بگوييد.» حرف نميزدند، امّا من دلگرمِ حضورِشان ــــ آخر تيمارِتان ميکند، يک
فيل ــــ راحتتر ميرفتم به خواب.
پرتو
بر اسکلهيِ اُنفلور ميگذشت اين، آسمان صاف بود. برجِ فانوسِ لو آوْر[3] را ميشد خيلي بهروشني
ديد. در مجموع دَه ساعتي راحت آنجا ماندم. ظهر، رفتم نهار خوردم، امّا بعدَش زود
برگشتم.
چند قايق روانه شدند به سويِ صيدِ صدفها در جزر، يک کارفرمايِ ماهيگيري
را بهجا آوردم که پيشتر با او رفته بودم بيرون و مشاهدههايِ ديگري هم کردم.
امّا در مجموع، به نسبتِ زماني که آنجا گذراندم، مشاهدههايِ بسيار کمي کردم.
و يکهو طرفهايِ ساعتِ هشت، متوجّه شدم که همهيِ اين صحنهاي که در مدّتِ
اين روز تماشا کرده بودم، فقط تراوشِ ذهنِ من بوده است. و از اين بسيار خشنود شدم،
چون درست کمي پيشتر خودم را سرزنش کرده بودم که روزهام را سپري ميکنم بي
انجامِ هيچ کاري.
پس خوشحال بودم و چون صحنهاي بود فقط برآمده از من، اين افقي که درگيرَم
کرده بود، خودم را آماده کردم به بازگرداندنَش. امّا هوا سخت گرم بود و لابد سخت
بيرمق بودم، چون به هيچچي نميرسيدم. افق کاهش نمييافت و، نهکه تاريک نميشد،
جلوهاي شايد هم نورانيتر از پيش داشت.
راه ميرفتم، راه ميرفتم.
و مردم که به من سلام ميدادند، با گمگشتگي نگاهِشان کرده همزمان به
خودم ميگفتم: «با اينهمه بايد بازَش گردانْد اين افق را، زندگيم را باز
زهرآلود خواهد کرد، اين ماجرا»، و اينجوري برايِ شام رسيدم به هتلْ انگلستان و
آنجا خيلي واضح بود که واقعاً در اُنفلور بودم، ولي اين چيزي را حل نميکرد.
گذشته اهميّتي نداشت. شب رسيده بود و با اينهمه افق همواره آنجا بود،
همسانِ هماني که امروز ساعتها خودنمايي کرده بود.
وسطِ شب، يکهو ناپديد شد، چنان ناگهاني جايِ خود را به نيستي داد که من
افسوسَش را خوردم کمابيش.
مداخله
در گذشته، زيادي احترامِ طبيعت را داشتم. ميماندم جلويِ چيزها و چشماندازها
وَ ميگذاشتم کارِشان را بکنند.
تمام شد، حالا مداخله خواهم کرد.
در اُنفلور بودم آنوقت و حوصلهَم داشت آنجا سر ميرفت. پس قاطعانه شُتر
گذاشتم توش. خيلي هم مناسب به نظر نميآيد. بيخيال، فکرِ بکرِ من بود. تازه با
بيشترين احتياط اجراش کردم. ابتدا در روزهايِ پُر ازدحام واردِشان کردم، شنبه،
تويِ ميدانِ بازار. تراکمْ وصفناپذير شد و جهانگردها ميگفتند: «اَه! چه
بويي ميدهد! يعني مردمِ اينجا کثيف اند؟» بو بندر را درگرفت و بنا کرد به کم
کردنِ رو از بويِ مِيگو. مردم از تويِ جمعيّت ميزدند بيرون پُر از خاک و پشمِ
نميدانستند چي.
و، شبها، ميبايستي ضربههايِ پاهايِ شترها را شنيد وقتيکه تقلاّ ميکردند
به آببندها برسند، دانگ! دانگ! رويِ فلزّ
و تيرهايِ چوبي!
اشغال توسّطِ شترها با تداوم و ايمني صورت گرفت.
ديگر ميشد اُنفلوريها را ديد که لوچ ميزدند دَمبهدَم با اين نگاههايِ
شکّاکِ مخصوصِ شتربانها وقتيکه کاروانهاشان را وارسي ميکنند تا ببينند که آيا
چيزي کم نيست و ميتوانند به راهِشان ادامه بدهند؛ امّا من ديگر بايد اُنفلور را
روزِ چهارم ترک ميکردم.
يک قطارِ مسافربري هم راه انداخته بودم. با سرعتِ تمام از ميدانِ بزرگ
راهي ميشد، و قاطعانه بر دريا پيش ميرفت بدونِ نگران بودنِ سنگينيِ تجهيزات؛ ميزد
به چاک رو به جلو، نجاتيافتهيِ ايمان.
حيف که ناگزير شدم بروم، ولي سخت ترديد دارم که آرامش بهفوريّت بازگردد
به اين شهرِ کوچکِ صيّادانِ ميگوها و صدفها.
يادداشتهايِ جانورشناسي
... آنجا من اُرُک هم ديدم، بَهرگَند، تَهْمَک، اِپيگرو، کارتيوْ با سرِ
گلابيشکل، مِژ، اِمو با چِرکِ تويِ گوشها، کورتيپليان با رفتارِ خواجهوارَش؛
خونآشامها، هيپِدْرُوشهايِ دُمسياه، بورّاسهايِ با سه رديف جيبِ شکمي،
شونيوهايِ با پيکرِ ژِلهسان، پِفيلهايِ چاقومنقار؛ کارتويي با بويِ شُکُلات،
داراگهايِ با پرهايِ گويي زربفت، پورپياسهايِ با کونِ سبز و لرزان، بالترههايِ
با پوستِ موجدار، بابلوئيتها با جيبهايِ پُرآبِشان، کارسيتها با بلورهايِ بر
دکوپوزِشان، ژامِتهايِ با پشتِ ارّهاي و صدايِ مويهاي، پورليدهايِ لزج و
انگاري گنديده، با زهرِ دو فَوَرانهايشان، يکي سربالا، ديگري رو به خاک، کاژاکسها
و بايابهها، که از زندگيِ انگليشان بهندرت بيرون ميآيند، پارادريگها، سخت
چابک، ملقّب به فوّارههايِ سنگ، ميمونهايِ رينا، ميمونهايِ تيرتي، ميمونهايِ
مَکبِلي، ميمونهايِ «رُ» حملهور به همهچيز، صفيرکِشان در جايْجايْ زيرتر و
تيزتر از طوطيها، به ريشبُزيدن و شَخشَکَنيدن بر تماميِ چشمانداز تا حدِّ به
زيرِ سلطهيِ خود در آوردنِ صدايِ لگدماليِ عظيم و پُفناسِ انبوهپوستانِ گُنده.
خيابانهايِ پهناور گشوده ميشدند بهيکبارگي و نگاه فروميافتاد بر چشماندازِ
انبوهِ ستونهايِ فقرات و کفلهايِ چارپايان تا بيفتد بر گُشْننديدههايي که
زوزه ميکشيدند عميقاً در کشمکشهايِ همگاني، زيرِ انگشتهايِ پاهايِ بامَنْووهايِ
پهن همچو تارْتها، زيرِ پاهايِ تيزرويِ کرِلها که، خشک و عصبي، يورتمه ميروند،
ميپِهِنند، ميکاوند و پْفْ... مثلِ هوا.
به دانگِ بَم شنيده ميشد پِچزَمهيِ تْرِمهايِ تخت و کوتاهِ همچو ساسها،
به قوراهيِ يک برگِ نيلوفر، به رنگِ سبزِ زيتوني؛ در دشت، آنجا که ميشد مشاهدهشان
کرد، به گردشِ کُند و شگفتِ بشقابهايِ رنگي ميزدند؛ موجوداتِ مرموزِ با سرِ
شبيهِ مالِ سفرهماهي، واژگونشَوان بهتمامي برايِ خوردن، خورندههايِ مورچهها و
ديگر خوراکهايِ به اين اندازه.
راه ميرفتند در ميانْ کائوگاهايِ بزرگ، اين چوبپاهايِ با پروبالهايِ
صدفي، سخت نازک، تماماً از استخوانهايِ کشکَک، از مُهرهها و از دانهرشتههايِ
استخواني، که به طنين مياندازند در تمامِ تنِشان اين صدايِ جَوِش و بُزاقِشي را
که همراهِ خوردن است نزدِ سگها و نزدِ انسانهايِ خشن.
بَهرگَند
بَهرگَند حيوانيست طوقيده به غبغبهايِ سنگين، چشمها نرم ميزنند و به
رنگِ مارچوبهيِ پُخته، خطدار از خون، امّا بيشتر بر کنارهها.
مردمک خالي نيست. شبکهاي از مجراهايِ سياه است که چيدماني دارد بهنسبت
همگاني از سه ناحيه، سه سهگوش.
ديگرگونه ميشود مردمکِ اين حيوان نسبت به هر اويي که او را مينگرد وَ در
برابرِ هر موقعيّتِ تازه. امّا به خلافِ گربهسانان، نور است که اهميّتِ کمتري
برايَش دارد؛ بيشترْ احساسهايِ او اند که ديگرگونه ميکنند چشمهاش را، و اينها
گشاده اند به قاعدهيِ دست.
مردانِ بانتو، به روايتِ بَداَختروس، همروزگارِ اُقليدوس، و تنها کَسِ
آن روزگار که سفر کرده است، مشهور اند که بَهرگَند را رام کرده اند. بانتوها مدّعي
بودند که اُ وَ اي[4] که در زبانِ همهيِ
مردمانِ شناختهيِ آن زمان يافت ميشد، گواهي بر ناتوانيِ اين مردمان بوده است.
امّا آنها خود با به همسري گرفتنِ زنانِ ايروآ ويژگيِ جنگاوري و زبانِ
استثناييِ خود را از دست دادند.
بَهرگَند مليح است. آنها رويِ او کار کردند، مشقَش دادند. برخي از
بَهرگَندها ميتوانند، تا ساعتها، چشمهاشان را اينچنين تغيير دهند. خسته نميشود
آدم از تماشايِ آنها؛ «برکههايي که گويي ميزيند»، ميگويد بَداَختروس. بازيگرانِ
قهّاري اند. از پسِ مجلسي يک ساعته، بنا ميکنند به لرزيدن، ميپيچندِشان در
پشمينه، چون زيرِ پشمهايِ بلندِشان دانههايِ درشتِ عرق تراويده است و خطرناک است
برايِ اين مادِگان.
تَهْمَک
تَهْمَک[5] در خاکهايِ خشک و
ماسهاي يافت ميشود. گياه نيست، جانوري چُست است، تنهبندپوش و کيتيناندود
همچو هيچ حشرهاي، فربه همچو خَرموش و دراز همچو او، دُم شاملَش.
آخرين بندَش (سه تا هست ازَش)، اگر کسي بپرد روش، تا حدّي احتمالِ شکستن
دارد، وقتيکه حيوان نرسيده است به سنِّ بلوغ.
درونَش، زيرِ جدارهايِ به کُلُفتيِ انگشتکِ گوشخار، نهکه حاويِ اندامهايِ
حياتي نيست، حيوانِ زخمي به روندَش ادامه ميدهد با لهيدگيِ بطني و جدارهايِ ترَکخوردهَش.
حيوانيست که از هيچکَس نميترسد، مارها را ميخورَد و ميرود مِک ميزند به
پستانِ گاوها که دل ندارند تکاني بخورند.
عنکبوتِ گورها ميرود به جنگَش کامآور؛ فريبنده تار ميپيچانَد بر او،
به تارها ميپوشانَدَش بهاشباعْ کامجو؛ رُسِّ او را که کشيد، ميمکد او را تماماً
از راهِ گوشها.
گوشهايِ شکفتهگُلوارَش و چشمهاش و اندامهايِ درونيْش يگانه نرمههايِ
تنِ او اند.
ميمکد او را تماماً از راهِ گوشها.
حشرهها
دورترشَوان به سويِ غرب، حشرههايي ديدم نُه بندي با چشمهايِ کلانِ
همانندِ سوهانها وَ تنهبندِ لاکينِ مشبّک همچو چراغهايِ معدنکاران، ديگريهايي
با شاخکهايِ زمزمهگر؛ اينيکيها با بيست جفتي پا، بيشتر شبيهِ قزنقفليها؛ آنيکيها
ساخته از لاکِ سياه و صدف، که قِرِچوقُروچ ميکردند زيرِ پاها همچو گوشماهيها؛
ديگريهايي بلند بر پاها همچو عنکبوتهايِ پابُلند با چشمهايِ ريزِ سنجاقي، سرخ
همانندِ مالِ موشهايِ زال، اخگرهايِ تمامعيارِ دَرنشانده بر ساقهها، با حالتي
از سراسيمگيِ ناگفتني؛ ديگريها با سرِ عاج، تاسيهايِ شگفتانگيز که آدم يکباره
سخت احساسِ برادري ميکرد با آنها، اينهمه نزديک، که پاهاشان به پيش ميرفتند
همچو ميللَنگها و لَنگها که هفت و هشت ميزدند در هوا.
سرآخر، از پُشتنماهاش هم بود، گفتي تُنگهايي که جايْجايْ پشمالو
بودند؛ پيش ميرفتند بههزاران، بُلورسَرا راهاندازان، بساطي از نور و آفتابْ
چنان، که از پسِ آن، همه خاکستر مينمود و فرآوردهيِ شبِ سياه.
تابوتْگاهها
در اين منطقه يک عالمه حيوانهايِ کوچکِ با تنِ پنبهگون نيز يافت ميشدند.
رويِ آنها راه ميرويد و آنها باز درسته سرِ جاشان هستند، امّا استخواني واقع در
حدوداً يکسومِ ستونِ فقرات (حسابکنان از دُم)، اگر اينيکي آسيب ببيند، استخوانِ
همچين گُندهاي هم نيست، امّا اينيکي لِه، حيوان ميافتد عينِ يک بسته و وقتيکه
باز ميکنند استخوانه را فقط خميري درِش ديده ميشود که همچين چيزِ خاصّي هم نيست.
يک حيوانِ ديگر با ستونِ فقراتِ تابوتْگاه[6]، آراسته به طرحِ صليبي
زرد، گُندهتر از يک گاو. نزديکَش که بشويد، يکي از ضربههايِ پيدرپيِ چرخ و
واچرخيِ سُمها را نثارِتان ميکند، يکي از آن جفتکها را، رو به هر سمتي، چرخان
بر قسمتِ کون انگاري بر يک دندهيِ پيچ. دشمن از مبارزه بيرون، امّا نه قبلَش، و
چهبسا چهل و هشت ساعت بمانَد اگر لازم باشد، گامهايِ حيوانْکوکيوارِ خود را
باز از سر ميگيرد، رفتارِ تدفينِ درجهيِ يکِ او. چنان بيغش است تأثير، وقتيکه
دستهجمعي ديده ميشوند، بابا تابوتْگاه و بچّه تابوتْگاهها، آدم به رقّت ميآيد
در برابرِ اين تازگيِ بارزِ مرگ، که حالا ديگر خانوادهاي عمل ميکند.
گُمکُنج
حيواني بدونِ کِناره است، از همه زورمندتر، سهچهارمَش ماهيچه، در
بيرونَش سرتاسر، که همهجا حدودِ يک وجب و نيم کُلُفتي دارد. همهيِ تختهسنگها،
حتّي صيقليهاش، او توانَش را دارد که از آنها بالا برود.
اين پوستِ اينهمه بيشکل ميشود قلاّب.
هيچ حيواني به او حمله نميکند؛ بيش از آن بلند بر زمين که کرگدني بتواند
زيرَش کند، بلکه او پشتَش را به خاک ميمالَد، تنها سرعت است که در اين کار کم
دارد.
ببرها در کارِ او چنگالهايِ خود را ميشِکنند بي رخنه کردن بهِش؛ حتّي
يک کَک يا يک خرمگس، يک مارِ کُبرا جايِ حسّاسي بر او نمييابد.
و گرچه شِگفتانه در جريانِ همهيِ چيزهاييست که در گِرداگِردَش ميگذرد،
مگر گويي در قلبِ تابستان، او را هيچ حِس[7] يافت نشود.
برايِ تغذيه کردن، ميزنَد به آب؛ غليان و بهويژه جريانِ عظيمي از آب
همراهيْش ميکند و ماهيهايِ کاملاً بِکر ميآيند شناور شکم به هوا.
بيبهره از آب، ميميرد؛ باقي راز است.
ناشنوده نيست که تمساحهايِ خُردشده يافته شود بر کنارههايِ رودخانههايي
که او اغلب در آنها آمدوشد ميکند.
مشاهداتِ تازه
آنجا برخوردم به فليزها، بورابوها، کورنوآکها و گلّههايِ جهندگاني چُستتر
از جيرجيرکها، بهرغمِ هيکل و تنومنديشان، و بورِسْکها، پَخ و پشمالو مثلِ
پادَريها، نوآزيها و پْتِريگلوتها؛ بُربومهها که سوار بر هم اند مثلِ موجها
و پوشيده اند از پشمهايِ بلندِ سفيدِ ابريشموَش، شِرينوها و باراباتها، سنگين
همچو خِرس، خشن همچو مارِکُبرا، کلّهشق همچو گرگدنها؛ کلانژيوتِرمها،
اُسيوسپوراديها، بْرينوگودولهايِ صد دُم و سيستيدهايِ هميشه گيراُفتاده در
گياهان و به کارِ خَليدنِ پوستهها؛ تعدادِ زيادي از انگلها، اُبيوبورانهايِ با
راهنما (هيولاطورياي دوسومِ هيکلِ آنها که ميچسبند بهِشان برايِ همهيِ عمْر)،
شيريپِپودها که يک عالمه پايِ بيفايده دارند که ازِشان آويزان اند عينهو جامههايِ
پارهپوره، سُليدودييِرکولهايِ شيپوردار و کريپتوسْتارسيتهايِ با درازرودههايِ
بيروني، روتِريهايِ کُلاهکدار و اوروِلهايي که مثلِ دُرناها پرواز ميکنند، امّا
چندان گُندهتر از يک فندق نيستند، گروههايِ بيشمارِ سوپورينها، برونوآزها و
اورْوايها؛ و در همهجا تنبلکِرمهايِ خالمخاليِ بيخطر، امّا چنان شبيه به
ايکستييوکْسيلهايِ دهشتناکِ مکزيک که يک هراسِ همگاني بود با هر جنبشِ علف.
نژادِ اورْدها
در اين سرزمين، مردها بهره نميبَرند از زنها. کام که ميخواهند بگيرند،
فرود ميروند در آب، و آنوقت موجودي ميآيد به سويِشان کمي مثلِ سمورِ آبي،
البتّه بزرگتر، نرمتر هم (ديده ايد هرگز سمورِ آبي برود در آب؟ مثلِ دست ميرود
توش)، ميآيند به سويَش اين حيوانها و بر سرِ او نزاع ميکنند با هم، ميپيجند
به هم و چنان تنه ميزنند به هم که، اگر مَرده شناوري از چوبِ سبُک به چنگ
نياوَرَد، سرازير ميرود به قعر، هرچه هم که شناگرِ قابلي باشد و مثلاً بُکُن
باشد، اگر بتوانم بگويم، بر بسترِ رود. جانوره ميچسبد به او نَواروار و وِلَش
نميکند به ميلِ خودش.
آنچه بهويژه ميفريبايد در اين حيوانها، نرمشِ همراه با زور است. مرد
سرانجام قويتر از خود را مييابد.
ثروتمندها از آنها پرورش ميدهند برايِ خودِشان و مهمانهاشان.
آبگيرهايِ سترون هم مستقر ميکنند که بچّهها ميتوانند توش آبتني کنند.
و امّا پسرجوانهايِ بالغ، نخستين بارهايي که به رودخانه ميروند بايد
مواظبِشان بود، چون از لذّت و شگفتيِ ناگهاني، خيلي زود رمقِهاشان را از دست ميدهند
و وا داده کشيده ميشوند به قعر.
ميدانيم در اين باب که آب تا به چه حد خائن است. بايد، نه اينکه بهنسبت
از حال رفته اند، از آب کشيدِشان بيرون با کَرتهخالهها.
نوعِ لذّتْ مثلِ مالِ خودِ ماست، امّا هيچچي نيست توش برايِ زنها.
البتّه مثلِ همهجايِ ديگر، با اين همه، مردها از آنها مادر ميسازند و ميگذارندِشان
در سمتِ راستِ خود در بستر.
زنجيرهايِ در زنجير
مگر به وزنِ يک شعله نباشيد و کارها همه بر مُراد خواهد بود،
يک شعلهيِ نسيم، يک شعلهيِ برآمده از شُشي گرم و خونين،
يک شعله به يک کلام.
ويرانه با چهرهيِ مهربان و آسوده،
ويرانه جانِ کلام، ويرانه.
مگر به وزنِ يک لانهيِ بر دکلِ بادبانها نباشيد و کارها همه بر مُراد
خواهد بود.
يک لانهيِ در آسمان، يک لانهيِ تنهبندِ زنان.
يکي و نه بيشتر.
يکي و زنانه،
يکيزنانه.
در حقيقت
در حقيقت، وقتيکه ميگويم:
«بزرگ و پُرقوّه.
«چنين رَود مُرده.
«کدام است آن زنده
«که او کُنَد اين همه؟
مُرده، من ام.
در حقيقت، وقتيکه ميگويم:
«پدرومادر را در بازيِ خود
نگذاريد،
«جايي برايِ آنها نيست.
«و آن زن که زاييده است در
منتهايِ زورهايِ خود بوده است،
«نبايد از او بيشترَش را
خواست،
«و اينهمه داستانها نسازيد،
«بدبختي کاملاً طبيعيست.»
در حقيقت، زن من نيستم.
من راهِ نيک ام که هيچکَس را به بازگشت وا نميدارد.
من دشنهيِ نيک ام که دو ميسازد از هرجا که ميگذرد.
من ام که...
ديگران اند که نـِ...
بِبَريدَم
بِبَريدَم در يک کِشتي،
در يک کُهَنآرامْ کِشتي،
در سينهيِ آن، يا اگر ميخواهيد، در کفِ موج،
و گُم کُنيدَم، در دور، در دور.
در يراقِ زمانهاي کُهَن.
در مخملِ فريبندهيِ برف.
در نَفَسِ چند سگِ گِردِ هم آمده.
در فوجِ از توان افتادهيِ برگهايِ مُرده.
بِبَريدَم بدونِ شکستنَم، در بوسهها،
در سينههايي که بر آيند و نفس کِشند،
در فرشهايِ کفِ دستها و خندهيِ آنها،
در دالانهايِ استخوانهايِ دراز و مفصلها.
بِبَريدَم، يا بهتر، خاک کنيدَم.
من سَنج ام
در آوازِ خشمِ من تُخمي هست،
و هست در اين تُخمْ مادرم، پدر و فرزندانَم،
و در اين همه هست شادي و غمِ آميخته به هم وَ زندگي.
توفانهايِ عظيم که امدادَم داديد،
خورشيدِ زيبا که سنگَم انداختي،
نفرت هست در من، شديد و از زمانِ کهن،
و امّا برايِ زيبايي خواهيم ديد بعداً.
من راستش مگر به ورقههايِ نازکْ سخت نشده ام؛
اگر فقط ميدانستند که چگونه در اصل نرم مانده ام.
من سنج ام و مِه و آوازِ برفين،
ميگويم اين و به آن دارم يقين.
آينده
آنگاه که مُها،
آنگاه که مُها،
مُردابها،
مُرغواها،
آنگاهکه مُهاهاهاهاها،
مُهاهاسَردبادها،
مُهاهابيماريهاهاها،
سههِجاسههِجاهاهاها،
تبارْپاتَخْشايِمهدِکودکها،
گاوْمردْچهرْچوگاوها،
کونتَبارشُرشُريهايِ گَندا پيدا گَندا
زبانوَرپَليدسرها،
خفقانها، طاعونها، گنديدگيها،
بافتْمُردگيها، کُشتارها، بَلعِشها،
لَزِجها، منقرضها، نفرتانگيزها،
آنگاهکه عسل شود سنگآسا،
خون تباه کنند يخزارها،
يهوديهايِ سراسيمه شتابان به بازخريدِ مسيحا
آکروپوليس، سربازخانههايِ گشته بَدَل به کَلَمها،
نگاههايِ شبپرهسار، يا سيمِخارداروار، يا جعبهميخافزار،
دستهايِ تازهاي به حالتِ آبلَرزه،
مُهرهداراني ديگر از آسيابهايِ بادي ساخته،
افشرهيِ شادي بدَلشَوان به سوزندگي،
نوازشها به تخريبِ رنجآور، اندامهايِ سخت متّحدِ تن به مبارزهيِ تنبهتن
به شمشير، ماسهيِ نوازشگرِ اُخرايي تبديلشَوان به سُرب بر همهيِ ساحلدوستان،
زبانهايِ ولرم، گردشگرانِ پُرشور، بدلشَوان يا به گزليک، يا به سختْريگ،
زمزمهيِ دلپذيرِ رودها که روان اند بدلشَوان به جنگلهايِ طوطيها و
چکّشهايِ خودکوب،
آنگاه که مخوف ــ سرسخت سر برکِشد آخر،
نشانَد هزارکونِ پليدش را بر اين جهانِ بسته، مرکزي، و انگاري
آويخته به ميخ،
چرخان، چرخان بر خود بيآنکه هرگز بتواند در برود،
آنگاه که، آخرين شاخهيِ هستي، رنج، تيزنوکِ نابهکار، بمانَد بهتنهايي،
رشدکُنان به نازکسِرشتي،
بيش از بيش تيز و تابناوردني... و نـيستيِ سرسخت در همهيِ
گِرداگِردْ که پس مينشيند چو هراس...
آه! شوربختي! شوربختي!
آه! خاطرهيِ فرجامين، زندگيِ حقيرِ هر انسان، زندگيِ حقيرِ هر
حيوان، زندگيِ حقيرِ نقطهسان؛
ديگر هرگز.
آه! خالي!
آه! فضا! فضايِ نه لايهلايه... آه! فضا، فضا!
[1] ـ livre [ليور] واحدِ قديميِ سنجشِ وزن، بسته به منطقههايِ مختلفِ فرانسه برابر با 380 تا 552 گرم. نخواستم تبديلَش کنم به واحدهايِ وزنِ ايراني، و «نيمهکيلو» را ساخته ام، با فرضِ هر livre برابر با 500 گرم، تا عددهايِ استفاده شدهيِ هانري ميشو را دقيقاً نگه دارم.
[2] ـ Honfleur اُنفلور، نامي گويا اسکانديوناو و به يادگار مانده از وايکينگها، به احتمالِ بسيار به معنايِ «محلِ تلاقيِ رودي (سِن) که به دريا (مانش) ميپيوندد» يا «محلِّ پيچيدنِ رود»، بندري در شمالِ غربيِ فرانسه است با بيش از هزار سال گذشتهيِ تاريخي. معنايِ رايجتر و گويا نادرستِ اين نام «بندرِ پاييني» است.
[3] ـ Le Havre لو آوْر ،دومين بندرِ بزرگِ فرانسه، در شمالِ غربيِ اين کشور. اين بندر وَ بندرِ کوچکِ اُنفلور در دو سويِ خليجکِ روآن Crique de Rouen واقع اند، و فاصلهيِ ساحلهايِ آنها از همديگر بيش از حدودِ 10 کيلومتر نيست.
[5] ـ «تَهمَک» را توضيح ميدهم چون در برخي از جستارهايِ فرانسوي معنايي برايِ آن قائل شده اند که من از آن پيروي نکرده ام، و خوانشِ خودم را از متن ترجيح داده ام. تَهمَک، در اصل Darelette [تلفّظِ فرانسوي: دارُلِت، دارْلِت]، از ساختههايِ هانري ميشو، که من آن را به دليلِ صراحتِ متن، «حيوانيست که از هيچکَس نميترسد»، مرکّب از فعلِ انگليسيِ dare [دِر] به معنيِ «جرئت/جسارت/زَهره داشتن» حتّي تا حدِّ «پذيرشِ خطرِ مرگ» وَ «دليري کردن» گرفتم با پسوندِ تصغيرِ فرانسويِ lette که اسم و صفتِ مؤنّث ميسازد. به اين معني «جسورَک» و «زَهرهدارَک» و مانندِ آنها هم لابد شدني است. «تَهْمَک» را از «تَهْم»ِ پهلوي و فارسي به معنيهايِ «دليري» و «نيرومندي» و «جسارت» ساخته ام. با اين حال اغلب احتمال ميدهند که هانري ميشو اين نام را از ترکيبِ واژهيِ فرانسويِ dard [دار] (پس از تبديلِ d به e) ساخته است. dard در فرانسه به معنيهايِ «نيزه»، «نقشِ تزييني به شکلِ سرِ نيزه در معماري»، «اندامِ زهرناکِ برخي از حشرهها، يعني نيش»، «قلاّبِ ماهيگيري»، وَ «خوشهيِ ميوهدارِ درختهايِ سيب و گلابي»، و در فرانسهيِ ميانه نيز به معنيِ «نيزه» وَ مانندِ آن است. در اين صورت، از ميانِ انتخابهايِ بسيار، مثلِ نيشَک، نيشترک، نيشوارَک، نيزهوارَک، و غيره، ميتوان نامِ «گُلنوش» را هم «گُلنيش» کرد و «گُلنيشَک» يا «گُلنيشو» را ساخت، چون در پايانِ متن برايِ «گوش»ِ او توصيفِ «گُلوار» آمده است. در هر حال در هيچ جايِ متن نيامده است که او «نيش ميزند» يا «ميگَزد» يا «نيزه» مياندازد. از اين رو رابطهيِ آن با dard به نظرِ من قطعي نميآيد. او حتّي مارها را که «نيش ميزنند» و «گزنده» اند، «ميخورَد»، و گاوها را هم «مک ميزند» نه «نيش». او با تنپوشِ کيتيني و اندرونِ بسيار «نرم»ِ خود فقط سخت «جسور» و «شجاع» و با اين همه مغلوبِ «عنکبوتِ گورها» (مرگ) وَ تاروپودهايِ تنيدهيِ او (کفن و مثلِ آن) است در چند اصطلاحِ دو معناييِ زبانِ فرانسه (در پاراگرافِ چهارم) که يک معنايِ آنها عملِ «تار تنيدن/چرخاندنِ نخ و تار و غيره به دورِ قرقره» را ميرسانَد و معنايِ ديگرِشان بارِ جنسي دارد. به هدفِ رسا کردنِ متن در فارسي، من اين دو اصطلاح را با به کار زدنِ هر دو معنايِ آنها در ترجمهيِ خودم آورده ام.
[6]ـ تابوتگاه، catafalque [کتافالک، گرفته شده، در قرنِ هفدهم، از ايتالياييِ عاميانه به معنيِ «داربست»]، نامِ يکي از حيوان هايِ خياليِ هانري ميشو، در اصل سکّويي سنگي، مرمري، چوبي، و غيره است که تابوت بر آن ميگذارند، موقّتي يا دائمي. همچنين، نعشکِشِ بزرگ و باشگوه، با اتاقکي ضريحوار، برايِ تشييعِ جنازهيِ بزرگان که گاهي اسبهايِ بسيار آن را ميکشند و جنازه را به آرامگاه ميرسانند. ميشو در جاهايِ ديگر نيز اين واژه را به کار ميزند.
[6]ـ تابوتگاه، catafalque [کتافالک، گرفته شده، در قرنِ هفدهم، از ايتالياييِ عاميانه به معنيِ «داربست»]، نامِ يکي از حيوان هايِ خياليِ هانري ميشو، در اصل سکّويي سنگي، مرمري، چوبي، و غيره است که تابوت بر آن ميگذارند، موقّتي يا دائمي. همچنين، نعشکِشِ بزرگ و باشگوه، با اتاقکي ضريحوار، برايِ تشييعِ جنازهيِ بزرگان که گاهي اسبهايِ بسيار آن را ميکشند و جنازه را به آرامگاه ميرسانند. ميشو در جاهايِ ديگر نيز اين واژه را به کار ميزند.
Henri Michaux
Mes
propriétés
(1929)
Pages choisies
[Anthologie établie par l'auteur : L'Espace du
dedans (1927-1959)] Gallimard, 1966
Traduit
en persan par
Mahmood
Massoodi
1er
février 2015
©
Tous droits réservés.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر