در بخش اول این شعر، صدای برآمده از ارزش های جامعه ای پدر/ مرد سالار، زن را خطاب می کند و در بخش دوم، این صدای زن است که می خواهد خود را از تمام ارزش هایی که آن جامعه، همانند تارِ عنکبوت، بر او تنیده، رها سازد.
"انسانم من"، از سومین دفتر شعرِ پرتو، به نام "زمینم دیگر شد"، چاپ دوم، انتشارات سندباد، لس آنجلس، 2005، برگرفته شده است.
طرح روی جلد کتاب، از نگار آثاری است.
انسانم من
قامتْ، خميده کن
در فراخنای زمين،
بهپوشان رخسارت را
از آفتاب و مهتاب
چون زنی.
شکفتگیِ اندامت را
دفن کن در گودالِ زمان،
تارهای رمنده گيسويت را
بهخاکسترِ اجاق بسپار
و نيرویِ ملتهبِ دستانت را
در رُفت وُ روبِ خانه
چون زنی.
شورِ کلامت را
بهميران در تباهیِ سکوت،
از خواهشهايت شرم کن
و شيدايیِ جانت را
بهحوصلۀ باد بسپار،
چون زنی.
در آينۀ کدرِ حسد
خود را بيارای،
تباهیِ جهل زينت کن
و بهمُردابِ حسرت
مهمان شو
چون زنی.
تا خدايگانت بهخوشکامی
در تو برانَد
انکارِ خويشتن باش
چون زنی.
* * *
میگريم، میگريم.
در سرزمينی که مهرِ نادانی
گَزندهتر است
از دانايیِ نامهربان،
بر زادنم میگريم
چون زنم.
میجنگم، میجنگم.
در سرزمينی که
نريانِ تعصب
در فاصله خانه تا گور
ماق میکشد،
همراه با زادنم میجنگم،
چون زنم.
پلک برهم نمیگذارم
تا فرونشوم
بهسنگينیِ خوابی که برايم ديدهاند،
و میدَرَم پيراهنِ وهمی را
که بر عريانیِ انديشهام دوختهاند
چون زنم.
عشق میورزم با خدای جنگ،
تا دفن کنم
تيغه کهنِ خشماش را،
میجنگم با خدایِ تاريکی
تا بتابانم روشنانِ نامم را
چون زنم.
بهدستی مهر و دستی کار،
هستی را بهطرحِ شکوهمندیام
پی میافکنم،
و در بستر ابر
مینشانم عطرِ لبخندم را
تا بارانی خوشبوی
بشکفد تمامِ عشقههای جهان را،
چون زنم.
کودکانم را بهضيافت نور میبرم،
مردانم را بهجشن آگاهی،
چون زنم.
عصمتِ بیزوالِ زمينم،
شوکتِ پُر دوامِ زمانم،
چون انسانم من.
۱ نظر:
روند رشد يك دختر به زن بودگي و انسان شدن هم در شعر ديده مي شود .
ما در ضيافت نوريم و جشن آگاهي !
ارسال یک نظر