پیوند سرای نویسندگان، شاعران و هنرمندان سکولار دمکرات ایران

پیوند سرای نویسندگان، شاعران و هنرمندان سکولار دمکرات ایران

۱۳۹۳ اسفند ۲۱, پنجشنبه

رنگ های بی فرجام، ترانه های بی هنگام؛ نگاهی به "پریدن به روایت رنگ" نوشتۀ لیلا صادقی / امین حیدری

در پریدن به روایت رنگ سیاست اخته است: در حد یک کنش مبهم و بی‌دلیل و بی‌منطق؛ در توقف یک نمایشگاه نقاشی. چرا باید همدردی کنیم؟ چرا با یک هیچِ کامل باید همذات پنداری کنیم؟ چه شده؟ سر و ته کجاست؟




1. دیشب به دستشویی رفتم ****. بعد بیرون آمدم ----. چشمانم باز شده بود O_O. کمی دور خودم چرخیدم LM. گرسنه شدم و سُکان مغزم به دست معده‌ام افتاد ]. به آشپزخانه رفتم و چند تکه پیتزای باقی مانده را خوردم qp. به ساعت نگاه کردم ». چشمانم را مالیدم و دوباره نگاه کردم ¿. تلویزیون را روشن کردم •. کمی که نگاه کردم خاموشش کردم n. این بار رایانه را روشن کردم :. خبری خواندم که خیلی ناراحت کننده بود L. بعد از کمی گشت و گذار خبری خواندم که خیلی خوشحال کننده بود J. احساس کردم حالا وقت آن است که چیزی بنویسم @.

2. ز دستم بر نمی‌خیزد که یک دم بی تو بنشینم، به جز رویت نمی‌خواهم که روی هیچ کس بینم. من اول روز دانستم که با شیرین درافتادم، که چون فرهاد باید شست دست از جان شیرینم. تو را من دوست می‌دارم خلاف هر که در عالم، اگر طعنه است در عقلم اگر رخنه است در دینم. و گر شمشیر برگیری سپر پیشت بیندازم، که بی شمشیر خود کشتی به ساعدهای سیمینم. برآی ای صبح مشتاقان اگر نزدیک روز آمد، که بگرفت این شب یلدا ملال از ماه و پروینم... چرا دوست داریم سعدیِ این خطوط را ادامه دهیم؟

3. من دهقان زاده ای هستم به عصر پادشاهی کبیر؛ آیا تمام کِبارت حضر‌ت‌اش مرا نان جوینی هم می-ارزد؟ من کنیزکی هستم به دربار سلطانی که عشق‌اش ثبت در جریده‌ی عالم است؛ آیا خطی از آن جریده‌ی منحوس هم جوهر خود را از حیات به یغما رفته‌ی من می‌گیرد؟ من کارگری هستم لا به لای آجرها و ماسه و خاک؛ آیا حنجره‌هایی که عظمتِ فردای بنا را نوچ نوچ می‌کنند، لحظه‌ای نجوایی از هستی من را در خود دارند؟

4. فرهاد؛ ای کاش تیشه به جای کوه بر مغز پست تو می‌خورد و تمام می‌کرد این صورتِ عفونیِ کنشِ هورمونی را که ندیده و بی‌دلیل به عشقی شیرین افتادی و سرنوشتی تلخ یافتی و آه... آه... آه... . خسرو؛ تمام حیات‌ات و تمام جوهری که از قلم تراوید و تو را ثبت کرد تهوعِ رذیلانه‌ی مغزی حقیر بود که جایش نه در قاب‌های مطلای فروشگاه‌های لوکس که در زباله‌دانی¬های شهر است؛ لای خاک است. تو پادشاه شهری بودی و تمام همت‌ات همخوابگی‌های شیرین شد؟ مُلک را ننگ؛ مُلک را شرم؛ مُلک را تفو؛ وقتی که مَلِک تو باشی. شیرین نماد حقیرانه‌ترین وجوه حیات یک شهر است.

5. «1. کسی که سانتی‌مانتال است به راحتی تحت تأثیر احساساتی مثل عشق، شفقت، اندوه و غیره قرار می‌گیرد جوری که اغلب برای دیگران احمقانه به نظر می‌رسد. 2. بر اساس یا در ارتباط با احساساتتان تا بر پایه ی دلایل عقلایی. 3. یک داستان، فیلم، کتاب و غیره که سانتی‌مانتال است با احساساتی نظیر عشق و اندوه سر و کار دارد؛ گاهی به گونه‌ای احمقانه و ریاکارانه.» فرهنگ لغت لانگمن؛ واژه¬ی سانتی‌مانتال.

6. گاهی درباره‌ی هنر به غلط می‌گویند که در محدودیت رشد بیشتری می‌کند. ابداً اینطور نیست. هنر نیازمند آزادی است تا بتواند بروز پیدا کند. مهمترین رکن آن است که هنرمند بیان و رسانه‌ی درست خود را بیابد و این یافتن بیش و پیش از هر چیز نیازمند آزادی است. اگر کسی نتواند بیان خود را بیابد خیلی ساده به بیهوده‌گویی می‌افتد. اما در چنین شرایطی حکم چیست؟ طبیعتاً بعضی‌ها نبوغ نوشتنِ آن‌چه می‌خواهند و رد کردن آن از چراغ قرمز محدودیت‌ها را دارند و بعضی نه! اگر این توانایی نیست الزامی نیست آدم خودش را به در و دیوار بزند و یک مشت اراجیف تحویل دهد. خیلی ساده آن کار را نکند! صبر کند تا شاید وقتی دیگر. بیایید یک مثال ساده را بررسی کنیم. ممکن است من به عنوان یک نویسنده بخواهم از روابطی در اتاق خواب بنویسم که عرف و قانون مرا از آن نهی می‌کند. خب چه الزامی وجود دارد که من از اتاق خواب یک فاکتور مسخره را بردارم و روی کاغذ بیاورم: «می‌روی می‌خوابی و بالش را از زیر سرت می‌کشم و هر دو می‌زنیم زیر خنده. آنقدر می‌خندیم که اشک از چشم-هایمان راه می‌افتد...» چرا باید دو نفر از چنین حادثه‌ای اینقدر بخندند؟ آخر ما هم خودمان دستی در طنز داریم. کجای این کارِ مسخره طنز است؟ کجاش خنده‌دار است؟ یک شوخی مضحک که به زور قرار است خنده را به خواننده بخوراند. از منظور دور نیفتیم: به هر قیمت نوشتن خیلی ساده به بیهوده نوشتن منجر می‌شود.

7. اگر وحشی و نظامی زنده می‌شدند و دوباره عزم نوشتن شیرین و فرهاد و خسرو را داشتند و همان که پیشتر از قلم‌شان رفته بود را بر صفحه می‌آوردند، آیا شایسته‌ی رد و انکار به عنوان نویسنده‌هایی بی درد و بی‌استعداد نبودند؟ شیرین و فرهاد و خسرو اگر هنوز هم خوانده می‌شوند یکی به خاطر نظم زیبای کلمات‌اشان است و دیگر آنکه ردی از عشقی را دارند که در وجود ما نیز هست. یعنی که آن داستان‌ها اولاً با کلام‌اشان برای جان حال آورند و ثانیاً ما به ازایی در دنیای زیسته‌ی ما دارند. اما این ما به ازاء، تمام دنیای ما نیست؛ اتفاقاً آن آثار را از یک سو نیز به شدت باید محکوم کرد: اینها از قلم کسانی می‌آید که اعتراض را نیاموخته‌اند و جهان‌اشان یک سر قبول است و تسلیم. وگرنه که در دنیای آن‌ها هم فقر بوده، فساد بوده، نظام مستکبر بوده، بند و زنجیر و حبس بوده، و چندین و چند چیز دیگر که هر کدام را باید معترضانه دید. اما تمام همت آن‌ها به یک عشق پر آه و سوز تقلیل یافته. وقتی می‌خواهیم خواننده‌ی آن آثار شویم باید حواس‌امان باشد که وجه غالب این ادبیات، ادبیاتِ فراموشی است. ادبیات منقلی است. ادبیات متعهد نیست. ادبیاتی نیست که بازنمونی باشد از جهان واقع. ادبیاتی است در فروکاستنِ حیات به ترشحات‌اش. که اتفاقاً این ترشحات هم در جای خود محترم‌اند اما تمام زندگی که در آنها خلاصه نمی‌شود. حالا چه باید گفت درباره ی نویسنده‌ای که داستانی می‌نویسد و از همان شیرین و فرهاد و خسرو الهام می‌گیرد [مثلاً] اما نه آن زیبایی را دارد و نه حتی عشقی که بیان می‌کند برای خواننده، ما به ازایی می‌یابد؟

8. درپریدن به روایت رنگ عشق اخته است: کدام میل؟ به کدام شخصیت؟ بر اساس چه منطقی؟ عشقی که این‌ها را نداشته باشد در حد یک شرح حال مجازی مطرح است؛ نهایتاً چند ریزناله: «هنوز به استکانم فکر می‌کنم که توی سینه‌ام اسکان کرده و به مشت‌هایی که روی شیشه‌هایم امکان دارند. شانه‌هایم را بالا می‌اندازم و یک قلپ دیگر از چایم را سر می‌کشم که سرد شده، ولی با این قلپ استکانم را تا ته خالی می‌کنم و برهوت می‌شود و بلند می‌شوم می‌روم یک استکان چای دیگر می‌ریزم. برای تو...» می‌خواهم نویسنده را تکمیل کنم: آه... آه... آه...

9. در پریدن به روایت رنگ سیاست اخته است: در حد یک کنش مبهم و بی‌دلیل و بی‌منطق؛ در توقف یک نمایشگاه نقاشی. چرا باید همدردی کنیم؟ چرا با یک هیچِ کامل باید همذات پنداری کنیم؟ چه شده؟ سر و ته کجاست؟

10. «نگاه می‌کنی به آن طرف پنجره، به آن ساختمان نیمه کاره ای که سمفونی بزرگی راه انداخته است با مته و دستگاه برش و جوشکاری‌اش و کارگرها در طبقه‌ی دومش با ترنم آهن‌هایی که سوراخ می‌شوند و بریده می‌شوند و جوش می‌خورند، با چکش‌هایشان می‌کوبند به لولاهای در و با اره‌هایشان که می‌روند و می‌آیند، برشی را عمیق‌تر می‌کنند. برشی به قطعیت دو تکه شدن یک چوب و تاقچه‌ای که در کنج یکی از کنج‌های خانه ساخته می‌شود. تاقچه‌ای که بعدها شاید یک آینه شمعدان را جا بدهد روی خودش به نشانه‌ی یک عروسی با شکوه و شاید هم یک عکس یادگاری از مرگی با شرافت که روی تاقچه با هر بار نگاه یک بار زنده می‌شود... کارگرهایی که مشغول جا به جا کردن تیرآهن‌ها و سنگ و سیمان و یونولیت به این طرف و آن طرف می‌روند و می‌آیند، نت‌های این کنسرت با شکوه را به لرزه در می‌آورند و یک گونی سیمان تالاپ از یکی از طبقه‌ها می‌افتد پایین و یکی دیگر تالاپ.» کاش هیچ‌وقت آن‌قدر شاعر نشویم که از ساختمان‌های نیمه‌کاره صدای سمفونی بشنویم. کاش هیچ‌وقت آن‌قدر تغزل مغزمان را فرا نگیرد که بخواهیم جا به جایی کارگران را نُت ببینیم. کاش سرشکسته بگذریم شرمسار ترانه‌های بی‌هنگام خویش.

11. سکوت بهترین چاره برای زمانی است که حرفی برای گفتن نیست. سکوت بهترین چاره برای زمانی است که منتهای هنر آدم چیزی در حد و اندازه‌ی «من و عاشقانه‌هایم، همین الان، یهویی» می‌شود. سکوت بهترین چاره برای زمانی است که آدم خیال می‌کند
@JL:]n¿»pq، کلماتِ سترون‌اش را آبستنِ چیزی نو می‌کند؛ که اگر آبستن هم کند این نطفه جنینی به مرگ نشسته است. سکوت بهترین چاره برای زمانی است که آدم نه در عشق حرفی تازه دارد و نه در نظم کلمات.

12. «زن دلش می‌خواهد به تو بگوید دوستت دارد، ولی احساس می‌کند استکان‌اش دارد لبریز می‌شود. احساس می‌کند دیوار حرفش را نمی‌فهمد، مبل نمی‌فهمد. چراغ نمی‌فهمد. گلدان نمی‌فهمد. این پرده‌هایی که هی باد را توی خودشان پنهان می‌کنند، نمی‌فهمند. در نمی‌فهمد که هی باز می‌شود. کلید نمی‌فهمد که هی می‌چرخد. مشت نمی‌فهمد که هی می‌کوبد روی شیشه -بعضی وقت‌ها خودش هم حرف خودش را نمی‌فهمد...» ما هم در، ما هم دیوار، ما هم گلدان و کلید و چراغ. ما هم یک مشت که بر شیشه کوبیده می‌شود. ما هیچ، ما نگاه...

برگرفته از سایت آکادمی هنر، مجموعه پژوهشی، تحلیلی، و خبری
 10 بهمن 1393


هیچ نظری موجود نیست: