"دکتر
گلاس" / اثرِ یلمار سؤدربری / برگردان سعیدِ مقدّم
"دکتر
گلاس" در رمانِ یَلمار سؤدربری، کاراکتر داستانیی غریبی است. از سویی او به کاراکترهای داستانیی بزرگی مانندِ "مستر هاید" شبیه است و از سویی دیگر نسبتی فلسفی و
فکری با الگوهای ابَرانسانیِ نیچه بههم میرساند.
در این صد و چند سالی که از زمانِ انتشارِ
این کتاب میگذرد، پیرامونِ شخصیّتِ دکتر،
نظرهای گوناگونی ایراد شده است. برخی او را یک شارلاتان خوشگذران و یک آتهئیستِ
گمراه به شمار میآرند. برخی دیگر بر این عقیدهاند که نویسنده، این شخصیّت را هم برای پردهبرداری از چهرهی واقعی خود و هم معشوقهی خود که در اینجا خانم
گرگوری "۱" الگوی آن است، آفریده است.
مشکل است در این باره داوری کردن. این اثر
یکی از معروفترین رمانهای آغاز قرنِ بیستم سوئد است. مانندِ تمامِ نویسندههای
بزرگ، سؤدربری آن را در نهایتِ راستی و سادگی نوشته است. دکتر گلاس، فرمِ خاصی
ندارد. پیچیدگی از آن نوع که خواننده را در زمانهای پیش و پسرونده و برعکس
سرگردان کند، در آن به چشم نمیخورَد. در اینجا انسانی را داریم که با نوشتن˚ دارد
خود را معرّفی میکند. او از آغاز موادِ داستانی را روی میز میریزد و با متانت و
شکیبایی آن را مورد به مورد تشریح میکند. داستان، داستانِ انسان و هوسها، وسوسهها،
احساسات و افکارِ نهانی او است. امّا آنچه در نهایت شخصیّتِ دکتر گلاس را در این
داستان رقم میزند، شرایطِ اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی حاکم بر زمانهی او است.
دکتر، افکارِ تندی نسبت به جامعه، مردم و
شیوهی زندگی آنها دارد. مذهب، اخلاق و رفتارِ آنها را برنمیتابد. در باورهای
خود آشتیناپذیر مینماید. این واکنشِ خاموشِ او در رابطه با مذهب، در تنفّرِ او
از کشیش گرگوری، تبلور یافته است. دکتر، از این مردِ روحانی بدش میآید. این کشیش
او را به یادِ شوپنهاور میاندازد.
میگوید: "این فیلسوفِ عبوس شبی طبقِ معمول در کنجِ کافهای
نشسته بوده که درِ کافه باز میشود و فردی با قیافهای کریه میآید تو. شوپنهاور
با ترس و نفرت نگاهی میاندازد به او، چهره درهم میکشد و از جا برمیخیزد و بنا
میکند با عصایش به سرِ او ضربهزدن؛ فقط به دلیلِ این که قیافهی طرف تو ذوقش
خورده." "٢"
تصویری از رستوران بِرنس در سال انتشار کتاب دکتر گلاس
دکتر گلاس میگوید: البته من شوپنهاور
نیستم. امّا در ادامهی این جستار خواهیم دید که از تیره و تبارِ او است.
بعدها یکی از مراجعینِ دکتر که زنِ زیبایی
است، همسر کشیش از آب درمیآید. این زن اسیرِ سرپنجهی دیوِ هوسها و وسوسههای
کشیش است. او از دکتر یاری میخواهد که به شیوهای که میتواند، کشیش را از سرِ
راهِ او بردارد. در پاسخ دکتر، در بارهی این که چرا از کشیش جدا نمیشود، زن میگوید
که این کار غیرِ ممکن است. او – کشیش - اعتقاداتی دارد که بر اساسِ آنها زندگی میکند
و خود را مالکِ ابدی همسرِ خویش به شمار میآرد. زن˚ گزک به دستِ دکتر میدهد، که
سمبلِ کراهت و زشتی را در نگاهِ خود، نابود نماید.
شیرازهی داستان دکتر گلاس این تراژدی است. سؤدربری این داستان را با یادداشتهای روزانهاش تنظیم کرده است. او مینویسد که نوشتن بهانهای است، فقط به خاطرِ این که دستش حرکت کند. میگوید: "آنچه را دیروز نوشتم امروز نمیخوانم و فردا هم نوشتههای امروزم را نخواهم خواند." "٣"
شیرازهی داستان دکتر گلاس این تراژدی است. سؤدربری این داستان را با یادداشتهای روزانهاش تنظیم کرده است. او مینویسد که نوشتن بهانهای است، فقط به خاطرِ این که دستش حرکت کند. میگوید: "آنچه را دیروز نوشتم امروز نمیخوانم و فردا هم نوشتههای امروزم را نخواهم خواند." "٣"
بر این نوشتهها سایهی غمآگین، نومیدانه
و نامهربانانهی احساساتِ دکتر سنگینی میکند. با دقیق شدن در این احساسات است که
میتوان افکارِ او را بازخوانی کرد. به سرمنشاء آنها نزدیک شد و ریشههای آنها
را بررسی نمود.
دکتر در حالی که کُشتنِ کشیش گرگوری را تدارک میبیند، اندکی دچارِ عذابِ وجدان میشود. برای توجیه کارِ خود، وظیفهاش را که یاریرساندن به زنِ زیبا و بینوای کشیش است به رُخ میکشد؛ امرِ بیاعتباری که، با توجّه به بیاعتنایی او نسبت به بیمارانِ دیگری که از او به عنوانِ مثال برای سقطِ جنین یاری میخواهند، نقشِ برآب میشود. واقعیّت این است که دکتر این زن را دوست دارد. میخواهد او را تصاحب کند و چه بهتر که همسرِ او یعنی کشیش را، با ترفندهای پزشکی به دِرِک واصل کند. دوگانگی شخصیّتی او عینِ یگانگی او است. او از طرفی برای خود اعتبار و احترامی در جامعه کسب کرده است، و از طرفی هم با آگاهی تمام دشمن آن است. مستر هایدِ درونِ او از هر آنچه اخلاقی است و از هر آنچه ترحّمانگیز است به فغان میآید. دکتر گلاس، همانطور که دکتر جکلیل، در رمانِ دکتر جکلیل و مستر هاید، نوشتهی ر.ل. استیونسون، میان این که خود وظیفهاش را انجام میدهد، و مستر هاید به تجاوز و قتل دست مییازد، اختلافی نمیبیند. لذا با خیالِ راحت دست به کار میشود.
دکتر در حالی که کُشتنِ کشیش گرگوری را تدارک میبیند، اندکی دچارِ عذابِ وجدان میشود. برای توجیه کارِ خود، وظیفهاش را که یاریرساندن به زنِ زیبا و بینوای کشیش است به رُخ میکشد؛ امرِ بیاعتباری که، با توجّه به بیاعتنایی او نسبت به بیمارانِ دیگری که از او به عنوانِ مثال برای سقطِ جنین یاری میخواهند، نقشِ برآب میشود. واقعیّت این است که دکتر این زن را دوست دارد. میخواهد او را تصاحب کند و چه بهتر که همسرِ او یعنی کشیش را، با ترفندهای پزشکی به دِرِک واصل کند. دوگانگی شخصیّتی او عینِ یگانگی او است. او از طرفی برای خود اعتبار و احترامی در جامعه کسب کرده است، و از طرفی هم با آگاهی تمام دشمن آن است. مستر هایدِ درونِ او از هر آنچه اخلاقی است و از هر آنچه ترحّمانگیز است به فغان میآید. دکتر گلاس، همانطور که دکتر جکلیل، در رمانِ دکتر جکلیل و مستر هاید، نوشتهی ر.ل. استیونسون، میان این که خود وظیفهاش را انجام میدهد، و مستر هاید به تجاوز و قتل دست مییازد، اختلافی نمیبیند. لذا با خیالِ راحت دست به کار میشود.
در بالا نوشتم که دکتر احساساتی غمآگین،
نومیدانه و نامهربانانهای دارد.
حال این احساسات را یک به یک واکاوی میکنم.
دکتر مردِ تنهایی است که خود را از رابطهی
جنسی محروم و محکوم به تنهایی شده است. میگوید:
"روزهای
گرفته و تیرهای دارم. شادمان نیستم. با این همه نمیخواهم جای کسِ دیگری باشم ...
اوایلِ جوانی به خاطرِ خوشقیافه نبودنم، رنجِ زیادی کشیدم. من که اشتیاقِ زیادی
داشتم که زیبا باشم، خودم را هیولایی زشت تصوّر میکردم." "۴"
او در خلاء زندگی میکند، نمیتواند در
دیگران احساسی برانگیزد و از این رهگذر دچارِ "احساسِ بیم و انزجار"
است. نومیدی او ریشه در این شیوهی زیستی و این
احساسات دارد.
دکتر در موقعیّت و حالتی که دارد، اخلاق
را از بنیاد پوچ ارزیابی میکند. ارزیابی او چنین است:
"اخلاق
دایرهای است که با گچ، دورِ خروسی بکشند تا از محدودهی آن نیاید بیرون. اخلاق، بندی است که کسی را که باورش دارد با آن میبندند." "۵"
دکتر در جایی از این رمان، فردریش نیچه را
جوان شلّاق به دست مینامد. همو که میگوید: "به سراغِ زنان میروی شلّاق را فراموش
نکن!"، امّا خود در دایرهی اخلاق نیچهوار داوری میکند. نیچه اخلاق را خاص بردگان
میدانست و آنها را ضعیف میشمرد و برآن بود که زندگی ارادهی معطوف به قدرت است.
دکتر گلاس در موقعیّتی قرار دارد که صاحبِ قدرتی است. جامعه را در چنگال فقر و
فحشا گرفتار مییابد. اخلاق جاری جامعه را، چنان که خود نمایندهی آن است،
ریاکارانه ارزیابی میکند. او بیانگر نیهلیسم در بُعدِ پوچانگاری آن است. این
انگاره قدرتی نفی کننده برای او همراه دارد. در سایهی این قدرت، جامعهی پسامدرن
سوئد را در آغازِ قرنِ بیستم، همراه با دین و اخلاق و فرهنگ و تمامِ مظاهر پوشش دهندهاش
نفی میکند. بعید نیست که سؤدربری، در هنگامِ نوشتن رمانش، چنین پیامی را در نظرِ
خویش میپروریده است. او در داستانهای کوتاهش نیز، با بازآفرینی کاراکترهای به
یادماندنی که اغلب از میانِ طبقاتِ متوسط یا پایین برمیگزیده، جامعه زمانِ خود را
بیرحمانه نقد کرده است. امّا نقدِ دکتر گلاس از روزگارِ انتشارش تا به امروز،
ادامه داشته و کُشتنِ کشیش گرگوری به مثابهِ انگیزهی نیرومندی برای اندیشیدن در
فلسفهی پسزمینهی این داستان درآمده است.
* انتشارات میلکان، تهران بهارِ ۹۴
ویراستهی ناصر زراعتی
۱- یلمار سؤدربری، ٢۹ ساله بود که با مرتا
آبهنیوس ازدواج کرد. مرتا به خانوادهای بسیار ثروتمند تعلّق داشت و پدرش برای آنها
عروسیِ شاهانهای تدارک دیده بود. آنها سه کودک به دنیا آوردند. ده سال پس از ازدواجشان،
یلمار سؤدربری موفق شد، زنِ خود را با همیاری دوستانِ با نفوذش دیوانه جا بزند.
کسی از آن زنِ بینوا حمایت نکرد و او در فقر و تنهایی چشم از جهان فرو بست. امّا
جریان بدین گونه بوده است: در آن زمان یلمار سؤدربری با همسرِ ناشرِ کتابهای خود
یعنی لیسن بونییر، رابطهی عاشقانهای برقرار کرده بود. میخواست با او ازدواج
کند. زنِ سؤدربری با آگاهی یافتن از آن، حسادت و بیقراری نشان میداد. او بیمار
بود و رماتیسم داشت و نمیتوانست از عهدهی کارهای خود برآید. لذا نامهای به
معشوقهی همسرش مینویسد و از او یاری میطلبد. این زن، لیسن بونییر، معشوقهی
نویسندهی بزرگ، اوّل برنامهای میریزد، که مرتا در بیمارستان بستری شود. بعد به
دوستِ نزدیکِ خود اولوف کینبری، که بزرگترین روانشناسِ دورهی خود بود، توسل جسته
و او که رئیسِ بیمارستان هم بود، در پروندهی مرتا، زنِ بیکس و تیپاخورده مینویسد،
که او از یک دیوانگی نامشخّص رنج میبرد و باید در جایی دور از دسترسِ همگان بستری
شود. دکتر اولوف کینبری، امضای خود را در زیرِ پروندهی مرتا با سوگند به شرف و
وجدانِ خود تزیین کرده است. سؤدربری در سالِ ۱۹۴۱ از دنیا رفت. این مدارک بعدها
توسط پزشکان از جمله بیورن سالین و یوهان کولبری و سؤدربری شناسان افشا شده است. در
این مدارک میخوانیم که مرتا فقط بیماری رماتیسم داشت و دیوانگی او ساختگی و توطئهی
همسر و معشوق و بزرگترین روانشناس آن روزگار بوده است. نگاه شود به روزنامهی
آفتون بلادت ٢٣-۰۹-٢۰۱۴.
٢- ص. ۱۱- ۱٢
٣- ص. ۱۵
۴- ص. ۹۵
۵- ص. ۱٣٢
این کتاب را میتوان با تماس با
ایمیلهای زیر تهیّه کرد:
تهران
گوتنبرگ
اسد رخساریان
سپتامبر ٢۰۱۵
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر