وقتی که کوه
سینه ی فرهاد را شکافت
با همان هلال قدیمی
و عشق، خوابِ همیشه ی
شیرین را بُرید
(منصور خاکسار، آنسوی برهنگی)
شیرین را بُرید
(منصور خاکسار، آنسوی برهنگی)
من در این
یادداشت ها میخواهم از لابه لای شعرها و نوشته های منصور خاکسار به ذهنیت چند
پاره ام دربارۀ چرایی مرگ او، و ساعتِ مرگِ خودخواسته اش سر و سامان بدهم. در
این رهگذر، تلاش میکنم مرگ را به عنوان یک گفتمان در آثار او،
همراه با درون مایه های مالوف شعر منصور
(سرزمین، آینه، سایه، شب، بوف پیرمرد، افعی و ....) جستجو کنم. مرادم از گفتمان
مرگ، این است که به مرگ، به شکل یک روند نگاه کنم و نه فقط به صورت
یک فرآیند. با این توضیح که: «روند»، مفهوم نظریِ شبکه ای از «فرایند»های بیشماری
است که،در طول زمان در هم میتنند و
تکوین یک پدیده را سبب میشوند.
یک
کلام آخرِ منصور خاکسار این گونه آغاز میشود:
مرگ
پاره ی اثرگذاری از زندگی است. حتی اگر به هنگام پیش نیاید. چون پذیرش نهایی
بسیاری از آرزومندان عدالت و یا جان های حساسی چون صادق هدایت و غلامرضا تختی، که به
مرگشان زیاد اندیشیده ام....[i]
از کلام آخر
دو دست نوشته
پیش روی ماست: یکی متنی که چرکنویس است و در سبد زباله ی محل کار منصور یافته اند،
و دیگری، متنی پاکنویـس شده – اما هنوز با چند خط خورده گی – که کنار پیکر بیجان
او، در اتاقش پیدا شده است. در متن اول، به جای
"جانهای حساسی"، آمده "آدمهای حساسی" ، و به جای "زیاد
اندیشیده ام" آمده "بارها اندیشیده ام" . جمله ی اول در هر دو متن
یکی است؛ اشاره ای به جاری بودنِ مرگ در زندگی و تأکید بر اثرگذار
بودن آن.
برای بسیاری که
از نزدیک با منصور و با منشِ او در زندگی آشنا بوده اند، باز خوانی این متن، و
پذیرش مرگِ خود خواسته ی او، سنگین و بهتآور است: شاعرِ محجوب و عدالتخواهِ تبعیدی
، دوست محبوب و فروتن همگان، چگونه میتواند دست به خودکشی بزند- آن هم سه روز مانده به سال نو و در
آستانه ی هفتمین دهه ی عمر؟ منصور در آن ساعات آخر به چه چیز میاندیشیده؟ آیا آن کس
که به
دست خویش چراغ زندگی اش را خاموش میکند، میتواند از مرگی اثرگذار سخن
بگوید؟ مگر نه این که مرگِ اثرگذار، مثل شهادت، یا مانند مرگ تراژیک در
اسطوره های کهن، ناظر بر جاودانگی و نامیرایی کسی است که میمیرد؟
منصور خاکسار درهمان متن مینویسد:
این جمله برای
من، یاد آور بخشی از یادداشت خودکشیِ مایاکوفسکی شاعر آرمانخواه شورویِ سابق است،
که سه ربع قرن پیش، در کنار بسترِ مرگ، از خود به جا گذاشته بود:
... مادرم، خواهرانم، دوستان من: مرا ببخشید! این راهی نیست که بتوانم به دیگران توصیه اش
کنم، اما تنها راهی است که پیش پای من مانده است....[iii]
او در جای دیگری
از همین یادداشت می نویسد:
من برای همه میمیرم...[iv]
در کلام آخر
منصور و در یاداشت خودکشیِ مایا کوفسکی، پارادوکس مشترکی وجود دارد که ناشی از نقش
دوگانه ی "روشنفکری عدالتخواه" و "انسانی دردمند و مستأصل"
است. هر دو، از یک سو به مرگی خودخواسته تن میدهند- هردو هم میدانند که جهانی
دیگر و روانی جاوید وجود ندارد و هرچه هم که هست، همین است که هست- از طرف دیگر، هر
دو بیم آن را هم دارند که این عمل به راهبردی همگانی در جامعه تبدیل شده و در
روحیه ی "توده ها" و در عزمِ جزمِ پویندگان راه آزادی و برابری خللی
وارد کند.
شاید به همین
دلیل هم هست که ناخودآگاهِ متنِ کلام آخر، به دو قرائت متفاوت از مرگِ
خودخواسته اشاره می کند: یکی مرگ آرمانخواهانه- مرگی که مبارزان در نبرد با
دستگاه های ظلم و جور انتخاب میکنند- و دیگری خودکشیِ جان های خسته و روانهای
حساسی، که اعصابشان پیچ و خمهای تاریکِ زندگی را بر نمیتابند. بی جهت نیست که،
منصور به خودکشیِ دو نفر بارها – یا زیاد-
اندیشیده است: یکی به خودکشیِ صادق هدایت که قرنی پیش نوشته بود: "نه، کسی
تصمیم خودکشی را نمیگیرد. خودکشی با بعضیهاست، در خمیر و در سرشت آنهاست، نمی
توانند از دستش بگریزند."[v]
ودیگر، به خودکشی رازگونه ی جهان
پهلوانی که بر خلاف هدایت، انگیزه ی خودکشیِ او همواره با گمانه زنی ها و
حاشیه پردازیهای نیمه ی تاریک توأم بوده است.
دو
منصور هفت سال
پیش از خودکشی اش، در شرح کوتاهی از احوال خود می نویسد:
سـاکن
لـس آنجلـس هسـتم و زندگیم را در تبعید میگذرانم. روزها برای گذران زندگی درگیر کارم و شبها با سـماجت
جنون آمیزی میخوانم، مینویسم و شعر میگویم.[i]
از چهارده مجموعه ی
شعر و منظومه هایی که در کارنامه ی ادبیِ منصور خاکسار ثبت شده، یازده تای آنها
در دو دهه ی آخر عمرش و در آمریکا منتشر شده اند. به جز اینها ، بیش از سه هزار
صفحه یادداشت و نامه و مصاحبه و نقدهای چاپ شده / نشده از منصور به جای مانده است.
چرا و چگونه است که کسی با کارنامه ی ادبیِ چنین پر و پیمانی، می تواند چنان به
"آخر خط" برسد، که باقی مانده ی «پیمانه»ی خود را به دست خویش «تهی»
کند، آن هم در سالهای آخر زندگی ؟
منصور در یکی از
دو یادداشت کوتاهی که پیش از مرگ خطاب به من نوشته، سفارش میکند:
آنچه
شد، مطمئن باش که درست بوده است. بنابراین کوشش کن که ذهن ها را گزارشی منطقی –
انسانی پیش ببرد نه گمانه زنی ها و یا احساساتی که بیشتر اشک انگیز
و یا نفرت انگیز است.
آیا از خودکشیِ
منصور می توان گزارشی "منطقی – انسانی" برای داوریِ آیندگان ارائه کرد؟
سه
به کلامِ آخر
باز گردیم. منصور می نویسد:
در هردو متنِ به
جامانده، این جمله، بدون خط خوردگی و با تمام نقطه گذاری ها و فاصله ها، یکسان آمده
است. متن، این گونه ادامه مییابد:
در این دو جمله
درنگی کنیم: منصور به ما می گوید که برای پیش
درمانی و پیش از آنکه درماندگی سربرآورد، ساعتِ مرگ خود را جا
به جا کرده است. یعنی، زمانی که هیجاناتِ ناشی از فقدانِ او فروکش می کند و تعقل
جایِ احساسات آنی و گمانه زنی های آدمها را می گیرد، به خودکشیِ او صرفأ بمثابه
نوعی جا به جا کردن عقربه های ساعت نگاه شود. اما ساعت واقعی مرگ آدمی کدام است؟
زمانی که انسان نفس فرو میبندد؟ زمانی که به هر دلیلی از شورِ زندگی
باز میماند؟ یا زمانی دیگر؟
هایدگردر رسالهای
پیرامون مفهوم زمان می نویسد: "زمان آن چیزی است که در آن رویدادها
رخ می دهد." او در توضیح بیشتر این مفهوم مینویسد:
"زمان چرخه ی رویدادهایی است که منزل های آن در
رابطه ی قبل و بعد از همدیگر قرار می گیرند. هر قبل و بعدی،
از اکنونی که خود به دلخواه تعیین می شود ، قابل تشخیص است. هنگامی که با ساعت
به سراغ رویدادی برویم، ساعت هم رویداد را بیان می کند..."[iv]
چه رویداد
هایی ساعت مرگ منصور و هدایت و تختی را بر خودِ آنها آشکار کرده است؟ در
قرائت ما ساعتِ مرگ هر یک کدام است؟ اگر به تعبیرِ خود منصور، مرگ را پاره ای از زندگی
بدانیم و زندگی را هم چرخه ای از رویدادها - که هر رویداد آغاز و مرگی
را هم در خود دارد- آیا ساده انگارانه نخواهد بود که ساعت مرگ منصور و هدایت و
تختی را همان ساعتی بدانیم که خود، عقربههایش را پس و پیش
کردهاند؟ در این صورت، آیا باید دلیل پس و پیش کردن عقربههای ساعت را هم این و
یا آن رویداد و همان منزل هایی بدانیم، که خود می خواهند به ما
بگویند؟
منصور در شعرِ از
.... تا مرگ می نویسد:
با تفسیر هایدگر،
ما با سه رویداد در این شعر روبه رو هستیم. رویدادِ حادثه، رویدادِ
......،و رویدادِ مرگ. در رابطه با قبل یا بعد از هر رویداد
هم میتوانیم منزل هایی را تعیین کنیم. در میان این رویدادها، رویدادِ( .....)
بر ما پوشیده نیست و می تواند هر چیزی باشد؛ مثل تولد، عشق، مبارزه، جدایی، شکست،
بیماری و ... اما ساعتِ رویدادِ مرگِ منصور کدام است؟ همان ساعتی است که خود در کلام آخر می گوید؟
یا ساعتی که در متن های دیگر او حضور دارند؟ مثلاً آنجا که می نویسد:
مثل
شبی که در برلن بودم / و باران می بارید / که نام قدیمی ام را یافتم. / درست جایی
که عینکم شکست/ و
ساعتم خوابید[vi]
یا در متنی دیگر،
آنجا که مینویسد:
سبدی
خالی / و کلیدی که قسمت نشد / سرانگشتم را آزرد / اما کسی خروجم را ندید / و ساعتم
/ - حتی - / بازگشتم را نشمرد / جهان گویی انکارم کرده بود[vii]
شاید در منزل های
دیگری که متن های او بر ما گشوده اند؟
چهار
کارنامه ی ادبی –
فرهنگی – سیاسی- منصور خاکسار را می توانیم به سه دوره تقسیم کنیم. اول، دهه ی
چهل تا اوایل دههی پنجاه؛ دوم، دهه ی
پنجاه تا اواسطِ دهه ی شصت؛ سوم، اواسطِ دهه ی شصت تا هنگام مرگ.
از دوره ی اول
زندگی ادبی منصور خاکسار، به جز چند شعر و دو منظومه و همکاری در انتشار هنر
و ادبیات جنوب ، متنهای دیگری در دسترس مان نیست. خود او در یکی – دو مصاحبه و مقاله، به آثار
این دوره اش اشاره ای کرده است؛ از آنجمله، در یادداشتی می نویسد:
...از
نخستین سالهای دهۀ چهل، من نیز خود را در حوزه شعر جنوب، دارای نام می دانستم.
چرا که تک و توکی از شعرهای اولیه ام، و پاره گفتارهایی پیرامون خصوصیات شعر اجتماعی، از صفحات
ادبی نشریات محلی و پایتخت سر درآورده بودند. دهۀ چهل، دهۀ بریدن از سکوت
بود....[i]
در همین یادداشت برمی
خوریم به نظرگاه آن دوره ی منصور به مقوله ی مرگ؛ در گزارش از دیداری با م. آزاد، یکی از شاعرانِ - به تعبیر
منصور: "مرگ اندیش" آن دوره:
...حین
گفتگو، شعری را که در نکوهش یأس اجتماعی گفته بودم و در نشریه ی "هنر و
ادبیات جنوب" به نام "راه" چاپ شده بود، با همان حجب شهرستانی هنوز
ماندگار،
برایش خواندم. با حوصله ای دور از انتظار ضمن رجوع به برخی ماجراهای تلخ زندگی خود
از سایه ی مرگی سخن گفت که بارها در شرایط مختلف او را دنبال کرده است.[ii]
پنج
در میان آثار دوره
ی اول زندگی منصور، کارنامه ی خون، شاخص تر از همه است. شاید امروز، از پس
این همه سال، و فرارفتن از بسیاری باورهای پیشین، به سادگی بتوان بر رمانتیسیزم
انقلابی و ذهنیت تک سویه و ایدئولوژیکِ کارنامه ی خون انگشت گذاشت؛
اما فراموش هم نکنیم که در بحبوحهی التهاب آن سالها، کارنامهی خون،
من، ما و خیل شیفته گان رزم پرشکوه چریک
ها را به شوری غیرقابل وصف میکشاند. کارنامه ی خون را میتوان مانیفست ادبی
مبارزات چریکی در ایران نامید. شعری بلند و
روایی و سرشار از نمادها و استعاره های رایج در اشعار انقلابی آن سالها:
سال
تُندر / سالی که در آن چیزی شکسته شد/ چیزی جوانه داد / سالی که زنگ بزرگِ خون به
صدا درآمد و طوفان شکوفه داد.[iii]
منصور درکارنامه ی خون، جهانی حماسی- آرمانی
خلق میکند. بر این جهان، ذهنیتی دوئالیستی حاکم است. دوئالیسمی که یک سویِ آن نیرویی
برتر و برحق ایستاده و در طرف دیگر، نیرویی فروتر، اما قاهر: صف آراییِ جهان خیر
در برابر جهان شرّ و جهان روشنایی در برابر جهان ظلمت. در
متن، "شادی و اندوه"، "شکست و پیروزی"، "لبخند و
بغض"، "چون دو رشته ی روشن و تیره" در برابر هم قد کشیده اند:
بهترین
فرزندان خلق/ بر پاهای نیرومند ایمان ایستاده بودند/ و چشمان حماقت/ در پشت ردیف مَگَسَکها/
از هراس و شگفتی منجمد شده بود.[iv]
در این دوئالیسم،
چریکها تجسم نیکیِ خالص اند. آنان باید "اندام سحر را از هیجان به لرزه در
آورند"، "کینه ی خویش" را به اندازه ی "کینهی دشمن"
بارور کنند و بیآنکه لب بگشایند، قهرمانانه کشته شوند. آنان باید با مرگشان، جهانی خفته را به بیداری و
رزم بکشانند. به پیشبازمرگ رفتن، حقیر و بیارزش
شمردن آن، یکی از رسالتهای مهم چریک هاست. چریک نباید زنده به دست مزدوران
بیافتد. خودکشی قهرمانانهی او مرگی تأثیرگذار است ."پایانی
پرشکوه" است بر زندگیِ
او؛ چریک باید زیرِ شکنجه، جان دهد اما دربارهی
باورهای خویش، «هیچ، هیچ نگوید». تقدس شهادت در بند بندِ منظومه پیداست:
*
چه بر سر اینان آورده بودند / که این همه از آنها میترسیدند؟ / لیکن اینان / تنها
جنازه هاشان را یافتند / چرا که آنان / با آخرین گلوله ی خود / به شهادت رسیده
بودند.[vi]
*
آنان قهرمانانه/ بر پاهای استوارشان ایستادند/ و مرگ رابر فراز دست گرفتند/
در برابر دیدگان خلق/ و حقارت آنان را به وی نشان دادند.[vii]
*
و آن کس که عشقش به خلق با کینه اش به مزدوران برابر بود / افسانه ی شکنجه و درد
را بهم ریخت / مرگ را به لرزه در آورد / و هیچ – هیچ نگفت"[viii]
*
آنان مرگ را بر تن آسان کردند / آنان مرگ را هراسان کردند .[ix]
راویِ کارنامه
ی خون، یک راویِ دانای کل است. او جنسیت و فردیت ندارد. زمان و مکان، نه در
جهت تبیین هویت فردیِ راوی – شاعر – منصور، بلکه صرفاً در ارتباط با این رویداد
– نبرد مفهوم پیدا میکند. راوی، شاعری جهان وطن است. سرزمین مادری، در
متن حضوری مستقل و قائم به ذات ندارد. جای خود را به ناکجاآبادی داده، که بسته به
حضور نمایندگان خیر یا شر، گاهی "فلات مرگ است"، گاهی "فلات
بیدار" :
* ایران میان گلوله و
خون و امید میلرزید[x]
در متن، حتی
عناصر طبیعت هم در ارتباط با رویداد نبرد، تشخص پیدا می کنند:
*سالی که بهار با
هراس و شگفتی/ از پله های روشن رنگین کمان فرو می آمد[xii]
در کارنامه ی
خون، گفتمان مرگ، در قالب مرگِ هدفمند، مرگِ خودخواسته و مرگِ تاثیرگذار،
تبببن میشود؛ گفتمانی است که، از طریق مناسبات قدرت تحمیل میشود،
و نه به صورت رویدادی مستقل و قائم به ذات:
*سالی که با مرگ آغاز
شد و با مرگ به سر آمد.[xiii]
شش
دوره ی
دوم
– اوایل دهه ی پنجاه تا اواسط دهه ی شصت ، پرتلاطمترین دورهی زندگیِ منصور خاکسار است.
هر چند من در این یاداشتها قصدِ بررسی جزء به جزء رویدادهای زندگی منصور را ندارم.
اما برای بررسیِ متنهای دورهی آخر زندگی شاعر، مروری سریع بر وقایع این سالها، ضروری به
نظر می رسد.
طی این پانزده سال، منصور خاکسارِ شاعر به محاق
میرود، و منصور خاکسار انقلابی، هویت مشخصتری مییابد. دوره، دوره ی هنر درگیر و متعهد و دورهی هنرمند
مترقی و انقلابی است. طی این سالها گهگاه اثری از منصور- اغلب با نام مستعار-
اینجا و آنجا چاپ میشود. به باور من،
در این دوره، هفت رویداد مهم در زندگی منصور اتفاق میافتد:
اول، شرکت
مستقیم در مبارزات انقلابی، تجربه ی زندگی نیمه مخفی – نیمه علنی در سازمان چریکهای
فدایی خلق، رفتن به فلسطین، آمدن به اروپا و تشکیل «کمیتهی از زندان تا تبعید».
دوم، تجربه حضور در انقلاب پنجاه و هفت.
سوم، آشنایی و ازدواج با نسرین
مرسلی و تولد دخترانش مهک و شیده.
چهارم، تجربهی
شکست انقلاب بهمن، دستگیری، زندان و اعدام تعداد زیادی از دوستان و یاران نزدیک و
متعاقباَ فروپاشی سازمانهای سیاسی چپ.
پنجم، تجربه ی مهاجرتِ خود و خانواده به
باکو، زندگی در اتحاد جماهیر شوروی سابق و رویا رویی بلاواسطه با سیستم فاسد
"دولت دیکتاتوری پرولتری" .
ششم، سَرخوردن از بسیاری باورهای پیشین،
مهاجرت از باکو به آلمان و جدایی از همسر.
هفتم، مهاجرت از
آلمان به آمریکا، آغاز دوباره ی کار و زندگی علنی، رویکرد جدی تر شاعر به ادبیات، پیوستن
نسرین، مهک، شیده، و دختر خوانده اش نیروانا به منصور.
هفت
دوره ی سوم زندگیِ
منصور، در لس آنجلس با انتشار سه کتاب - در عرض کمتر از دوسال - آغاز میشود. کتاب
کم حجم سرزمین شاعر منصور خاکسار در سال 1991 در آمریکا تجدید چاپ میشود. اغلب
شعرهای این دفتر، در سالها اول اتقلاب و در دوره ی دوم زندگی شاعر سروده شدهاند. به روایت منصور، برخی از شعرها، متعلق به گذشته، و دارای ذهنیتی
هستند که شاعر "سالهاست از آن مدارها گذشته". نثر مقدمه ی کتاب خواننده
را به یاد جمله های آغازینِ کلام آخر می اندازد. او از امید خود به آینده ی روشن سرزمینش مینویسد:
سرزمین شاعر بهر مفهوم یادواره تمامی
ارزشهایی است که در درون حفرههای خون و زخم و مرگ فرسوده و میفرسایند و قلب و حافظه
انسانی را هدف میگیرند تا بذر آزادی ریشه دهد و گل خوشهاش در دستان همگان بروید.[i]
از میان سه شعر
این مجموعه، شعر بلندِ سرزمین شاعر، نگاهی است از قفا بر آنچه که بر میهن دربند
شاعر رفته، آنهم ازمنظرِ نگاه به زندانی کوچکتر:
شاعر، پس از آنکه
در پیش درآمدی کوتاه ، دمیدن "آفتابِ شناور" و بانگ "هزارها چکاوک
عاشق" را به خواننده مژده میدهد، متن
را این گونه می آغازد:
دندان
سالخورده ی افعی/ بر استخوان نیلی دخمه/ پژواکی از شکار شبانه/ فروریخت
سرزمین شاعر همانند
"فلات مرگ – فلات بیدار" در کارنامهی خون، هویتی مستقل ندارد. یک
سرزمین نمادین است. مکانی کلیست و فاقد هویت. یک ناکجاآباد است. نمادی برای بازنمایی امری کلان تر. یا به تعبیر پل
ریکور:
«نوعی
خیالپردازیست برای اندیشیدن "به دگر بودگی" امری اجتماعی.» .[iii] ناکجاآباد ی که مناسبات قدرت آن را
تبدیل به گورستان و زندانی بزرگ کرده است. دیگر از قهرمانان پرشوری
که، منصور در کارنامهی خون حدیث عشقشان به مردم و کینهشان به دشمن را سروده
بود، خبری نیست. شاعر، چون سـرداری شکست خورده، با چشمهایی نمناک، مرثیهی مرگ شهری
سوخته و ویران را میسراید:
*
ابری به سوگواری/ در من نشست/ در من شکست/ در من گریست/ در من ریخت.[iv]
*
در سرزمین متروک / در سرزمین خون و جسد / پربود/ اجساد راویان نور/ عشاق زندگی و
شادی/ اجسادعشق/ اجساد شعر / و دانش / و آزادی / اجساد شهر/ اجساد قریه/ و آبادی/
اجساد / اجساد / اجساد.[v]
مرگ "راویان
نور" به منزله ی "مرگ عشق و دانش و آزادی" ست. شاعر، تنهای تنها،
در خلوت خانه، به سوگِ یارانِ رفته، نشسته است:
دور از تموج گلگون چای / دستی زدم به
شانه بهزاد / چنگی زدم به سوی همایون / آشفته از تداوم بیداد / ابری به
سوگواری / از طاق استخوانی دریا می
آمد / انگار / تصویر بی قرار ملاحان بود[vi]
گرچه گهگاه، در
ذهن شاعر، کورسوی امیدی به آینده جرقه میزند:
گوئی
هزار حنجره خونین/ در تنگنای سلول/ در جان من/ دوباره برآشفت./ گوئی هزار ساقه
عاشق/ چون باغ پرشکوفه آزادی/ همراه من شکفت[vii]
ولی هرجا به سرزمینی نگاه میکند، که به اجبار
از آن رانده شده، دوباره اندوهی عمیق بند
بندِ متن را میآکند:
ماندم
/ از عمق درد و اشک / واماندم / از پلشتی بیداد / فیروزه خلیج / استخر آفتاب /
دریای آذرخش و آتش / بی صولت گذشته خود / خاموش[viii]
دوپارگی جهان سرزمین
شاعر، از اینجا به بعد، گسستی در میان خوانندگان و مخاطبین شعر منصور ایجاد می
کند. از یکسو او شاعری انقلابی ست و باید متناسب با روحیات اجتماع و ضروریات امری
کلان تر، فضای شعرهای خود را بیافریند، از
طرف دیگر او شاعریست که می خواهد به حس درونی خود وفادار بماند. منصور در خاطره ای
از سعید سلطانپور و نخستین چاپِ سرزمین شاعر چنین می نویسد:
سعید از این نامگذاری (سرزمین
شاعر) و همچنین شعرها آزرده بود و بارها با من جر و بحث داشت که
هم نام و هم پاره بزرگی از این شعرها فرمالیستی ست و مضمون در شکل گمشده
است. می پنداشت من
مخاطب اصلی خودم را نادیده گرفته ام و
تسلیم جَو هنری روز شده ام. با این که من روی فشار و عصبیت
شریف او تغییراتی در شعرها دادم ونام
منظومه را هم سرزمین شاعر گذاشتم ولی آنچنان که باید راضی
نشد و تنها وقتی از من به رضایت یاد
کرد که چند سالی بعد و در خاکی دیگر دریافت که شاعر کارنامه
خون همان شاعر سرزمین شاعر است. (شهروند
259، تیر 1375، ژوئن1996، ص 26)
چنان که در متن های سالهای بعد شاعر هم خواهیم دید، این
دوپارگی، این سرگردانی، و این تمایل مفرط شاعر برای راضی نگاه داشتن هر دو جبهه ی
خوانندگان و مخاطبین، یکی از اصلی ترین مشغله های جهان متن های او را تشکیل می دهد.
در پایان بندی سرزمین
شاعر همان طور که شاعر، مبهوت و غمزده
"همراه با سرزمین خود در سوگ" نشسته، روایت، با امید به افزون شدن کینهی
مقدس پایان می یابد:
*تا
بامداد فتح/ گل خوشه ی شکوفه فریاد/ در قلب هر مبارز آزادی/ این کینه مقدس/ افزون
باد.[ix]
*ای سرزمین شاعر: آه : این منم / که با
تو در سوگم / آه این منم / که با تو در بندم.[x]
هشت
بازی
خورده ام / میانه راه. / و پیشارویم / تلی از دوایر بغرنج / پیاده میشوم / -
چونان همیشه مات - / از گردنه شطرنج / میشمرم
/ خیل ردیف های خالی را / از خط صفر / تا خالکوب بدرقه پنج[i]
در کتاب با طُره ی
دانش عشق (1991)، دو متن و دو جهان دوپاره، حضور دارند. در هر دو جهان، شبی
هولناک و چیره، چمباتمه زده است. در مقدمه ی کتاب، منصور خاکسار در بحثی پیرامون
شعر تبعید: "....از اینکه در اوج
کامجویی ناکامیهای فراگیر، خویشکاری رویکردی عمومی تر پیدا کرده است...."[ii]
انتقاد می کند. همان جا، او، رویکرد شاعران هم نسلِ خود به عشق فردی را ناشی از
شکست آرمانهای جمعی میداند:
"....مگر نه
در فرایند رخدادههای سِتَرون، عشق، آغوشی ممکنتر می جوید؟"[iii]
به بیانی دیگر،
«عشق» از منظرِ شاعر، دو جایگاه جداگانه، و حتا متقابل دارد: «عشق»، زمانی قابل
پذیرش و ستایش است که پیرامون «اندیشههای جهانی» شکل گیرد؛ در حالی که اگر عشق،عشقی«فردی»
باشد، فرآوردهی «رخدادههای سترون» است و انسان را از «وجدان تاریخیاش» بازمیدارد.
از این چشمانداز است که شاعر، با زبانی نمادین، از فروریزی فاجعهبار باورهای روندگان
عاشق سخن میگوید:
....نظمی
که از رشد خصلت انسانی خود و نوسازی وجدان تاریخیش بازماند و با کیش و آیینسازی
از نگرهی خود، گستره ی باز اندیشه های جهانی را به افق فکری بسته ای کشاند و خود
عاجزانه فروریخت. فاجعه ای که تا دیرباز گریبانگیر هر رونده ی عاشقی است..... [iv]
در مقدمه، نگاه
شاعر به عشق و مرگ، نگاهی نمادین و کلیگراست: "فردگرایی در شعر تبعید، افقی
تازه طرح میکند و آنسوی شیفتهگی انسانِ عاشق، در پی تشخیصِ راز
چیره گیِ تازیانه است."
اولین غزل، با
همین نگاه سروده شده است. متن، نویدبخشِ جهانی شاداب و پرامید است:
یکبار دگر مِی زده تر آمده ام من شوریده تر از جانِِ سَحَر آمده ام من
غزل، با این بیت
پایان مییابد:
تا سلسله مرگ از این خانه
برافتد با پرچمی افراشته تر آمده ام
من[v]
اما از متن مقدمه
و غزل اول که دور میشویم، جهانی دیگر بر متن چیره میشود. در شعر بعد، ناگهان
"نکبت" بر "خانه – سرزمین شاعر" فرو می ریزد:
دریغا/
که نکبت/ فروریخت بر خانه ما/ به هنگامه ای که/ شب از خود تهی بود/ در شط آوا/ و
نیلوفر صبحدم میخرامید/ بر شانه ما"[vi]
حالا بوفِ
پتیاره و بوفِ خون بر سرزمین آرمانی شاعر حاکم شده اند:
کجا
میتوان آینه دار این دشت خون شد/ و چون قوش زیبا خشمِ پر افشان ِمردم/ براین بوف
پتیاره/ شورید؟[vii]
اما باز هم، آن جا که نسیمِ یاد یارانِ همراه و
هم آرمان بر جهان متن می وزد، شاعر دوباره به دنیای مالوف خود باز میگردد؛ متن، از
شور و امید بارور میشود؛ و شاعر، بشارت دهندهی
جهانی نو:
رها
کرد باید / از زنخدان تاریک شب / زندگی را / فراسوی سبزینه اینهمه یاد / در اطلس
یک جهان/ طره افشانی داد / و رویاند / در مردم شاد یک سرزمین چشم آهو[viii]
در شعرهای دیگر
این مجموعه، جهان روزمره، جای جهان آرمانی شاعر را میگیرد؛ با زبانی به مراتب
شاعرانهتر، اما در فضایی خسته، ملالانگیز، سترون و ایستا:
* در محله تبعید / پگاه و پسین گاه
همسانند / فصول / بی ریشه است / ابرها بی دلیل می بارند / گلها زودتر / می میرند /
موسیقی، ادامه دلتنگیهاست / و هیچ زخمی به بزرگی پوچی نیست. [ix]
* ناپایدار تر / از هر غبار / رخ
برگرفتم از خویش / پامال / از خیال می گذرم / آنسوی هیچ / و با هر کلام خنجر/ آشفته تر / در ابری از ملال / می گذرم. "
"همنفسِ"
شاعر تا صبحدم، "کابوس" است. صبح،
هر چه به اطراف مینگرد، جز پوچی و بیگانگی چیزی نمییابد. بوفِ پتیاره و بوفِ خون جای خود را به بوفی به وسعت تنهایی و غم شاعر داده اند.:
* شب گوشهای چون بوف/ نشستم/ با
چشمزَخمِ افعی/ و برنیامدم ازغم[x]
* این هرچه پوچ / می رانَدَم مدام /
به دشنام / هرصبح و شام / از نیمه راه ماندگاری / تا کوچ. /اینجا کجاست؟ / قابی که
روبروست / می گویدم / که دیگر / هیچم[xi]
منصور در غزل
"غم"، برای اولین بار از مرگی یاد میکند که با حضور خود، غم را از جان
و دل شاعر میزُداید. مطلع غزل این است:
سراغم
نجیبانه میآیی ای غم به
دنبالم هر خانه میآیی ای غم
و با این بیت تمام می شود:
صدا میزند مقصد مرگم، اما سراغم در آنجا نمیآیی ای غم؟[xii]
شاعرِ زخم خورده،
حس شکست و نومیدی را جا به جا در شعرش بازمیتابد:
قلبم/ این گلابی کبود/ باز/ محمل
هزار سوگواری است. [xiii]
مرگ، نه مرگ
آرمانی، بلکه مرگی روزمره مثل سایه ای شاعر را دنبال میکند:
در
منتهای گمشدنم / اکنون / چون لاشبرگی / در چنگ باد / و مرگ / میبردم / چونان تباه/
در گذری خُرد / که هرگز / چون من مباد.[xiv]
شاعری که می خواست "شوریده تر از جان
سحر" باشد و "با پرچمی افراشته بازآید"، در شعری که، در همین کتاب،
به برادرانش تقدیم کرده، از غمی که جهانش
را به خود آغشته، سخن می گوید:
نفس
آشفته ام / غریب امشب / آتشم، / بغض ناشکیب امشب. / هرچه ام چارسوی / دیوار است
/خانه ویرانه ام،/ تماشایی / شبم از خود تهیست / آنسوتر / تهی ام
از شبانه سرشار است / غم ناگفته ام عجیب امشب[xv]
نُه
گاهی
پدر به تلخی میگفت/ "منصور"/ از باد- خانه تمکین مکن/ که تقدیر تا
گور!/ چونان طنابی محتوم/ حلق
آویزِ ماست!/ و من بجد میگفتم/ خواهی دید![i]
شعر بلند و روایی
قصیده ی سفری در مه (1992)، سفر ذهنیِ شاعر است به دوران کودکی و جوانی، به
سالهای بعد از کودتا، دوران مبارزه ی چریکی و دوره ی حاکم شدن دوباره ی اختناق و سالهای
سرکوب و اعدام، و "گریزِ ناگزیرِ" خودِ شاعر و خانواده اش
از مرزهای ایران. در قصیده... ، از
شیوه ی روایتِ سیال ذهن استفاده شده و شعر
از طریق شبکه ای از تداعی ها، بین زمانهای دور و نزدیک درنوسان است:
شب
/ غوطه می خورد /در کوه گنگره و نور / و ماه می گذرد با من / از کندوی گوزن / و دره
آهن / شب / نور نقره است / شطِ طلا / و عطرِ هوا / آینه دار جنگل عشقم انگاری![ii]
آن جا که شاعر از
گذشته های دور سخن میگوید، همه چیز زیباست و جهانی آرمانی سرتاسر فضاها و تصویرهای
شعر را آکنده است:
آنسوی
پوست / اما / خورشید / باغیست / سرشار از شکوفه ی نارنج و رقص سیب / و ساقه ی رنگ
و نور[iii]
شاعر، دیگربار، از
یاد آوری یاران رفته "حس شبروان کولی را پیدا می کند"، پا در رکاب
عشق" میگذارد؛ "آزاد و شاد":
کام غزال و / شرم جهانگیر / شب، /
هودج صداست! / بر تاج تور لیلی / دسته گلی بنفشه ام / از عشق / مطرب کجاست؟/ و بانگ سبو / انگار / شب، / در خرام تور /
شکفته است"[iv]
اما جهان قصیده...
نیز، همچون جهانِ سرزمین شاعر و جهان با طُره ی دانش
عشق، ناگاه تیره و تار میشود، و متن، گفتمانی دیگر را پیش میگیرد. با چیرگی ظلم
و تباهی، "ماه باژگونه" میشود و "خورشید"، "کوه
نشین"؛ شاعر "زخمی شـکفته"
دارد "از عشق/ بر زانو" . "خشم"، درونش را "می
آکند"، و " کهنه گرگ زخمی/ باز/ بر ساقِ تلخ جان/ دندان میزند!" حالا "رگ شب خونین" است و "مرگ/
پنجره ها را بسته است". شاعر صفحه ای دیگر از "تقویم شبانه"ی خود را
ورق میزند:
*
اناری ترکیده ام / در حاشیه راه.[v]
*
غروب باران بود / من از خطوط پنجره دیدم غروب باران را / که خیل سوگوار مسافر گذشت
/ خلیج آبی بود / من از خطوط پنجره دیدم / خلیج آبی را / که کاروان مهاجر گذشت / خلیج آبی بود/ سفینه
بستر تابوت آفتابی بود.[vi]
باز هم جهان شاعر،
وقتی او خسته و بهت زده، نگاه می کند، بر آنچه که بر او، ونسل او گذشته، خالی و پوچ
میگردد. آینه ی شاعر که زمانی "جنگل
عشق" را نشان میداد، تبدیل به آینه ای "خاکستری" و
"خاموش" میشود:
فرقه / فرقه / در حافظه-اند / چون
میراثی / از دوایر خون / و هیچ نشانه ای / از آنها / در کوچه و خیابان نیست/ گویی/ رقعهای پراکنده در بادند / و گامی پنهان در ابر[vii]
متن، باز هم بین
دو جهان معلق میماند:
نمی
دانم / به کدام انسان / متعلقم[viii]
در فصل آخر
منظومه- آنجا که شاعر همراه خانواده ی خویش به ناگزیر از سرزمین خود میگریزد- شاعر "زمان را حاشا می کند" و بعد "در
کَفَنِ مِه [ix]گم میشود".
ده
گذشته ام
به تلخی گذشت/ و دریغم بر حافظه خود نیست/ که میگویدم:/ فرشی که زیر پایم گسترده
است/ از من نیست،/ و از فردا هراسانم می کند./ به شب گزیده ای میمانم/ که در هیچ
نقطه ای نمیگنجم/ و هوای خانه پریشانم میکند./ نَفَسِ ماری در من اسـت/ و تن به
تن سـخنم/ چون سرنوشـتی که خوابم کرده اسـت./ چراغ را روشـن مکن/ که هـر تصویری به
گـریه ام میاندازد/ کابوسی که در جهان پرتابم کرده است. [1]
لس
آنجلسی ها(1997)،
تلاش منصور خاکسار شاعر است برای یافتن هویت فردی و اکنونی خویش؛ این بار به عنوان
شاعری تبعیدی – مهاجر در یکی از بزرگترین و پرشتاب ترین شهرهای جهان. او این مجموعه
را تلاشی برای ثبت صدای خود و برخاستن
از سایه ی بلند صداهایی می داند که جهانش را انباشته اند:
حلقه
ای که از مَفصل گره خورده ی چندین خاک – و اکنون لس آنجلس – می گذرد و صدایم را آشکار
و پنهان بارها تلخ کرده است. آیا سپردن این شعرها به زمان – که از صفحات تقویمش
برنکنده ام – بر خاستن از زیر سایه ی بلند این صداست؟[2]
در یادداشت دیگری
خطاب به برادرش عباس، درباره ی این مجموعه مینویسد:
خودم
از این مجموعه راضی ام. برخی ناگفته هایم را گفته ام و اختیارم را – کمی رهاتر –
به دست حس سپرده ام. هنوز از پرده دریِ حس هایم میترسم و حجاب ذهنی ام بازگیرست.[3]
اما پیش شرطِ "
ثبت صدای خود"، برگذشتن از" سایه بلند صداها"ی خوگرفته
و گشودن "حجابهای ذهنی" شاعر است؛ گسستی از جهان آرمانی و حضور در
جهانی روزمره، عینی :
از کار بازگشته ام/ با روز
نامه ی مچاله شده ای/ که در راهرو یافته ام/ ویک بغل بار و/ بی حوصلگی/
و آینه ای که / برابرت گشوده است/ برابر نخلی/ که خواب سقفی دورتر را می
بیند/ و سالهاست آسمانی
را تماشا نمی کند/ صدا را قطع می کنم/ بدرقه ی بغضی که خواب ازچشمم می
گیرد/ و همواره انتظار
این گسست، شاعر
را به "جهانی کشف نشده" پرتاب میکند؛ جهانی موهوم با آدمهایی بیگانه:
کدام
غم تاریکم کرده است؟/ که پرده دار خاکسترم/ بر پله ای موهوم/ و با هیچ آوایی بر
نمیتابم.[5]
گسستن از جهان مأنوس، شکستن های پیاپی در زندگی
فردی وآرمانی، رنج و اضطرابی مزمن را برای
شاعر به همراه آورده است:
کتفی
کبود دارم / از بار / و جان و جهانی تُرد / پائیز لحظه ام انگار / و رنج خانگیم با
من است / رنجی که پنهانم نمی کند / و مثل اضطرابم مزمن است / آیا اینجا به خاکش
خواهم سپرد؟[6]
خانهی تازهی
شاعر، "سبدی ریخته" است. خانه ی اشباح و سایههای وهمانگیز:
شب
از درگاه خانه ام میخزد/ و سایه ام گرداگردِ اوست/ غریبانه ای که/ - هر شب-/
همرنگ دلشوره ی من است.[7]
در لس آنجلسی ها
شاعر از "زخمی که/ تاکنون/ دهان
نگشوده است/" حرف می زند. حالا همه چیز و همه کس با شاعر بیگانه است:
شبی
/ بیگانه با راه / و عکس برگردانی / از جاده / که هیچ چشم اندازی در گذر / نمی
پذیرد.[8]
مکانهای تازه
فقط غربت شاعر را تشدید میکنند:
*
آی سانتا مونیکا...! / طناب من کجاست؟ / کو آن گریزگاه آهو/ و زخم هی هی تندر /
در نای بریده ام.[10]
از عشق، جز یادی
دور و صدایی دورتر، چیزی برجای نمانده "که خواب جهان شاعر را برآشوبد" و
"صدایش را برویاند". تنها دریک آن و در یک شعر، آنجا که شاعر دوباره عشقِ قدیمی و یار سالهای
زندگی آرمانی اش را می بیند، دوباره آتشی در درونش شعله میکشد و جهانش را شعله ور
میکند:
صدایش تکرارم میکند / از
کدام حنجره روییده ام / که برهنه ام / و در تصرف پیراهنی که باد را وسوسه کرده است
/ و عطر نارنجش / بی اختیارم میکند.[11]
تنها در این
پیوند است که جهان شاعر دوباره شاداب میشود:
انگار
زمین بر فرازی دیگر میچرخد/ و عقربه ی زمان نیز / که باد از دهان عسل میوزد/ و
غباری که میتکاند/ بر پیشانی ام / شیرین است.[12]
صرف نظر از این
استثناء، جهان متنهای دیگر لس آنجلسی ها همان جهانٍ غمزده است و آدمها،
همان آدمهای تنها:
دوازده
سال است/ وظایفم را به شنبه و یکشنبه سپرده ام/ با نیم گفتگویی از دور/ که گاه
دهانم را شیرین میکند/ و هنوز درنیافته ام/ که در قیاس اینهمه تنهایی/ چه از دست
داده ام/ و چه را یافته ام."[13]
آینه ی شاعر ازاو
"چشم برگرفته است" و "رو
به تاریکی گشوده است"[14].
زخمها و یادهای مالوف، رویدادهایی که تارو پود جهان شاعر را به خود آغشته،
مانع از پیوند او با جهان پیرامونش میشود:
خوابگردی
مهاجرم / و گامهایم فرسوده است / مهماندارم کو / تا سایه ای تعارفم کند / آه ... /
مثل همیشه تنهایم/ با کوله پشتی که /
باربند خاطره هاست / و زخمی که / تا کنون / دهان نگشوده است.[15]
در لس آنجلسی ها،
جهان آرمانی شاعر میمیرد، بیآنکه جهانی زنده و پویا متولد شود؛ جهانی که، هویتِ فردی شاعر را از هویت جمعی او
متمایز کند. حالا "ماه مرده ای" در درون شاعر میخلد و "هر
تصویری به گریه" اش میاندازد.
یازده
نگاه کن/ این منم که در جهان بد جوری
تلفظ می شوم/ با شناسنامه ی فرسوده ای که/ روزی تأیید/
شعرهای تریلوژی نقطههای
منصور در فاصله ی شش سال (2002 تا 2008) سروده شده اند. جهان دوپاره ی متنهای
دیگر منصور، در نقطهها هم حضوری قاطع دارد. شاعر در «پیش گفتِ» کتابِ و
چند نقطه ی دیگر، رویگردانی از بیعدالتی را دلیلی بر جهان دوپاره شعرهایش میداند:
و چند نقطه ی دیگر، تصرفِ حسی است که
از حکومت ترس و زاده ی آن: بیعدالتی، رویگردان است و اتفاقها
شش سال بعد،
منصور خاکسار در پیشگفتِ کتاب با آن نقطه، شعرها را "برگابرگی از صداهای
غایب" می داند. شاعر همان جا به خواننده یاداوری می کند که او، " با
زمانه ی هراس بیگانه است"!
متن شعرها، با زبانی عریان، چیز دیگری به ما می گویند.
جهانی بینابینی در نقطه ها وجود ندارد. بندرت در نقطه ها روزنه ای
سپید به خوبی ها و روشنایی ها می بینیم. غالب نقطه ها سیاه هستند:
* به هیئت خسته ای شده ام / که گذشت عمر
را / هر روز / با تنگی حوصله اش میسنجد/ و چشمی که سال به سال کم سوتر می شود.[18]
*
شب / گاه که بیدلیل هم / گرفته ام / و سر راست / از پارک نزدیکم سر درآورده ام /
ردیف زباله ها را / دیده ام / پُر / درآمیخته با بوی علف / و ماه / که لولیده در
زباله هاست[19]
*
وقتی زمان موافق تو نیست / از بامهای کوتاه / هیچ چشمانداز روشنی نخواهی دید /
جز نخلی خانگی / که مرگ نزدیکش را انکار می کند[20]
*
آینه روبرو /خبر از خیابانی بیرونق میدهد.[21]
متنهای تریلوژی نقطهها،
بین امید و ناامیدی، و بین زندگی و مرگ در نوساناند . گذار منصور از سرزمینِ
شاعر به نقطه ها، به تعبیرخود او، گذار از روزگارِ "صداهای غایب" است به "زمانه ی
هراس". به تعبیر فروید، گذار از ماتم است به مالیخولیا:
"سوگواری یا
ماتم کراراً معادل واکنش به از دست دادن یک عزیز، و
یا واکنش به از دست رفتن ایدهای تجریدی است که جایگزین او شده است. نظیر ایده ی سرزمین
پدری، آزادی، آرمان و غیره. در برخی از افراد همان تأثیرات به عوض سوگواری و
ماتم منجر به مالیخولیا میشود"[22]
فروید در جای
دیگری ویژگیهای مالیخولیا و پیشزمینههای خودشیفتگی را در فرد این گونه میبیند:
"ویژگیهای
خاص مالیخولیا عبارتند از نوعی حس عمیق و دردناک اندوه، قطع علاقه و توجه به جهان
خارج، از دست دادن قابلیت مهرورزی، توقف و قبض هر گونه فعالیت و تنزل احساسات
معطوف به احترام به نفس تا حد بروز و بیان سرزنش، توهین و تحقیر نفس، که نهایتاً
در انتظاری خیالی و موهوم برای مجازات شدن به اوج می رسد."[23]
از نظر مضمونی، خستگی،
بیحوصلگی، تنهایی و مرگ، درونمایه ی عمده ی شعرهای سه مجموعه ی نقطهها را
تشکیل می دهند. دیگر زندگی تازه ای در کار نیست. سرودن، عینیت دادن به کابوس و
تنهایی شاعر است. به تعویق انداختن امری محتوم است و نه چیز دیگری. حالا گاه، سایه ی
پیرمردی "قوز کرده و لاغر" شاعر را حین گشتهای شبانه دنبال میکند و با "سماجت"
از "جا کلیدی" به خانه ی او سر
میکشد[24].
گاهی دیگر زنی، شاعر را "پایبند میکند" و به او شرابی میدهد که آن هم
باز بر"تلخی اش میافزاید"[25].
شبی وهم انگیز و سیاه بر جان شعر شاعر چیره شده
است. جهان ذهنی شاعر گهگاه با جهان ذهنی "هدایت" نزدیک میشود. یک زنده به گور، در جهانی کابوس وار و
مالیخولیایی؛ یا به تعبیر یوسف اسحاق پور:
"دنیای اسرارآمیزی که در آن مرز میان رؤیت و رؤیا مشخص نیست."[26]
موتیف هایی چون بوف، سایه، نقاش، پیرمرد،
گربه ی لمیده ، جا به جا در شعرها جا خوش میکنند. و شاید- باز هم به تعبیر اسحاق پور- بشود گفت،
که منصور هم مثل هدایت: " فرشته ی بی بال
و پریست در سرزمین رنج و عذاب"[27]:
*
انگار/ در مراسم قربانی دعوت شده ام / با حلولی ناقص / از زندگی / به هنگامی که /
دقایق خاموشی را نواخته اند.[28]
* از پای در آمد / تا آن درخت / از
آب و / ابر / برآید / و در سایه اش بیاساید / رگ مرگ رویید / و درخت خشکید: / پس /
پا پس کشید / و با قلم مویی سفید / خانه را آراست / اما / نه سرما برید / و نه شب
برخاست"[29]
حالا گردی از مَرگ بر جهان شاعر پاشیده شده است. در
آخرین شعرِ تریلوژی، افعیی آشنای شعرهای جوانی منصور دوباره نمایان میشود.
منتها، این افعی، همان افعی نمادین کارنامهی خون و سرزمین شاعر
نیست. این بار یک افعیِ درونی شده و مالیخولیایی به شکار شاعر آمده است:
عکسش را / حین شکار / برداشتم / و یقینم
شده است این افعی جلوه نمیفروشد / و بیراه این حلقه ها را / کوتاه نمیکند /
شکارش را / به دقت زیرنظر دارد / از دور میپایمش که / دندان میساید / و از گذشته
/ زیباتر میآید / نه! / این افعی، / اشتباه نمی کند.[31]
شاید بی سبب هم
نیست که منصور در همین دوره، در تحلیلی بر بوف کور هدایت مینویسد:
در بوف کور سایه راوی ، تبلور پویایی و
شخصیت معترض و قربانی شده اوست. تنها در پرتو اعتماد به این سایه است که شبکه وهمی
و رمزی ارتباط با روایت ورنج مهلک راوی در پیوند با سرنوشتی که او را سرانجام به
پیرمردی خنزرپنزری مبدل کرده، برجسته می شود.[32]
جهان دوپاره ی هدایت و منصور خاکسار، علیرغم
پیشینه ها و پیشزمینه های فلسفی- اجتماعی متفاوت، همانندی هایی غیرقابل انکار
دارند. یک پاره از جهان هر یک، جهانی ست واقعی و تحقق یافته، با رجاله ها و
مزدوران و لکاته ها؛ پاره دیگر، جهانیست مطلوب و آرمانی. در هدایت این جهان آرمانی،
این اتوپیا، همانا تحقق یافتن رؤیای سرزمین ایران باستان و دوران پیش از اسلام
است. اما منصور، شاعری جهان وطن است. سرزمین شاعرِ منصور، یک مکان معین و
تعیین شده نیست. یک سرزمین آرمانی - ایدئولوژیک است که صرفاً با آدم ها-
شهروندانِ مطلوب- تحقق پیدا می کند.
آرمان و آرمانشهر،
ایدئولوژی و اتوپیا، هر دو، دو روی یک سکه اند. باز هم به تعبیر پل ریکور:
"اتوپیا افراطیترین و قاطعترین پاسخ به همسانسازی ایدئولوژی است."جای
دیگر و "دیگربودگی" که مربوط با اتوپیا است، پاسخ صریح به "این
گونه بودن" و نه "به گونه ی دیگر بودن" است که توسط ایدئولوژی
ترویج می شود."[33]
دوازده
ای
شبِ زنگی / با عشق بازی مکن / که ساعت بزرگ/ اکنون بر آخرین اتفاق تاریخ/ چشم
دوخته است.[34]
شعرهای به هم
پیوسته ی آنسوی برهنگی(2000)، ده سال پیش از واپسین منظومه ی منصور خاکسار از
سحرخیزان(2010)، سروده شده اند. شاعر، یکماه پیش از خاموشی، در پیشگفتارِ از
سحرخیزان به خواننده هشدار میدهد که این شعرِ بلند "ناگفته – پاره ای از
آنسوی برهنگی است. "[35]
در مقدمهی آنسوی برهنگی، منصور، انگیزه
ی خود را از بازسرایی منظومه ی خسرو و شیرین،: پاکیزه کردن پیمان نخستینِ انسان
با عشق می داند:
تماشائی
باز از "ناکجا"، آنهم با حس پرندهای که از هر مرزی پرکشیده، تیری به
ناروا بالش را خونین کرده است. بگذار روندهای که همراه میان گور و ماه سرگردان
بوده است بر پوستی بازیافته درنگ کند مگر به رازی راه ببرد. [36]
آنسوی
برهنگی،
" رویکردِ حسی" ِشاعر است، برگفتمانهای عشق، برهنگی، و مرگ؛ از طریق بازخوانی مثلثِ عشق خسرو، شیرین، و
فرهاد. این بازخوانی، از منظرگاه فرهاد شکل می گیرد:
آنچه در خطه خیال فرهاد / خود را / به
نقش بست / چه بود؟[37]
فرهاد، در متنِ
شاعر، نمادی ست از انسان معاصر. آنسوی برهنگی، " شبِ گریستنِ
فرهاد"[38] است. سرگذشت
و سرنوشتِ او، حدیثی ست از:
او، عاشقی ازلی- ابدیست؛ "زبانِ
لالِ عشق"[40] است. "پلاس پوشی ست"[41] که ، "قابش
شکسته شده" و "قاب قدیمی اش گسسته".[42] او در سکوت، نظاره گر"خَرام
خسرو" و عشق ورزی شیرین است.:
*
چلیپایی سرافراخته ی هفت پرده ی عشق/ که از صدای قدیمی خود/ رمیده/ و شیرین را به
نظرگاه تازه/ فراخوانده است.[43]
*
چه انبوهی / درگیر تجربهی شیریناند / آنگاه که جامه را به روشنی از خود برگرفت /
تا جهان / عشق ورزیاش را / برهنه / تماشا کند.[44]
نه در کلام/ آب چشمی خانگی دارد/ و نه خُفت و خیزش/ به شیوه ی آدمی ست. .[46]
او: سرانگشتش
به خون عشق / آغشته است[47]
شیرین، گاه در
چشم راوی – فرهاد – شاعر، چهره ای اثیری پیدا میکند؛ "خاتون عشق" است و:
*بالا بلندی ست/ بر چرمه ی زرین/
خرامیده به تماشا[48]
*تنها تویی/ که آنسوتر از فصول/
می رویی/ و چهار سوها را/ وقتی که چشم به این سکون و مدار/
او باید: از
تمامی موانع بگذرد/ و بی اعتنا به حادثه/ با عاشق/ سازش کند. [51]
و گاه، شیرین در هیئت لکاته ای ظاهر میشود که:
"خونی در کاسه ی چشمش میجوشد"[52]
و "دستش / از آستین فرهاد / بیرون می آید"
لکاته ای که:
صدایـش/
با عشق بیگانه اســت/ افقی ناخوش/ که در رؤیای خفتگان مـیخـزد/ و کَفـَن ها را / شـب
و روز / تازه میکند.[53]
شاعربه شیرین
هشدار می دهد:
شیرین جان!/ ماه را از بوم
خود/ حذف نکن/ و شب را/ روشنتر بنشان/ که
این محاق/
آینهی مأنوس
شاعر، گاه آینه ی امید است. سنگی ست صیقل
خورده که فرهاد:
به
دست و/ آستین/ سی پاره از نقش شیرین تراشید/ و در دهانه سنگی/ نشاند / آیین هائی که
/ در زیبایی میرست/ درست/ به گستردگی خورشید / و تاریکی نمیشناخت.[55]
و گاه، آینه ای، که "به زشتی آویخته است"[56].
مرگ فرهاد، مرگی خود
خواسته است. بر خلاف روایت نظامی، فرهادِ آنسوی برهنگی، هنگام مرگ
فریادی از درد نمی کشد. او در سکوت و تنهایی می میرد و با فنای خود، به جاودانگی و
نامیرایی میرسد:
*
مرگ چه زیباتر شده است!/ وقتی که عشق/ باور از شیرین/ برنمی گیرد.[57]
*
توگویی/ آن که بر قله معلق است/ جسد نیست/ طرفه نخلیست درگیرِ باد/ که لختی دیگر/
از گره آن خواهد گذشت/ و روبرویش چابک تر خواهد ایستاد.[58]
دریغِ راوی از
بیگانگی شیرین، پس از مرگ فرهاد هم برجا میماند؛ چرا که:
نظرگاهِ
راویِ آنسوی برهنگی به فضیلت ِمرگِ فرهادوار، با نظرگاه نظامی گنجوی یکی ست:
بباید عشق را فرهاد بودن پس آنگاهی به مردن شاد بودن[60]
سیزده
اما باید پلکی باشد/ که از خواب فراموشی
برخیزد/ آنهم در هراسناکترین/ تدارکِ تدفینِ تو[61]
از سحر
خیزان،
باز هم، روایت ویرانی فرهاد است؛ این بار، در جهانِ مدرن، با نگهبانان و زندانی
هایش: جهانی خوف انگیز، با سایه هایی ترسخورده، مسخ شده و وَهمناک. راویِ از
سحر خیزان، در زندان است. زندانی، در دل زندانی بزرگتر. سایه های زندانی، با
فریاد بی نشاطِ Happy Birthday.[62]،
"شحنه های" مدرن و روانشناسان، همه تولدی دوباره را به راوی پیشکش میکنند. در این جهانِ دلهره آور، اقرار، و نفی
هویت پیشین، سندی ست برای یافتن هویتی
تازه. هویتی مقبولِ نظام مسلط:
*کوتاه نمی آمدم / هرچه گفت / که به
اعتبار نوارش / میخواست طوطی وار تکرار شود / یعنی که / هرچه کرده ای، هیچ! / و این تولد نو را/ که شمع
هایش را هم چیده است،/ بپذیری/ یعنی/ آن حضور که/ ده ها
سال بر تو گواهی می داد/ آنک/ و به اقراری انکار شود.[63]
:
*از دور می بینی/ کیم و جویس/ روی تیغه ی
فریاد برخاسته اند/ با حافظه ی ویرانی در خشونت/
آنهم با گشت آتشی که/ در جنون نگهبان
باید پایان یابد/ وتو میمانی،/ آنها از جان هم چه
می خواسته اند./ جان/ که با در و دیوار
ور می رود/.../ به چرایش نپیچ!/ این دستگاه/
از
سحر خیزان، اعتراضی ست علیه نظامی که میخواهد حقیقت واحد خود را تولید کند.
ادعانامه ای علیه کارخانه ی شبیه سازی آدمها:
*شبکه
ای مخوف،/ از قدرت/ و فرمانروایانی که/ می روند ومی آیند. .[65]
*حلقه ای که/ زندان را/
قانون/ و قانون را/ زندان کرده است. .[66]
*در راهرو ریخته اند/ چون موریانه/
و دست و دهانی خونین را دوره کرده اند/ خشم ترس آوری که
در این جنون آباد/ شبانه روز پرسه می زند/ و
جز هیاهو در نمی یابی،/ چرا/ چی شد/و چه افتاد. [67] *این سقف/ حتی رسوب شب نیست/ ملافه چروکیده ایست/ که بر روی توست/ کَفَنی ست که/
در متن از سحر
خیزان، از شیرین اثری نمانده و به جای
خسرو، دستگاهی بی ترحم بر روایت حاکم شده
است. دستگاهی که فرهاد-راوی ، را فقط در کسوت "جامه ای راه راه " می
بیند:
راهروی
"بند" سکوت نمی شناسد / میان صدها مرده / که به اجبار زنده اند / سکوت،
زنگ خطر است/ وقتی تو کاره ای نیستی / جز جامه ای راه راه[69]
جهان متن، جا
به جا، به طرز حیرت آوری همسان جهان سه قطره خون هدایت می شود:
یکسال است که میان این مردمان عجیب
و غریب زندکی می کنم. هیج وجه اشتراکی بین ما نیست. من از
زمین تا آسمان با آنها فرق دارم. ولی
ناله ها، سکوت ها، فحش ها، گریه ها و خنده های این آدمها همیشه
خواب مرا پراز کابوس خواهد کرد. .[70]
راوی " قانون" این نظام را به
سخره میگیرد:
دوستی
را به یاد میآوردم / که به هنگام ترس / بر کاپیتال مارکس میرید / و مرا عصبانی
میکرد /
امروز
من / به جهان "قانون" / و قید و بند "نگهبانش" چنین حالی
دارم.[71]
او در برابر
داوری دیگری قرار گرفته است:
اما
دره ی مهی بیست/ این داوری،/ وقتی که کمترین چرایت بی اثر است/ و حق پرسش از تو/
فروگذار شده است[72]
اما فرهاد، بار
رسالتی دیگر را بر دوش میکشد:
می گویم:/ به ریشه میاندیشم!/ وقتی که به
طناب سیاه و سفید/ کفن ام را پوشیدم/ و برهر دستوری شوریدم[73]
راوی با روایت آن
چه که بر او رفته، دارد مرگی را که درکمین او نشسته، از خود دور میکند. مرگی هراسناک؛
و نه مرگِ آرمانی و تأثیرگذارِ کارنامه ی خون. به تعبیر فوکو:
"در حماسههای کهن، قهرمان از آن رو حاضر به جوانمرگ شدن بود، که شاید زندگی اش
تبرک شده، به دسـت مرگ جاودانه شـود؛ روایت، بدین ترتیب، این مرگ مقـبـول را جبران
میکرد."[74]
اما حالا جهان
واقعی، همراه با گزمگانش بر زندگی راوی- شاعر چیره اند. او "انتهای راه»
را به چشم میبیند:
ابری
در تو باریده است/ از کابوسی انبوه/ از سایه/ بر شانه ای خُرد/ با پارویی کوتاه/
در انتهای راه[75]
شاعرِ از
سحرخیزان، ، هفت سال پیشتر از سرایش در تحلیلی ازمرگِ صادق هدایت نوشته بود:
بدیهی ست تا جهان بیرون، جهان انکار کننده
ی حرمت انسانی و عرصه خشونت و سرکوب است،
برای نویسنده ی آزاده ای چون صادق
هدایت، چه باک که دریچه رو به چنین جهانی را بر خود ببندد.[76]
با این وصف، او از
نوشتن و بازنوشتن دست نمیکشد. باز هم به تعبیر فوکو: "انگیزه و درونمایه و
دسـتاویز روایتهای هزار و یکشب، نمردن است: شهرزاد تا سحر حرف میزند و روایت میکند
تا مرگ را دور کند و موعد خاموش شدن راوی را به تأخیر بیاندازد."[77]
شاعراز
سحرخیزان، جان خسته ای ست، که با سرودن، مرگ محتوم خود را به تعویق می
اندازد. روزِ سپردنِ از سحرخیزان به چاپخانه، روزیست که شاعر، عقربه های
ساعتِ خاموشی اش را جا به جا می کند.
چهارده
به پرسش آغازینم
بازگردم: ساعتِ مرگِ منصور کدامست؟ همان ساعتی که خود میگوید،
عقربه هایش را جا به جا کرده، یا ساعت دیگری؟ مکان مرگ منصور کجاست، اتاقی کوچک در
ارواین، با یک قفسه ی کتاب و یک تخت و چند دست لباس، یا جای دیگری؟
گذار سی ساله ی
متن های منصور از کارنامه خون به از سحرخیزان، گذار از جهانی آرمانی
ست ، به جهانی روزمره. گسستن از جهان اسطوره ها و پرتاب شدنی به جهانِ آدمهای زخم خورده ؛ سقوطی ست از ماه، به گور
و از زندگی، به مرگ؛ عبور از جهان آرزومندانِ عدالت است و حضور در جهان جان های
حساس؛ گذار از جهانِِ جهان پهلوان
تختیست به دنیای اَبراندود هدایت؛ که منصـور، به مرگ هر دوی آنها
بارها (زیاد) اندیشـیده اسـت. پیـشگفت ها و مقـدمـه های منصور بر کتابهایش،
حجابیست بر اضطراب و اندوهی که تار و پود شعرهای او را به هم بافته است.
لازمه ی گذراز
این دو جهان بیگانه با یکدیگر، برهنگیست؛ وانهادن و گذشتنِ از جهان کارنامه ی
خون است، و قدم گذاشتن به سرزمین لـس انجلـسی ها؛ در سـرزمین شـاعر جهانـی
مـیمیـرد، بیآنکه جهان دیگری جایگزین آن شود؛ قهرمان کارنامهی خون مرده
است، بدون آن که در لس انجلسی ها، با هویتی تازه و فردیتی
قائم به ذات به زندگی برگردد. آنسوی برهنگی، ویرانیست؛ جهانِ از
سحرخیزان است. دنیای آدمهای مسخ شده و قربانی، جهان پیرمردهای خنزرپنزری؛ دنیای
رجاله ها و لکاته ها؛ دنیای مرگهای فرهادوار، در تنهایی، در خشم و در سکوت.
و در این دنیای فرهاد کُش، اوست که در هر منزل، می میرد. اویی که در واپسین روزهای
زندگی اش نوشته بود:
انگار بر کناره ی جهانی
تاریک، سرگردانی/ بی تکیه گاه/ ودر بیغوله ای سیاه، زندانی/
بین دو تیغه که محکم فشارت می دهد/
می گویی:/
نه...!/ و در زخمی/ تا به هنگام
مرگ/
تا شدنی/ در بلندای خشمی
خاموش/ می شکنی.[78]
خسرو
دوامی
ژوئن
2010
پی نوشت
ها:
*بر گرفته از
مقدمه "آنسوی برهنگی"
[33]- برای ترجمه ای از
این متن رجوع کنید به،ایدئولوژی و اتوپیا، پل ریکور، ترجمه امین حامی خواه،
دیلماسی ایرانی، پنجشنبه 3 تیر 1389 92- paul ricour,from text to
fiction,Oxford press,1998,p439
- یادداشت آخر منصور خاکسار، نگاه کنید به
جنگ زمان شماره 6، تابستان 1389[1]
- همانجا[1]
3-"Mother,
sisters, friends, forgive me—this is not the way (I do not recommend it to
others), but there is no other way out for me
- همانجا[1]
- صادق هدایت. زنده بگور، سامانه اینترنتی
سخن، صفحه 3[1]
- بروشور بزرگداشت صادق هدایت، مرکز مطالعات
ایرانی دانشگاه پرتلند، فوریه 2003[1]
- یادداشت آخر منصور خاکسار، نگاه کنید به
جنگ زمان شماره 6، تابستان 1389[1]
- همانجا [1]
- مارتین هایدگر. مفهوم زمان و جند اثر دیگر/
ترجمه علی عبداللهی،- نشر مرکز1383، صفحه 46[1]
- منصور خاکسار، با آن نقطه، نشر هزاره،
سیاتل 2009، صفحه 43[1]
- منصور خاکسار، لس آنجلسی ها، نشر دنا،1376.
صفحه 38[1]
- همانجا، صفحه 51[1]
- نشریه ایراتشهر، ویژه احمد شاملو،شرکت
کتاب، لس آنجلس، صفحه 20[1]
- همانجا [1]
[1]15- متن چاپی کارنامه
خون در اختیارم نبود. برای متن اینترنتی منظومه، رجوی کنید به
www.
honari.blogfa.com
- همانجا [1]
- همانجا [1]
- همانجا [1]
- همانجا [1]
- همانجا [1]
- همانجا [1]
- همانجا [1]
- همانجا [1]
[1]همانجا
همانجا [1]
- منصور خاکسار، سرزمین شاعر، انتشارات
توکا،1991، صفحه 6[1]
- همانجا، صفحه 17[1]
[1]- paul ricour,from text to fiction,Oxford press,1998,p439 برای
ترجمه ای از این متن رجوع کنید به،ایدئولوژی و اتوپیا، پل ریکور، ترجمه امین حامی
خواه، دیلماسی ایرانی، پنجشنبه 3 تیر 1389 [1]
- - منصور خاکسار، سرزمین شاعر، انتشارات
توکا،1991، صفحه 14[1]
- همانجا، صفحه 27[1]
- همانجا، صفحه26 [1]
- همانجا، صفحه16 [1]
- همانجا، صفحه 28[1]
- همانجا، صفحه27 [1]
- همانجا، صفحه 30[1]
- منصور خاکسار، با طره ی دانش عشق،
ناشر؟، 1990، صفحه 128[1]
- همانجا، صفحه 1[1]
- همانجا، صفحه 1[1]
- همانجا، صفحه 11[1]
- همانجا، صفحه1 [1]
- همانجا، صفحه 2[1]
- همانجا، صفحه 7[1]
- همانجا، صفحه 44[1]
- همانجا، صفحه 92[1]
- همانجا، صفحه123 [1]
- همانجا، صفحه 80[1]
- همانجا، صفحه 73[1]
- همانجا، صفحه 23[1]
- همانجا، صفحه 79[1]
- همانجا، صفحه 87[1]
- منصور خاکسار، قصیده سفری در مهِ،
ناشر؟،1992، صفحه 64[1]
- همانجا، صفحه 32[1]
- همانجا، صفحه،36[1]
- همانجا، صفحه،42 [1]
- همانجا، صفحه،70 [1]
- همانجا، صفحه،74 [1]
- همانجا، صفحه،92 [1]
- همانجا، صفحه،86 [1]
- همانجا، صفحه،72 [1]
- منصور خاکسار، لس آنجلسی ها، نشر دنا،1997.صفحه
16[1]
- همانجا، صفحه 20[1]
-
نامه منصور به عباس خاکسار، آرشیو نامه های شاعر[1]
- منصور خاکسار، سرزمین شاعر، انتشارات
توکا،1991، صفحه 30[1]
- همانجا، صفحه 26[1]
[1] - همانجا، صفحه 14
[1] - همانجا، صفحه30
[1] - همانجا، صفحه73
[1] - همانجا، صفحه20
[1] - همانجا، صفحه20
[1] - همانجا، صفحه62
71- همانجا، صفحه -
63
[1] - همانجا، صفحه47
[1] - همانجا، صفحه70
- همانجا، صفحه67 [1]
- منصور خاکسار، و چند نقطه ی دیگر، 2002،
نشرهزاره،صفحه65[1]
- و چند نقطه ی دیگر، پیشگفت.[1]
- همانجا، صفحه17 [1]
- همانجا، صفحه38 [1]
- منصور خاکسار، با آن نقطه،2008، نقش
هزاره،صفحه60[1]
- منصور خاکسار، و چند نقطه ی دیگر، صفحه
25[1]
- زیگموند فروید، ماتم و مالیخولیا، ترجمه
مراد فرهادپور، مجله ارغنون، شماره 21، تهران: بهار 1382[1]
- همانجا[1]
- منصور خاکسار، و چند نقطه ی دیگر، صفحه
6[1]
- همانجا، صفحه 11 [1]
- یوسف اسحاق پور، بر مزار صادق هدایت،
ترجمه باقر پرهام، انتشارات باغ آینه، تهران:1373، صفحه 17[1]
- همانجا، صفحه 26[1]
- منصور خاکسار، با آن نقطه، صفحه14 [1]
- همانجا، صفحه 62[1]
- همانجا، صفحه191 [1]
- همانجا، صفحه 71[1]
- منصور خاکسار،نمادها و نشانه های
بازسازی شده در "بوف کور"، نامه کانون نویسندگان در تبعید، دفتر شانزدهم
مارچ 2003، صفحه 160[1]
[1]- برای ترجمه ای از این متن رجوع کنید به،ایدئولوژی و اتوپیا، پل
ریکور، ترجمه امین حامی خواه، دیلماسی ایرانی، پنجشنبه 3 تیر 1389 92- paul ricour,from text to
fiction,Oxford press,1998,p439
- منصور خاکسار، آنسوی برهنگی، نشر هزاره،
2000 صفحه15[1]
-- منصور خاکسار، از سحر خیزان،2010،نشر
هزاره، مقدمه ناشر [1]
-- منصور خاکسار، آنسوی برهنگی، نشر
هزاره، 2000، پیشگفت [1]
-- همانجا، صفحه7 [1]
- همانجا، صفحه47 [1]
- همانجا، پیشگفتِ شاعر[1]
- همانجا، صفحه29 [1]
- همانجا، صفحه31 [1]
- همانجا، صفحه22 [1]
- همانجا، صفحه22 [1]
- همانجا، صفحه13 [1]
- همانجا، صفحه13 [1]
- همانجا، صفحه39 [1]
- همانجا، صفحه51 [1]
- همانجا، صفحه39 [1]
- همانجا، صفحه55 [1]
- همانجا، صفحه16 [1]
- همانجا، صفحه27 [1]
- همانجا، صفحه45 [1]
- همانجا، صفحه11 [1]
- همانجا، صفحه16 [1]
- همانجا، صفحه17 [1]
- همانجا، صفحه11 [1]
- همانجا، صفحه48 [1]
- همانجا، صفحه56 [1]
- آنسوی برهنگی ، صفحه57 [1]
- نظامی گنجوی، داستان خسرو و شیرین، به
کوشش عبدالحمید آیتی، کتابهی جیبی، چاپ دوم، تهران: م1363، صفحه 189 [1]
- منصور خاکسار، از سحر خیزان،2010،نشر
هزاره،صفحه39 [1]
- از سحر خیزان، صفحه32[1]
- از سحر خیزان، صفحه22[1]
- منصور خاکسار، از سحر خیزان،2010،نشر
هزاره، صفحه 31[1]
- منصور خاکسار، از سحر خیزان،2010،نشر
هزاره، صفحه 31[1]
- همانجا، صفحه14 [1]
- همانجا، صفحه10[1]
- منصور خاکسار، از سحر خیزان،2010،نشر
هزاره، صفحه 22[1]
- همانجا، صفحه21[1]
- صادق هدایت، سه قطره خون، سایت سخن[1]
- از سحر خیزان، صفحه26 [1]
همانجا، صفحه34 -[1]
- همانجا، صفحه36 [1]
- میشل فوکو، سرگشتکی نشانه ها،مقاله مولف
چیست، ترجمه افشین جهاندیده، نشر مرکز،1374،صفحه 191[1]
- از سحر خیزان، صفحه52[1]
135- منصور خاکسار،نمادها و نشانه های
بازسازی شده در "بوف کور"، نامه کانون نویسندگان در تبعید، دفتر شانزدهم
مارچ 2003، صفحه 28
- میشل فوکو، همانجا صفحه 192[1]
-- منصور خاکسار، از سحر خیزان،2010،نشر هزاره، 35 صفحه
۱ نظر:
كمي بيشتر از پنح سال قبل، به واسطه دوستي عزيز، قرار شد رماني كه در حال نوشتن اش بودم را منصور خاكسار بخواند و همراهي ام كند.
بخشي از رمان را او براي منصور خاكسار فرستاده بود و من از اين بابت خوشحال بودم.
منتظر اين بودم كه براي نوشتن ادامه ي رمان، نظر منصور خاكسار را بدانم كه ناگهان خبري منتشر شد:
منصور خاكسار در يك مرگ خود خواسته از بين ما رفت!
حال و روز من بعد از شنيدن خبر مثل تني بي سر بود كه در ميدان نبرد در حال دويدن آخر است.
يك نويسنده ، به فهرستي كه صادق هدايت و ويرجينا وولف و آرتوركستلر و ريچارد براتيگان در آن بودند اضافه شده بود.
من آن روزها در حال گفتگو با مرگ بودم و دچار در ماندگي. شايد همان درماندگي كه پيش از آنكه سر برسد، منصور خاكسار پيمانه اش را تهي كرده بود.
دوست واسطه بعد از رفتن منصور خاكسار به من گفت بمان، كه من هميشه هستم.
من ماندم. مهمترين دليل براي ماندن البته ، دو چيز بود. بايد از كس ديگري مراقبت مي كردم و ولعي تمام نشدني داشتم براي درك درماندگي و ايستادن در آن.
من هنوز در حال تجربه ي آن ايستادگي خودخواسته ام و درك لزوم داشتن يا نداشتن اش ...
به نظر مي رسد رسيدن به يك گزارش منطقي انساني در مورد منصور خاكسار ، نياز به زمان دارد. متن يك مرگ مثل متن يك رمان مثل متن يك زندگي با گذشت زمان خودش را به ما نشان ميدهد.
در هر صورت به نظرم كل موضوع در يك عبارت ساده نهفته است:
...به همانگونه که ارزش پس و پیش کردن عقربه های ساعت، امروز روز برای همگان شناخته شده است*...
ارسال یک نظر