برای زهره
در این آسانسورِ بزرگ، تنها ماندهام
با رؤیای تکه زمینی در سر.در این آسانسورِ بزرگ، تنها ماندهام
آن پائین:
بویِ دلگشایِ چمن
الاکُلنگ، تاب، چرخ فلک
و بوقِ ماشینِ بستنی.
من یک پناهندهام
برای زهره
در این
آسانسورِ بزرگ، تنها ماندهام
با رؤیای تکه زمینی در سر.
آن پائین:
بویِ دلگشایِ چمن
الاکُلنگ، تاب، چرخ فلک
و بوقِ ماشینِ بستنی.
آن بالا:
نامهای دلگیر از ایران
عکسهای کهنه
املای سختِ فرانسه
و ظرفهای نَشُسته.
با رؤیای تکه زمینی در سر.
آن پائین:
بویِ دلگشایِ چمن
الاکُلنگ، تاب، چرخ فلک
و بوقِ ماشینِ بستنی.
آن بالا:
نامهای دلگیر از ایران
عکسهای کهنه
املای سختِ فرانسه
و ظرفهای نَشُسته.
من یک
پناهندهام.
خبر اعدامِ شوهرم را
در "فایه"شنیدم*
جایی که زنگ تلفن هرگز قطع نمیشد.
در اتاق نهارخوری
عکسش را به دیوار زدیم
و همراه با پناهندگان شیلیایی
برایش یک دقیقه سکوت کردیم.
"رُزا" بیتابی میکرد
و هیچ کس فرانسه نمیدانست.
خبر اعدامِ شوهرم را
در "فایه"شنیدم*
جایی که زنگ تلفن هرگز قطع نمیشد.
در اتاق نهارخوری
عکسش را به دیوار زدیم
و همراه با پناهندگان شیلیایی
برایش یک دقیقه سکوت کردیم.
"رُزا" بیتابی میکرد
و هیچ کس فرانسه نمیدانست.
از آن
زمان چهار سال گذشته
شیلیاییها به شیلی بازگشتهاند
رُزا فرانسه حرف میزند
و موی من خاکستری شده.
شیلیاییها به شیلی بازگشتهاند
رُزا فرانسه حرف میزند
و موی من خاکستری شده.
همسایگان
من
همه کارگران عربند.
هر صبح
بچههای کوچک را به مدرسه میبریم
و با "باگِت" های بزرگ*
به خانه بازمیگردیم.
گاهی در جشنهایِ "سِ ژِ تِ"*
یکدیگر را میبینیم
و در ازدحامِ رقص
سایه روشنِ فشفشهها
و فیلم های سیاسی
به یکدیگر لبخند میزنیم.
سنگینیِ رُزا بر شانهام نمیگذارد
روزِ شکستِ فاشیسم را ببینم.
همه کارگران عربند.
هر صبح
بچههای کوچک را به مدرسه میبریم
و با "باگِت" های بزرگ*
به خانه بازمیگردیم.
گاهی در جشنهایِ "سِ ژِ تِ"*
یکدیگر را میبینیم
و در ازدحامِ رقص
سایه روشنِ فشفشهها
و فیلم های سیاسی
به یکدیگر لبخند میزنیم.
سنگینیِ رُزا بر شانهام نمیگذارد
روزِ شکستِ فاشیسم را ببینم.
هنگامِ
فرار، رُزا هشت ماهه بود
اما دو روز پیش از عزیمت
پدرش دستگیر شد.
در سراسر راه
از دروازهی خوی
تا دریاچهی وان*
کسی مرا به عقب میکشید
اما من یالِ اسب را رها نمیکردم.
همهی تپهها گُلباران بود
و صدایی جز نجوای بَلَدهای کُرد
شنیده نمیشد.
استانبول برای من
مسافرخانهای بیش نبود
با رفت و آمدِ دائمی پناهندگان
قطع آب و یورش پلیس.
اما دو روز پیش از عزیمت
پدرش دستگیر شد.
در سراسر راه
از دروازهی خوی
تا دریاچهی وان*
کسی مرا به عقب میکشید
اما من یالِ اسب را رها نمیکردم.
همهی تپهها گُلباران بود
و صدایی جز نجوای بَلَدهای کُرد
شنیده نمیشد.
استانبول برای من
مسافرخانهای بیش نبود
با رفت و آمدِ دائمی پناهندگان
قطع آب و یورش پلیس.
اکنون
اینجا هستم:
در شهر لیون
بولوار لنین، مجتمع "بیست و سه".
آیا چیزی را جا گذاشتهام؟
شمارهی نُه را میزنم
و بالا میروم.
ولی وقتی که آسانسور باز میشود
در راهروی تاریک
جز پارسِ سگِ همسایه
صدای دیگری نمیشنوم.
به آسانسور بازمیگردم.
"عجله کن!
رُزا بی تابی میکند."
چشم هایی خالی به من می نگرند
و دهانی باز از من می پرسد:
“Quel étage, madame?*”
در شهر لیون
بولوار لنین، مجتمع "بیست و سه".
آیا چیزی را جا گذاشتهام؟
شمارهی نُه را میزنم
و بالا میروم.
ولی وقتی که آسانسور باز میشود
در راهروی تاریک
جز پارسِ سگِ همسایه
صدای دیگری نمیشنوم.
به آسانسور بازمیگردم.
"عجله کن!
رُزا بی تابی میکند."
چشم هایی خالی به من می نگرند
و دهانی باز از من می پرسد:
“Quel étage, madame?*”
دکمه را
فشار میدهم
و خاموش میمانم.
آیا تکه زمینی هست
که من در آن آرام گیرم؟
و خاموش میمانم.
آیا تکه زمینی هست
که من در آن آرام گیرم؟
مجید
نفیسی
۲۰ مه ۱۹۸۷
۲۰ مه ۱۹۸۷
*
خوابگاه
* نان ماشینی
* "اتحادیه ی سراسری کار"
* شهری در ترکیه
* "کدام طبقه، خانم؟"
* نان ماشینی
* "اتحادیه ی سراسری کار"
* شهری در ترکیه
* "کدام طبقه، خانم؟"
I Am a
Refugee
For Zohreh
I'm left
alone in this big elevator
With a dream of a piece of land in my head.
Down there:
A refreshing scent of lawn,
See-saws, swings, roller-coasters,
And the honk of an ice cream truck.
Up there:
A depressing letter from Iran,
Old pictures,
Hard French spelling
And unwashed dishes.
I am a
refugee.
I heard the news of my husband’s execution in the foyer
Where the telephone never stopped ringing.
In the dining room we put his picture on the wall
And along with Chilean refugees we held a moment of silence.
Rosa was restless ,
And no one knew French.
Since then four years have passed.
The Chileans have returned to Chile
Rosa speaks French,
And my hair has grown gray.
My
neighbors are all Arab workers.
Every morning we take our small kids to school
And come back with big baguettes.
Sometimes we get together at CGT parties.*
We smile at each other
In a crowded dance,
And watch fireworks, and political films.
The weight of Rosa doesn't allow me
To see the defeat of fascism.
At the time of our escape to Turkey
Rosa was eight months old.
But her father was arrested
Two days before our departure.
All along the way
From the gate of Khoy in Iran
To the lake of Van in Turkey
Someone was pulling me back,
But I did not let go of my horse's mane.
All hills were full of flowers,
And there was no sound but
The whispering of our Kurdish guides.
Istanbul
was only a hotel for me
With a constant flow of refugees,
Water shutoffs and police raids.
Now I am in the city of Lyon,
Lenin Boulevard, Building 23.
Have I left something somewhere?
I push nine and come back.
When the elevator opens,
I hear nothing in the dark hall
But the barking of our neighbor's dog.
I return to the elevator.
“Hurry up! Rosa will get restless.”
Two empty eyes look at me
And an open mouth asks:
“Quel étage, madame?”
I push the button and stand silent.
Is there a piece of land where I can find peace?
Majid
Naficy
May 20, 1987
*
“General Confederation of Labor” in France.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر