میتوان چنین انگاشت که اَکلِ میّت / داستان کوتاه / ناصر زراعتی، ریشه در واقعیّتی دارد که تحرّکِ نفسگیرِ نویسنده را در
نوشتنِ آن سبب شده است. این تحرّک، از شتابِ در نوشتن نشانهای ندارد. حادثهای که
در ذهنِ نویسنده بازخوانی میشود، از این دینامیسم برخوردار است. خواننده حس میکند،
که قلب واژههای داستان تند میتپد. به یقین این تپشِ قلبِ برخی از شاهدان حادثه
است. نویسنده در بارهی آنها نه حرفی میزند، نه داوری میکند.
اسد رخساریان
میتوان چنین انگاشت که اَکلِ میّت / داستان کوتاه / ناصر زراعتی ریشه در واقعیّتی دارد که تحرّکِ نفسگیرِ نویسنده را در
نوشتنِ آن سبب شده است. این تحرّک، از شتابِ در نوشتن نشانهای ندارد. حادثهای که
در ذهنِ نویسنده بازخوانی میشود، از این دینامیسم برخوردار است. خواننده حس میکند،
که قلب واژههای داستان تند میتپد. به یقین این تپشِ قلبِ برخی از شاهدان حادثه
است. نویسنده در بارهی آنها نه حرفی میزند، نه داوری میکند.در عینِ حال خوانندهی داستان بزودی پی میبرد که
حادثه پیشزمینههایی دارد و از پیش و شاید خیلی پیشترها آغاز شده است. پس تدارکِ اَکلِ میّت – مردهخوری، البته باید با تجربههای مشابه در گذشتهی این
زبان و ذهن و حافظهی تاریخی آن گره خورده باشد و به طورِ طبیعی نتیجهاش را نیز
منعکس نماید.
واژهها در این داستانِ کوتاه – نوول – به جای
جملهها نشستهاند. داستان حالتِ روایی ندارد، نویسنده با حضور خود در آن، انگار دارد شعری را بازخوانی میکند. تصاویر همذاتِ استعاره، اشاره و
کنایه هستند. به زبانی دیگر، خودِ واقعیّتِ استعاره است و اشاره و کنایه در سرشتِ
آن است. این است که انسان در این جامعه لحظه به لحظه غافلگیر میشود. دچار اضطراب
است، زود از کوره درمیرود، زود سکته میکند، زود از دنیا میرود. یا به نوعی دست
به خودکُشی میزند. او از دیدن و شنیدنِ بیزار است. حرف، یا صحبتی که بر زبان میآورد،
خود میداند که بادِ هواست. امّا همه چیز باورنکردنی و اعجابانگیز است. مانندِ آن
چه در این داستان کوتاه مرور میکنیم.
میّت یعنی
استادی که قرار است به کمکِ شاگردانش کفن و دفن شود، توسطِ بیگانگانی که به
ناگهان پیدایشان میشود، به آسانی ربوده شده، و در ماشینی به گورستان منتقل میشود.
بیگانهها به اشباحی شباهت دارند، که با به رخ کشیدنِ قدرتِ القایی خود، در سایهی
نشانههایی که گویا از قدرتی روحانی دارند، به رفتار خود معنایی چند سویه میدهند.
شاگردان هاج و واج مانده و خود را به گورستان میرسانند.
آن چه در پلانِ بعد روی میدهد، دریچهای به سوی
تخیّل، در آغوش وحشت از زندگی و مرگ میگشاید. این وحشت را یک نفر – نویسنده - در
میانِ شاگردان استاد بازنویسی میکند. تصویرهایی که او در این جا ارائه میدهد، از
سالنهای عجیب و غریبی است که در جستجوی استاد، همراهِ دوستانِ خود، آنها را
مشاهده میکند. سالنی را که در آن، بایستی ضیافتِ مردهخوری اجرا شود، مردهخورها
اشباع کردهاند. در اینجا شبحِ قدرت، از گلدستهی پیچخوردهی زبانِ آخوندی که
جلسه را آغاز و بعد ختمِ آن را هم همو اعلام میکند، بیرون میآید، و شاگردانِ استاد
را در وحشت و شگفتی سنگینی فرو میبرد. این وحشت زمانی بیشتر اوج میگیرد، که
جنازهی استاد را در ظرفِ سرپوشدارِ بزرگی میآورند و روی میز میگذارند، و سرپوش
را با شیطنتِ خاصی برمیدارند و از درون آن بخارِ جنازهی پختهی استاد بلند میشود
و آخوند شروع به تعارف به شاگردان میکند و با دستیارانِ سیاهپوشاش، به زور آنها
را همراه خودشان مجبور به خوردنِ میّت / استاد، میکنند. داستان در اینجا به پایان
میرسد. یا پس از این مراسم، تازه در ذهنِ خواننده آغاز میشود.
این ویژگی نوولهایی است که کوتاه، فشرده و موجز نوشته
شدهاند. در درونِ این نوع داستانهای کوتاه، دنیای یک رمان، یک رمانِ نانوشته،
خودی مینماید. داستان "درشکهچی" از آنتوان چخوف، داستانِ "زنی که
مردش را گم کرد" از صادق هدایت، "پالتوپوست" از یلمار سودربری و
بسیاری داستانهای دیگر که در قرنِ بیستم نوشته شده، به همین خاطر ماندگار شدهاند.
در اکلِ میّت، نویسنده در برابر حادثهای که بازخوانیاش میکند، تسلیم شده است.
امّا این وجه مثبت و هنری نوشتنِ داستانِ کوتاهِ مدرن است. امری که هم مشارکت
خواننده را در پی دارد و هم واکنشِ فکری او را، زمانی که خود را از اندیشیدن به
آن ناگزیر مییابد.
برآنم که داستان اکلِ میّت، نوشتهی ناصر زراعتی،
صرفِ نظر از این که آیا او شخصِ بخصوصی را در نظر داشته است یا نه، و بدون این که
خودِ او خواسته باشد، بعدها به عنوانِ داستانی سمبلیک بازخوانی نمایم. تعبیر من از
این داستانِ کوتاهِ سمبلیک این است: وجود تکّه – تکّه شدهی استاد و استادانی
دیگر که مردهخور شدهاند، به مرور در وجودِ خورندگانشان شاخ و برگ میدوانند و دور آنها میپیچند و هستیشان را از میان
برمیدارند و خود در شکل و شمایلی دیگر به جلوهگری میآیند. و این داستانی است یادآورِ
تاریخ ایران زمین و فرهنگِ چند بُعدی شگفتانگیزِ آن، که بارها فاتحانِ بیگانهاش
را به خود پذیرفته و سپس با ترفندهای بسیار پیچیدهای آنها رامانندِ اژدها به کام
خود کشیده و فرو بلعیده است.
اسد رخساریان
٢۴ آگوست ٢۰۱۵
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر