در زمان ما هم، حتا در کشورهای
دموکراتیک، هنگامی که دولت و ارگانهای رسمی در پاسخگویی به نیازهای جامعه کوتاهی
میکنند یا درمیمانند، ارگانهای موازی تشکیل، و به انجام کارهای ضروری میپردازند.
به نظر میرسد که پهلوانان، لوطیان،
عیّاران، و کمی بعد جاهلان که نمیتوانیم آنان را از تاریخ اجتماعی ایران حذف
کنیم، بنابر نیازهای مادّی جامعهای بهوجود آمدهاند که حکومتها از برآوردن آنها
عاجز بودهاند.
برای این اشخاص که نیروی بدنی و خصوصیاتِ فردی آنان اگر نبود، به
نام و نانی نمیرسیدند، زور، غیرت، آبرو، و دیگر صفاتِ موردِ پسند و افتخار جامعهی
پیرامونشان، بسیار مهم بوده و البته در آن هنگام که به جایگاهی میرسیدهاند، برای
نگه داشتن قدرت، از بهکار بردن آن دریغ نمیورزیدهاند؛ و البته همه "داش
آکل" نمیشدهاند.
رستمالتواریخ داستانهای زیادی از پهلوانان را بازگو کرده
است که داستان کدخدا باقر یکی از آنهاست.
در ایام دولت "علیمراد خان
زند" در شهر اصفاهان "آقا محمد باقر" نامی از ده خراسکان، از بلوک
"جی" اصفاهان در این ده کدخدا بود که به مقام خانی و درجۀ حکمرانی رسیده
بود. او بسیار قوی هیکل و نیرومند و خوش سخن، متکبّر، و شجاع بود، و چنان پهلوان
زبردستی بود که با یک مشت که بر بناگوش شترِ مستی زد، آن شتر بیهوش بر زمین افتاد
و مرد.
او سوار اسب سرکشی بود که ناگاه اسب
ازجا برانگیخته و عنانش پاره شد. او از دو طرف دست در دهان اسب افکنده و تا بناگوش
اسب را درید و اسب را درهم شکست. او چهار نعلِ اسب را روی هم گذاشته و مانند موم
پاره مینمود.
گاو مست دیوانهای که فوج نیرومندان از آن گریزان بودند، به وی حمله
آورد، که او هردو شاخ آن گاو را با دو دست گرفته و به قوّت بازو آنرا بر زمین
زده، و چند لگد بر آن زد و سرمستی و دیوانگی را از سرش بیرون نمود.
چنین هنرهایی بسیار از او به ظهور میرسید،
و در حکومت بسیار غیور و با ناموس، و با نام و ننگ، و در ریاست̊ با حُسن سیاست و
نظم و ترتیب و دانش و فرهنگ بود؛ اگرچه در آنزمان زبردستان نیرومندِ بسیاری بودند
که بسیار از او پهلوانتر و زبردستتر بودند.
از جمله حاجی محمد نامی کدخدای دهِ
نصرآباد اصفاهان بود که روزی در ایّام کدخدایی باقرخان، به سبب قسمت نمودن آب برای زراعت مجادله و نزاع نمود که به قوّت
بازو سرپنجه بر کمربند باقر خان افکنده، او را از زمین ربوده، و در پهنای نهر
خوابانید و با بیل، گِلِ بسیاری در اطرافش انباشت.
باقرخان تخم کینۀ آن پهلوان را در
مزرعۀ دل کاشت، تا زمانی که حاکم با استقلالِ اصفاهان گردید و تلافی گذشته را کرد.
او به بهانهای حاجی محمد را خواست و حکم نمود پاهای او را در فلک نهادند و بر کف
پایش چوبِ بسیار زدند. به فاصلۀ چند روزی از آن حادثه، حاجی محمد، پهلوان غیور، از
غم و غصّه مُرد.
همین باقرخان بعد از وفات علیمراد خان
زند، فوری دیگِ طمعش به جوش آمد و باد غرور و خودستایی در دماغش راه یافته، در
پایتختِ پر برکتِ سلاطین صفویّه بر جایگاه فرمانفرمایی نشست و مدّت چهارده روز به
لشکرآرایی و تهیۀ ابزار جنگ مشغول شد.
ناگاه "جعفر خان" برادر
زادۀ کریم خان زند که برادر مادری علیمراد خان زند بود و برای کار مهمی از اصفاهان
بیرون رفته بود، چون از وفات برادر خود آگاهی یافت، با فوجی معدود، مردانه بهجانب
اصفاهان حرکت کرد و اختیار و ایستادگی باقرخان را درهم شکست، و به سرعت قیصریه،
بازار بزّازها، کاروانسراها، چهار بازار دور میدان شاه، بلکه همۀ محلّههای
اصفاهان به یغما و تاراج رفت.
در سه روز هیچ حساب و کتابی در کار نبود و پرچم ظلم
و بیداد برپا ایستاد و پدر پسر را، و پسر پدر را، و برادر برادر را، و خویش
خویشاوند را، و همسایه همسایه را، و آشنا آشنا را، و وابستگان وابستگان را به ضرب
و زور و دعوا برهنه نمودند، و جعفرخان والامقام با دبدبۀ پادشاهی در شهر اصفاهان
وارد شد و بر مسند فرمانفرمایی نزول اجلال نمود.
جارچیان را فرمود تا در هر کوچه و
بازاری جار کشیدند که کسی را با کسی کاری، و اَحدی با اَحدی را آزاری نباشد، و
مردم در زیر سایۀ بلندپایۀ حفظ و حراستش در گهوارۀ امن و امان آرمیدند. او باقرخان
را که گریخته بود به چنگ آورد و با تندی او را سرزنش و تنبیه فرمود، و بعد به
خلعتِ حکومت سرافراز، و با اهل و عیال به جانب شیراز روانه نمود.
بخش اول و دوم از احیای رستم التواریخ:
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر