زمانهی ولتر و روسو و دیدرو گذشته
است، اما سنت فرانسوی نویسندگانی که در کنار کار فکری بر مداخلهی مستقیم سیاسی
اصرار دارند، هنوز پابرجای است؛ آلن بدیو متعلق به همین سنت روشنفکریِ قرن هجدهمی
و به اعتباری آخرین بازماندهی آن است. درست به همین خاطر، علیرغم تفاوتهای نظری
و فلسفی آراء سارتر و بدیو، نویسندهی "هستی و رخداد" را میتوان شاگرد راستین خالق "هستی
و نیستی" دانست.
شرّ از جائی دورتر میآید
گزارش سیمنار فوقالعادهی آلن بدیو،
فیلسوف فرانسوی در واکنش به کشتار پاریس
ماجرا بدین قرار است: بدیو سفر
آمریکایش را ناتمام گذاشت و به خانه بازگشت تا در واکنش به کشتار پاریس و سندنی
سمیناری فوقالعاده برگزار کند. تاریخ سمینار ۲۳ نوامبر و مکان آن، به روال سال
گذشتهی درسگفتارهای بدیو، «تئاتر کمون» در اوبرویلیه است؛ جایی نه در مرکز
پاریس، شهر «جشن بیکران»، که در کرانه و حاشیهی شمال غربی آن، جایی که امروز
ساکنانش عمدتاٌ مهاجرین عرب و آفریقایی (و فرانسویهای عرب و آفریقاییتبار) هستند.
موضوع سمینار، دعوت به «تفکر به چیزی
ورای ترس و توحش و حیرتی» است که روح پاریس را تا اطلاع ثانوی به گروگان گرفته
است. برای «ارزیابی مکر و خطر آنانی که شادمانه به استقبال این واقعهی خونبار
رفتهاند تا بتوانند فریاد جنگ سر دهند»؛ این سمینار فوقالعاده ضروری است و بنا
بر همین ضرورت، تئاتر کمون این بار شلوغتر از همیشه است.
مخاطرات احساساتی بودن
بدیو سخنانش را با برشمردن مخاطرات
سلطهی وضعیت روحی و روانیای در جامعه آغاز میکند که دولت و رسانهها به آن دامن
زدهاند، و همانا احساس زخمخوردگی، فلجشدگی در اثر مواجههی ناگزیر با یک
استثناء تأثربرانگیز، غیرقابل فهم و تحملناپذیر است.
نخستین مخاطرهی استیلای تأثرات روانی
به دولت برمیگردد؛ این غلبهی احساسات به دولت اجازه میدهد دست به اقداماتی
غیرقابل قبول و ناکارا در جهت اهداف خویش بزند، بر صحنه ظاهر شود و خود را به
مثابهی تصویر وحدت نمادین ملت تحمیل کند.
مخاطرهی دوم به تقویت رانهی هویتگرایانه
در قالب احساسات ملی مربوط میشود، امری که با تشدید درخودماندگی و فروبستگی
هویتی، انتقام را به جای عدالت به صحنه میآورد. از جمله نتایج تقویت رانهی هویتگرایانه
استثناءسازی در مورد کشتار پاریس، در قیاس با نفس کشتار و جنایات هرروزه در عراق،
سوریه، فلسطین و… بوده است؛ پیام اوباما را ببینید! ممنون، اما آیا تنها حمله به
پاریس حمله به تمام بشریت است!؟ این حالت کاذب به وجود آمده توگویی جان یک غربی
ارزش بیشتری از جان دیگران دارد.
سومین مخاطره، سربرآوردن و برانگیخته
شدن نوعی سوژهی مبهم است، و این همان چیزی است که قاتلان کشتار میخواهند؛ سوژهی
مبهمی که از یک سو افسرده و از سوی دیگر انتقامجوست.
بدیو دعوت میکند تا ورای این
مخاطرات، خطر کنیم و بیندیشیم؛ چرا که اعلام اندیشهناپذیر بودن یک پدیده یا واقعه
(حالا هرقدر این واقعه غیرعقلانی، جنایی و بیمار باشد) شکست تفکر، و در نتیجه پیروزی
رفتارهای پاتالوژیک و بیمارگون است.
لیبرالیسم لیبرالیزه
بررسی ساختار عینی جهان معاصر نخستین
قدم بدیو برای تبیین وضعیت است.
پس از پایان دههی سرخ هفتاد و در طول
سی سال گذشته، جهان به طورعینی بر مبنای سه مضمون اصلیِ درهمتنیده شکل گرفته است:
پیروزی سرمایهداری جهانیشده
تضعیف دولت
ظهور سیمای جدیدی از امپریالیسم
بدیو منظورش از پیروزی سرمایهداری
جهانیشده را این طور روشن میکند: بازگشت و بازیابی انرژی بدوی سرمایهداری، که
آن را نئولیبرالیسم مینامیم؛ این انرژی از بدو امر در مقام ایدئولوژی برسازندهی
سرمایهداری وجود داشته و استقرار آن در سطحی جهانی نباید ما را به اشتباه بیندازد
که سازوکار یا نظامی نوظهور است. واقعیت آن که امروز در جهانی زندگی میکنیم که
بورس شانگهای میتواند کل آن را به لرزه در آورده، دستخوش وحشت و ترور کند.
نظام سرمایهداری جهانیشده اما هیچ
نسبت درونی و مستقیمی با منطق دولت- ملتها ندارد، و دیگر ضامن حیات حاکمیتهای
ملی نیست. بدیو مدعی است، روند کلی تحولات جهانی در سایهی تفوق منطق
نئولیبرالیسم، محو و تضعیف دولتها است؛ و اکنون میان دولتها و شرکتهای بزرگ
اقتصادی در مقیاس وجودی، تضاد و نسبتی دیاگونال (diagonale) وجود
دارد.
پایان دولت از مضامین مارکسیستیست که
غالباً مورد تمسخر قرار گرفته است؛ اکنون سرمایهداری به شکلی استراتژیک و طنزآلود
همان مسیری را در پیش گرفته که مارکسیسم در سر داشت. فرایند پاتولوژیک محو سرمایهدارانهی
دولت در دوران اخیر، وانگهی قرین با ظهور سیمای جدیدی از امپریالیسم بوده است.
این الگوی جدید امپریالیسم نه از طریق
شبه- دولتهای مستقر، بلکه از طریق ایجاد مناطق آزاد آنارشیک بیدولت عمل میکند،
و بدین اعتبار، نه تنها بر منطق دولت- ملتها استوار نیست، بلکه مشوق تخریب
سیستماتیک دولت است. مناطق آزاد آنارشیک که کنترل آنها نه به دست دولت بلکه به دست
باندهای نظامی است، میتوانند میدان عمل مناسبتری برای نیروهای سرمایهداری جهانی
باشند. این همان اتفاقی است که امروز در سوریه و عراق افتاده و هیچ ارادهی جدیای
برای برچیدن آن وجود ندارد مگر نزد کردها، که منافع خاص خودشان را در منطقه دارند.
به طور خلاصه، پیشنهاد تحلیلی بدیو در
خصوص مضمون امپریالیسم عبارت است از: ظهور صحنهی جدیدی از فعل و انفعالات
امپریالیستی، که همانا جهانی منطقهبندیشده، با مناطق آزاد آنارشیک بدون دولت
نظیر سوریهی امروز است؛ باندی تبهکاری/شرکتی تجاری همچون داعش، با فروش نفت، اثر
هنری، پنبه و… بهتر از یک دولت مستقر میتواند انتظارات منطق سرمایه را برآورده
سازد.
بدیو اضافه میکند، توفق عینی سرمایهداری،
در عین حال، همراه با پیروزی آن در سطحی ذهنی بوده است؛ امروز ایدهی وجود یک مسیر
آلترناتیو جز سرمایهداری در اذهان و افکار مطلقاً ریشهکن شده و باور به آن به
امری جنایی و شرمآور بدل شده است. تصور سقوط بانکها اکنون چنان بزرگ مینماید که
ورای مرزهای امکان تلقی میشود. (too big to fail)
این در شرایطیست که حالا منطق سرمایه
پیوندها و مصالحههای پیشین خود را با منطقهای دیگر (ملیگرایی جزئیگرا، کنترل و
محدویت بر مالکیت خصوصی، امکان دسترسی همگانی به بیمه و تأمین اجتماعی و…) گسسته
است. تدابیر و تنظیمات و اقدامات و قیودی که عمدتاً در دوران پس از جنگ جهانی به
منطق سرمایه تحمیل شده بودند، اکنون در حال ویرانی و نابودی اند، و نئولیبرالیسم و
خصوصیسازی به شکلی مرگبار تنها منطق حاکم است. بدین ترتیب، آنچه امروز با آن
مواجه ایم، آزادسازی منطق لیبرالیسم و ظهور نوعی لیبرالیسم لیبرالیزه است. در یک
کلام، فوران مرگبار لیبرالیسمی لیبرالیزه در مناطق آزاد بدون دولت.
ارقام بنیادی
بدیو فیلسوفیست که به ریاضیات علاقهی
خاص و ویژهای دارد؛ این بار اما نه بر مبنای نظریهی مجموعهها و مقولهها که در
سطحی ابتدایی با تکیه بر چند رقم و نسبت و درصد بنیادی، گفتارش را ادامه میدهد.
«این ارقام بنیادی را همه باید بدانند»؛ ارقامی که زبان دموکراتیک را الکن و
ناکارا میسازند و بیان آنها جز از طریق واژگان نبرد طبقاتی ممکن نیست. «نابرابری
که از حد معینی گذر کند، دموکراسی بیمعناست.»
ارقام و نسبتهای مورد نظر بدیو:
۱% جمعیت جهانی ۴۶%
منابع موجود را در اختیار دارند، ۱۰% جمعیت ۸۶% منابع را، در حالی که ۵۰% جمعیت
هیچ چیز ندارند. یک الیگارشی مطلق ده درصدی. ۴۰% باقی مانده، طبقهی متوسط عمدتاً
ساکن غرب هستند که سهم آنها کم و بیش ۱۴% منابع جهانی است.
ماجرای ۱۰% با ۵۰% روشن، وهمانا ستیز
هیچ با همه است؛ اما ۴۰%؟
جمعیت چهل درصدی طبقهی متوسط به
اصطلاح حامل و مدافع «ارزشها» و در واقع شیوهی زندگی غربی و البته منبع بیگانههراسی
و نژادپرستی است.
بدیو تصریح میکند، حیات طبقهی متوسط
اروپایی بر یک تضاد عمده استوار است؛ تضاد میان تکبر و خودخواهی تاریخی با احساس
ناامنی دائم، که بنا بر ماتریالیسمی خام میتوان گفت ناشی از ترس از دست دادن
تفاوت ذهنی با تودهی عظیم پنجاه درصدیای است که هیچ ندارد. «ترس از اینکه سهم ۱۴%
بشود مثلاً ۱۲%» (خندهی حضار)
اگر مثالی میخواهید از غرور و تکبر
تاریخی این طبقه متوسط، ببینید پاسکال بروکنر، فیلسوف فرانسوی چه گفته: "شیوهی زندگی غربی مذاکره ناپذیر است"
از تحلیل مزاج اجتماعی ویژه و منحصربهفرد
طبقهی متوسط اروپایی، بدیو پاساژی به آشپزخانهی حکومت باز میکند:
هنر رژیم دموکراتیک امروز، در مدیریت
این تکبر و ترس حاد است؛ در هدایت ترس طبقهی متوسط، نه علیه حکومت، بلکه به سوی
نمایندگان درونی تودهی بیپناه و درماندهای است که هیچ ندارند. نتیجهی این
دستکاری دموکراتیک، نوعی جنگ داخلی خزنده خواهد بود؛ وانگهی، نمایش پرزرق و برق
احساس برتری و نخوت تاریخی غرب که امروز در رسانهها به نام مدرنیته یا تمدن بیوقفه
در بوق و کرنا میشود، نزد تودهی عظیم بیپناه احساس حسرت یا شورش برمیانگیزد.
بدیو در محاسبات عددی-طبقاتیاش، دو
میلیارد نفری را اضافه میکند که هیچ شمرده میشوند؛ چرا که آنها نه مصرفکنندهاند
و نه نیروی کار. در منطق جهان امروز، زندگی و سرنوشت این دو میلیارد اهمیتی ندارد
وهمه چیز چنان سامان یافته توگویی آنها وجود ندارد.
این تودهی بیپناه در تقسیمبندی
جغرافیایی جهان امروز، عمدتاً ساکنان همان مناطق آزاد آنارشیکی هستند که در آنجا
دولت مستقری وجود ندارد. در خلأ دولت، سرنوشت این بخش ناموجود سلطهی گانگستریسم
سیاسی از نوع فاشیسم است. و البته از بابت سلطهی باندهای گانگستری این شرکتهای
اقتصادی-فاشیستی مذهبی، نگرانیای وجود ندارد؛ چرا که این تودهی عظیم بنا به منطق
سرمایه هیچ هستند و وجود ندارند.
در این معادله، بدیو تأکید خاصی روی
اسلام ندارد؛ به طور کلی، مذهب در مقام محتوای باندهای گانگستری، صرفاً نقشی ثانوی
و بعضاً تزئیتی ایفاء میکند؛ همانطور که مورد اسپانیای فاشیسم نشان میدهد، مذهب
میتواند دستاویز دستکاری اذهان توسط باندهای فاشیستی باشد؛ بدیو، ذیل بحث در مورد
مضمون مکرر پیوند مذهب و مافیا، روی کاتولیسیسم تأکید میگذارد، و البته میگوید
اسلام نیز از این بابت مستثنی نیست و میتواند به فعالیتهای تبهکارانه/فاشیستی
رنگ و لعاب ببخشد.
سیمای معاصر فاشیسم
پس از به دست دادن شمایی کلی از
ساختار عینی جهان و تأثیر آن بر ذهنیت مردمان، بدیو در ادامه سه ذهنیت تیپیک یا
نوعی (subjectivité typique) جهان معاصر را از هم تفکیک میکند:
ذهنیت غربی، همان ذهنیت طبقهی متوسط
کشورهای بهاصطلاح پیشرفته که مشخصهی آن خودپسندی تاریخی به نام ارزشها و تمدن،
و البته ترس دائم است.
ذهنیت میل به غرب، که معرف
ازخودبیگانگی محلی، تمایل به تقلید شیوهی زندگی غربی و اتخاذ رفتار و عادات مصرفی
طبقهی متوسط بدون داشتن ابزارهای آن است.
ذهنیت نیهیلیستی، که معرف انتقام و
ویرانی علیه شیوهی زندگی غربی و میل به غرب است؛ فانتزی پنهان این ذهنیت مرگبار
نیز که بر مبنای نوعی اسطورهشناسی ارتجاعی و سنتگرایی تبلیغاتی بیان میشود، میل
به غرب است.
بدیو این مقولهبندی را مقدمهی بررسی
ذهنیت فاشیسم معاصر قرار میدهد.
"به طور کلی، فاشیسم
را میتوان ذهنیت عوامپسندی نامید که خواه در واکنش به بحران حاد نظاممند (همچون
دههی ۱۹۳۰)، خواه به شکلی عمیقتر، در نسبت با حد ساختاری سرمایهداری، توسط خود
آن تکوین و برانگیخته میشود."
قبل از هر چیز باید گفت، فاشیسم، از
آنجا که جز خود سرمایهداری پیشنهاد آلترناتیو یا جایگزینی ندارد، یک ذهنیت
درون-سرمایهدارانه است؛ ذهنیتی بیشک ارتجاعی که از واکنشهای ویرانگر و خشونتبار
نیهیلیستی تغذیه میکند.
در جهان معاصر، فاشیسم بیش از هر چیز
برآمده از ناامیدی و عدم ارضای میل به غرب است؛ میل ناتوان از تحقق وعده و انتظاری
که میآفریند شکلی خشن و خونبار به خود میگیرد.
بدیو بر آن است که ذهنیت فاشیستیای
که در پاریس دست به جنایت زد، در اثر سرکوب درونی و منفی میل به غرب شکل گرفته
است. در خلأ میل سرکوبشدهی غرب، واکنشی نیهیلیستی و مرگبار مستقر شده که سیبل و
هدف آن دقیقاً ابژهی محتمل میل یعنی غرب است.
بدین اعتبار، ذهنیت فاشیستی جهان
معاصر را میتوان بر حسب رانهی مرگ تعریف کرد که در نهایت در زبانی هویتگرایانه،
ارتجاعی و مذهبی صورتبندی شده است. بدیو تصریح میکند محتوای واقعی این ذهنیت
فاشیستی که در فرم انعطافپذیر باندهای مافیایی و تبهکاری پدیدار میشود و
سازوکاری همچون یک شرکت اقتصادی دارد، نه اسلام که حضور مطلق و همهجانبهی میل به
غرب است.
این سیمای جدید فاشیستی با عرضهی
نوعی قهرمانگرایی جنایی جعلی، و فساد غربگرایانهی مبتنی بر لذتهای شهوانی و
مصرفی و اسطورهی زندگی خوب و زیبا (پول، ماشین، زن و…)، بهویژه برای جوانان یک
میدان جاذبهی مافیایی-اقتصادی پدید آورده است.
بدیو اضافه میکند، این واقعیت که در
کشتار پاریس (که هرگز نباید آن را یک سوءقصد حسابشده تلقی کرد)، دایرهی مردگان
شامل خود عاملان و قاتلان میشود، به تنهایی گویای ماهیت نیهیلیستی این کشتار است:
زندگی (خود و دیگری) دیگر ارزشی ندارد.
جنگجویان فرانسوی
در واکنش به کشتار، امروز به منظور
بهرهبرداری واقعی از یک فضای تبلیغاتی مجازی، مقامات دولتی و رسانهها ندای جنگی
بزرگ را به نام «فرانسه سه رنگ» و علیه «توحش» سر دادهاند. بدیو میپرسد: «جنگ
علیه توحش اما چگونه جنگی است؟ » و پاسخ میدهد، «توحش یعنی کشتن برای هیچ؛ بدین
معنا، غرب خود در توحش سابقهای طولانی دارد. »
آیا جنگ ارتشهای غربی متمدنانه است؟
جنگ متمدن اصولاً چگونه جنگی است؟ جنگ بدون تلفات؟ جنگ از درون دفتر کار؟ جنگ با
هواپیماهای بدون سرنشین؟
و در ادامه چند کلمهی ضروری دربارهی
فرانسه؛ «فرانسه امروز یک دال بدون محتوای ایحابی قابلتعریف است.» ارزشهای
فرانسوی؟ ارزشهای امروزین فرانسه چیست جز فقدان ارزش؟ اگر در طول تاریخ، فرانسه
واجد و حامل ارزشی منحصر بهفرد بوده، آن سنت انقلابیاش است، نخست با محتوای
جمهوریخواهانه در جریان انقلاب فرانسه، سپس با محتوای سوسیالیستی، و در ادامه،
آنارکو-سندیکالیستی، کمونیستی، و دستآخر چپگرایانه. امروز در غیبت سنت انقلابی،
فرانسه هیچ دلالت متعین و وجه مشخصهی آشکار معناداری ندارد.
پیشنهاد بدیو، مطابق انتظار، جهتگیریای
جهانشمول است؛ در چنین شرایطی و علیه حال و هوای ملیگرایانه و جنگی، باید به
لحاظ ذهنی و عملی نوعی فضای بینالمللی، نوعی تفکر بینالمللی و در نهایت، فرا- ملی
را در فضای نمادین فرانسه جایگزین کرد. باید در سطحی جهانی، ورای دولت و فراسوی
فضای دوقطبی شده توسط آن فکر کرد.
"باید تضاد تقدیر
فاشیستی-جنایی ناامیدی با گسترش جهانی سرمایهداری و طبقهی متوسط را در نظر گرفت،
لیکن آن را نه بر حسب نبرد خیر و شر یا ستیز ارزشهای تمدن و توحش که هچون تضاد
درونی خود سرمایهداری فهمید؛ به منزلهی پیچش درونی سرمایهداری جهانیشده که
بخشی از ناتوانی غرب را علیه خود آن بازمیگرداند."
اتحاد علیه شر دوردست!
امروز، همه چیز، مردم جهان و بهویژه
جوانان را بدین سمت هدایت میکند که میان فاشیسمی نژادی-مذهبی و خلأ خشن و تهاجمی
سلطهی غربی سرمایهداری جهانیشده و دولتهای خدمتکار آن انتخاب کنند. چنین
انتخابی قطعاً کاذب است.
بدیو، فیلسوفی شیفتهی تئاتر است؛ این
بار بر صحنهی تئاتر کمون، او راسین را فرا میخواند و از فدر نقل میکند.
فدر میگوید: «شر از جایی دورتر میآید.»
این فرمول را باید سرمشق تشریح شری قرار داد که ما را احاطه کرده است: شر نه از
اسلام، نه از مهاجرین، نه از اعراب که از جایی دورتر، از فقدان تفکری مستقل و منفک
از ساختار هژمونیک سرمایهداری، و به بیان دقیق، از شکست تاریخی کمونیسم میآید.
«فقدان کمونیسم در سطح جهانی است که موجب ظهور و تکوین جوانان فاشیست و باندهای
تبهکاری شده و انحراف مذهبی پدید آورده است، نه برعکس.»
بدین ترتیب، برای غلبه بر تضادهای
خونبار و کاذب میان سرمایهداری مالی و تجاری با نسخههای گوناگون گانگستربازیهای
سنتگرایانه، راهی جز پراکنده کردن ابرهای ابهام و به صحنه آوردن تضاد واقعی وجود
ندارد؛ تضادی که شناخت آن یگانه دروازه برای تفکری است که به تغییر جهان میاندیشد:
در برابر زوج جنگجوی دولتهای سلطهگر و اشرار فاشیستی-مذهبی که تخم نوعی ذهنیت
جنگی را در جهان میپراکنند، باید حاملان کمونیسم آینده را بسیج کرد، کمونیسمی که
از طریق اتحاد پرولتاریای بینالمللی و کوچگر، روشنفکران آزاد و جوانانی ساخته میشود
که در جستجوی یک زندگی حقیقی و غنی و بزرگ، و چیزی ورای سه ذهنیت تیپیک جهان معاصراند.
ورنه، جز جنگ چیزی در پیش روی ما نخواهد بود، چرا که گفتار جنگ است که امروز و تا
اطلاع ثانوی وضعیت را برای مردمان گرفتار در فروبستگیهای هویتی، ساده و قابل فهم
کرده است.
۰۶ آذر ۱۳۹۴برگرفته
از تریبیون زمانه
*پیوند سرا: آلن بدیو،
بزرگترین فیلسوف زندۀ فرانسوی است که در سال 1937، در پاریس متولد شد. او با داشتن
کرسی استادی فلسفه، در دانشگاههای
مختلف فرانسه تدریس کرده و صاحب تألیفات متعددی است. از دیدگاه بدیو و به طریقی که
او مدعی است، مفهوم هستی، حقیقت و سوژه، نه پست مدرن است و نه تکرار سادۀ مدرنیته.
بادیو از نظر سیاسی، متعلق به چپ رادیکال و کمونیسم سنتی است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر