پیوند سرای نویسندگان، شاعران و هنرمندان سکولار دمکرات ایران

پیوند سرای نویسندگان، شاعران و هنرمندان سکولار دمکرات ایران

۱۳۹۴ بهمن ۲۱, چهارشنبه

معلق میان «این جا» و «آن جا» / روزنوشته های شاذی الدیرانی / برگردان: حماد شیبانی

ترجمۀ این متن را به رفیق سالیانم تراب حقشناس تقدیم می کنم که بارها با هم در هوای دمشق نفس کشیدیم و در آخرین دیدارهامان محنت بی انتهای آوارگان سوری و "بهار" به گِل نشستۀ عربی یکی از دغدغههای مشترکمان بود.
حماد شیبانی

هیچ راحت نیست که متعلق به کشوری ویران و درهم کوبیده باشی یا جزو مردمی غربت زده و پراکنده در گوشه و کنار جهان. ساده نیست که در ذهن خود حافظه های مختلف داشته باشی و یا مجهز به "سیستم عاملی" باشی کاملاً متفاوت با جائی که در آن پا می گذاری.
خیلی وقتها مسئله از حد توانائی و تحمل تو خارج می شود. به آزمایشی می ماند که پلیس روی رانندهای انجام میدهد تا ببیند مست است یا نه؛ مثل یک آدم ابله، با دستهائی باز شده به دو طرف باید روی یک خط مستقیم راه بروی. شاید حالت و قیافهات برای رهگذرانی که ترا نگاه میکنند، مضحک است. در واقع مضحک هم هست
"اینجا" وقتی در خیابانهای تمیز قدم میزنی، مدام "آنجا" را در ذهن داری؛ کشورت را با خیابانهایی کثیف و آلوده. فقط هم همین نیست. ساختمانهای بلند را که میبینی، خرابههای سرزمین‎ات پیش چشمانت رژه می رود. "اینجا" مدام داستانها و دغدغههای آدمهای دور و برت را در مورد درس، کار و حتی تعطیلات آخر هفته می شنوی. بازتاب این صحبتها روی تو عجیب وغریب است. چه بسا چند لحظه قبل از شنیدن این حکایتها به "گاراژ کنشگران"* در (فیسبوک) سر زده باشی و خوانده باشی که یک جوان با چه دقتی روشها و ابزار و امکانات مورد نیاز برای درنوردیدن راههای پرخطر زمینی و دریائی، برای فرار از کشور و رسیدن به "اینجا" را شرح می دهد. یا گزارش دیگری دربارۀ نقشهها و راههای فرعی برای عبور مخفیانه از جنگلها و پنهان از دید نیروهای پلیس مرزی و ارتش در مقدونیه و لهستان را خوانده باشی، یا چند ویدئو حاوی چگونگی غرق شدن قایقها و به کام مرگ رفتن آدمها، گم شدن برخی و نجات تصادفی برخی دیگر را دیده باشی
همۀ اینها را می بینی و می خوانی، بعد کامپیوترت را می بندی و می روی تا روزی "معمولی" را شروع کنی و نظارهگر زندگی "انسانهای طبیعی و معمولی" باشی. انگار (فیسبوک) تنها یار صادق و یگانه پنجرهایست که ترا به "آنجا" متصل می کند و همۀ آنچه در "آنجاها"ی پراکنده در اقصا نقاط جهان میگذرد؛ به خانواده و دوستان و همسایگانت و همۀ روابطی عاطفی که طی سالهای عمر برای خودت ساختهای.
(فیسبوک) شده وطن تو و تنها پناهگاهی که می توانی بدون هیچ قید و بند و روادیدی داخلش بشوی، اگرچه به صورت فرضی و مجازی. می توانی با آن بخندی یا گریه کنی، و نیز، هر قدر بخواهی از آن نفرت داشته باشی. در (فیسبوک) می توانی انسان بودن خودت را به ثبت برسانی بویژه آن لحظههای خصوصی و سادۀ خود را در تلاش برای آن که در ذهن دیگران یک شخص حقیقی، با نقطه ضعفها و قوّتها و شوخیهای کوچک باشی که البته در گذر ایام بطور فاحشی تغییر می کند.
پیش از خواب، تصاویر آخرین رویدادهای فاجعه بار "آنجا" را ورق می زنی. با دقت بسیار چهرههای دردکشیده و درهم کشیده شده را از نظر می گذرانی. با دستهایت لکه های خون را از چهرۀ کودکان کشته شدۀ "آنجا" پاک می کنی. با سیل اشکهائی که نمی خواهی در "اینجا" از چشمانت فروریزد، کامپیوتر را خاموش می کنی. می خوابی در حالی که آرزو می کنی این یک شب کابوسهای مرگ و خون به سراغت نیاید. درخواست تو برآورده می شود. خوابهای سفید و خالی می بینی، درست مثل گرد و غبار ضخیمی که هنگام فروریختن ساختمانها در جنگ و در حملۀ بمبها برپا می شود.
صبح، سرشار از اميد از خواب بیدار می شوی. با خودت نجوا می كنى که تنبلى و بهانه جوئى بس است و از امروز با عزمى راسخ سعى می كنى خودت را بسازى و با شرايط جديد همراه شوى. در آسانسور تصادفاً چشمت به يك آگهى می خورد كه ضمن پوزش بسيار، خبر از امكان قطع جريان برق بمدت سه ساعت در يك روز معين براى هفتۀ بعد میدهد. سعى می كنى كلاً نديدهاش بگيرى و فراموشش كنى. و درست همين موقع است كه به ياد ده‌ها مرتبه نيمه تمام ماندن حرفهايت هنگام مكالمۀ تلفنى با "آنجا" مىافتى؛ برق قطع مى شود، بیخبر، برق می رود و دوباره مى آيد، بیخبر. و تو نمى دانى در اين فاصله چه اتفاقاتی افتاده است.
صبح هر فاجعه، در "آنجا"، تو دارى "اينجا" در خيابانى آکنده از هواى تر و تميز، راه می روى، اما هنوز بوى خونهائى را استشمام می کنی كه با دیدن تصاوير "آنجا"، از دیروز، شامه و ريهات را پر كرده است
بالا را نگاه مى كنى تا آبى آسمان را نظاره كنى، به همان انقباض عصبى و بغضى دچار می شوى كه هر صبح بعد از فاجعه در دمشق با ديدن آسمان به سراغت مى آمد
نفس عميقى می كشى و راه مى افتى. با مردمى جديد و دنياهاى متفاوتشان در مى آميزى، امروز كمتر گلايه می كنى... اما خاطره ها، نه... نمى خواهند ترا رها كنند... 
مردم مدام از تو در بارۀ كشورت می پرسند: كجائى هستید... "اوه... سيريا". هميشه جوابهايشان با همين كلمات آغاز می شود. با لحنى كم يا بيش دلسوزانه. و تو هميشه با لبخندى تلخ و زخمى جواب می دهى و باز تصويرهاى "آنجا"، انبوه انبوه در مخيله ات رژه می رود. و "اينجا" تو فقط سر تكان می دهى و بقيۀ پاسخها را براى خودت نگه می دارى
تو تشنۀ آنى كه هم سخن تو زخمهاى اعماق دلت را ببيند؛ چشمهایش ديوارۀ جمجمه ات را بسوزاند و بشكافد تا روى انبوه زخمهاى چركين و دردناك داخل سرت دستی بکشد. اما خودخورى می كنى. "اينجا"، كسی نام آنهائى را كه "آنجا" مرده اند از تو نمى پرسد، کسی دربارۀ آرزوهائى كه با خود به گور برده اند و حتى از ضجه هاى حسرتبار مادران داغدارشان حرفى نمی زند. كسی معناى مفقودالاثر شدن، كشتار و قتل عام، شکنجه و وحشت سلولهاى انفرادى را از تو نمى پرسد.
آنها معنى خاطرۀ لبخندهاى كسانى را كه ديگر وجود ندارند، درك نمى كنند. اينها تصورى از غريبى و تنهائى زنى با سرنوشتى نامعلوم، بخاطر همسرى گم شده، ندارند و با درد طاقت سوزى كه در كلمات "رفت و برنگشت" يا "گواهى فوت" بدون حق ديدن جنازۀ عزيزشان آشنا نيستند. اغلب از اين چيزها سر در نمى آورند. صحبت را كاملاً به مسير ديگرى می كشانند. اغلب خود را به ندانستن می زنند. كسى رغبت نمى كند دربارۀ جنگ و مرگ حرف بزند. جنگ بليه اى است خوفناك كه تو، اين روزها به آن مبتلا شده ای. اينها می ترسند كه مرض تو واگير داشته باشد و به ايشان سرايت كند.
تو مثل يك جذامى، سادهترين كارَت پوشاندن مرض و حبس كردن دردها، در درون خويش است.
بسيارى فقط در بارۀ داعش، همان موجود وحشى نورسیده كه آن دورترها، "آنجا"، کشتار میکند از تو میپرسند، گوئی اين تنها موضوع قابل توجه آدمهاى کنجکاو با نوعی احساس سينمائی است.
اما...
گاهى هم پيش مى آيد كه زنى از تو اسم كشورت را مى پرسد و با شنيدن جملۀ جادوئى "من اهل سوريه هستم" سيل اشك از چشمانش جارى می شود! اشكهايش کمک میکند تا دردهایت را بیرون بریزی، اینجاست که بی اختیار اشکهای گرمش را با بغض سوزانی که مدتهاست به سختی فروخورده و در گلو حبس کردهای جواب میدهی. در تلاش برای پایان دادن به این حالت و فرار از اشکهایت، از او میخواهی برای کشورت دعا کند. و او جواب می دهد که حتما این کار را خواهد کرد. او حتی می گوید همین دیشب برای آن کودکی دعا خوانده که در (یوتوب) دیده است. کودکی که در برابر تک تیراندازها خواهر کوچکش را در بغل می فشارد و جسم نحیفش را سپر او قرار می دهد!
به اندوهی تلخ سپاسگزار او میشوی و پنهان میکنی که آن فیلم صحنۀ ساختگیِ یک درام مشابه است که برمبنای فاجعهای دیگر در جای دیگری ساخته شده. و نمیتوانی بگوئی که اگر صحنههای واقعی را که اتفاق افتاده و تو از آنها خبر داری، برایش روایت کنی، تمام آبهای روی زمین کفایت گریهاش را نمیکند. سرش را می بوسی و به راهت ادامه می دهی، به طرف روزی دیگر و روزهای دیگری که می آیند و سپری می شوند
کامپیوتر را باز می کنی و می بندی و همچنان بین "اینجا" و"آنجا" معلق می مانی.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*"گاراژ کنشگران" یک صفحۀ فیسبوکی مورد علاقۀ پناهجویان سوری است که هم حاوی اخبار و مطالب گوناگون مربوط به گریز از کشور و و ورود به ممالک دیگر است و هم حاوی شماره تلفنهای قاچاقچیان انسان؛ شمارۀ کسانی که مورد نیاز و در عین حال سرکیسه کننده و گاه غارتگر همین فراریان و پناهجویانند.
برگرفته از: عصر نو http://asre-nou.net/php/view.php?objnr=37409
سه شنبه ۲۰ بهمن ۱۳۹۴ - ۰۹ فوريه ۲۰۱۶

از وبلاگ "ساسه"

هیچ نظری موجود نیست: