هر روزگاری در بستری از آگاهی ويژه ای سپری می شود که زمينه سازِ ِ ذهنيت مردمان
آن روزگار است. اين آگاهی در روزگار ما سياسی ست. تا پيش از انقلاب مشروطيت، ذهنيت
بيشتر مردم ايران دينی بود. اما از دوره مشروطه تا کنون ، سياست، رشته ی پيوند همه
پديدارها در ذهن ما شده است.
آگاهی سياسی، ذهنيت سياست زده به بار می آورد. چنين
است که فرهنگ و اقتصاد و ادبيات و هنر و دين در کشور ما در سده گذشته، سياست زده
شده اند و هم امروز نيز همه کشش ها و کوشش های ذهنی ايراينان، در پس زمينه ای از
سياست و سياست زدگی شکل می گيرد. اکنون ما در هنگام رويارويی با هر رويدادی، نخست
از زاويه سياسی بدان می نگريم و آن را ورانداز می کنيم. اين چگونگی، کار را برای
آنان که پی گيرِ ادبيات ناب، دين ِ غيرسياسی، برنامه ريزی علمی، اقتصاد ِ بازار
محور و هنر برای هنر و زندگی غير سياسی هستند، دشوار کرده است. روزگارِ سياسی،
آگاهی های زبانی، قومی، فرهنگی، طبقاتی و جنسی را افزايش می دهد و راه بازگشت به
دوران پيش از سياسی شدن جامعه را تا جاودان بر ذهنيت مردم می بندد. چشم انداز ادبی در هر زمان و مکان، در پرتو ذهنيت همگانی مردم آن زمان و مکان شکل می گيرد. اين چشم انداز در فرهنگ دينی به رويارويی نيک و بد کشيده می شود. از اينرو، ادبيات و هنر در فرهنگ های دينی هماره درباره نبرد نيروهای نيک و بد است و در حماسه های بزرگ تاريخی، هماره اهورا و اهريمن، خدا و شيطان، فرشته و ديو، رستم و اسفنديار.... نمادِ حق و باطل می شوند و روياروی يکديگر می ايستند. اين رويارويی در فرهنگ سياسی شده، رويارويی ارزش ها و آرمان های کهنه و نو يعنی سنّت و بدعت است. در تاريخ ادبيات سده گذشته فارسی، نمونه های بسياری از اين رويارويی می توان يافت. ستيز پيروان شعر کهن با شعر نيمايی، کشمکش رمان نويسان با داستان نويسان سنتی، کشمکش ِ اهل موسيقی کلاسيک با دست اندرکاران موسيقی پاپ، کلنجار اهل دين با شيوه آموزش و پرورش مدرن، جدال زبان دانان سنتی با زبان شناسانِ مدرن، همه ريشه در اين صف آرايی دارد.
در چنين روزگاری، جای هر نويسنده و هنرمند در صف آرايی سنت و بدعت، اهميت ويژه ای می يابد. هر کارِ هنری، بُرّه ای از جهان آرمانی آفريننده آن است که چشم انداز سياسی و اخلاقی او را نشان می دهد. اگرچه اين چشم انداز، ارزش هنری ندارد و گوهر هنری هيچ اثری را افزايش نمی دهد، اما در اين روزگار که مردم همه پديده ها را از زاويه سياست می نگرند، و ارزش اجتماعی ادبيات را با چشمداشت به جای آفريننده آن در يکی از دو جبهه سنّت گرايان و نوآوران ارزش گذاری می کنند، نگرش اجتماعی هيچ هنرمندی را ناديده نمی توان گرفت. تاريخ ادبيات فارسی در سده گذشته نشان می دهد که تنها آثارِ شاعران، نويسندگان، فيلم سازان و فرهنگيانی که با حکومت و سنّت های اجتماعی زاويه داشته اند، با خوشداشت مردم روبرو شده است. برخی از نام های آشنا در گستره ادبيات فارسی در سده گذشته اين هاست؛ دهخدا، عارف، عشقی، ايرج ميرزا، نيمايوشيج، صادق هدايت، احمد شاملو، غلامحسين ساعدی، صادق چوبک، فروغ فرخ زاد، هوشنگ گلشيری، سيمين بهبهانی و هادی خرسندی.
در چند دهه گذشته که در کشور ما هيولای زيانبارترين سنّت های خرافی، از ژرفای هزاره های تاريک تاريخ سر برآورده است، ستيزِ تاريخی کهنه و نو، به جنگ شبانروزی ميان نوخواهان و حکومت راه برده است. اين چگونگی، گستره هنر را که حوزه تفسير جهان و بازسازی شاعرانه آن پنداشته می شد، به حوزه تغيير جهان کشانده است. اين نهيب شاعرانه ی شاملو به خمينی که؛ "ابلها مردا، عدوی تو نيستم، انکار توام"، نماد آشکاری از اين چگونگی ست. از اينروست که اکنون هرگاه که هنرمند نامدار ِ مبارزی از جهان می رود، مردم با سرود "ای ايران" در پی جنازه اش روان می شوند.
البته سياست زدگی فرهنگ و هنر، پديده مثبتی نيست. ادبيات و هنر در پرتو آزادی و آبادی و شادی بارور می شود و آلوده شدن هنر به سياست، تنها در کشورهای بحران زده پيرامونی روی می دهد. در آن کشورها، ادبيات، بارکش تاريخ می شود و نويسندگان و هنرمندان - بی که بخواهند - بجای اپوزيسيون حزبی با حکومت درگير می شوند. اين چگونگی را خواست همگانی نیز دامن می زند و هنرمند و نويسنده بزرگ را کسی می داند که با حکومت در می افتد. در ايران، احمد شاملو و سيمين بهبهانی، دو تن از هنرمندانی بوده اند که در چند دهه گذشته پرچمداران مبارزه روشنفکری با حکومت ايران پنداشته می شده اند. اين چگونگی، شعر اين دو شاعر بزرگ را انگ و رنگ ديگری داده است و همه سازه های سازنده شعر آنان را که برترين آن ها، خيال و عاطفه و زبان است، در خدمت انديشه در آورده است. بررسی اين چگونگی را که يکی از بازتاب های آن، پيدايش ژانر سرايش حماسی در ادبيات است، به زمانی ديگر وامی گذاريم. در اينجا می خواهم با اشاره به سروده ای بنام ِ "پسته"، از سيمين بهبهانی، اين شاعر آزاده ای که سال ها مفتول واژگان را با آلياژ فتنه ترکيب می کرد و يک تنه به جنگ ديو رفته بود، نشان دهم که چگونه هنگامی که سياست پسزمينه آگاهی همگانی می شود، انديشه در شعر پُرنما می شود و شاعر به ناگزير، درگيرِ گفتمان های سياسی و گرفتاری های اجتماعی می شود .
در اين شعر، بی آن که سيمين آشکارا سخنی از طبيعت و فرهنگ و بازار و نابرابری و تهيدستی و زندگی اجتماعی و پول بگويد، درباره همه اين گفتمان ها، ناگفته، سخن گفته است و سپس منطقی را که اين بساط را برپا کرده است و ما را به اين "برهه" از زمان رسانده است، با کردار کودکی که نماد ِ خواهش های ساده انسانی ست، زيرکانه بی محتوا کرده است. يکبار شعر را بخوانيد:
پسته.
کودک روانه از پی بود، نق نق کنان که: من پسته…
«پول از کجا بیارم من؟» زن ناله کرد آهسته
کودک دوید در دکان، پایی فشرد و عرّی زد
گوشش گرفت دکان دار، «کو صاحبت زبان بسته!»
مادر کشید دستش را:«دیدی که آبرومان رفت؟»
کودک سری تکان می داد، دانسته یا ندانسته
یک سیر پسته صد تومان! نوشابه، بستنی…سرسام!
اندیشه کرد زن با خود، از رنج زندگی خسته:
دیروز گردوی تازه ، دیده ست و چشم پوشیده ست
هر روز چشم پوشی هاش، با روز پیش پیوسته
کودک روانه از پی بود ، زن سوی او نگاه افکند
با دیده ای که خشمش را، باران اشک ها شسته
ناگاه جیب کودک را ، پر دید ــ«وای ! دزدیدی؟»
کودک چو پسته می خندید، با یک دهان پر از پسته
شعر، بازسازی جهان در زبان است. شاعر توانا کسی ست که هر بار که شاعرانه به پديدارهای جهان نگاه می کند، انگار که برای نخستين بار است که هر پديده را می بيند. شعر، گزارش اين نگرش است که سبب می شود ما نيز از نگاه شاعر، چيزی را جورِ ديگر ببينم و برای آنی، از جای خود کنده شويم و لذت ببريم. آنگاه که تنهايی، چينی نازک و شکننده ای پنداشته می شود، آنجا که بوی آويشن در پگاه، تعبير روياهای کوه و دشت می شود، آنجا که باران با ناخن های آبناک خود، تنِ پر آبله زمين را می خاراند، آنجا که صدای شليک گلوله، حفره ای در دل خاموشی می گشايد، انسان با تجربه تازه ای در جهان آشنا می شود و انگار که برای نخستين بار است که با اين پديده ها رويارو می گردد.
در شعرِ پسته، سيمين رويدادی را بعنوان ِ بُرّه ای از تاريخ جهان ما چنان بازسازی کرده است که اگر ما خود را در جايی که او ايستاده است، يعنی در صف نوخواهان و مبارزان با کهنه پرستان و خوارخواهان ِ انسان بدانيم، با چشم اندازی که او در اين شعر در پيش روی ذهن ما می گذارد، احساس آشنايی و آرامش می کنيم. در اين چشم انداز، کودک، نماد انسان مدرن است که داری حقوقی در جامعه پنداشته می شود. کودک دراين شعر حق دارد که در گشت و گذارِ روزانه اش همراه مادر، از او نوشابه و بستنی بخواهد و هوس گردوی تازه بکند. پسته شعری زمانمند است و سناريويی مدرن دارد. اين سناريو در گذشته نمی توانست نوشته شود. نيز اگر شاعر سنّت گرايی همين امروز آن را سروده بود، اين شعر، پايان ديگری می داشت، با پيام اخلاقی ديگری. ای بسا که شعر با اندرزی به آن کودک پايان می يافت و شاعر او را هشدار می داد که؛ ای پسر، بدان که بزرگان گفته اند که انسان "نيم اش از انسان و نيمی اش ز خر" است و کاری که تو کردی، خريتّی از جنس نيمه دوم است. بدان که تو با دزديدن پسته، از نفس امّاره خود پيروی کرده ای. انسان بايد هميشه اندرون از حرام خالی بدارد و بر هوای نفس خود غلبه کند تا در پيشگاه خداوند روسفيد بماند. هم نيز بدان و آگاه باش که، "هر آنکس که دندان دهد، نان دهد"، پس استغفار کن و هميشه روزی حلال از خدا بخواه. مگر داستان ابراهيم ادهم را نشنيده ای که گفت؛....چه و چه و چه های ديگر. سپس شاعر رو به مادرِ کودک می کرد و روضه ای در باب مقام مادر و اشاره به بهشتی که در زير پای اوست، وظايف مادرانه او را بدو گوشزد می کرد و از اين همه، قصيده ای غّرا می ساخت.
اما سيمين، شعر خود را با تصويرِ دهان پرپسته کودک که چون پسته خندان است، به اوج می رساند و بپايان می برد. پس نگرش شاعر در اين شعر، از دستگاه ارزشی و اخلاقی ديگری مايه ور است. چنين است که می گويم، اين شعر زمانمند است و پيش از اين نمی توانست سروده و يا نوشته شود. ١
گفتيم که ستیز کهنه و نو ديری ست که به ادبيات فارسی راه يافته است و اکنون آشکارا می توان نگرش نويسنده و يا شاعر را سنجه ای برای بررسی کار او دانست. آنان که نگرشی سنّتی دارند، انسان را بنده، مکلف، سربراه، ناتوان، مردنی، گناهکار و جهان را گذرا، بی ارزش و زمينه ای برای آزمايش و ورزش برای جهان پس از آن می دانند. اما از نگرش مدرن، انسان آزاد، انديشه گر، توانا، سازنده، شهروند، حقوقمند و فرماندار جهان است و جهان ميدان آزمايش و خطای او برای پژوهش و آزمايش و پالايش و سازندگی ست. يکی از اساسی ترين تفاوت های ديدگاه سنّتی گذشته، با ديدگاه مدرن اين است که نگرشِ سنّتی، ذات انسان را آسمانی می داند، اما در چشم انداز ِ مدرن، انسان برآيندی زمينی و زمانی انگاشته می شود. در چشم انداز سنّتی ِ بسياری از اديانی که آسمانی خوانده می شوند، انسان چلچراغی است که از آسمان بسوی زمين آويخته شده است. تافته ای جدا بافته که آفريدگار آن اديان، پس از آفرينش او بر خود آفرين گفته است.٢ اما از ديدگاه زيست شناسی که شاخه ای از دانش های مدرن است که با چگونگی برآيش انسان برروی زمين سروکار دارد، انسان جانوری از دسته ميمونها که خود از رسته پستاندارانند، می باشد. از اين ديدگاه، انسان ذاتی جانوری دارد که در گذار از هزاره های پر فراز و فرود ِصبر و ستيز و خيزوگريز، اکنون تن افراز و آگاه، سودای سرکشی به کرانه های دوردست کهکشان ها را دارد. پس از اين ديدگاه، انسان افرازه ای است که از زمين بسوی آسمان در بالندگی ست. بازگرديم به شعر پسته.
کودک دوید در دکان، پایی فشرد و عرّی زد
گوشش گرفت دکان دار، «کو صاحبت زبان بسته!»
اين بيتِ تصويریِ بسيار زيبا را می توان نمادی از آنچه هر روز بر جوانان ايران در شهرهای بزرگ می گذرد پنداشت؛ کلافه بودن جوانان و آسيمه سری آنان در چنبر ستم حکومت سالمندان کهنه انديش و نهاد ستيز و تنگ نظر و ناروادار و قداره کش دانست. دويدن کودک در دکان، يعنی گذر از خط قرمز، عّر زدن، بخوان فرياد ِ اعتراض و سپس واکنش ِ دکاندار و کشيدنِ گوشِ کودک که يادآورِ گوشمالی های هر روزه جوانان در زندان های ايران است. سپس تر، دويدنِ مادر که در اين شعر، نمادِ پذيرنده سنّت است و سرپيچی از قانون رسمی را مايه آبرو ريزی می داند و فرزندِ خود را از گذشتن از خط های قرمز باز می دارد؛ "مادر کشید دستش را:«دیدی که آبرومان رفت؟». اما کودک بی که بداند آبرو چيست و چگونه رفته است، دانسته يا ندانسته، سری تکان می دهد که گزارش شاعرانه آن، اين سروده را اوج تازه ای می دهد.
پسته، شعری کوتاه و چند لايه است که لايه هايش پيازوار بر روی هم پيچيده است. ساده ترين لايه آن، داستانک طنزآلود و نمکينی ست که در آن کودکی تُخس، بی باک از هفت خوان دين و قانون و اخلاق و فرهنگ و ادب و مالکيت و اطاعت، کامروا گذر می کند. در برابر اين برداشت، می توان دريافت ديگری نيز از اين سروده داشت و آن را نمادی از جامعه ای دانست که در آن خواهش ها و نيازهای ساده انسان تنها با قانون شکنی برآوردنی هستند. جامعه ای که در آن چراغ خِرَد را خاموش کرده اند و سنگ را بسته و سگ را گشوده اند.
به گمان من اين شعر سيمين بهبهانی، نمونه خوبی از شعر سياسیِ درگيراست، زيرا که بی اشاره به سياست و اخلاق و نابرابری و بازار، با خواننده شعر از همه آن ها سخن می گويد. اين ويژگی، شعر سياسی را از شعر سياست زده که با شعارهای مرده باد و زنده باد سروکار دارد، جدا می کند. البته بايد گفت هيچ هنرمندی، خود خواسته پا به گستره هنرِ درگير نمی نهد و ای بسا که بسياری از نويسندگان و هنرمندانِ درگيرِ، دلِ خوشی نيز از جايگاه و پايگاه خود نداشته باشند. اين چگونگی هميشه بناگزير رخ می دهد. يادمان باشد که سيمين بهبهانی، سراينده شعر زير نيز هست که در آن خواسته ساده خود از شعر را دو دهه پيش تر، چنين بيان کرده است:
مرا همين ز شعر بس، که مست باده هوس
زروی و مو به هر نفس، هزار ماجرا کنم
از اين کلام مختصر، مرا قضا شد اين قدر
که تُرّهات خويش را، نثار طره ها کنم
هنوز موی بسته را، اگر به شانه واکنم
بسا اسير خسته را، ز حلقه ها رها کنم
نام اش پر آوازه و يادش هماره جاودان باد.
ابراهیم هرندی
Fri 22 08 2014
--------------------------
١. نکته ديگری که ناگفته نمی توان گذاشت اين است که اين شعر با هنجارهای حاکم بر بررسی کتاب در ايران می بايست سانسور می شد، اما خوشبختانه از زير تيغ ِ هماره در کارِ سانسورچی رهيده است.
٢. فتبارک الله احسن الخالقين. و نيز اين بيت از مولوی که؛ مرغ باغِ ملکوتم نی ام از عالم خاک/چند روزی قفسی ساخته اند از بدنم. انگار که شاعر شرمنده از زمينی بودن خود بوده است.
١. نکته ديگری که ناگفته نمی توان گذاشت اين است که اين شعر با هنجارهای حاکم بر بررسی کتاب در ايران می بايست سانسور می شد، اما خوشبختانه از زير تيغ ِ هماره در کارِ سانسورچی رهيده است.
٢. فتبارک الله احسن الخالقين. و نيز اين بيت از مولوی که؛ مرغ باغِ ملکوتم نی ام از عالم خاک/چند روزی قفسی ساخته اند از بدنم. انگار که شاعر شرمنده از زمينی بودن خود بوده است.
برگرفته از سایت اینترنتی "عصر نو"
۱ نظر:
مقاله بسيار پرمغز و آموزنده ای است. من اين مقاله را چند بار خواندم و با هر بار خواندن چند چيز تازه ای ياد گرفتم. تازگی دارد که کسی در رثای بزرگی سخنی آموزنده بگويد. ما ايرانیها معمولاً با تشريفات و تعارف از گذشتگان ياد می کنيم. با تشکر از شما.
شيرين زرين کوب
ارسال یک نظر