پیوند سرای نویسندگان، شاعران و هنرمندان سکولار دمکرات ایران

پیوند سرای نویسندگان، شاعران و هنرمندان سکولار دمکرات ایران

۱۳۹۳ آذر ۴, سه‌شنبه

سفیدِ سفید، مثل برف / داستان کوتاه / فریده شبانفر


کشتزارهای خفته زیر برف، سفیدِ سفید، خود را سینه خیز به دورا دور، تا پای تپه ها کشانده بودند. سفیدیِ یک دستِ دشت و دَمن چشم را میزد. گاه اینجا و آنجا شاخه های خشک گونی سر از برف بیرون می آورد. ماشین آهسته روی جادۀ خلوت و در سکوت سنگین روز برفی  پیش میراند.
سفید سفید مثل برف /  فریده شبانفر

صبح زود بود که که برف شروع به باریدن کرد. توران در حاشیه خیابان ایستاده بود، بی انتظاری ... دانه های برف روی مژه هایش که می نشست از خواب آلودگی مانده از شب قبلش می کاست. سردش بود و جا بجای تنش  از درد میسوخت.  لباس نازکش گرما نداشت و چادرش هم این کمبود را جبران نمی کرد. به فکرش رسید سری به خانه بزند و لباس گرمی برای هوای زمستانی بپوشد و کفش های پاشنه بلند خیسش را عوض کند.  قدم زنان کمی در جهت حرکت ماشین ها پیش رفت، ایستاد، به عقب نگاه کرد و باز راه افتاد. تکلیف خودش را نمی دانست.
دانه های برف که روی چادرش می نشستند نشسته بود، کم کم آب می شدند  تا به موهایش می رسیدند و سردیشان حس می شد. چند ماشین پشت سرش بوق زدند... بر نگشت.  تا سر چهار راه رفت و با ماشین ها پشت چراغ قرمز توقف کرد. صف بلندی از ماشین های خیس مثل قوطی های آهنی متحرک که بخار از آنها برمی خاست پشت سرش تا چهار راه قبلی منتظر ایستاده بودند و پَر پَرک های سفید برف رویشان نشسته بود. بعضی از سر بی حوصلگی بوق می زدند.. با نگاهش داخل ماشین های نزدیکش را دوره کرد. راننده ای در بر خورد نگاه به او چشمک زد. صورتش انگار از ورای شیشه خیس به او شکلک در می آورد. برگشت و مسیر صدای بوقی را پشت سرش پی گرفت. از پنجرۀ یک پیکان کهنۀ سرمه ای رنگ، دستی بیرون آمد که  اشاره اش به سوی او بود اما صورت راننده اش در ابهامی از سایه ها و دانه های برف می آمیخت. چراغ که سبز شد با حرکت ماشین ها از چهار راه گذشت. ماشینی که ازکنارش  به شتاب میراند گِـل آب برفهای ذوب شده را به سر و پایش پاشید. سوز زمستانی مغز استخوانش را گزید. پس از چند قدم بلاتکلیف ایستاد وفکر ماندن یا به خانه رفتن را سبک و سنگین  کرد. بدنش کوفته بود.  یاد شبی دشخوار در سرش نیش میزد. دلش خواست در آن برف و سرما اقلا برای نصف روز هم که شده  به تن داغون شده اش مرخصی بدهد. وقتی عاقبت تصمیم گرفت و به دنبال تاکسی چشم گرداند، مردی غریبه با ماشین شخصی سفید رنگ جلو پایش ترمزکرد. وقتی  توران به سمت تاکسی پشت سر برمی گشت او شیشه بغلش را پایین کشید و صدایش زد. " خانم بفرمایید...سوار بشید... هوا سرده."  توران جواب نداد. چند ماشین پشت سر که راهشان بند آمده بود شروع به بوق زدن کردند. پسر جوانی  از پنجره ژیانی  قدیمی  وسبز رنگ سر درآورد و به او خندید . "برو دیگه... چرا لفتش میدی ...معطلش نکن." 

راننده ماشین سفید با دیدن تردید او درِ جلو را از داخل برایش باز کرد و او هم  با  لحظه ای درنگ و این خیال که راننده با ماشین شخصی اش مسافر کشی میکند سوار شد.
توران در ماشین سفید غریبه در موج گرمایی که از بخاری دم پایش بر میخاست وبه او می رسید لذت می برد. پاهایش گرم می شدند و تنش که از سرما درهم  تنیده  بود حالا می شکفت.  اما سکوت مرد را نمی فهمید. نیتش را در سوار کردن خود و چرایی سوار شدن خودش را نمی شناخت. در آن حال به روشنی یادش می آمد که  مرد شیشه را پایین کشیده بود، سرش را جلو آورده،  نگاهی به او  انداخته و  بعد در را باز کرده بود." من میرسونمتون خانم، خیس شدین...سرما میخورین."

لحن کلام مرد تمسخر آمیز نبود، متلک هم نمی گفت.  شنیدن چند کلمه ساده و مهر آمیز، راست یا دروغ، توران را به سوار شدن واداشته بود. سالها می گذشت که کسی نگران سرما و گرما خوردن او نشده بود.  راننده جویای آدرسش نشد و شاید رانندۀ تاکسی هم نبود و او هم در دادن آدرس شتابی نکرد. هنوز نمی فهمید که چه کسی مشتری است. خودش یا راننده؟ همیشه وقتی سوار ماشینی میشد اول از بها و مکان حرف می زدند، اما امروز هیچکدام اشاره ای به آن موضوع نکرده بودند.

حالا ماشین در جاده ای روی به شرق و به عکس جهت خانۀ او پیش می راند. توران متوجه اولین گردش در جهت مخالف شد اما حرفی نزد. یخ پاهایش هنوز کاملا باز نشده بود. هنوز در میانه شهر می راندند و مردم کم کم پیاده روها را می انباشتند. ماشین ها توی هم می لولیدند. از هم سبقت می گرفتند، برفآب گل آلود خیابان را به سر و پای عابران می پاشیدند و بعد پشت چراغ های راهنمایی که برقشان زیر برف سنگین خاموش شده بود مدتی دراز با ناشکیبایی انتظار می کشیدند. غریبه هم چنان ساکت بود. از مسیر خانه او کاملأ دور می شدند و او مانده بود چه بگوید. ته دلش خجالت می کشید از اینکه غریبه سوار شدنش را به چیزی معنی کند که پاکی آن لحظه را بزداید. با انگشت به سمت راست اشاره کرد و با لحنی پرسش گر گفت، " می بخشید آقا، گمانم خیابان سی متری از این طرفه، مگر نه؟"
غریبه سرعتش را کم کرد و دستی به ریش کوتاه خود کشید و مدتی  به او خیره شد بی آنکه چیزی بگوید و باز به جانب خیابان برگشت. توران چیزی  چون حیرتی غضب آلوده در چشمهایش  دید. نگاهش روی  انگشتر نقره با نگین عقیق در انگشتش و تارهای سفید میان موهایش ماسید. صورتش سرخ شد و سرش را  پایین انداخت. نگاه مرد را در ذهنش معنی کرد. به در چسبید و دستگیره را گرفت. انگار آماده می شد تا در را باز کند. خیابان را که تا سر چهار راه بعدی طی کردند مرد بی آنکه به او نگاه کند یا چیزی بپرسد گفت:
 " من امروز باید به جایی بیرون شهر سر بزنم ... بد نیس ، شاید شما هم گردشی کنین."
همین... و ماشین به حرکت خود در جهت شرق ادامه داد. توران ساکت ماند. شانه هایش را که بالابرده بود رها کرد و به پشتی تکیه داد. سبک و آرام شده بود. سرش را به پنجره چسباند، چشمهایش  را بست و  سفر ناخواسته را پذیرفت.

میان برفی سنگین و سرد رانده بودند... دور از شهر. توران  و مرد رانندۀ غریبه هر دو چشم به راه داشتند. جاده به نرمی پیچ و خم ها را پشت سر میگذاشت. جایی ازمیان درختان افراشتۀ لب جاده راندند با  شاخه هایی که زیر سنگینیِ سفید برف سری خمیده داشتند. حالا هم میان دشتی باز و گسترده پیش می رفتند. کشتزارهای خفته زیر برف، سفید سفید، خود را سینه خیز به دورا دور، تا پای تپه ها کشانده بودند. سفیدی  یک دست دشت و دَمن چشم را میزد. گاه اینجا و آنجا شاخه های خشک گونی سر از برف بیرون می آورد. ماشین آهسته روی جاده خلوت و در سکوت سنگین روز برفی  پیش میراند. مسافران گویی سحر شده در ابهام این سکوت به بیرون خیره مانده بودند و به نظر وجود یکدیگر فراموششان شده بود و شاید هم هر یک بیگانه از هم  و در ابهام شناخت یکدیگر به دنبال کلامی می گشتند. توران  دنبال رشته نازکی می گشت که پیوندی ایجاد کند و کلام را به وجود آورد. به هر حال کسی باید حرفی میزد و آشنایی را دری می گشود. پس  به طرف غریبه چرخید، "همه من را توران صدا میزنن، اما یک اسم دیگه هم دارم...شما  چی؟ اسمتون؟"
مرد سری تکان داد و برف پاک کن را که تنها صدای دور وبرشان بود خاموش کرد، "چه توفیری داره؟ به هر حال همسفریم."

شهر را پشت سر گذاشته بودند. مرد غریبه آهسته می راند. اهل حرف زدن به نظر نمی رسید. چند  باری  برگشت و به سر و پای اونیم  نگاهی انداخت. نگاه گنگش هم چیزی را آشکار نمی کرد. ظاهرش معمولی بود . خیره به جلو و به جاده توجه داشت. گاه دستی به ریشش می کشید. کت و شلوارش کمی به تنش تنگ شده بودند ویک کت سربازی رنگ آویخته به صندلی،  توران  را به احتیاط می خواند. زیر چشم نگاهش کرد. دستهای گوشتالویش به نرمی رل ماشین را می چرخاند. خواست با شوخی سر صحبت را با او باز کند اما سکوت و رفتار بی اعتناء مرد روزنه ای به صمیمیت باز نمی کرد. حس کرد باید خود دار باشد تا او چیزی بگوید و مزه دهنش را بفهمد. حوصله نداشت که دوباره توی هچل بیفتد. اما طاقت نیاورد و گفت، " چقدر یواش رانندگی می کنین!" غریبه به سمت او بر گشت ولبخند کوتاهی کنار لبش پیدا شد."شما ناراحتین؟ جاده خیلی لیزه ... احتیاط می کنم."             
گونه های توران داغ شد و لبخندی شرمگینی روی صورتش جا خوش کرد. فکر کرد شاید لحنش شکوه آمیز بوده و به او بر خورده است. "نه، نخیر ... یعنی خوبه ... آرام بهتره..." روی صندلی جا بجا شد و گردشِ نگاه غریبه را از صورتش به پاهای نیمه لختش حس کرد. با چادر خیس پاهایش را پوشاند. مثل دختر جوانی که برای اولین بار با مردی تنها مانده باشد دست پاچه شد. دستی به رویش کشید و چند چین کنار لبها و پیشانی اش را زیرانگشت گذراند. مرد به نظرش  مؤدّب و آقا می آمد و گرچه جز چند کلمه ای به زبان نیاورده بود اما محترمانه او را شما خطاب می کرد.
تک تک خانه ها و دکه های میان راه از بغلشان رد می شدند. مزرعه ها دیگر زیر برف  پیدا نبودند و جاده اسفالتی به راهی خاکی و تنگ تر منتهی میشد. جوی باریک و نیمه یخ زده ای در کنار راه همراهشان شده بود و درختهای بی برگ اینجا و آنجا متراکم تر می شدند و گاه بار سفید خود را روی طاق ماشین فرو می ریختند. حرکت مداوم برف پاکن ها روی شیشه  ضرب آهنگی یکنواخت به وجود می آورد که پلک چشمهایش را لّخت و خواب آلوده میکرد. شیشه لحظه ای پاک میشد و بلا فاصله پّر دانه های نو با پروازی آرام روی آن فرود می آمدند. توران یک بار درخت ها را با انگشت به مرد  نشان داد. "چه روز خوبی... شاخه ها زیر برف چه قشنگند."
غریبه سر چرخاند و به او لبخند زد. "  شما  برف دوست دارین!"
"من عاشق برفم... گاهی خوابش را می بینم... اما حیف که سرده.  من چند ساله که پا از شهر بیرون نذاشتم، گردش نرفتم. شما بانی خیر شدین."
راننده باز هم ساکت شد. هیچ حرکتی که نشانه  تمایلش به گفتگو، شوخی یا لمس کردن او باشد از خود بروز نمیداد. انگارهیچ توقعی نداشت و او را چون  مسافر یا همسفری پذیرفته بود. توران راحت به پشتی تکیه داد.  نیازی حس نمی کرد که برای خوشامد او ادا و اطوار در بیاورد.
ماشین به فضای بازتری رسید. در پهنۀ سفید یک سوی راه و در پشت سیمهای خارداری که در امتداد جاده کشیده شده بودند، اینجا و آنجا اشکال جنبانی با پاهای ثابت به چشم می خوردند، با پرهایی سفید و سیاه و گردنی دراز، پرندگانی غول آسا کنار هم، که  در انبوهی  خود  در آن  زمینۀ سفید یکدست هنوز تنها بنظرمی رسیدند.                                            
توران با دیدن آنها خندید، "چه موجود خنده داری. کی فکرش را می کرد ما یک روز شتر مرغ به جای مرغ بخوریم؟" غریبه سری تکان داد و با دستمالی شیشه جلو را که کمی بخار گرفته بود پاک کرد ولی نظری نداد. بعد شیشه پنجره را کمی پایین کشید و دوباره بست. توران هم همان کار را کرد و مدتی به جانورها خیره شد تا از چشم اندازش خارج شدند و دوباره سکوت را شکست. "قبلأ  وقتی ما به ده می رفتیم  توی  دشت پر از گاو بود، گاهی وسط جاده جلوی ماشین جا خوش می کردند و هر چی هم بوق می زدی کنار نمی رفتند. اما حالا پیداشون نیست. شما خیلی ساکتین، راستی همیشه اینقدر کم حرفین؟"                                                                                                           غریبه در صندلی اش تکانی خورد و چراغ ماشین را چند باری روشن و خاموش کرد و لحظاتی چیزی نگفت و سر انجام سری به نفی تکان داد، "نه، حواسم به جاده بود، گوشم به شماست، بله ، گاوها ...دارم دنبال جایی می گردم."                                                                              
به دهی نزدیک می شدند. تک و توکی از اهالی محل با باری در دست و بی شتاب زیر بارش برف در گذر بودند و اینجا و آنجا قدم هایشان زمین سفید از برف را لکه دار میکرد.  دودی که از دودکش سقفی به بالا چنگ می کشید و با خاکستری آسمان می آمیخت نشان قهوه خانه ای بود که مرد به دنبالش می گشت. " گشنه اید؟ من  صبحانه  نخوردم ... چایی گرم بد نیست."                                                                                 
بیرون ماشین سرد بود. با پوششی یک لا تنش به لرزه افتاد. دیشب نزدیکی های سحر پالتویش را از ترس جان توی خرابه جا گذاشته و فرار کرده بود. چادرش را دور خود پیچید و  دنبال مرد رفت که جلو جلو به احتیاط روی سطح یخ زده قدم برمی داشت.                                            
ازدر نیمه باز قهوه خانه گرما همراه بوی نان بیرون میزد. داخل، تاریک بود و جز چندی شبح قوز کرده یا در جنبش چیزی دیده نمی شد. از در که در آمدند وچشمشان به  تاریکی خو گرفت توانستند مردهای پیر و جوانی را ببینند که روی سکوها نشسته یا کنار اجاق روی زمین چمبانمه زده بودند. با ورودشان همه چشمها به رویشان میخ شدند و همه سرها حرکتشان را دنبال کردند. مرد به توران اشاره کرد که بنشیند.                    
توران روی اولین سکوی چوبی خالی نشست. بغل دستش پیرمردی دهاتی او را سر تا پا برانداز میکرد. مرد دوباره با اشاره از او خواست که به طرف دیگر نیمکت برود. توران خود را روی نیمکت آنقدر سر داد تا پشتش در مقابل پیر مرد قرار گرفت.                                                
جوانک قهوه چی با دو استکان چای روی نعلبکی های سفید در یک دست به آنها نزدیک شد و با دست دیگر عرق چینش را جابجا کرد. با چشمهایی که به توران خیره مانده بود از مرد پرسید " آقا ...چی میخورین آقا؟ " از دهانش بخار و بوی سیر در میآمد و قطره ای از دماغش آماده چکیدن بود.
 تکه شیشه بیضی شکلی که در سینۀ کاهگلی دیوار فرو کرده بودند تنها پنجره قهوه خانه بود که نور از آن به درون میرسید. برف شیشه را تا نیمه می پوشاند و بقیه را هم بخاری که یخ میزد و طرح شاخه های سرخس می آفرید. نور پژمرده ای که از پنجره میگذشت تنها نشانۀ روز بود.      
جوانک استکان ها را روی میز جلو توران گذاشت. غریبه هنوز ایستاده  و اطراف را می پایید و در همان حال سفارش نیمرو و پنیر میداد. توران دست به شکم خالی اش کشید. دلش غش میرفت. یادش نمی آمد که دیروز چیزی خورده باشد. دیشب هم در میان مشت و لگد هایی که به پهلو و شکم و همه جای دیگر تنش میزدند فرصتی برای خوردن پیدا نکرده بود.                                                                                              
 امواج تقاتق برخورد استکانها، پچ پچ مردها و خش خش رادیو که در فضای بستۀ قهوه خانه حبس بودند با آشفتگی می چرخیدند و در هم می آمیختند. سه چهار مردی که روبروی او روی تخت باریکی نشسته بودند چشم از او بر نمی داشتند. یک لحظه به صورت راننده چشم دوخت که داشت مسیر نگاه مردان را دنبال میکرد. با دستپاچگی چادرش را روی لبها و دستهایش کشید. مرد یک صندلی پیش کشید، جلوی او نشست و راه نگاه ها را بست. لبخندی روی لبهای پنهان توران نشست، بدنش گرم شد، سر و قوز پشتش را صاف کرد. " چه ناموسی است..."                           
بیرون صدای بوق ماشینی بلند شد و بر صداهای داخل اتاقک غلبه کرد. لحظاتی بعد درباز شد و یورش هوایی سرد به پاهایش رسید و دانه های برف تا میان اطاق آمدند و روی زمین نشستند. مسافر تازه ای وارد شد و در را پشت سرش بست.
زیاد طول نکشید که جوانک سرما خورده قهوه چی با سینی غذا کنار میز آنها ایستاد بی آنکه چشم از صورت او بر دارد.   نگاه توران به غریبه افتاد که چشمهایش دو دو میزد. دوباره دهانش را پنهان کرد. ته دلش قنج میزد. فکر کرد که مرد غیرتش به جوش آمده است. یادش نمی آمد که کسی آن همه سال این جور برای او غیرتی شده باشد.                              
مرد سینی را از  شاگرد قهوه چی گرفت و به او اشاره کرد که برود ولی اصلا به سوی توران نگاه نکرد. سینی با منظره  تخم مرغهای سفید و زردۀ میانشان وعطر نان و پنیر و چند پر سبزی همه حواس او را به خود مشغول داشت. گرسنه اش بود ولی نمی توانست اولین نفری باشد که دست سوی نان می برد.  باورش نمیشد که اینقدر خجالتی شده باشد.  منتظر ماند و حرکت دستهای غریبه را دنبال کرد که بی آنکه به او تعارف کند یک تخم مرغ را در تکه بزرگی نان  گرم می پیچید و لبه های آنرا تا میزد . باز هم صبر کرد تا او لقمه اش را بخورد و فقط گفت، " چه عطر خوشی دارد...مرغهای دهاتی سالم ترند." 
اما تعجب کرد وقتی مرد آنچه  را که آماده کرده بود روی میز جلوی او گذاشت و باز سرگرم درست کردن لقمه ای دیگر شد و هم چنان از نگاه کردن به او طفره رفت.  توران پروا نکرد دست سوی غذا ببرد. حیران مانده بود که با لقمه جلوی رویش چه کند.  شاید  مرد غریبه بازیش میداد وگرنه چطور در زمانی چنین کوتاه در مقابل او که ناشناخته سوارش کرده بود و هیچ کدام هم کلامی از خود به زبان نیاورده بودند چنین با شرم و حیا و غیرتی رفتارمی کرد. اما عطر تخم مرغ و نان تازه گرسنه ترش  میکرد.  به دستهای او که دوباره  مشغول تا کردن نان بود خیره شد و با دست پاچگی چند کلمه برای تشکر به زبان آورد،" دست شما درد نکنه... خجالتم دادین."
مرد غریبه لقمه ای توی دهانش گذاشت و زود قورتش داد و به لقمه ای که هنوز روی میز مانده بود اشاره کرد." بخورین... سرد میشه."            
 توران لقمه را برداشت، با یک دست چادرش را زیر گلو محکم گرفت و با دست دیگر تکه تکه  لقمه  را در دهان گذاشت و به آهستگی جوید.  دل پیچه اش آرام گرفت اما هنوز گرسنه بود. این بار خود تکه ای نان برداشت ولی قبل از اینکه دست بسوی بشقاب غذا ببرد  مردِ غریبه از خوردن ایستاد، به تندی لقمه ای دیگر پیچید و آنرا روی میز به طرف او سر داد و خوردن از سر گرفت. توران تا آنرا بر دارد اندکی صبر کرد. یاد سگ محلۀ قدیم شان افتاد که وفتی با نان تازه به خانه می رفتند با چشمهای نجیب و خجلت زده دنبالشان راه می افتاد. به دست هایی که حالا نان و تخم مرغ و پنیر و سبزی را روی هم می گذاشت و به دهان می برد و چشم هایی که همه اش پایین را می پاییدند خیره شد. " شما به من  مرحمت دارین... باعث زحمت شدم."              
 بعد از غذا، استکان چای را به سوی غریبه دراز کرد ولی او استکان دیگر را برداشت، " خودتان بخورین، منهم این را بر میدارم."  چند لحظه ای گذشت تا  توران استکان را به سوی خود برگرداند.  هر دو چایی نوشیدند. توران گرمش شد. نرمش به تنش و خواب به چشمش آمد. دلش میخواست جایی دیگر بودند و سرش را  روی زانوی مرد غریبه می گذاشت و چشمهایش را می بست. هیچ توقع دیگری حتی هوس نوازش شدن هم نداشت. دیگر وجود چند مشتری مرد روبرو را  که برای دیدنش سرک می کشیدند حس نمی کرد. وقتی غریبه بلند شد و پای اجاق رفت تا حساب را بپردازد پلک هایش را روی هم گذاشت و به هیچ چیز فکر نکرد.
چند دقیقه گذشت تا کسی گفت: " باید بریم." چشم گشود، از جا پرید، خودش را جمع و جور کرد و زیر نگاه قهوه چی و مشتری ها دنبال صدا راه افتاد. در که باز شد بوران و سوز سرما به یورش بسویش آمدند و چادرش را به پرواز در آوردند. توران با یک دست آنرا پایین کشید و خمیده ماند تا نگهش دارد.
ماشین در آن سوی راه زیر برف سفید شده بود.
مرد راننده وقتی توران سوار ماشین می شد و قبل از آنکه در را ببندد گفت، " باشین، الان بر می گردم ." برفهای روی شیشه را به پائین سر داد و بعد در حالی که دامن کتش را گرفته بود پشت دیوار قهوه خانه دوید. توران با چشم دنبالش کرد. شاید دست به آب می رفت، کاش او هم می رفت اما رویش نشد که بگوید. صورت خیسش را با چادر خشک کرد وبه لکه ای سیاه که روی پارچه مالیده شد زل زد. آینه جلوی ماشین را به سمت خودش گرداند و به سیاهی زیر چشمش که باقی ماندۀ  آرایش شب گذشته اش بود نگاه کرد. 

صبح زود وقتی کوفته و زخم خورده با کفش های پاشنه بلند زیر بغل و گریه کنان از خرابه بیرون می دوید به فکرش رسیده بود که حتمأ ریمل سیاهی که به مژه هایش زده با اشک پایین خواهد آمد. تقصیر خودش بود هرگز در زندگیش نتوانسته بود در لحظه های غریب یا آشنا به درستی قضاوت کند یا از اشتباهاتش پند بگیرد. نیمه شب وفتی یک موتور سیکلت با دو مسافر جلوی پایش ترمز کرد میدانست که  باید جوابشان کند. عدد دو برایش بد بیاری داشت.  دو تا جوان، آنهم مست که چیزی به لهجه ای نا آشنا می گفتند و کر کر خنده شان قطع نمیشد. اما پول زیادی می دادند وبنظر کارگر ساختمان نیمه ساز روبرو بودند، جایی پرت و خرابه. اما راهش دور نبود و آنها اسکناس ها را جلو جلو توی جیب پالتویش چپاندند و تا به خود آید پشت موتور که خیابان را دور میزد نشسته بود و داشت پول ها را ته جورابش پنهان می کرد.
تا سحر فریادش را هیچ دیاری نشنید.
پای بی جوراب و کبود سردش را با دست مالید. اما دردش آمد. شیشه را پایین کشید و مشتی برف از سقف ماشین برداشت و دور چشم هایش مالید و دوباره خشکشان کرد. از جیب لباسش ماتیکی در آورد و لبهایش را رنگین کرد. توی آینه تصویرش را که دید به خود  پوزخند زد. گوشه چشمش کبود بود و لبهایش زیادی قرمز شده بودند. با انگشت  کمی از رنگ را زدود و به گونه هایش مالید. چادرش را روی سرش به عقب کشاند. موهایش را پشت گوشش زد تا لاله گوش و گوشواره هایش آشکار شدند. دامنش را کمی روی رانها بالا کشید اما با دیدن لکه های کبود دوباره رویشان را پوشاند. هنوز از همسفرش خبری نبود و او مثل بید می لرزید. شیشه را بالا کشید اما گرمتر نشد.                                                             
سالها بود آرزویی  نداشت که با آن خود را سرگرم کند و حتی  رویا  در سرش  نمی پرورد. از صبح تا شب که در بازار الکی به  مردها تنه میزد و بعد چادرش را پس می کشید و لبخندی نشان میداد تا توجه آنها را جلب کند، یا شبها که کنار خیابان منتظر بوق ماشینی می ایستاد فقط فکر آن بود که چطور چند اسکناس بیشتر از آنها درآورد. اما در آن لحظه حال و هوای دختر جوانی را داشت که کنار مردی نشسته است که او را با همان لباس و موهای خیس می خواهد و تر و خشکش میکند. می توانست برایش ناز کند، سرش را روی شانه اش بگذارد و بخوابد و مطمئن باشد که او با کت سربازی اش او را خواهد پوشاند تا سرما نخورد. شاید هم در همان حال موهایش را به آرامی نوازش بدهد. فرقی  نداشت حتی اگر فقط خیال بود، خواب و خیالش را هم عزیز می داشت.
به دور و بر قهوه خانه چشم انداخت. چند تایی از مشتری ها بیرون آمده و کنار در با سیگاری به لب یا دستها زیر بغل ایستاده یودند و او را می پائیدند. از مرد راننده هنوز اثری نبود. کت سربازی اش  به صندلی آویزان بود و جیب سمت راستش  که کنار او میرسید قلنبه می نمود. وسوسه جست وجوی جیب قلقلکش میداد. دستش را روی روکش مخملی صندلی آرام آرام پیش برد. تماس با سطح بیرونی جیب  حسی از حجمی سخت و سنگین در نوک انگشت هایش دواند. توران سر بلند کرد و مرد غریبه را دید که از پشت دیوار قهوه خانه درآمده  و برای مردهای سر راهش که گویا سلامش کرده اند به احترام دست به سینه گذاشته و سر خم میکند.
 مرد  پیش از آنکه در را باز کند چند بار مشتی از برف روی شیشه برداشت و دستهایش را با آن پاک کرد و با موهای سفید از برف سوار شد. صورتش مثل لبو به سرخی میزد و قطره های عرق روی پیشانی اش نشسته بود و نفس نفس میزد. لحظه ای با چشمان پر تعجب به او خیره ماند و بلافاصله روی برگرداند، ماشین را براه انداخت و بخاری آنرا روشن کرد. صدای لیز خوردن لاستیک ها روی یخ در میان خاموشی مرطوب ده پیچید، "می بخشین... معطل شدین...."                                                                                                                                                       
توران خود را توی صندلی بالا کشید وبا چادرش  روی موهایش را پوشاند. " اختیار دارین، مزاحمتون شدم ."  از زیر چشم به صورت ملتهب غریبه نیم نگاهی دزدانه انداخت. بعد چند دستمال کاغذی از جعبۀ کنار دستش در آورد و به سوی او گرفت،" موهاتون خیسه، سرما  می خورین. عرق کردین؟" گرمای بخاری حال و هوای خانه ای امن را داشت.                                                                                       
غریبه اما  خودش دست به جعبه برد و چند دستمال در آورد و روی موهایش کشید و نمشان را گرفت.  توران چتد دقیقه ای دستمال به دست ماند، آنها را تا کرد و بعد به کندی سر جایشان برگرداند.   
در مسیرشان  از برابر خانه های ده گذشتند که ساکنین بعضی از آنها بر بام  هایشان مشغول برف روبی بودند. برفهای رُفته شده در پاروها را پایین پرتاب می کردند و حجم فشرده و خاکستری آنها به سنگینی در هوا فرو می افتادند و با صدایی خفه  روی زمین تلمبار می شدند.  توران سر تکان داد، "ما که بچه بودیم وقتی برف می بارید از خوشی پر در می آوردیم، به اندازۀ خودمان هم کمک می کردیم. انگشت های دست و پایمان از سرما سرخ می شد. مادرمان  با یک لچک بزرگ سر و تنمان را می پوشوند و می گفت، ایشااله بختت مثل برف سفید سفید باشه."  

هر صدایی پژواک می یافت. 

بر سر بامها موجی از دود و بخار و گرما از لوله های بخاری به هوا می رفت و در زمینۀ خاکستری رنگ ابرها جذب میشد. توران سرش را به شیشۀ پنجره تکیه داد. " گمونم زنها توی خونه مشغول پخت  و پزند تا مردشون که خسته و کوفته از کار بر میگرده خوراک گرم بخوره. خوش به حالشون،"  و با ادایی زنانه خندید.                                                                  
راه درازی نرفته بودند که توران دوباره حرف پیش آورد، " آفتاب که نیست آدم نمی فهمه که چه وقتِ روزه، گمونم نزدیک ظهره. راستی کارتون چی شد؟ دیرتون نشه."                                                                                               
غریبه که داشت دور و بر راه را دنبال چیزی نظاره می کرد سر تکان داد، " نه دیر نشده، می رسیم، من باید چیزی بخرم  بعد راهی میشیم."  چند دقیقه بعد  کنار راه  پیاده شد و به سمت چهارگوش دکه ای فکسنی و در حال سقوط در آنسوی راه رفت.  توران با نگاه قدم به قدم همراهش رفت تا به دکه رسید و سر گرم حرف زدن با پیر مردی شد که بساطش را در پناه سقفی از برزنت که زیر سنگینی برف شکم داده بود روی پیشخوانی چوبی پهن کرده بود. پیر مرد در میان جعبه هایش شروع به جستجو کرد. توران را دوباره تنهایی و کت سربازی به وسوسه انداخت. بدنش را روی صندلی  به سمت کت آویخته سٌر داد و در حرکتی شتاب آلوده، وقتی که پیر مرد جعبه را باز می کرد، دستش را توی جیب کت فرو کرد. از تماس با سرمای یخزدۀ  حجمی فلزی تنش مور مور شد. لحظه ای چشمهایش را بست اما دستش را پس نکشید و با احتیاط جا بجای  فلز را دستمالی کرد. حدس زدن کار سختی نبود. تفنگ سرد و سنگین را رها کرد و خود را پس کشید و به در ماشین چسبید. وحشت در چشمهایش پناه جست.                              
مرد غریبه داشت به  پیر مرد پول می داد. بعد برایش سر تکان داد و از جاده گذشت. تا سوار شد قوطی سیگاری را که خریده  بود روی داشبرد گذاشت و پیش از آنکه ماشین را روشن کند سیگارش را با آتش فندک گیراند. موجی از دود در فضای کوچک ماشین چرخی زد و به صورت توران پاشید و نفسش را انباشت.                                                                                                                                                            
توران خود را کاملأ با چادرش پوشاند، سرخی لبش را با پشت دستش زدود و آنرا به چادرش مالید. " من امروز خیلی به شما زحمت دادم، می بخشین پا درازی کردم."  کنار جاده، سگی سیاه و ولگرد در تضاد  با  برف سفید ایستاده بود  و بخار دهانش که له له میزد بالای سرش می چرخید.
 وقتی سکوت غریبه ادامه یافت با لحنی نگران گفت، " کاشکی مرا جایی، ایستگاه اتوبوسی، چیزی پیاده می کردین تا راحت به کارتان برسین." و غریبه که جواب نداد دستهایش را به هم مالید. "والله من توی سلمونی کار می کنم. مو میزنم، رنگ میکنم. باید خرج یک خانواده را درآرم. از صبح تا شب روی پا هستم. امروز هم داشتم می رفتم سر کار، دنبال تاکسی می گشتم، دیدم شما مسافرکِشی می کنین سوار شدم. بعد که دیدم به چشم خواهر ی، آدم چشم و دل پاک و نجیبی هستین دنبالتون آمدم، گفتم چند ساعتی خستگی در کنم. حالا هم باید بر گردم اگر نه بیرونم می کنن."  و به سرفه افتاد.                                                                                                                                                  راننده غریبه  سرش را جنباند و نگاهی سریع بر او انداخت. شیشه را پایین کشید، آخرین پک را به سیگارش زد و ته آنرا از پنجره بیرون پرتاب کرد. " از سیگار ناراحتین؟  چی شد ؟" و شیشه را بالاکشید.                                                        
" نه، فقط دلم یک کمی شور میزنه، گاهی وقتها این جور میشم، از وقتی برادرم رفت جنگ و بر نگشت دلشوره افتاد به جونم."
جادۀ باریک رو به تپه ها و کوهها داشت. خانه های ده با  بخار گرمی که بر پشت بامشان در پیچ و تاب می گشت پشت سر آنها در میان تراکم مه گم می شدند و غریبه حرفی از مقصد نمی زد.  توران شیشۀ جلو را پایین و بالا کشید. سر چرخاند و فضای سفید دشت پیرامونش را از نظر گذراند و چیزی ندید و دوباره حکایت از سر گرفت.                                      
"یک برادر داشتم  دم کوره کار میکرد، به از شما نباشه بچه خوب و کم حرفی بود، عاشق برف.  وقتی برف می بارید درگاه خانۀ چهار تا همسایۀ  آنطرف تر را هم پارو می کشید. مادرم می گفت از بس جلوی کوره کار کرده جیگرش آتش گرفته، این جوری خنک میشه.  اما یک روز کار و زندگی را ول کرد و گفت باید بره جبهه، و رفت . بعد از مدتی برگشت ولی دیگه اصلأ حرف نزد که نزد.  چند وقتی خانه  بود اما یک روز دوباره  بدون یک کلام خداحافظی رفت و هنوز هم بر نگشته."                                                                                                                      
مرد غریبه ناباورانه به سمت او برگشت و یک لحظه به صورتش نگاه کرد. " دوباره برگشت جبهه!"                         
توران دستگیره را چسبید. " یعنی نفهمیدم چی شد. مادرم رفت پرس و جو. هیچکس از او خبر نداشت. گفتند تو جبهه نیس. مادرم می گفت، همان جاهاست برمی گرده. حالا هر وقت برف می بینم یادش می افتم." 
ریزش برف بند آمده بود.
جاده خاکی را پشت سر گذاشتند و جاده اسفالته پهنی را پیش گرفتند که وسا یل نقلیۀ بیشتر و بزرگتری در آن دیده میشد. راننده حالا سریع تر میراند. باد تندی  می وزید. توران  با دست بخار شیشۀ  جلو را پاک کرد. تک و توک ماشین هایی را دید که به جاده نقشی تازه می دادند. برف گسترده بر زمین دیگر سفید سفید نبود.  گرمای موتور ماشینها در جاده ای که دیگر خالی و خلوت نبود گاه گداری برف ها را نیمه ذوب و گل آلود روان می ساختد. در امتداد  راه گاه دکه ای ، خانه ای یا سر پناهی از بغل چشمشان می گریخت. گاه در فواصلی نامعین گذرگاهی از جاده جدا میشد و میان برهوت سفید فرومی رفت. 
                                                                                                                                    شاید نزدیک ظهر بود که توران پرسید، " راستی ، گمونم خیلی از ظهر گذشته، به کارتون هم نرسیدین. من همین جاها پیاده میشم شاید اتوبوسی، چیزی پیدا کنم برگردم سر کار. من دیگه مزاحم نمیشم. شما هم خسته شدین."                                 
 راننده چین به جبین انداخت و چیزی مثل پوزخند در صورتش دیده شد.  "نه خسته نیستم، چیزی نمونده، داریم میرسیم." 
سر انجام به جاده ای بزرگ رسیدند که راهشان را قطع می کرد و راننده وادار شد پا روی ترمز بگذارد تا کامیون غول آسایی که به سرعت به تقاطع نزدیک میشد بگذرد. زوزه لاستیک ها که روی خیس جاده کش می آمدند و فریاد گوش خراش بوق کامیون در خاموشی آن سرزمین گسترده وسینۀ کوههای دور دست پیچید. توران در یک لحظۀ نامنتظره در ماشین را باز کرد و با چابکی بیرون پرید. لنگۀ کفشش جلوتر ازخودش به پرواز درآمد. راننده تن خمیدۀ خود را به سوی در باز مانده کشاند اما توران با شتاب می دوید، از کنار لنکه کفش گذشت اما برش نداشت.
از چهار راه دور شد. وقتی پس از چند دقیقه به پشت سر نگاه انداخت، مرد داشت از ماشین پیاده می شد. دوباره براه افتاد و خود را به وسط جاده رساند. وانتی پر بار از چهار راه  گذشت و چنان نزدیک شد که گویی قصد داشت او را زیر بگیرد. راننده اش با صدای بلند به او خندید وسرعت گرفت. توران جیغ کشید و به عقب پرید. چادرش در باد به اهتزاز درآمد.      
مرد غریبه هنوز کنار ماشین خود دست در جیب  ایستاده بود و حرکتی نمی کرد.  توران هماتجا ماند. چشم تنگ کرد  و به دو سوی جاده خیره شد تا در میان آن فضای خاکستری شبحی را که انتظار می کشید ببیند. 

سرما  به آهستگی از پاهایش بالا می آمد و ستونی از یخ بر جای می گذاشت. ضربان قلبش را می شنید و از همه بدتر  مثانۀ پُرش او را می آزرد. کاش ماشینی پیدایش میشد و دلش برای او میسوخت. وگرنه با پای پیاده و بی کفش کجا می توانست فرار کند. کافی بود که غریبه سوار ماشینش شود. یک دقیقه هم طول نمی کشید که به او می رسید و خدا می داند چه بر سرش می آمد. جاده دوباره خالی مانده بود و هیچ دَیاری در آن دیده نمی شد. همانطور وسط خیابان مقداری پیش رفت تا پای برهنه اش کاملأ سِر شد . ایستاد و آنرا روی پای دیگرش گذاشت. به عقب نگاه کرد. غریبه دست در جیب و قوز کرده کنار خیابان مثل درختی خشک شده در جا مانده بود. از همان سو یک سواری سبز رنگ از میان مه پیش می آمد.
توران چادرش را روی شانه انداخت و چنان لبخند زد که دندانهایش پیدا شوند. ماشین سبز به او نزدیک شد و سرانجام کنار پایش آرام گرفت. راننده شیشه را پایین داد وبه او خندید ، " اینجا چکار می کنی آکله؟"
توران دستگیره را گرفت اما در باز نشد. سرش را از پنجره تو برد،" سلام ارباب، خیلی سرده، باز کن سوار بشم." راننده جدید سرش را روی فرمان گذاشت و مدتی فقط به او نگاه کرد. توران لحظه ای به عقب برگشت و غریبه را دید که چند قدمی جلوتر آمده است. "چی میگی ارباب؟ سرده... چاییدم."
راننده سواری، هنوز سر بر فرمان، چند دانه سبیلش را کشید، "چند؟"
"هر چقدر مرحمت کنی ... دلواپس نباش گرمت می کنم. بذار بیام بالا."
"تو موش آب کشیده! یکی را می خوای خودت را گرم کنه."                                                       
توران که هنوز چشم به پشت سر داشت و غریبه را می پایید پای لختش را لای چادر پیچید، " باز کن، درت را باز کن، راضیت میکنم."
صدای تلیکی آمد. " بپر بالا."  و تا توران سوار شد ماشین به راه افتاد و چرخها با صدای گوشخراشی روی آسفالت خیس سابیده شدند. "تند برو، تندتر برو، ارباب. "
"چیه؟  آتشت تنده."
توران به پشت سر نگاه انداخت. غریبه را دید که چون درختی خشکیده میان مه دور می شد و آنگاه سریدن دستهای رانندۀ سواری را روی ران خویش حس  کرد.
                                                                                                    

هیچ نظری موجود نیست: